روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

از چی بگم ؟

سلام

روزهای آخر پاییزه و حتما دارین جوجه هاتون را میشمارین

هزاربار اومدم صفحه وبلاگم را باز کردم و باز دیدم آخه این روزها از چی بنویسم؟

بنویسم دارم اعلامیه های پدرم را میچسبونم

بنویسم دارم کلیپ سوزناک تهیه میکنم

یا مثلا میوه و پک برای مراسم ...مراسم سوگواری...

بنویسم اصلا یلدا برام بی معنی شده یهو؟

اینا که نوشتن نداره

درد را به اشتراک گذاشتن که هنر نیست

دیگه انار رنگ نمیکنم

دیگه کارت پستال یلدایی نمیزنم

دیگه برای شمردن جوجه و آهنگ یلدایی بیقرار نیستم

اینا نوشتن داره؟

اینکه بیام بنویسم دنبال خریدن بشقابهای یکبار مصرف مشکی هستم

شمع مشکی میخرم

روبان مشکی میخرم

اینا خوندنی و نوشتنیه؟

پس ازم نپرسید چرا نیستم

چرا کمرنگم

اینا نوشتنی نیست

باید این روزهای سخت بگذره

باید یه کمی از این حال و هوا دور شم

اونوقت میام و براتون هزارتا قصه ی رنگی رنگی میبافم

مقاومت کردم و بلوز مشکی نخریدم

حالا میدونم که توی مراسم حتما سرما میخورم و یخ میکنم

ولی سرما بخورم و یخ کنم بهتره تا چیزای مشکی بخرم ....

عوضش پالتوی طوسی گرم و نرمم را گذاشتم برای همون روز

اصلا پدرجانم دوست نداشت مشکی بپوشیم ... منم نمیپوشم

طوسی و سرمه ای هم خوبه

همونا را میپوشم

سرما هم نمیخورم اینطوری...

عکسش را چاپ میکنم و اشک میریزم

چقدر اشک دارم

چقدر بغض دارم

ولی دروغه اگه بگم عین روز اول.... الان دیگه ظرفیتم بیشتر شده ... غم کوچیک نشده ... داغ کم نشده .... من بزرگتر شدم



مادرجان دیروز کلیدش را گم کرده بود

اعصابش ریخته بود بهم

هرچی میگفتم گوش نمیداد

حرص میخورد و میگشت

نگران خونه بود

نگران اون فرشهایی که گذاشتیم توی پارکینگ

هی دور خودش چرخید و نگرانیش را نگاه کردم

ماشین را گشتم

کوچه را گشتم

نبود

صبح کلید اون قفلهای اضافه و بالایی در را آوردم و در واحد را قفل کردم که خیالشون راحت بشه

ولی فایده نداشت

دفتر را گشتن... دوبار... سه بار

بعد گفتندچون دیروز رفتم نانوایی شاید اونجا باشه

رفتند و چند دقیقه بعد زنگ زدند...

خوشحال و خندون...

شکرانه ش را فراموش نمیکنم

غم که برطرف بشه هراندازه ای که باشه باید شکرانه ش را بدم

اینطوری حس بهتری دارم



پلیور نسکافه ای رنگ پدرجانم را زیر پافر پوشیدم

اینطوری از حس اینکه یه قلبی داره توی لباس پدرجان میزنه حس خوب میگیرم

حالا بهتر میفهمم چرا این شعر را روی سنگ سیاه مزار نوشتم.... بی عشق جهان یعنی یک چرخش بی معنی...

باید برم

خیلی کار دارم

روزهای شلوغی را میگذرونم

کار زیاد دارم

ولی میگذره

وقتی از این روزهای سخت بگذرم میام و براتون از چیزای خوب مینویسم

از رنگی رنگی های دنیا

از شور زندگی

از حس بودن

تا وقتی خداوند بهمون اجازه میده که نفس بکشیم باید از زندگی لذت ببریم

روزهای سخت باید باشن تا قدر روزهای خوب را بدانیم...