روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

خواب دیدم یا واقعی بود؟؟؟

سلام

صبح تون زیبا

روزتون پر از حال خوب

اونایی که مثل من توی دلشون پر از شادی هست که فردا را که بیان سرکار چندین روز تعطیلی در انتظارشون ، دست و جیغ و هوراااااااااااااااااااااااااااااااا


پدرجان و مادر جان یک روزی که با هم رفته بودند بیرون از جلوی پارچه فروشی که رد میشدن هوس میکنند برای ماها پارچه بخرن

برای من یک پارچه مانتویی سبز رنگ... که سبزش فوق العاده خوشرنگ و روشن بود خریده بودند با یه پارچه شومیز زرد... من عاشق هر دوتاش شدم

برای خواهر ها هم شومیز آبی و صورتی

مامان مغزبادوم پارچه مانتوییم را برام دوخت ... دیروز صبح دادم برای اتو... و عصر تحویل گرفتم

عالی شده بود

حالا فقط یه کمی تزئینات فسقلی و خوشگل لازم داره...



مامان فندوق هم جمعه یک ست پارچه داشت که برای دوختن بلوز و دامن بود

گفت که دامن دوست ندارم و بیا دوتا بلوز دو رنگ ، بدیم برامون بدوزن...

این شد که دیروز پارچه را بردم یه خیاطی نزدیک خونه.... تعریفش را زیاد شنیده بودم... ببینم چیکار میکنه


یک مغازه لباس فروشی هم به تازگی روبروی دفتر باز شده ...

هر روز صبح که میام و برای رزق و روزی خودم دعا میکنم ، برای اونم دعا میکنم

انشاله هرکسی هرکار و کاسبی داره پر از خیر و برکت باشه براش و روزگارش را بچرخونه

از اینکه آدمهای مستاصل و گرفتار را میبینم خیلی غصه میخورم

خداوند به همه کمک کنه



دیشب آخر شب خیلی خسته بودم و رفتم تو رختخواب و زنگ زدم به آقای دکتر

رد تماس کردند و من دیگه چیزی یادم نمیاد... در حالی که گوشی هنوز تو دستم بود از شدت خستگی بیهوش شدم

وسطای خواب بودم که دیدم گوشیم زنگ میخوره و آقای دکتر هستند.....

بیدار شدم و حرف زدیم ... حرف زدیم ... با انرژی... سرحال... سرحال... انگار نه انگار که نصفه شب هست...اما وسطای مکالمه دیگه نفهمیدم چی شد....دوباره بیهوش شدم...

صبح که بیدار شدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که خواب دیدم یا واقعی بود؟؟؟؟

گوشی را نگاه کردم به ساعت مکالمه ها... ساعت 2 و چهل و پنج دقیقه!!!!!!!!!

خدا این رویاهای شبانه را از من نگیره...

هنوزم نمیدونم واقعا خواب دیدم یا بیدار بودم


یه نکته ی مامان بزرگی هم بگم و برم ...

مادربزرگ تیلو به شماها سفارش میکنه الان که کم کم هوا رو به خنک شدن و سرد شدن هست ، خوردن آب را فراموش نکنید

خوردن میوه ها را هم همینطور...

از انار و سیب پاییزی غافل نشید که سلامتی نیاز به رسیدگی و مراقبت داره

کرم های مرطوب کننده را هم تو این فصل جدی بگیرید و ضد آفتاب روزانه یادتون نره



پ ن 1: نل نازنینم ... گپ زدن باهات برام لذت بخشه

پ ن 2: فهیمه ی عزیزتر از جان... مراقب مهربونیات و خوبی هات باش

پ ن 3: رافی جان دلتنگتم و دعاگوی نازنین مادرت... کامنتها را بستی ، اما دلم به دلت نزدیکه

پ ن 4: مهربانوی جان از وقتی اینستا را فعال کردی از وبلاگ غافلی؟

پ ن 5: تک تک تون را دوست دارم ... و با تک تک تون حرف دارم ... حیف که بازم شلوغم


نظرات 5 + ارسال نظر
صحرا دوشنبه 13 آبان 1398 ساعت 11:06

خوبی گندم خانوم؟ چه خوب که به روزانه نویسی برگشتی، اینجا بدون شما صفا نداره

ممنون صحرای نازنینم
خودم هم روزانه نویسی را خیلی دوست دارم

رسیدن دوشنبه 13 آبان 1398 ساعت 11:25

مبارک باشه دستشون درد نکنه .

فدای شما دختر گل

فهیمه دوشنبه 13 آبان 1398 ساعت 16:48 http://0riginal.blogfa.com/

تو چنین خوب چرایی؟
مبارک باشه. از عشقی که بین تو و خانوادت هست لذت میبرم.
از درایتت تو رفتار با بچه ها. صبوریت و ..... اگه بخوام بنویسم باید تا ابد بنویسم. خدا رو شکر که دارمت و از وجودت لذت میبرم و یاد میگیرم.

آخه من با اینهمه مهربونی چیکار کنم
من از بودنت بینهایت شاکرم.... خداوند تو را گذاشتم سرراهم که زندگیم قشنگ تر بشه

قلب من بدون نقاب دوشنبه 13 آبان 1398 ساعت 22:42

خواب و بیداری هر دوش شیرینه

دقیقا همینطوریه... هر دوش عالیه

شهره سه‌شنبه 14 آبان 1398 ساعت 08:02

مبارکه لباسای عشقولی. آخی نصفه شب حرف زدن با تلفن دوست دارم. :پوزخند


متشکرم دوست جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد