روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

باز هم همان حکایت همیشگی!

سلام

روزتون قشنگ

روز سرد زمستونیتون بخیر و شادی

از سرمای زمستون هم لذت ببرید

لباسای گرم و خوشگلتون را بپوشید

جوراب های گرم و ساقدار

شالگردن

پلیورهای نرم و گرم

کلاه های قرتی پرتی

دستکش

و از اینکه سرمای زمستون میخوره به صورتتون را نوک دماغتون سرخ میشه لبخند بزنید

(میدونم که سرمای زمستونی عین گرمای تابستونی برای همه هم لذت بخش نیست ...

اما الان اندازه چند دقیقه ... حالا که خداوند بهمون این امکان را داده از سرمای زمستون لذت ببرید)

مهربونی های زمستونی میتونه دل آدم را گرم کنه

اینکه دستای یخ زده عزیزتون را به یه جفت دستکش گرم و زیبا مهمون میکنید

اینکه با عشق و دونه دونه مهربونی برای عزیزتون شال و کلاه میبافید

اینکه با چای داغ از آدمایی که دوست دارید پذیرایی میکنید... یه شکلات کنار یه چای میزارید

تک تک لحظه ها را زندگی کنید

وقتی مثل من از مرز چهل سالگی عبور کنید میفهمید که زندگی ارزش هیچی را نداره ...

زندگی فقط لحظه هایی هست که با مهربونی و عشق زندگی میکنید... مهربونی و عشق و دوست داشتن...

به اطرافیانمون اهمیت بدیم ... اندازه یه تلفن ... اندازه یه مسیج... اندازه یه لبخند ...

شاید روشهای قدیمی هم گاهی قشنگ باشه ... یه جمله قشنگ روی یه کاغذ کوچولو با دستخط خودتون بنویسید و بزارید توی جیب عزیزاتون...

لازم نیست پای عشق آتشین در میان باشه

گاهی مهربونی میتونه لحظه های آدمها را زیبا کنه

مغزبادوم برام نامه های یه خطی مینویسه و من دلم غنچ میزنه

فندوق دیده این کار را و حالا هر بار میاد یه عالمه کاغذهایی که خودش بریده و رنگ آمیزی کرده و به قول خودش نقاشی هستند برام هدیه میاره

پسته بهشون نگاه میکنه و تکه پاره های کاغذاش را میاره و میگه اینام کاردستیهای منه... برای شما...

دنیا بالا و پایین های خودش را داره

دلشوره های خودش را داره

زندگی نیاز به دودوتا چهارتا داره

سختی داره ... توی این جغرافیا غیر از سختی غم و غصه هم زیاد داره ...

ولی میشه ... ماها بخوایم میشه



5شنبه روز پدری بود که دیگه کنارمون نیست

از صبح بغض تو گلوم بود

زودتر بیدار شدم و کمک مامان جمع آوری کردم

شیشه تراس را برق انداختم و هی بغضم را قورت دادم

اینستا را باز کردم و زیر دوش یه دل سیر زار زدم ... نیست ...جاش خالیه... توی قلبم اون حفره پر از درد هست...

یه آرایش ریز کردم و نزاشتم کسی حالم را ببینه

میدونم بقیه هم همینکارها را کردن... بقیه هم همین درد را دارن... ولی درد را نباید به هم منتقل کنیم هی بزرگتر میشه ...

همه جمع شدند... دور هم ناهار خوردیم

بعد از ناهار به فسقلیا هات چاکلت دادم

از بقیه پرسیدم و هرکسی بنا به سلیقه شون قهوه و نسکافه درست کردم

بعد هم رفتیم سرمزار پدرجانم

گل و شیرینی بردیم... روز پدر... بدون حضور پدر... درد بزرگیه...

برگشتیم خونه

تا آخر شب دور هم بودیم ... وقتی همه رفتند انگار توی خونمون بمب منفجر شده بود

ساعت نزدیک دوازده بود...

ظرفها را چیدم داخل ظرفشویی

جارو برقی زدم ... مادرجان سرامیک ها را تی کشیدند

جمع آوری کردیم

ظرف ها را در آوردیم و گذاشتیم سرجاهاشون

یه سری دیگه ظرف چیدیم و ماشین را روشن کردیم

ماشین لباسشویی را هم ...

و راه رفتیم و مرتب کردیم ... نزدیک ساعت 2 بود که خونه برق میزد از تمیزی...

خبر فوت پسرخاله پدرجان یکی از اخبار تکان دهنده آخر شب بود

تقریبا هم سن و سال پدرجانم بودند... سکته قلبی...

صبح زودتر بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و رفتیم برای خاکسپاری

مراسم طولانی شد و رسید به نزدیک ظهر ... نماز را زیر باران خواندیم...

خدا رحمتش کنه

مثل موش آب کشیده رسیدیم خونه

اول قهوه درست کردیم ... یخ مون که باز شد ناهار خوردیم

بعدش آماده شدیم برای مراسم خاله ی همسرِ عمو

مراسم هفتم بود

با عمه و شوهر عمه و عموجان و زن عموجان رفتیم

نزدیک 4 اومدیم بیرون

برای همون بنده خدا که صبح به خاک سپرده شد یه مراسم توی یه حسینیه گرفته بودند

دسته جمعی رفتیم همونجا

دخترای اون مرحوم به شدت عزاداری میکردند و من پرت شدم به روزای سخت خودمون ...

اونقدر گریه کردم که دیگه از حال رفتم .. انگار روز اول بود که خودم پدرم را به خاک سپردم...

حالم بد شده بود

اومدیم بیرون

نزدیک غروب بود... به مادرجان پیشنهاد خونه خاله را دادم

باید دور میشدم از اون حال بد

خاله و آلاله از دیدنمون ذوق کردند... گفتیم و خندیدیم و حرف زدیم ...

آخر شب برگشتیم خونه


شنبه صبح رفتم باشگاه

مروارید جون مچ پاش آسیب دیده و نمیتونه همراهمون ورزش کنه

ولی با دقت و تمرکز بهمون تمرین میده

یکساعت ورزش حالم را حسابی جا آورد

بعدش ماشین پدرجان را بردم برای بیمه

برگشتم خونه و مادرجان گفتند که با دایی تماس گرفتند و به شدت سرفه میکردند و حالشون خوب نبوده

ساعت نزدیک یازده صبح بود...

گفتند ازشون سوال کردند دستگاه بخور سرد نداشتند...

رفتیم یه لوازم پزشکی و یه دستگاه بخور سرد خریدیم

با خاله جان هم تماس گرفتیم که باهامون بیان

دوجا هم کار داشتم که انجام دادم و ساعت دوازده و نیم خونه دایی جان بودیم

کلی از دیدنمون خوشحال شدند

براشون شیر و فرنی هم برده بودیم

یک ساعت نشستیم و برگشتیم

به اصرار خاله برای ناهار رفتیم خونه خاله جان

با آلاله و خاله ناهار خوردیم و حرف زدیم و تا نزدیک 7 اونجا بودیم

یه کمی خرید کردیم و برگشتیم خونه

بساط میناکاری را پهن کردم و ...

زندگی ...



امروز صبح برای تسویه حساب رفتم بیمه...

بعدش هم بنزین زدم

بعد هم اومدم دفتر

دوتا کار عجله ای را سرو سامان دادم و با پیک ارسال کردم

دستام یخ زده بود... بخاری را روشن کردم و روی گرمای دلچسب شعله آبی رنگ دستام را گرم کردم

باید دست به کار بشم برای تقویم های سال جدید...






پ ن 1: خرده ریزهایی که برای خودم خریده بودم را چیدم توی کمد و بعد یادم اومد که قرار بود براتون عکس بگیرم...


پ ن 2: فردا میخوایم با دانا بریم خونه للی

یه وارمر و قوری از کارهای میناکاری خودم براش میبرم


پ ن 3: یکی از کارهای آقای دکتر به مشکل خورده

براشون دعا کنید و انرژیهای مثبتتون را بفرستید

من میدونم که معجزه ها نزدیکن...

نظرات 8 + ارسال نظر
مه سو یکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت 14:23 http://mahso.blog.ir

چه روزهای شلوغ زمستانی ای...خدا رحمت کنه اسیران خاک رو...
و به دل همه بازماندگانشون صبوری بده....من که عاشق زمستونم ولی این زمستون همش کارم شده مراقبت از قندک که سرما نخوره...واکسن زدن بهش... غذا پختن براش و همین کارهای ریز مادرانه.....
آخ چقدر این هدیه های کوچیک فندقک های خونه دلچسب هست...هدایا و جملات و نقاشی هاشون و کاردستی ها....کلا انرژی مثبت هر خونه ای هستن...

ممنون که با تمام مشغله هات هنوز در کنارم هستی و همراهی میکنی
خدا همه رفتگان را بیامرزه
مادرانه هات را بنویس که ما هم ازشون لذت ببریم ... کارهای خیلی ساده هم وقتی با عشق مادرانه همراه میشن زیبا و دوست داشتنی هستند...

متین یکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت 14:43 https://matinzandy.blogsky.com/

سلام
خدا روح همه پدرها شاد باشه انشالله
رفتگان همه و بیامرزه
به ما هم رحم کنه و بیامرزه

مشگل اقای دکتر هم حل میشه زمان و درایت و پشتکار همه مشگلات و حل میکنه

پیامک یهویی هم خیلی خوبه گاهی باز کنی ببینی یه قلبی چیزی فرستاده اند بدون هیچ متنی ذوق خوبی داره امتحان کن

سلام دوست خوبم
خدا رحمت کنه همه رفتگان را
الهی آمین ... حل بشه ... اینقدر حرص و جوش نخوره ...
امتحان کردم ... گاهی معجزه ست ...

رضوان یکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت 14:55 https://nachagh.blogsky.com/

چه خوب نوشتید.ممنون که می نویسید.آرامش بخش است.از خوندنش لذت بردم.

عزیزدلمی... ممنون که همراهمی

آشنای قدیمی یکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت 15:49

به اطرافیان مهم اهمیت میدی نه غیر مهم. خیلیا رو فراموش کردی ولی همین که میخونم حالت خوبه خوشحالم. حال خوبت همیشگی

اینطور نیست ... گاهی پیام نمیدی به کسی به خاطر رعایت خیلی از مسائل
ولی این به این معنی نیست که اونها را فراموش کردی

فاضله یکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت 16:38 http://golneveshteshgh.blogsky.com

ربولی حسن کور دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت 08:18 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
فکر نمیکنم اگه ما بودیم برای فامیلهایی که شما گفتین به مسجد میرفتیم.
این بزرگواری خانواده شما را میرسونه.

سلام جناب دکتر
این فامیلها همان هایی هستند که توی روزهای سخت دور و برمون بودند
شما هم بودید میرفتید
ما داریم محبت هاشون را جبران میکنیم

لیمو چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 09:58 https://lemonn.blogsky.com

چه چای و دمنوش های خوشمزه ای درست بشه توی اون قوری خوشگل

لیلی دوشنبه 16 بهمن 1402 ساعت 09:32 http://Leiligermany.blogsky.com

ادم سنش از ۴۰ که رد میشه میفهمه دنیا ارزشش به دوست داشتن و شاد کردن عزیزان هست.
کلی کیف می کنم که خانه خاله و خواهر میرید. نعمت خدا بر شما تمام شده هم خواهر و هم خاله دارید

راست میگی... آدم وقتی جوان تر هست خیلی از این مسائل را درک نمیکنه
قربون محبتتون
خدا عزیزاتون را براتون حفظ کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد