روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

راهی که درو نجات باشد بنما

سلام

روزتون زیبا

دیگه واقعا زمستون شد

حسابی سرد

یه نیمچه برف کوچولو هم دیدیم

یه کوچولو بارون هم دیدیم

باید شکرگزار باشیم

دما هم که حسابی افت داشته ... پس دیگه واقعا روز زمستونیتون بخیر...



پنجشنبه صبح با مادرجان صبح اول رفتیم یه دسته گل برای پدرجان خریدیم 

بعد رفتیم باغچه

بعدازظهر هم مراسم هفتم پسرخاله ی پدرجان بود

نمیدونم چرا همه زخم های نبودن پدرم با رفتن به این مراسم سرباز کرد

روز سختی رو گذروندم

اونقدر گریه کردم که دیگه جان در تنم نمونده بود

بعد از مراسم هم رفتیم سرمزار پدرجان

مزار این مرحوم هم نزدیک مزار پدرم بود و با عزاداریهای اونها تمام خاطرات منم زنده شدند

دیگه اونقدر گریه و عزاداری کردم که توی اون هوای سرد یه جاهایی حس کردم دارم از دنیا میرم...

تا برگردیم خونه شب شده بود

ولی مغزبادوم و خواهر به خاطر حال خراب من باهامون اومدن خونه مون

یه کمی دور هم نشستیم و گرم شدیم و بهتر شدم...



جمعه ولی از صبح قرار تولد بازی داشتیم

میخواستیم خاله جان را سوپرایز کنیم ولی خودشون پیش دستی کردند و همه را دعوت کردند

رفتم دنبال مغزبادوم و خواهر

بعدش هم خاله و آلاله

و پیش به سوی تولد بازی

تا شب اونجا بودیم

وقتی رسیدیم خونه ساعت از 9 گذشته بود

اونقدر شلوغ کردیم و زدیم و رقصیدیم که هلاک بودیم

میدونید که وقتی میخوایم بریم مهمونی همه لباسهای کمد خودشون میان بیرون !!!

برای همین جمع و جور کردن لباسها بعد از مهمونی خودش یه پروسه طولانی هست

خلاصه جمع و جور کردیم و یه شام مختصر خوردیم و ساعت نزدیک 10 و نیم بود که عمه جانم تماس گرفتند

عمه جان شمال زندگی میکنند و به خاطر مراسم اومده بودند اصفهان

خلاصه تماس گرفتند و فرمودند که ممکنه ما خیلی زود بخوایم برگردیم و دیگه وقت نداریم و الان میخوایم بیایم بهتون سر بزنیم

البته که ما هم با کمال میل پذیرفتیم

و این مهمانی تا ساعت 1 و نیم شب طول کشید...

دیگه واقعا بیهوش بودم از خستگی

پریدم توی تختم و بیهوش شدم

نیمه های شب دیدم خیلی هوا سرد شده و من زیر لحافم دارم میلرزم

تختخواب من کنار شوفاژ اتاقم هست

پام را دراز کردم و زدم به شوفاژ و از یخی شوفاژ فهمیدم یه خبری شده ... ولی نای بلند شدن نداشتم

خلاصه تا صبح زیر پتو لرزیدم

اصلا نتونستم خوب بخوابم

صبح زودتر بیدار شدم و فهمیدم برق قطع شده

زنگ زدم اداره برق و متوجه شدم که نیمه شب کابلهای برق را دزدیدند

برق که قطع بشه برای ما آب هم قطع میشه چون با پمپ کار میکنه

پکیچ هم قطع بود

اینترنت و تلفن هم قطع بود

آسانسور هم کار نمیکنه

حالا جالب این بود که گوشیم هم از بی شارژی خاموش شده بود...

دیدم حرص خوردن چیزی را درست نمیکنه

لباس پوشیدم و رفتم باشگاه

بعدش هم اومدم سرکار

ظهر بود که مادرجان تماس گرفتند که برق وصل شده  اما در عوض شلنگ دستشویی خراب شده و ...

نان خریدم و سرراه رفتن به خونه شلنگ خریدم

از راه رسیدم و شلنگ دستشویی را عوض کردم

...

گاهی همه چیز دست به دست هم میده انگار...






پ ن 1: دوتا کار بانکی دارم که هی میندازم پشت گوش...

نمیدونم چرا در این رخوت و تنبلی فرو رفتم




پ ن 2: یه کاری مربوط به انتقال یه سند بوده که نصفه انجام دادم

و یه عالمه وقت هست نمیرم دنبال پیگیریهاش

از پیگیری این مدل کارها بدم میاد

به جای اینکه زودی تمامش کنم و از شرش خلاص بشم ...

هر روز میندازم پشت گوش...



پ ن 3: باید به یه اداره ای سربزنم و یه سری فرم پر کنم و یه کار واجب را سرو سامان بدم ...

ولی دریغ از ذره ای انگیزه برای انجام کار...



پ ن 4: ممنون از انرژیهای خوب و دعاهاتون

کار آقای دکتر از اون بحران خارج شد و انشاله به زودی به طور کامل درست میشه



پ ن 5: خواهرجان کمد فسقلیا را مرتب کرده بود

یه عالمه لباس و کاپشن و ژاکت که براشون کوچیک شده بود داد که برسونم به دست مستحق

اونقدر لباساشون خوشگل و دوست داشتنی و پر از خاطره بود برام که چند ساعتی نشستم و نگاشون کردم و دونه دونه از اول تا زدم



پ ن 6: کمد لباس خودمم نیاز به فنگ شویی داره

ولی نمیدونم این چه حسی هست که نمیتونم از لباسام دل بکنم...



پ ن 7: باید یه تغییر دکوراسیونی هم در خانه بدهیم

باشد که این حس تنبلی و رخوت از من دور بشه و دست به کار بشم

نیاز به خرید و گشتن و جستجو و کلی کار جانبی داره که این روزها در من اصلا انرژیش یافت نمیشه ...


نظرات 10 + ارسال نظر
لیمو یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 10:36 https://lemonn.blogsky.com

من اینجا بودم که پست جدید رسید! داغ و تازه نوشته شده.
روح پدرجانتون شاد باشه. چقدر تولد بازی خوبه و بهتر اینکه شما واقعا به رسمیت میشناسیدش.
چه خوب که حرص نخوردی من بودم کل روزم رو خراب میکردم. البته باید بگم بجز یکی از پی نوشتها بقیه در باره کارهای عقب افتادست و مشخصه درونی هنوز حرص میخوری.

منم الان دارم کامنتت را داغ داغ میخونم و کیف میکنم
ممنون عزیزم
دقت کنی هر ماه یه تولد داریم و همین را میکنیم بهانه برای دورهمی و البته کادو بازی...
منم حرص خوردم و تلاشم را کردم که کل روزم را خراب نکنه
وای از کارهایی که خودمون هی عقبشون میندازیم

ربولی حسن کور یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 10:49 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
یعنی توی این سرما و وسط شهر اومدن و کابلهای برقو دزدیدن؟
نکنه همون سارقی بوده که اخیرا فیلمش دراومد و تعقیب و گریز و تیراندازی میکردن؟!

سلام جناب دکتر
جالب اینکه همون شب، سیم های برق اطراف خونه خواهرجان را هم دزدیده بودند
البته در یک محله زندگی نمیکنیم...
من اون سارق را ندیدم ... ولی فکر نکنم برای سیم برق به کسی تیراندازی بشه

سارا یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 11:07 https://15azar59.blogsky.com

سلام تیلو جون
.
کابل برق چه سارق ها با دل و جرات شدن والا ما با دست خشک و رعایت ایمنی به پریز برق هم دست بزنیم برق ما رو در اغوش گرمش فشرده میکنه اینا خوب جراتی دارن کابل میدزدن با اون جریان های قوی اش خونه خواهرم هم کابل برق و هم کابل مخابرات را دزدیده بودن
.
کاراهای اداری بوووق عست ولی کاریش نمیشه کرد

سلام ساراجان
من که نمیدونم چی باید بگم .. .ولی میدونم که نیاز و نداری و احتیاج آدمها را به خیلی از کارها وادار میکنه... وگرنه به قول خودت کی جرات میکنه به کابلهای برق دست بزنه؟
وای از کارهای اداری...

فاضله یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 13:39 http://golneveshteshgh.blogsky.com

تولد بازی

جاتون خالی... عالی بود

سعید یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 16:06 https://anti-efsha.blogsky.com

سلام. چند سال پیش وبلاگتون رو دیده بودم و یادمه براتون کامنتی هم گذاشتم. گفتم مجدداً عرض سلامی هم بکنم. اگر به وبلاگ من هم بیاید، البته خیلی خوشحال میشم.

سلام و روز بخیر
ممنون که بهم سرزدید و حتما به دعوتتون به وبلاگ شما سرمیزنم ... با کمال میل

سیتا یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 20:42

سلااااااام
همیشه به تولد
روح پدر عزیزتون غرق در آرامش
کابل محله ما هم دزیده بودن. منتها حدودن 6-7 سال پیش بعد نمی دونم چه اتفاقی در میزان فشار وردی برق وارد شده بود که از هر خونه یه وسیله اساسی سوخته بود. یکی یخچال، یکی آبگرم کن اون یکی تلوزیون و...

سلام سیتا جانم
قربون محبتت
خدا به عزیزانت و خودت سلامتی بده
بله ... خیلی وقتا این اتفاق میفته... و این خیلی بد هست ...

مانی یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 22:49

تیلو جان عزیزم
امیدوارم پایت کاملا خوب باشد.
خوشحالم مشکل آقای دکتر در حال حل شدن است.

خدا را شکر خوب هستم ... دیگه درد ندارم الحمدلله
ممنون از احوالپرسیتون
بله اونم به لطف پروردگار داره حل میشه

جازی دوشنبه 16 بهمن 1402 ساعت 17:52

سلام
خواتدمت
اینقدر خسته، کسل، ناراحت و بی حوصله ام که هیچ جای حرف زدن برام نمانده

سلام دوست خوبم
ممنون که همراه هستید و همچنان من رو میخونید
اینطوری نفرمایید
بلا ازتون دور باشه
انشاله همیشه شاد باشید

ترانه دوشنبه 16 بهمن 1402 ساعت 18:06

سلام تیلو جان، روان پدر جان شاد. چه خوبه که در جمع فامیل هستی. نعمت بزرگیه. قدرش رو تا وقتی مهاجرت نکرده باشی نمیدونی

سلام به روی ماهت عزیزدلم
میدونم مهاجرت چقدر سخته و این دوریها...
ولی خداوند با توجه به دل مهربونت آدمهای خوب و مهربون را سرراهت قرار داده ..

مرمر سه‌شنبه 17 بهمن 1402 ساعت 14:13

سلام تیلوجانم
روح پدرتون شاد،خدا بهتون صبر و آرامش بده.
امان از کارهایی که انجام نمیدیم و بعد میشن کابوسمون،منم ی عالمه از این دست کارا دارم.
نمیدونم چرا نزدیک عید که میشه انقدر اتفاق پیش بینی نشده رخ میده،چند روز پیش وسایل خونه من دسته جمعی تصمیم به اعتصاب گرفتن،اول پمپ آبکش ماشین ظرفشویی،بعد آسیاب برقی،بعد بخار شو و دست آخر شعله کوچک گاز و فندکش

سلام مرمرجانم
متشکرم نازنینم
خدا به شما و عزیزانتون سلامتی و طول عمر بده
وای... بله ... امان از این کابوسها
وای... دقیقا میدونم چی میگی... برای منم اتفاق میفته... ولی خب همینه دیگه ... زندگیه... کاریش نمیشه کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد