روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

گاه با دو صد مقدمه ناجور می شود

سلام

پنجشنبه تون آروم و زیبا



گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود...

و من تازگی اینو اونقدر ملموس و از نزدیک و تند تند حس میکنم که نگو و نپرس



بهار خانوم قصه های وبلاگستون چهارشنبه راهی اصفهان بود

هفته قبلش نصفه شب که برام نوشت داره میاد اصفهان چشمام برق زد

توی دلم گفتم وقتی یه دوست اصفهان باشه راحت میشه رفت و دیدش

اما دقیقا از سه شنبه عصر که بهار خانوم رسید اصفهان تا چهارشنبه عصر تمام کائنات دست به دست هم دادند که من نتونم برم

از سه شنبه عصری که همسایه باغچه زنگ زد و شیر باغچه ترکیده بود و بعدش که یکی از زمین های کشاورزی را شخم میزدند و اونقدر خاک نشسته بود روی ماشینم که اصلا گفتنی نبود

شوهرخواهر که دید گفت نگران نباش وقتی حرکت کنی و باد بخوره این خاکها از روی ماشین میره

بله نصفش رفت ، ولی دیگه واقعا ماشین قابلیت سوار شدن و دیدن اطراف را نداشت

نصفه شب باید میبردمش کارواش و نگم که به چه سختی جایی را پیدا کردم که باز باشه

چهارشنبه کله سحر هم نوبت بازدید از طرف دارایی داشتم

شب که نشد برم با اینکه از روی نقشه نهایت 20 دقیقه هم با بهار خانوم فاصله نداشتم ، به خودم گفتم خب صبح یکی دوساعته کارت حل میشه و تا اونا بیدار بشن میرسی بهشون

اما.... زهی خیال باطل

درسته که من ساعت 8 صبح اونجا بودم اما جناب مسئول فرمودند ساعت 10 به بعد

و بگذریم که 10  شد 11

و ...

حرص میخوردم ولی دیدم حرص خوردن فایده نداره

زنگ زدم به بهار

گفتم نهایت تا دم رفتن میرسم بهت یه بغلت میکنم

ولی ....

گوشیم شارژ تمام کرده بود و جا مونده بود جایی و پیداش نمیکردم و دیگه شماره بهار را نداشتم

تا با هزار دردسر نگفتنی گوشی را پیدا کنم ساعت از 5 گذشت ...

حتی خجالت کشیدم شب به بهار خانوم زنگ بزنم...

و اینگونه یه بار دیگه کائنات به من نشون داد که همه چیز نسبی هست

حالا امروز صبح که نمیخوام هیچ دوستی را ملاقات کنم همه چی آروم شده و از کله سحر اومدم دفتر...





پ ن 1: یک گالن بیست کیلویی چسب صحافی داشتم

امروز به چند سی سی چسب نیاز داشتم

رفتم سراغش...

کاملا خراب شده بود...



پ ن 2: تولد فسقلی و مامانش را برگزار کردیم

و بعد از تولد خسته ترین آدم روی کره زمین بودم

نای برگشت هم حتی نداشتم



پ ن 3: از درخت عناب توی باغچه عناب چیدم

و الان زخمی ترین آدم هستم

اونقدر که تیغ های این درخت به دستام فرو رفت



پ ن 4: همه ی هلوهای باغچه را کرم زده

یه آفت که ما ازش سر در نمیاریم

نزدیک دوتا صندوق هلو را پر پر کردیم و رفت روی پشت بام تا خشک بشن



پ ن 5: بهار خانوم توی یکی از بدترین شرایط زندگیم با یه شاخه گل نرگس اومد دیدنم

دلم میخواست ...

نشد....

نظرات 8 + ارسال نظر
نل پنج‌شنبه 10 شهریور 1401 ساعت 10:59

سلام تیلو جانم
متاسفم که نشد بهار خانم ببینی
و متاسفم که اینقدر مسایل مختلف پیش میان که ادم برنامه ها و تصمیمات زندگیشو تحت تاثیر قرار میده..

منم در روزهای ناخوش زندگی به سر میبرم و البته که میدونم بعدش حتما روشنی در پی هست ولی تا کجا میتونیم دیگه قوی بمونیم نامشخصه...

سلام به روی ماهت
خودمم خیلی ناراحتم
تازگی اینطوری شده که اصلا نمیتونم برنامه ریزی کنم برای ساعتهای بعدم
ناخوشی ها ازت دور باد
الهی خیلی زود به روشنایی و آسونی و آرامش برسی و از خوبی ها بگی

نل پنج‌شنبه 10 شهریور 1401 ساعت 11:05

یک ماجرای بی ربط
در این سالها منو شناختی و دیدی اصلا حسود نیستم در مقابل دوستان و دیگران

دیروز ماجرایی اتفاق افتاد که فهمیدم واقعا من مشکل دارم..
در یک پوزیشن کاری من مجبور شدم چندین ماه تستهای عجیب غریب و متعددی بدم تا پوزیشن کاری به من بدن.
و اونوقت نیروی بسیار خامی که هیچ اطلاعاتی نداشت، به راحتی هم رده پوزیشن من بدون هیچ تستی قرار داده شد.(تاجایی که میدونم پارتی نیز نداشت)

برای اون بسی خوشحالم خصوصا در این بازه که هر جوونی بتونه مستقل باشه و برای خودش زندگی بسازه و واقعا در این راه هم خیلی بهش کمک کردم که بتونه این کارو بگیره.از این بسی ناراحتم که چرا در کارها و زندگی من باید اینقدر سخت همه چی پیش بره و من اینقدر اذیت بشم تا به ارامش و اسودگی دست پیدا کنم؟
خب خدایی که برای همه اینقدر روان همه چیو درست میکنه...برای من هم انجام بده..چیزی ازش کم میشه؟
گویا من خار دارم برای این دنیا و کائنات...

خیلی هم بی ربط نیست
هرچی شما برام تعریف کنی را با میل گوش میدم
میدونی این اسمش حسودی نیست
اخه یعنی چی در شرایط مساوی و برابر ، یکی سختی بکشه و با یه عالمه دنگ و فنگ جلو بره و یکی دیگه خیلی بی دغدغه از همون مسیر بگذره؟
ولی گاهی این سنگهای تو مسیر باعث میشن صدای رودخونه قشنگ تر بشه
شاید قرار بوده تو با سختی به دست بیاری تا قدرش را بدانی
و اون دوستت اگه قرار بود سختی بکشه شاید جا میزد

رهآ پنج‌شنبه 10 شهریور 1401 ساعت 11:55 http://Ra-ha.blog.ir

من امروز صبح منتظر بودم که از بهارشیراز و دیدنش بنویسی ولی خب به قول خودت گاهی نمی شود که نمی شود ...

خدا قوت عزیزم.
الهی اخر هفته قشنگی برای خودت بسازی


دیدی که نشد
غصه خوردما

سعید پنج‌شنبه 10 شهریور 1401 ساعت 12:24 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو جان
خوبی؟
برای منم بارها پیش اومده که یه کاری رو نتونم انجام بدم
مثلا یه روز یه کامیون فرستادم انبار خودمم باید سریع پشت سرش میرفتم اما هر کاری کردم در ماشینم باز نشد در حالی که اصلا سابقه نداشت یک ساعت منو معطل کرد
اما به نظر من اینجور مواقع یه حکمتی هست که آدم نباید به موقع برسه
آره ماشین پدر جان رو دیگه هفته ای یه بار حتما روشن کن

سلام پسرعموجان
دقیقا این حکمتی که ازش حرف میزنی را میشناسم
اما میسر نشدن این دیدار خیلی بد بود
دلم میخواست بهار را ببینم

سعید پنج‌شنبه 10 شهریور 1401 ساعت 12:25 http://www.zowragh.blogfa.com

راستی یکم از اون چسبا رو با یکم بنزین مخلوط کن و هم بزن شاید قابل استفاده شد
و ممنونم از آرزوی قشنگت

چسب صحافی ، مثل چسب چوب بر پایه آب هست...
فکر نمیکنم بنزین کمکی بکنه

پارمیس پنج‌شنبه 10 شهریور 1401 ساعت 17:32

سلام تیلو جان
من جای این بهار خانم بودم و دوست صمیمی ام نتونست بیاد دیدنم در ظاهر هر دو متمدنانه از قضیه عبور کردیم ولی قضیه از ما عبور نکرد و از همون موقع دوستی‌مون خش برداشت

سلام به روی ماهت
دقیقا فهمیدم چی میگی
حسش را درک کردم
و اون خراش روی رابطه را که گفتی میشناسم

گلشن پنج‌شنبه 10 شهریور 1401 ساعت 22:54

مطمئنا بهار خانمی که تعریفش رو کردی درکت میکنه به نظرم خیلی خیلی مهربونه و ناراحت نشده

ای جانم
شماها دوستای مهربون من هستید
خیلی خیلی بهم لطف دارید
چقدر دلم میخواد دوباره ببینمت

لیمو شنبه 12 شهریور 1401 ساعت 08:58 https://lemonn.blogsky.com/

آخی تیلوجانم، متاسفم
چقدر روزهای سختی رو گذروندی عزیزم.

میدونی عزیزدلم
خوبه که میگذره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد