روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

یک زمستونی...

سلام

روزتون قشنگ

میشه به این هوا گفت هوای زمستونی؟؟؟؟؟؟

عملا هوا دیگه زمستونی نیست

البته دفترکار من همچنان بسیار سرد هست و وقتی میام داخل بخاری را روشن میکنم



روز یکشنبه خونه بودیم

از صبح مشغول میناکاری شدم

یه ظرف پایه دار میوه خوری تقریبا بزرگ را دارم لعاب میزنم (به اصطلاح رنگ میکنم)

بعد از ناهار بساط میناکاری را از توی سالن جمع کردم

جارو برقی زدم

مادرجان تی زدند و گردگیری انجام دادند

رومیزی و وسایل روی میز پذیرایی را تغییر دادیم

جمع و جور کردیم

کیک پختم

مادرجان لبو پخته بودند و من همه را قالب زدم و ریختم توی ظرفهای خوشگل

مادرجان آش کشک آماده کردند(یادم هست قرار بود دستورش را براتون بگیرم... ولی واقعا نرسیدم و نشده)

میوه و آجیل چیدیم و ...

بعدش هم دوش گرفتیم و لباس عوض کردیم

چون مهمان داشتیم

خانواده عروس جان مهمانمان بودند

جای خودشون خالی بود

خواهرجان و همسرش و مغزبادوم هم اومدند

دور هم بودیم و مهمانها نزدیکای ساعت 9 رفتند

جمع آوریهای بعد از مهمانی هم برای خودش کلی زمان نیاز داره

تا تمام این ظرف و ظروفی که کثیف شده را ماشین بشوره

خوردنیهای باقی مانده را از روی میز جمع کردیم و همه جا را مرتب کردیم

بعدش هم یه سری از ظرفها را با دست شستیم و خشک کردیم و جمع کردیم

بعدش هم کار ماشین تمام شد و ظرفهای داخل ماشین ظرفشویی را سرجاهاشون مرتب کردیم

و اینگونه روز تعطیلمون سپری شد....



و اما دوشنبه...

دوستانی که توی اینستاگرام همراهم هستن عکسهای دیروز را دیدند...

@tilitilimaniya1402

صبح اول رفتم باشگاه

مادرجان هم همراهم اومدند و رفتند پارک نزدیک پیاده روی...

بعدش از باشگاه اومدم و قرار بود برای مراسم یکی از اقوام دور (خواهرِ جاریِ خاله جان) بریم

مراسم توی امامزاده بود

قرار بود اون خاله هم بیاد

مامان تماس گرفتند و یه جای نزدیک باشگاه با خاله قرار گذاشتند که با هم بریم

منم دیدم فرصت هست رفتم یه قفل خریدم

یادتونه دقیقا روز تولدم قفل گیر کرد و همسایه ها یاری کردند و قفل را با فرز بریدند و ...

دقیقا سه ماه گذشت...

البته همسایه های مهربونم بهم یه قفل قرض داده بودند... ولی این مدت نشده بود برم یه قفل بخرم و قفل همسایه را پس بدم ...

خلاصه یه قفل خریدم و چشمم افتاد به یکی از مغازه های لوازم جانبی موبایل

گلس روی صفحه گوشیم هم شکسته بود و رفته بود روی مخم ... ولی نشده بود که برم عوضش کنم

دیگه وقت را غنیمت دونستم و گلس گوشی را هم عوض کردم

برگشتم سمت ماشین و خاله جان هم اومده بودند

رفتیم سمت امامزاده و با اینکه یه جای خیلی شلوغ هست به راحتی جای پارک گیر آوردیم

مراسم را شرکت کردیم و بعدش رفتیم زیارت

مقبره حاج آقا تقی هم همونجا بود و طبق ارادت خاصی که داشتیم، زیارت کردیم

و بعد به اون یکی خاله جان هم پیشنهاد دادیم با همسرش نره و بیاد بریم دورهم...

اینگونه شد که چهارتایی پیش به سوی مارنان...

معجون خوشمزه از دایی غلام خریدیم و نشستیم توی پارک درهوای دلچسب بهمن ماهی...

بعدش هم رفتیم یه سری به دایی جان که مریض بود زدیم

دیگه ساعت از 12 گذشته بود که تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله

به خواهرجانها هم خبر دادیم و اونا هم با فسقلیا بهمون ملحق شدند

رسیدیم خونه خاله و من راه به راه نردبان آوردم و شروع کردم به درآوردن پرده های سالن...

خاله و مامان مشغول تهیه ناهار شدند

من و اون یکی خاله هم مشغول باز کردن پرده ها

سری اول را ریختیم توی ماشین و شیشه ها و چارچوب پنجره را حسابی تمیز کردیم

بعد دیگه هر سری از پرده ها از ماشین دراومد من نصب کردم

خونه خاله طبقه 8 یه ساختمان بلند هست...

پنجره های سالن هم به سمت نمای ساختمان و جلوشون تراس نداره ...

برای همین بقیه میترسیدند که برن روی نردبان و پرده ها را در بیارن یا نصب کنند

حتی برای پاک کردن شیشه ها هم بقیه میترسیدند

اما من اینکار را دست گرفتم و تا ساعت 8 شب دستم بند بود

دیگه هی سری به سری پرده ها را در آوردیم و ماشین شست و منم پنجره ها را پاک کردم و بخارشور زدم و در نهایت نصب کردم

و اینگونه کمک شد به خاله جان که پرده ها و پنجره هاشون خونه تکونی بشه ...

دیگه تا ساعت نزدیک 11 هم دور هم بودیم 

برگشتیم خونه و هلاک بودم ...

و اینگونه یک روز زمستونی دیگه را سپری کردیم...



نظرات 5 + ارسال نظر
مرمر سه‌شنبه 24 بهمن 1402 ساعت 11:21

یلام تیلو جانم
خسته نباشی،جمعتون همیشه پایدار به دل خوش

سلام به روی ماهت عزیزدلم
ممنون
دلخوشی هاتون روز به روز زیادتر

شیرین ۲ سه‌شنبه 24 بهمن 1402 ساعت 13:20

یعنی من عاااااشق این حس محبت و همکاری شما و خانواده مادری هستم. همیشه سلامت و شاد باشید

یه چیزی بگم شیرین جان
من خانواده پدریم را هم همینقدر دوست دارم
اما روزگار یه طوری رقم خورده که فعلا اینهمه دور هم بودن با اونا مقدور نیست
مثلا یکی از عمه هام که خیلی هم دوستش دارم خونه زندگیشون را بردن شمال
یا یکی دیگه از عمه ها به خاطر آلودگی های شدید هوا و بیماریهای همسرشون رفتن سمت کویر و در یکی از روستاهای پدری سمت همسرشون ساکن شدند
عموجانم که میدونید رفته ترکیه
یکی از عمه هام کم سن و سال هست و خودش بچه ی کوچولو داره و به خاطر مشغله های همسرش سال به سال هم با دیگران رفت و آمد نداره
خلاصه میخوام بگم من کلا رفت و آمد و دور همی و مهربونی و همکاری را دوست دارم
ولی اینطوری نیست که به هر دلیلی مرز بندی شده باشه و خانواده پدریم را کمتر دوست داشته باشم...

آتشی برنگ آسمان سه‌شنبه 24 بهمن 1402 ساعت 14:15 https://atashibrangaseman.blogsky.com

دمت گرم ک اینقدر پایه و مهربونی


بهم لطف داری عزیزم

ربولی حسن کور سه‌شنبه 24 بهمن 1402 ساعت 19:16 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
قفل نو مبارک
امیدوارم کلید توش بچرخه


سلام جناب دکتر
متشکرم
قفل درها محکم و از شر دزدها در امان ...

نوشین سه‌شنبه 24 بهمن 1402 ساعت 19:34

هر خونه ای یه تیلو‌ کم داره برا زنده نگه داشتن مهربونی خوشابحال هرکی تورو داره الهی هزار سال شاد و سلامت بمونی

وای خدایا
چشمام قلب قلبی شد که
شماها هرکدومتون یه گنج ارزشمندید که باعث میشید این وبلاگ برام اینقدر عزیز و مهم باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد