روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

سلام

شنبه تون پر از خیر و برکت


پنجشنبه عصر رفتیم مراسم ختم اون بنده خدایی که فوت شده بود

یه فوت شدن دلخراش

یه خانم مجرد پنجاه ساله که از نردبان افتاده بود پایین

و در عرض چند ساعت بدون اینکه حتی به دکتر مراجعه کنه ، یا حتی زنگ بزنه به اورژانس فوت شده بود...

بعد از اون مراسم هم رفتیم سر مزار پدرجان

بعدش هم با مغزبادوم و مامان و باباش رفتیم خونه ی ما

تا آخر شب هم دور هم بودیم


صبح جمعه بیدار شدم و دوش گرفتم و طبق قرار رفتم پیش پدرجانم

اتفاقا آرامستان خیلی هم شلوغ بود

صندلیم را گذاشتم و قرآن و دعاهام را خوندم و با صلوات شمارم آروم آروم صلواتها فرستادم

گلها را آب دادم و یه کمی بهشون رسیدگی کردم

دو ساعتی موندم و اومدم سمت خونه

سرظهر بود

به مادرجان پیشنهاد ناهار بیرون را دادم

زنگ زدیم به خاله و دختر خاله

چهارتایی رفتیم سمت چهارباغ

ناهار خوردیم و قدم زدیم و توی پارک نشستیم

تا عصر اونجا بودیم

باز قدم زدیم

توی راه برگشت دخترخاله کفش خرید

من مانتو و شلوار خریدم

مادرجان دمپایی خرید

خاله جان شلوار خرید

بعدش هم خاله جان میخواستن برن عیادت

بردمشون بیمارستان میلاد

کارشون که تمام شد رفتیم سمت خونه خاله

نشستیم با هم سریال دیدیم

کوکوی خاله پز خوردیم

آخر شب اومدیم خونه

و اینگونه جمعه را گذراندیم



پ ن 1: دیروز از دخترخاله یه جفت کفش صورتی هدیه گرفتم

خاله هم برام جوراب خریده بود


پ ن 2: از این به بعد به جای دختر خاله میگم آلاله

انگار یه حس آشناتری داره اینطوری


پ ن 3: مادرجان امروز موندن خونه

یه عالمه خرما سفارش دادیم از ولایت پدرجان برامون میارن


پ ن 4: دقیقا دو سال پیش همچین روزی با پدرجانم دو نفری رفتیم ولایتشون

یه مسافرت کوتاه و دلچسب

عکسش را میزارم اینستاگرام

باورش برام سخته که دیگه پدرجانم نیست ...

با هم دیگه خرما خریدیم

گوسفند سفارش داده بودیم و برامون کشته بودند و تکه تکه کرده بودند

کشک خریدیم

و ...

و ...

و ...

دلم برای صداش... تعریفاش... مدل یادآوری کردنهاش... حتی حتی اخم کردنهاشم تنگ شده

چقدر با هم دیگه پدر- دخترانه های قشنگی داشتیم

من تا ته دنیا با یادآوری خاطراتم با پدرم لبخند میزنم ... هرچند این روزها لبخند میزنم و اشکم میچکه ... ولی اون لبخنده برام ارزشمنده




نظرات 8 + ارسال نظر
الی شنبه 19 شهریور 1401 ساعت 10:49 http://eli18552571

یادآوری خاطرات شمشیر دولبه هست هم تلخ و هم شیرین، گاهی لبه شیرینش برنده تره گاهی لبه تلخش

شبنم شنبه 19 شهریور 1401 ساعت 13:32

سلام خدا بهت صبر و آرامش بده
بعضی وقتا به خودم میگفتم شاید فقط منم که هنوز بعد از دو سال تنها یاد مامانم اشکم رو جاری می کنه دیگه اگه بخوام درموردشون صحبت کنم که ....
این یاد و خاطرات و این غم بزرگ فراموش شدنی نیست که نیست ...
کاش هیچ کس بی موقع و بد موقع از پیش عزیزانش نره

سلام به روی ماهت
پس درد منو درک میکنی شبنم جان
ای کاش که درک نمیکردی
راست گفتی... کاش هیچ کس بی موقع و بد موقع از پیش عزیزانش نره

رها شنبه 19 شهریور 1401 ساعت 14:52 http://golbargesepid.parsiblog.com

عزیز دلم تیلو خانوم قشنگ
هر بار از پدر جانت مینویسی من دلم و چشمم اشکی میشه...
غصه ی بزرگیه و حق داری که هیچ وقت جوشش درونت خاموش نشه...
چه قد خوبه که خاطره های رنگی پدر دختری داری
من سالهاس اینقد دورم ازشون که... اینقد کم میبینمشون کم بغلشون میکنم که هیچ وقت حتی پیششونم هم دلتنگیام رفع نمیشه ...
همیشه دلم تنگشونه و هیچ وقت دل سیر پیششون نیستم..

رهای نازنینم
خداوند عزیزانت را برات سلامت نگه داره
جنس دلتنگی ها با هم فرق داره
اینکه دلتنگ کسی باشی که میدونی داره با تمام بالا و پایین دنیا بهرحال زندگیش را میکنه با اینکه دلتنگ کسی باشی که بدونی دیدار مونده برای قیامت خیلی خیلی فرق داره
من خودم همیشه دلتنگ آقای دکتر هستم و به قول خودت اونقدر کم میبینششون که هیچ وقت حتی وقتی پیششونم هم دلتنگیام رفع نمیشه
اما اون جنس دلتنگی... اخ اخ ... آدمو آتیش میزنه
امیدوارم عزیزات همیشه سالم و شاد و سلامت باشن
امیدوارم همیشه دل مهربونت با عشق بتپه
قدر لحظه هارا بدانیم

مه سو شنبه 19 شهریور 1401 ساعت 17:54 http://mahso.blog.ir

اینکه اینهمه خاطرات قشنگ با پدر داری خودش یه دنیا ارزشمنده...چون حضورشون رو وقتی بودن تا تونستی لمس کردی و لذت بردی...
به به هدیه همیشه خوبه...به شادی بپوشی کفش ها رو...
خرید هم مبارکت باشه...

سعید شنبه 19 شهریور 1401 ساعت 18:01 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموجان
روح پدرجان سبز
خدا به مادرجان عمر طولانی و با عزت بده
من جمعه تا ساعت 9 خوابیدم
بعدم صبحانه خوردم یه دوش گرفتم رفتم بیرون تا 12
عصر هم به بهونه تولد دو تا از دوستامون دور هم جمع شدیم و شعر و آواز خوندیم و جوج زدیم تا اخر شب

سلام پسرعموجان
چه جمعه خوبی

الهه شنبه 19 شهریور 1401 ساعت 21:48

سلام خانمی.درک میکنم از چی میگی چون خودم دوسال ونیم قبل پدرمو ویکسال قبل مادرمو از دست دادم و هر روز و درموقعیت های مختلف غرق در خاطراتشون میشم بغض میکنم اشک میریزم .من آخرین چیزهایی که همراه مامانم خریدمشون استفاده نمیکنم تا همیشه بگم اینو با مامان خریدم واحساس کنم تازه رفته خیلی از خاطرات مشترکمون نمیگذره .روح پدر شاد ودر آرامش .مادر سلامت باشن و سایشون مستدام .

سلام عزیزدلم
وای
خدا به دل مهربونت صبوری بده
وای از خاطره ها...
خدا به بقیه عزیزات سلامتی و طول عمر بده

جازی یکشنبه 20 شهریور 1401 ساعت 16:31

سلام
روح پدرتان شاد
یادم میاد اون موقع از خرید کوسفند و کشتنش و خرید خرما تو پیام هایت نوشتی که با پدر با هم بودید و چندین ساعت راه بطرف کویر اکر اشتباه نکرده باشم بطرف انار یا انارک یا چنین اسمی بود که رفته بودید و چقدر زمان زود می گذزد و عزیزان یکی یکی می روند و خاطره هاشون برجا می مونه
خدا را شکر خودت و مادر متوجه شدید که زندگی ادامه دارد و باید در مسیر حرکت زندگی همراه شد و تخمل کرد
برایت بهترین ها را ارزو می کنم

سلام دوست خوبم
خدا پدربزرگوارتون را بیامرزه

لیمو دوشنبه 21 شهریور 1401 ساعت 08:45 https://lemonn.blogsky.com/

روح همگی شاد باشه. چقدر سخته واقعا.
+آلاله خیلی حس قشنگی داره. حق داری :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد