روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

مرا ببر امید دلنواز من/ ببر به شهر شعرها و شورها

سلام

شنبه تون پر از انرژی

شنبه تون زیبا

شنبه تون تابستونی

تابستون داره به نیمه میرسه؟

یعنی آروم آروم داریم به سمتی میریم که هوا دلپذیرتر بشه؟

هم آفتاب تابستونی باشه و هم هوا برای نفس کشیدن؟

امیدوارم....


پنجشنبه صبح با مادرجان دوتایی رفتیم میدان نقش جهان

یه مقداری ادویه و خرده ریز برای داداش جان خریدیم

لباس تو خونه ای برای داداش و همسرش خریدیم

برای مغزبادوم و پسته لباس خریدیم

و بعد قدم زنان رفتیم تا عبدالرزاق!!!

خب باید آدرس را دقیق تر بدم ... میدان امام علی... که قدیم تر ها به سبزه میدان ... یا میدان کهنه هم معروف بوده

از همون سمت میدان نقش جهان ... از همون ورودی بازار... زیر سقف ها که مسیر را مستقیم بریم میرسیم به سبزه میدون

یه جایی که هرچیزی فکر کنید پیدا میشه ... از شیرمرغ تا جون آدمیزاد...

من و مادرجان قصد داشتیم یه بند رخت یا همون خشک کن لباس ...یا هرچی که شما بهش میگید و من نمیدونم بخریم

خیلی مدلهای مختلف دیده بودیم ... اما سبزه میدون از اون جاهایی هست که یه عالمه مغازه پلاسکویی خیلی خیلی بزرگ داره و از این بند رختها اونجا پیدا میشه

خلاصه که یه بند یونیک طلایی انتخاب کردیم و یه جفت دمپایی هم برای دستشویی خریدیم ولی در توانمون نبود که اینها را تا ماشین بیاریم

برای همین به فروشنده گفتیم ماشینمون را گذاشتیم دروازه دولت!!!!

باز از همون زیر سقف های بازار مسیر را برگشتیم و ماشین را برداشتیم و رفتیم وسایلمون را تحویل گرفتیم

بعدش هم توی مسیر یه صندوق دیگه گوجه خریدیم و اومدیم خونه

تا ماشین گوجه ها را بشوره ناهارخوردیم 

بعدش گوجه ها را بردیم پشت بام و با سبزی خرد کن، پوره شون کردیم

ریختیم توی دیگ و با تک شعله و کپسول کار را راه انداختیم

زیر آفتاب برشته شدیم...

ساعت 6 بود که کارمون تمام شد... روی دیگ را پوشانیدم و گذاشتیم خنک بشه

سریع دوش گرفتیم و طبق قرار قبلی با خاله و آلاله رفتیم به سمت خونه عموی مادرجان

دخترشون آزاد شده بود

یه کیک تولد براش خریدیم و با یه ظرف میوه تزئین شده رفتیم سراغشون

کلی خوشحال شدند

برامون آش پخته بودن و تا آخر شب دور هم بودیم

تازه بعد از اونجا رفتیم خونه خاله جان و تا ساعت 1 نشستیم

رسیدیم خونه و دیگه هلاک خواب بودیم... ولی به جای خوابیدن تا ساعت 4 صبح با آقای دکتر حرف زدیم و بحث کردیم و اصلا هم عاشقانه و حال خوب کن نبودیم....

صبح همون 9 بیدار شدم و با توجه به اینکه شب خوبی را نگذرونده بودم بداخلاق بودم

ولی با این حال با مادرجان رفتیم باغچه

من ماشین را شستم و تمیز کردم

مادرجان هم حساب علف های مزاحم رسیدند

نزدیک 2 اومدیم خونه... دیگه نا توی تنم نبود

ناهار را خوردیم و قصد کردم که یه خواب حسابی برم...

ولی...

ولی

نگم که باز با داداش جان و همسرش انلاین رفتیم توی پاساژهای رم ...

اخ اخ

اینو میگم برای ساره جون که میدونم ذوق میکنه... یه بسته مداد رنگی فابرکاستل که توی حراجی بود خریدیم

از اونایی که بدنه شون مثل ذغال سیاهه

اونا هم برای فسقلیا ماژیک خریدند... یه سطل بزرگ پر از ماژیک ... چه ذوقی بکنن

یه جفت دیگه کفش هم برداشتم

شکلات 100 درصد...

پاستا

و یه عالمه چیزای دیگه

ولی این خرید تا ساعت 7 شب طول کشید و من بازم نخوابیدم و البته که به کارها و برنامه هام هم نرسیدم

بعدش مغزبادوم و خواهر و همسرش اومدن اونجا

و دیگه وقتی رفتن من از خستگی بدن درد داشتم

ما با دوستای مامان و خاله برنامه چادگان داریم

برای همین یه کمی وسایل را جمع و جور کردم و رفتم توی رختخواب

صبح اگه مامان جان بیدارم نمیکردن خواب میماندم ... اصلا هوش نبودم

سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم باشگاه

الان هم اومدم دفتر یکی دوتا کار را مرتب کنم

بعد ازظهر حرکت میکنیم به سمت ویلایی که رزرو شده ...

تا سه شنبه هم میمانیم ... شاید هم عصر دوشنبه برگشتیم ...

دلشوره کارهام باعث شده اصلا دلم نخواد که برم ... ولی دیگه برنامه ای هست که خاله و مادرجان چیدند و چاره ای نیست




پ ن 1: عشق هیچ تعریف مشخصی نداره 

در جان و تنم آمیخته شده

قسمتی از وجودم هست ... مثلا قلبمه... نمیشه که آدم قلبش را جدا کنه


پ ن 2: ملیحه جان ... شدنی نیست...


پ ن 3: امروز صبح اونقدر بدنم خسته و اعصابم ناآرام بود که هیچ لذتی از باشگاه نبردم

ولی تمام تلاشم را کردم که یکساعت را تمرین کنم


نظرات 15 + ارسال نظر
سعید شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 11:27 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو
آفرین که هر جور شده باشگاه رو ترک نمیکنی
اما انقدم تو روز به خودت فشار نیار که بتونی از باشگاه لذت ببری
دخترشون آزاد شده بود یعنی چی؟
راستی چادگان خوش بگذره

سلام پسرعموجان
واقعا امروز سخت رفتم ... ولی قرار شد رها نکنم و هرطور شده برم
خودمم اون حال خوب باشگاه را خیلی دوست دارم
تعریف کردم براتون که... یه کمی سربسته .... دخترعمومادرجان را زحمت کشیدند و بردند به ناکجا آباد... و بعد از غیبت صغری برگردوندن... نمیتونم زیاد در این باره صحبت کنم ...
متشکرم

ربولی حسن کور شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 11:30 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
چادگان ویلا گرفتین؟
یک بار رفتم
آب خیلی خوبی داره

سلام جناب دکتر
بله یه ویلای اجاره ای ... برای ده دوازده تا خانم ... خدا به خیر بگذرونه
بله خنک تر از اصفهان هست

سارا شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 11:45 http://15azar59.blogsky.com

سلام خانم یه نموره همچین حال ندار
.
تیلو وقتی از بازار سنتی اصفهان مینویسی که کجاها رفتی و چکار کردی کاملا تصور میکنم و خودم هم باهات هستم فقط نمیدونم چرا من تو بازار وکیل و سرای مشیرم تو توی میدون امام و بازار اصفهان
میدونستی من عاشق بازارهای سنتی شهرهام با اون ادویه فروشی ها خاتم فروشی ها بازار مس گرها و تیمچه قالی فروشا اون نقره فروشی ها و ...اصلا همین الانم دلم رفت

سلام نازنینم
دقیقا حالم همین بود که گفتی
من بازار وکیل اومدم ... و خیلی خیلی دوستش دارم
بازار ما خیلی خیلی بزرگتر و گذرها عرضشون بیشتر از بازار وکیل هست
منم بازارهای سنتی را خیلی دوست دارم ... و اون عطر سحرانگیز ادویه ها...
وای نقره فروشیا را که نگو... سارا باید امسال پاییز یه وقتی بزاری بیای اصفهان
نقره بخریم ... از اون سفره های قلم کاری بخریم ... بریم میناکاریها را تماشا کنیم... بریم بالای عالی قاپو کیف کنیم از منظره
میدونی آقای دکتر یه بوسه عاشقانه توی راه پله عالی قاپو به من بدهکاره؟؟؟؟؟

سعید شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 13:27 http://www.zowragh.blogfa.com

آها باشه
به هر حال خوشحالم که برگشته

مگی شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 14:02

امیدوارم چادگان خوش بگذره
آخرین باری که اومدیم اصفهان دوست بابام با کلی اصرار بهمون کلید دادن و رفتین یکی دو شب ویلاشون گرچه اولش من اینجوری بودم که خب آخه اصفهان رو میخواستیم بگردیم چادگان کجاست؟ ولی خیییییلی خوش گذشته بود


امیدوارم زود رابطه به اوج روزهای خوب و عاشقانه‌ش بر گرده

ممنون مگی جانم
البته که من اگه قرار باشه به دوستام بگم بیاین سفر اصفهان ، نمیبرمشون چادگان
ولی اونجا واقعا هوا خنک تر هست و زیبایی های خودش را داره

رسیدن شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 15:36

اول پست رو خوندم گفتم بنویسم که چقدر از اون جملات رفت و آمد تو بازار لذت بردم و خدایی دلم خواست بیام اصفهان
بعد چند خط پایین تر خرید هنری ت رو هم خوندم ، ذوق کردم
دست داداش و زن داداش خوب ، درد نکنه

ساره من مطئنم میای اصفهان و با هم توی بازار راه میریم
میدونم که چقدر مداد رنگ و وسایل طراحی و نقاشی را دوست داری...
میدونم این مداد رنگها در برابر تمام وسایل حرفه ایت چیز قابلی نیست ... ولی پیشکش شما

مینا شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 15:59

این اقای دکتر دوست پسرته یا معشوقه تون؟ شما بنظر بچه داری؟ و هم معشوقه؟

میناجان اگه گذری از اینجا عبور میکنی .....
آقای دکتر عشق پانزده ساله من هستند
بچه هم ندارم
مجرد هستم
این فسقلیایی که ازشون حرف میزنیم بچه های خواهرهای من هستند

ساناز شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 18:01

سلام عزیزم
خوبی؟
از میدان نقش جهان تا سبزه میدان پیاده رفتید و برگشتید؟ خدا قوت
یک پیاده روی دو ساعته فکر کنم میشه

سلام به روی ماهت
متشکرم
از داخل خود بازار... از زیر اون سقف های بلند که راه بری یکساعت بیشتر راه نیست
از سمت سپه که وارد بشی توی بازار کفاشها... بعد بری سمت سرای مخلص... مستقیم میری تا عبدالرزاق
والا تو اون حال و هوا و اون حس و حال میتونم ساعتها راه برم

دل آرام شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 18:21

دوست جونی سلام
چندتا کادویی مناسب که برای خونه نویی بشه برد تو اینستاگرام برام عکس می فرستی؟ خونه جاری میخوام برم اربعین. ببینم چی میشه خرید.

سلام به روی ماهت عزیزدلم
کادویی منظورت از کارهای میناکاری خودم هست؟
یا نظر و عقیده ام را میخوای؟

مامان فرشته های شیطون یکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت 00:48 http://mamanmalmal.blogfa.com

یعنی یکی از فانتزی هام اینه که یه سال در اینده های نه چندان دور بیام کنار خونتون واسه سه ماهه تابستون یه خونه اجاره کنم بعد هی روزهایی که میری باغچه بیام باهات و بگردم البته از بازار خسته میشم گفته باشم خرید مرید زیاد ندوست

باید به فکر باشم یکی از طبقه ها را برات خالی کنم
بیای بشی همسایه مون
با هم بریم باغچه
با هم برگردیم
با هم چای بنوشیم
حرف و حرف و حرف
گاهی ناگزیر میشیم از خرید کردن دیگه... چاره ای نیست ... سعی میکنم خسته تون نکنم

mani یکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت 08:09

تیلو جانم
خیلی خوشحالم که دخترعمومادرجان, آزاد شدند.
چادگان خیلی خیلی خوش بگذره.

ممنون دوست خوبم ...
ما هم خوشحال شدیم برای اون آزادی... و برای آزادی همه اونهایی که در بند هستند دعا میکنیم

مهربانو یکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت 17:00 http://baranbahari52.blogsky.com/

دوست ورزشکار و پر تلاش من
خوندن روزمرگیات همیشه جالبه با هر محتوایی که باشه و هر قدرم که روزای قبلشو نخونده باشن
پینوشت: مداد های فابر دلمو آب کرد


تو چنین خوب چرایی؟؟؟؟؟
اجازه بدید مدادرنگی ها را پیشکش شما کنم

پریسا یکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت 18:54

تیلو جون خیلی دوست دارم و هر روز پست هاتو میخونم و از این همه عشق به زندگی لذت میبرم . مرسی

منم از این همراهی و همدلی و محبت شما کیف میکنم ... ممنون که کنارمی

مادر خونه دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت 00:10 Http://n1393.blogsky.com

سلام تیلو‌جان
شبت بخیر
یسوالمیدونم فضولیه ها
ولی میشه توکنجکاوی بخونیش؟
با آقای دکتر ملاقات داری؟
خیلی دوست دارم یه روز از یه وجه ی دیگه ی این رابطه ی قدیمی بخونم
برام مثل یه رمان ادامه دار
و البته ۱۲ درصد اومدن به اینجا که بدونم در چه حالین

سلام به روی ماهت
همه روزگارت خوش و شاد
اصلا فضولی نیست ... وقتی شما همراه و دوست من هستید و من خودم اجازه میدم که کنار هم از همدیگه خبر داشته باشیم این سوالات فضولی نیستن
قدیم تر ها هر ماه یک روز را با هم دیگه میگذروندیم و خیلی خیلی هم کیف میکردیم
ولی دقیقا از زمانی که کرونا شروع شد دیگه این قرارهای ماهی یکبار به پایان رسید
فعلا بیشتر از یکسال هست که آقای دکتر را ندیدم ... ولی انشاله خیلی زود دوباره قرارهای عاشقانه برقرار میشن

لیمو شنبه 21 مرداد 1402 ساعت 12:06 https://lemonn.blogsky.com/

سلام تیلوجان
امروز توی نوشته های یه نفر دیگه هم اسم میدان کهنه رو شنیدم. چه زیبا :))
چه خریدهای خوووبی

سلام به روی ماهت
فکر میکنم بیشتر شهرها یه میدون کهنه دارن... چون منم شنیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد