روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

خنده ات طرح لطیفی است که دیدن دارد

سلام

روزتون سرشار از خوشبختی

خوشبختی معنای سختی نداره

همین رضایت های کوچولو کوچولو از زندگی

همین لبخندهای گاه و بی گاهی که از سر رضایت میزنیم

همین دوست داشتن هایی که ته دلمون ته نشین میشه و آروم آروم رسوب میکنه و یواش یواش همیشگی میشه

همین دلبستگی ها

همین وابستگی به آدمها و اشیا و کارها

همین روتین های معمولی که تکرارشون حالمون را سرجا میاره

اینا خوشبختی هستند

گاهی از خوشبختی های کمرنگ و پررنگی که اطرافمون را پر کردند غافل میشیم

یادمون میره بعضی از چیزهایی که امروز معمول زندگیمون هستند یه روزی بزرگترین آرزمون بودند

خوشبختی تعریف ساده ای داره که گاهی با لجبازی سختش میکنیم

خوشبختی توی گوشه گوشه های زندگیمون جاریه

فقط لازمه حواسمون بهش باشه



دیروز روز پر مشغله ای بود

سعی کردم خیلی سریع کارها را پیش ببرم

از برنامه به شدت عقبم و این یعنی نیاز به تلاش بیشتر دارم

قبل از ظهر ، پدرجان و مادرجان سر زده اومدند دفتر

برای تاییدیه دارو و کارهای بیمه رفته بودند و گویا جایی که ماشینشون را پارک کرده بودند مقابل یه پارچه فروشی بوده

برام یه پارچه مانتویی با رنگ «آبی درباری» خریده بودند

آبی درباری دو پرده روشن تر از سورمه ای هست

رنگ مورد علاقه پدرجان توی لباس پوشیدن

یک پارچه نخی سفید نقش دار هم خریده بودند برای تاپ زیرش

ذوق کردم

با خیاط هم صحبت کرده بودند و نوبت گرفته بودند که برم برای دوخت

چند دقیقه ای پدرجان و مادرجان دفتر موندند و رفتند و من باز برگشتم به کارهای خودم

خواهرجان زنگ زد و گفت که باید پسته جان را ببره دکتر و به خاطر هوای گرم فندق را میاره پیش من

فندوق کنجکاو و شیطونه

دفتر من هم پر از وسیله

دیدم بهترین کار این هست که ببرمش باغچه

این شد که ساعت نزدیک چهار که فندوق رسید زنگ زدم به مغزبادوم و گفتم حاضر بشه

با فندوق جان رفتیم سرراه بستنی و هله هوله خریدیم و رفتیم دنبال مغزبادوم و پیش به سوی باغچه

مادرجان و پدرجان هم خوشحال شدند و بچه ها همین که از راه رسیدند آب بازی را شروع کردند

توی روزهای گرم تابستونی دلچسب تر از آب بازی برای بچه ها چیزی سراغ دارید؟

تازه از آب بازی سیر هم نمیشن

پدرجان هم برامون انگور و انجیر چیدند

تا شب اونجا بودیم

خواهرها و همسراشون هم یکی یکی اومدند و جمع مون جمع شد

دور هم نشستیم و حرف زدیم و تا نزدیک ساعت 10 اونجا بودیم

برگشتیم سمت خونه و به جای شام شیرموز درست کردم و سه تایی خوردیم

یه مقداری سفال برده بودم خونه که یکی دو ساعتی هم با اونها مشغول بودم

ساعت از 12 گذشته بود که رفتم توی رختخواب

تازه 2 ساعتی با آقای دکتر حرف زدیم

اونقدر پر از انرژی و با حال خوب خوابیدم که صبح زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم

دوش گرفتم و صبحانه مفصل خوردم و از خونه زدم بیرون

اولین صحنه ای که صبح باهاش مواجه شدم ، ماسک فندوق بود که توی ماشینم جا مونده بود

لبخند اومد روی لبم

حالا هم برم برای شروع... ببینم تا شب چند تا کار تیک میخوره ...






پ ن 1: امروز باید لابلای کارها یه سری به خانم خیاط هم بزنم



پ ن 2: کارگر شهرداری که باغچه ها را آب میده، دیروز سرظهر داشت باغچه آب میداد

بی مقدمه اومد داخل دفتر و پرسید این کارهای هنری را خودتون انجام میدید و ...

آخر دست هم گفت که میشه شماره واتساپتون را بدید که خانمم میخواد برای کارهای مدرسه دخترم مزاحمتون بشه

شماره را بهش دادم

دو دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشیم زنگ میخوره...

: سلام - من مهدی هستم

من : ببخشید به جا نمیارم

: همین الان شماره دادین...

یعنی میخواستم سرم را بکوبم به دیوار...

کاش یاد بگیریم بیشعور نباشیم....


پ ن 3: یادتونه مدتها بود میگفتم از فایلهای صوتی گریزان شدم

الان معتاد پادکست ها شدم

تمام طول روز که دارم کار میکنم با ولع به پادکست ها گوش میدم


پ ن 4: دیروز پست چی لباسهای خواهرجان را آورد

عالی بودند

عالی به معنای واقعی

ولی اندازه من نبودند



پ ن 5:دیشب آخرای مکالمه با آقای دکتر هردوتامون چشمامون نیمه باز بود

اونقدر خوابمون میومد که حد نداشت ولی دلمون نمیومد خداحافظی کنیم





نظرات 3 + ارسال نظر
امیر یکشنبه 27 تیر 1400 ساعت 16:40

با سلام
امروز به معنای واقعی پکر ، پوکیده و پنچر هستم ، دیروز در مراسم خیلی سخت گذشت دیشب هم تا ساعت 2 بیدار بودم و امروز بشدت سردرد دارم و باز خواب نا خوش و متنفر هستم از خودم و خواب هایم .
ببخشید باز در فاز منفی هستم
موفق باشید و شادمان

سلام دوست خوبم
به نظرم باید یه فکری برای این خوابیدن های اینطوری بکنید
به طور فرسایشی این مدل خوابیدن ها آدم را خسته میکنه

سعید یکشنبه 27 تیر 1400 ساعت 18:12 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو
حالت چطوره
ماشالا به این همه انرژی و انگیزه
خیلی وقیحانه س که آدم شماره ی یه خانم رو به بهونه ی خانمش بگیره بعدش خودش زنگ بزنه و انقد وقیحانه حرف بزنه
خداوندا یه ذره شعور عطا بفرما

سلام پسرعموجان
متشکرم خوبم
امیدوارم شما و عزیزانتون هم عالی باشید
گاهی بیشعوری کلمه ناچیزی هست در برابر کارهایی که آدمها انجام میدن

لادن دوشنبه 28 تیر 1400 ساعت 10:55

سلاااااااااام
یاد چندماه پیش خودم افتادم
بخاطر بنایی که داخل ساختمان حدود ۲ هفته یه تیم بنا و طراح و لوله کش و ... اومدن
مامان و بابای من هردو شاغل آن و من اکثرا خونه بودم و اینکه براشون چای و خوراکی ببرم بعهده من بود
منم هروقت میرفتم با ماسک بودم و اصلا هیچوقت نشده بود چهره کامل من رو ببینن روزای آخر یکی ازون تیم طراحی همش میومدن درب واحد ما به بهانه های مختلف و آخر سر دیدم میگه شماره منو داشته باشین بهم زنگ بزنین که میخوام درباره چیزی باهاتون صحبت کنم منم گفتم حرفی دارین بفرمایین گفت خجالت میکشم و ... اون شماره رفت تو سطل زباله و اما یه هفته بعد که سرپرستشون یا میشه گفت برادر بزرگ اون آقا واسه بازدید نهایی اومده بودن آمدن درب واحد ما که برادر من منتظره و چرا باهاش تماس نگرفتین و بهش زنگ بزنین
واقعا حیرت کردم از این حجم سطحی نگری و بیشعوری
اینکه یه آدم کم سن گاهی جو زده بشه و کاری انجام بده خب آدم میگه هنوز سرش باد داره ولی وقتی یک آدم متاهل خانواده دار از همون خانواده بیاد و جو زدگی کوچیکه رو عادی جلوه بده و مناظر جوابم باشه دیگه باید گفت فاتحه مع الصلوات

سلام لادن عزیزم
ای بابا
چی میشه گفت در این مواقع واقعا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد