روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

آنچه در من نهفته دریایی ست ....کی توان نهفتنم باشد

سلام

روزتون بخیر

خیلی خیلی مراقب سلامتیتون باشید

هوای اصفهان که به شدت آلوده ست

البته دو روز گذشته آلوده تر هم بود ... امروز هم آلوده ست

مدارس و دانشگاهها تعطیله

میخواستم منم صبح از خونه نیام بیرون ... ولی باشگاه تعطیل نبود...

میدونم توصیه های سلامتی برای این روزها و این هوا را بهتر از من بلد هستید ... رعایت کنید

هیچی مثل سلامتی ارزشمند و مهم نیست ...



پنجشنبه صبح اون آقایی که پیش پیش پول هارد دوربین را ازم گرفته بود بالاخره بعد از یه عالمه بد قولی اومد و چک کرد و مشکل اصلا از هارد نبود

یعنی من واقعا در بی مسئولیتی این مدل آدمها ماندم...

یه آداپتور عوض کرد و تنظیمات دستگاه را چک کرد و چهارصد هزارتومان وجه رایج مملکت را گرفت

بعد هم فرمودند 20 روز بعد پول هارد را میریزم به حسابتون!!!!!

البته که با لبخند گفتم ولی شما وقتی میخواستید برای من هارد بخرید پولش را اول گرفتید ...

فرمودند : بله... و لبخند و تمام ...

واقعا چی بگم ؟؟؟؟



برای ظهر خواهر و فندوق و پسته اومدن خونمون

خاله و آلاله هم اومدند

مغزبادوم و اون یکی خواهر بعد از ظهر اومدند

دور هم بودیم و بالاخره روزمون را سپری کردیم

خواهرجان بعد از مدتها که سعی داشت منو متقاعد کنه برای بوتاکس زدن ... بالاخره موفق شد

قرار شد این هفته برام نوبت بگیره

واقعا از این مدل کارها خوشم نمیاد ولی چه کنم که اونقدر گفت و گفت و گفت تا متقاعد شدم

من مدتهاست برای سلامتی پوستم کلاژن مصرف میکنم

یادمه همینجا به شماها هم توصیه کردم

روتین پوستی و رسیدگی به پوست هم دارم 

ضدآفتاب و آبرسان و .... جز روزمرگیم هست و بهش اهمیت میدم

این مدل کارهای رسیدگی بهداشتی را دوست دارم ... ولی از بوتاکس و ژل و ... خوشم نمیاد...

ولی بهرحال متقاعد شدم و رضایت دادم و قرار شده انجام بدم ... ببینم چی میشه

بالاخره این خط اخم را باید یه فکری به حالش کرد...


جمعه صبح هم با مادرجان رفتیم باغچه

من ته مونده های انارهای پاییزی را به سختی و مشقت از درخت چیدم

مادرجان هم اسفناج و گشنیز و جعفری و شوید از باغچه چیدن

بعدش هم شاهی و تربچه..

توی مسیر برگشت هم رفتیم سرمزار پدرجان

شمعدانی ها غرق گل بودند...

نازها هم اونقدر سرسبز و زیبا شدند که گفتنی نیست

گلها را آبیاری کردیم و اومدیم سمت خونه

بعدازظهر هم یه سری زدیم به دایی جان

البته همراه آلاله و خاله

برگشتم خونه و بساط میناکاری را پهن کردم گوشه سالن

یه زیر انداز پهن میکنم یه جایی که روزهای پاییزی آفتاب پهن میشه همونجا...

بعدش هم شروع کردم به کشیدن نقش شهر قصه ، روی فنجون ها

به این مدل کار میگن مینای هفت رنگ... و مثل مینای سنتی نیست و یه کمی متفاوته...

اما تابستون که برای دوست داداش جان از این مدل فنجون درست کردم خیلی بازخورد های خوبی گرفتم و دیدم همه از این مدل خوششون اومد

این شد که تصمیم گرفتم یه چند تایی فنجان و پیش دستی با این طرح بزنم

آخر شب دوش گرفتم و تا از حمام بیام آقای دکتر بیهوش شده بودند

دیروز یه کلاس آموزشی داشتند و کلی جزوه و یادداشت نوشته بودند و حسابی خسته بودند

بیدارشون کردم و اونقدر خوابالو حرف زدند که دلم نیومد...

یه کمی با یه دوست چت کردیم ... و بعدش بیهوش شدم ...









یهویی کلمات از سر انگشتام جاری شدند...

یهویی بغضم ترکید

یهو ...

اگه ادامه مطلب را نخونید چیزی از دست نمیدید ...

غم ها را نباید گفت ... نباید نوشت ... نباید نشر داد

ولی گاهی باید یادمون باشه که زندگی غم و شادی توامان هست ...

هرچند بعد از رفتن یکی از عزیزای زندگیمون میفهمیم خوشبختی واقعی همون روزایی بوده که ما اصلا این درد را نمیشناختیم ...

تا یه عزیز خیلی نزدیک را از دست ندیم این تجربه را به دست نمیاریم ... و اگه شما یکی از کسایی هستید که اینو تجربه نکردید مطمئن باشید یکی از خوشبخترین آدمهای جهان هستید با وجود تمام مشکلات و غصه ها و دردهاتون ...


  

دوسال پیش همچین روزهایی داشتم با تمام وجودم دست و پا میزدم که هرکاری میتونم بکنم که پدرجانم کمتر اذیت بشه 

اشتهاش را از دست داده بود و درد داشت ... شدید

این روزها اطرافیانمون هرکاری از دستشون بر میومد میکردند

یکی نوبت های بیمارستان را هماهنگ میکرد

اون یکی صبح زودتر از ما میرفت و نوبت را اوکی میکرد

یکی کمک میکرد پدر را ببریم

یکی کمک میکرد داروها را تهیه کنیم

ولی یادمه دستای مهربونش را مینداخت دور شانه هام و تکیه میکرد به من ...

دیگه این روزها... خبری از اون کوه محکم و قوی نبود...

آروم قدم برمیداشتم و دستش که روی شونه م بود را میگرفتم و میبوسیدم

با اون کت مشکی... همیشه مرتب و آراسته لباس میپوشید و حساس بود...

کفشهاش را جفت میکردم جلوی پاش... گفتم میخوای با همین صندل ها بیای... اذیت نشی... گفت زشته !!!!!!

من هنوز همون کفشها را قایم کردم توی جا کفشیم ...

کفشهای نو تر را که نپوشیده بود دادم بره... دادم کسی که شاید بهش احتیاج داره ... ولی اون کفشها...

همین روزها ... زنگ میزدم شیراز... زنگ میزدم صدرا... زنگ میزدم بیمارستان بوعلی...

میدویدم ... میدویدم ... روز نداشتم ... شب نداشتم ... آرام نداشتم ... قرار نداشتم

غذا خوردن عذابم شده بود... چون نمیتونست غذا بخوره ... چون تشخیص نمیدادن که التهاب و خونریزی لوزالمعده پیدا کرده...

میبردمش این بیمارستان ... مرخصش میکردم به خواست خودش ... میبردمش اون یکی بیمارستان

از این مطب... به اون مطب...

زنگ میزدم به این دوست ... به اون دوست ... نوبت این دکتر را بگیرید... اون دکتر...

دکتر صانعی حرف آخر را زد... باید برید شیراز...

دل تو دلم نبود

یهو همه چی آوار شده بود روی سرم

ولی دکتر خودش گفت عجله نکنید وقت هست ....

داداش برای دی ماه بلیط داشت

هی زنگ میزد

میگفتم صبر کن

میگفتم من همه چی را درست میکنم

میگفتم نیا ... میگفتم همون موقع که بلیط داری بیا

میدویدم ... وزن کم کرده بودم ... داغون بودم ... ولی هنوز هیچی تو دلم تکون نخورده بود

داغون بودم از رنجی که پدرم داره میبره

تا اواسط آبان هیچی نبود.. رفت مسافرت ... با پاهای خودش... با مامانم ... دوتایی... با ماشین خودش...

یازده ساعت رانندگی کرده بود.. چیزیش نبود

بعد یهو چی شد... زنگ زد گفت نمیتونم برگردم ... بیا دنبالم...

بعد یهو همه چی افتاد توی سراشیبی...

پرونده ش را حفظ بودم

هرروز صبح میبردمش آزمایشگاه ... سردوازده شیراز... جریمه م میکرد... بکنه ... چه اهمیتی داره ... باید هر صبح آزمایش میداد

نای ایستادن نداشت

نای راه رفتن نداشت

حفظ بودم پرونده پزشکیش را

روند تغییرات داغونم میکرد

میپرسید چطوریه ... میگفتم بهتره ... دروغ میگفتم ... دیگه یواش یواش حال نداشت خودش چک کنه

وگرنه مگه از من میپرسید؟ مگه لازم بود کسی ببرتش؟؟؟؟

یه روز صبح همه چی خیلی بدتر بود...

رسوندمش خونه

پرونده را برداشتم ... هرچی زنگ زدم به اون دکتر لعنتی که پدرجانم سالها زیر نظرش بود جواب نداد

زنگ زدم بیمارستان ... گفتند اینجاست

دیگه هیچی نمیفهمیدم ... ماشین را برداشتم و رفتم

نوبت بهم نمیدادند... شلوغ بود ... یهو اون روم اومد بالا... جیغ زدم ... گریه کردم ... گفتم بزارید دکتر را چند دقیقه ببینم ... من فقط میخوام یه نگاه به این آزمایش بندازه ... بی نوبت رفتم داخل... نگاه کرد.. سرش را تکون داد ... گفتم دکتر جان شما گفتی تحت کنترله ... گفتنی نرو شیراز...

تند تند دوباره آزمایش نوشت ... گفت عصر تکرارش کن... بیار مطب

یه سرم نوشت ... یه آمپول نوشت ... گفتم حالش بده ...

گفتم پرونده ش را ببرم شیراز؟ گفت مریض را نبر خودت برو ... پرونده را ببر

رفتم خانم پرستار را سوار کردم و بردم خونه ... سرم را زد... پول خانم پرستار را دادم ... صداش زد ... بیشتر بهش پول داد گفت خیلی خوب زد ... دردم نیومد...

عصر تکرار کردم آزمایش را

پدرجانم را گذاشتم خونه

برگشتم آزمایشگاه

جواب را گرفتم

بردم مطب

گفتند بشین تو نوبت ... نشستم... جوابها را خوندم... مغزم سوت میکشید ... صبح تا عصر تیترها تغییر کرده بود

رفتم داخل... دکتر نگاه کرد... سرش را تکون داد ... اشکم راه افتاد... تمامه؟؟؟؟؟؟ آخرشه ؟؟؟؟؟ گفت آره ... گفت خیلی بده ...

گفت برسونش شیراز... چطوری برسونمش... چرا اینقدر صبر کردی... حالا که دیگه توانش را نداره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا....

نشستم روی جدول خیابون و زار زدم ... زار زدم ... بلند بلند ... اونقدر جیغ زدم تا صدام گرفت ...

بعد پاشدم ... بابام زنده ست ... باید هرکاری میتونم بکنم

زنگ زدم داداش... گفتم بیا

گفت تو گفتی نیا

گفتم حالا بهت میگم بیا

بیا که بهت نیاز دارم باید برسی (وسط شام بود... خانمش گفت قاشق را گذاشت زمین و دوید ... باید آزمایش کرونا میداد تا بزارن سوار هواپیما بشه... بلیط را توی آزمایشگاه اوکی کرده بود و حتی لحظه ای صبر نکرده بود)....

زنگ زدم شیراز

گفتند سه روز زمان بزار این آزمایشات و سیتی را انجام بده بعد بیا

افتادم دنبالش... سختش بود ... مریض بود ... نمیخواست ...

داداش جانم خودش را رسوند... صبح شنبه 13 آذر

ساعت 3 صبح رسید ... بیدار مونده بودم تا بیاد

سوارش کردیم رفتیم شیراز...

بدحال بود ... بد حال بود... بدحال بود...

صدرا را بلد نبودیم ... مسیر ناآشنا بود... جا نداشتیم ... بلد نبودیم ... بلد نبودیم

روزگار یادمون داد ... یاد گرفتیم

یکی دو روز گذشت ... سریع تشخیص دادند مشکل لوزالمعده را ... سریع اقدام کردند ... خوب شد ... سرحال شد ... شروع کرد غذا خوردن

حرف زد ... امیدوار شد ... ما هم امیدوار شدیم ... هی خندیدیم ... شوخی کردیم ... خودش برامون گل خرید

مرخصش کردند... گفتند توی روند انجام آزمایش تا پیدا شدن کبد لازم نیست بستری باشه...

گذاشتند اولویت اول... اول... اول... توی بیمارستان اولویت اول پیوند بود... نمیفهمیدم ... این کلمات اونوقت اینقدر سنگین نبودند... اینقدر درد نداشتند....

خودش باهامون شوخی میکرد سرقضیه پیوند...

خودش پیشنهاد داد بریم شاهچراغ

برامون مسقطی خرید... برامون شکلات خرید ... گفت از این لوبیا چشم بلبلی های خیلی ریز فقط اینجا هست ... بخرید ... دوست دارم ...

نا نداشت ... با ویلچر برده بودیمش ولی روحیه ش عالی بود

پرونده پیوند را تشکیل داده بودیم ... میخندید... شوخی میکرد... از بعد عمل میگفت

از مهمونی ها ... از دور همی ها ... از اینکه برای عید ... برای عید ... برای عید...

اینترنتی میخواست نهال سفارش بده ...

به همه زنگ زد

تصویر زنگ زد

اونا اونطرف گریه میکردن... من میگفتم پدرجانم خوبه که ... اونا میدیدن که خوب نیست ... من نمیدیدم...

همه چی خوب شده بود.. همه چی بهتر بود... بعد یهو ... طوفان شد ... شعله خاموش شد ...

شب جمعه عروس جان رسید ... ذوق کرد .. خندید .. گفت ازمون عکس بگیر

بعد خسته شد دراز کشید ...

عروس جان با پدرمادرش اومده بود

یه عالمه سوغاتی براش آورده بود... دعواش کرد ... گفت مگه نگفتم چیز نیار... فقط خودت بیا... دوستش داشت.. مهربون بود...

اونا رفتند هتل

اصرار کرد بمونن... همه که رفتند گفت فقط تو بشین میخوام حرف بزنم

دستم را گرفت ... به همه گفت برین بخوابین...

حرف زد ... حرف زد ... از هر دری گفت ... سفارش بقیه را میکرد ... سفارش آدمای دور

حرف زد ... حرف زد ... دستم را ول نمیکرد ... من هیچی نمیگفتم ... عادت داشتم ... زیاد حرف میزدیم قبل ترها

بازم حرف زد... مامانم را میدیدم که گریه میکنه... عروس جان نشسته بود دعای توسل میخوند

داداشم که اصلا خواب نداشت ... خواب بود...

و پدرجانم حرف میزد... حرف... حرف...

بعد یهو خسته شد ... خوابید...

صبح جمعه گفت برین نون تازه بگیرین... نخورد...

چی شد ظهر اون جمعه ... یهو دیدم خیلی داره حرف میزنه... از توانش بیشتر.... لابلای حرفا یک کمی از حال میگه یه کمی از گذشته

انگار ذهنش بهم ریخته

رسوندمش بیمارستان

بستریش کردن...

گرسنه بود... غذا بهش دادم

آب میوه خواست بهش دادم

ماست خواست ...

شب شد ... دیگه حرف نمیزد... فقط نگام میکرد... یادآوریش آتیشم میزنه... آتیش میگیرم... نگاه ...

مامان زنگ زد ... نزاشت بمونم

اومد پیشش...

شب خوابید

صبح بیدار شد... مادرجانم هرکاری کرده بود صبحانه را نخورده بود

گفته بود دوست ندارم

دوست نداشت ... نان و پنیر خالی دوست نداشت

گفتم برات بیارم صبحانه ... تصویری حرف زد... گفت نه ... گفت میل ندارم

ظهر شد... ناهار آوردن... مامان به زور چند قاشق بهش داده بود... گفته بود میل ندارم ... بزار بخوابم وقتی بیدار شدم ...

خوابید ... بیدار نشد...

رفت تو کما...

دیگه بیدار نشد...

من رفتم پیشش... دیگه هوشیار نبود

یکشنبه ... بیدار نشد

دوشنبه بردنش آی سی یو....مراقبت ویژه ...

دیگه نمیزاشتن بمونیم پیشش...

با التماس میرفتم سر میزدم ...

سه شنبه

چهارشنبه همه اومدند... خواهرها.. همسراشون... بچه هاشون ...

عمه ... شوهر عمه ... 

بابا و مامان عروس جان هم مونده بودند

یکی یکی با التماس رفتند بهش سرزدند... توی کما بود

ولی برای خواهرام عکس العمل نشون داده بود...

اشک از گوشه چشمش چکیده بود

میرفتم بالای سرش در گوشی حرف میزدم ... یواشکی میرفتم ... پرستار حالم را میدید اجاره میداد

ذکر میگفتم در گوشش...

دست به دعا بودیم ...

پنجشنبه شد ... باز التماس کردم .. رفتم قسمت پیوند ...

هی رفتم و هی اومدم ... چند بار اون سربالایی صدرا را رفتم و اومدم؟؟؟؟؟

چقدر با داداش نشستیم روی اون جدول سیمانی و زل زدیم به پنجره اتاقش.... شبا راهمون نمیدادن داخل... میشستیم توی حیاط... سرد بود...

وقتایی که راهمون نمیدادن ... بازم توی حیاط میماندیم...

اون شب که بارون میومد... اون شب سرد که دوتامون منجمد شده بودیم و تکون نمیخوردیم ... دستامون یخ زده بود و دیگه هیچی حس نمیکردیم

اون شبی که میخواستن از گردنش رگ بگیرن و داداشم از دیدنش بیهوش شد...

من چقدر سنگم ... چطوری جای همه ایستادم؟؟؟؟

جمعه... تمام شد... ساعت ده و پنجاه و پنج دقیقه...

تمام شد... شروع شد...

احیا...!!!!! نشد!!!!!

یکباره رفت

دستاش را بوسیدم

صورتش سرد بود... کاش اونطوری نمیبوسیدمش...

اون سرما رفت توی مغزاستخونم ... دیگه گرم نمیشه ... اونقدر که اون دستای سرد یادمه ... دستای گرمش یادم نیست

بقیه ش را نمیگم ...

گفتنی نیست...

بقیه ش دیگه توی کلمات جا نمیشه ...

بقیه ش ته دلم رسوب کرد... بقیه ش سنگ شد و موند کف اقیانوس ذهنم ...

کلش شد 20 روز...

طاقت درد کشیدنش رانداشتم ... ولی دلم میخواست بود و ازش نگهداری میکردم...

خودش نمیخواست بیمار باشه... کوه بود... نه برای من ... برای همه اطرافیانش...

این درد تمام نمیشه ... فقط یاد گرفتم با همین درد باید به زندگی ادامه بدم ...

این روزها؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این روزها... هوا ... سرما... آفتاب.... نور... عکسش.. عکسش... عکسش.... همه چی یادآوری میکنه...



نظرات 40 + ارسال نظر
سارا شنبه 11 آذر 1402 ساعت 11:56 https://15azar59.blogsky.com

خدا رحمت کنه پدرتون را تیلو جان

به همچنین پدربزرگوار شما را عزیزدلم

رابعه شنبه 11 آذر 1402 ساعت 12:17

نگو تیلو جانم دوازده روزه دقیقا مادرم به همین دلیل از پیشمون پر کشیده قدر مادرتو بدون من نه مادر دارم دیگه نه پدر.

وای رابعه نازنینم
برگشتم توی اینستا که پیدات کنم و تسلیت بگم
تمام روزهای سخت کنارم بودی ... خدا مادرتون را رحمت کنه
جایگاهشون بهشت
مادرها همشون اونقدر نازنینم و مهربونن که جایگاهشون بهشته ... ولی خدا به دل مهربونت صبوری بده ... تسلیت میگم هرچند بلد نیستم چطوری باید دلداریت بدم
کلمات در این مواقع کم میارن

نگار شنبه 11 آذر 1402 ساعت 12:31

سلام .با خط به خطش اشک ریختم.چقدر سخت بوده.داغ عزیز خیلی تلخ و سخته و هیچ وقت سرد نمیشه.خدا رحمت کنه نازنین پدرت را و سلامت باشه مادرت و سایه اش همیشه به سر خانواده.

نگار جانم ببخش که ناراحتت کردم عزیزدلم
خداوند به شما و عزیزانت سلامتی و طول عمر با عزت بده ... همیشه شاد باشی نازنینم

آزاده شنبه 11 آذر 1402 ساعت 12:37


شرمنده ام که ناراحتتون کردم

soly شنبه 11 آذر 1402 ساعت 13:00

فقط اشکای بی صدا میتونن باهات همدردی کنن تیلوی عزیزم

من آرزو میکنم هرگز اشکی از چشمت نچکه جز از سرشوق ... از شادی
قلب مهربونت پر از عشق و مهربونی

الی شنبه 11 آذر 1402 ساعت 13:10

تیلو جانم عزیز مهربونم، هر چی میام برات بنویسم یه چیزی که شاید حال دلت آروم تر شه میبینم نمیتونم، یعنی من بلد نیستم، یادمه اون روزا رو، ولی شرمنده روی ماهت شدم که هیچ کاری از دستم برنیومد برات انجام بدم. کاش آخرش خوب تموم میشد ولی نشد و دل من پیش یه بار دیگه دیدنت موند.
ولی میدونم تو بازم برام همون مدلی قشنگ میخندی، با هم میریم دور دور و کلی میخندیم، نمیدونم کی ولی میشه

الی عزیزم
تو که کنارم بودی ... مهربونیات یادم نمیره
پیگیریهات ... اونهمه منو با خودت بردی بیرون ... لحظاتی که منو از غم و رنج دور کردی
اتفاقا من شرمنده محبتتاتم ... هرکاری میشد کرد برام کردی نازنینم ... یادم نمیره
منم میدونم که بازم همدیگه را میبینیم... میدونم که اینبار تجربه های قشنگتری در انتظارمونه

زینب شنبه 11 آذر 1402 ساعت 13:33

سلام.
خدا میدونه با تک تک کلماتتون اشک ریختم...بمیرم براتون چه لحظاتی رو گذروندین.
خدا رحمتشون کنه. امیدوارم با بهترینهای درگاه خداوند همنشین باشن.‌ خدا به دلِ شما هم آرامش بده...آمین

سلام زینب جانم
ببخش که اشکت در اومد... شرمنده ام ... حلالم کن نازنینم
انشاله همیشه سالم و شاد باشی دخترجان
فدای محبتت

ربولی حسن کور شنبه 11 آذر 1402 ساعت 13:35 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
به ترتیب مینویسم و پایین میام!
باید بهش میگفتین این چهارصد تومنو از اون پول هارد کم کن بقیه شو بریز!
اثر بوتاکس موقتیه. اما هرطور که دوست دارین.
............
ببخشید. اما کاش قسمت آخرو نخونده بودم. من هم بغض کردم بیشتر چون یاد مادر خودم افتادم.
قصه هامون گرچه با هم فرق دارند اما فرجامشون یکیه و فقط درده که باقی میمونه.

والا گفتم
ولی کو گوش شنوا
موقتیه ولی برای جاهایی مثل خط اخم گاهی میشه درمان ... همین که چند ماه اخم نکنیم بهتر میشه ... البته بهتر هست که راههای دیگه را انتخاب کنم
خدا رحمت کنه مادرتون را ...
همه رفتگان را خدا بیامرزه
خداوند عزیزانتون را سلامت براتون نگه داره

مهشید شنبه 11 آذر 1402 ساعت 13:58

تیلور جانم
چقدر دردناک، چقدر گریه کردم. الان جون ندارم پاشم. ای کاش نخوانده بودم. روح پدر شاد باشه. چقدر دردناک دردناک. خدا کمک کنه دردت کم بشه. عزیزم

F شنبه 11 آذر 1402 ساعت 14:07

به پهنای صورتم اشک ریختم و واقعا... خدا صبرتون بده...

شرمنده محبتهاتونم
ببخشید که ناراحت شدید ...
خداوند به شما و عزیزاتون بهترین ها را عطا کنه

Hamide شنبه 11 آذر 1402 ساعت 15:30

سلام عزیزم
همه نوشته ات رو خوندم
چقدر غمت سنگینه و حق هم به جانبته
امیدوارم خدا از کرمش بهت صبر و آرامش بده

سلام دوست خوبم
ممنونم که کنارم بودی
ببخشید اگه ناراحت شدید
منم براتون بهترین ها را آرزو میکنم

میترا شنبه 11 آذر 1402 ساعت 17:27

وای تیلوی عزیزم دلمو آتیش زدی
روحش در ارامش باشه
خدابهتون صبر بده نازنینم

متیرای عزیزم ببخشید... ناراحتتون کردم
متشکرم عزیزدلم
خدا شما دوستای خوبم را برام نگه داره

لیلا شنبه 11 آذر 1402 ساعت 17:36

خداوند بهتون صبر بده. اشک ریختم با نوشتتون و حسش کردم. حس هاتون رو استیصال و چنگ انداختن به هر چیزی رو. خداوند رحمتشون کنه و بهشت جایگاهشون. راهیه که جلوی همه ماهست و سرانجام هممون. امیدوارم بتونیم آدمهای خوبی باشیم مثل پدر شما.

ببخش که ناراحتت کردم لیلا جانم
متشکرم که بهم لطف دارین
امیدوارم هممون آدمهای خوبی باشیم تا دنیا جای بهتری بشه ...

پت شنبه 11 آذر 1402 ساعت 17:57

تیلو جان
دو سال پیش کمی زودتر از شما...
من در نقش خانم برادرت بودم. با این تفاوت که عزای خودم هنوز تازه بود و برای هیچ کدوم نتونسته بودم بیام. درست زمانی که وضعیت کل کشور سیاه بود.
روزهای بدی بود. مطمئن نبودم ازشون زنده بیایم بیرون. مطمئن نبودم از‌شون سالم بیایم بیرون

پت عزیزم ... خدا به دل مهربونت صبوری و آرامش بده
خدا را شکر که سالمی و امیدوارم همیشه شاداب و سلامت باشی نازنینم
همیشه نوشتم مارا به سخت جانی خود این گمان نبود...
الحمدلله ... اون روزها نمیگذرن ... تمام نمیشن ... ولی یاد میگیری که اونم جزئی از زندگی بوده ... متاسفم که اینهمه سختی را تجربه کردی و درک میکنی چی میگم ...
عذرم را بپذیر اگه داغتون تازه شد...

خورشید شنبه 11 آذر 1402 ساعت 18:13

کاش من این پست را نخونده بودم
اصلا دلتنگی مال روزای اول نیست مال هفته های اول نیست
مال وقتی هست که هیچکس نیست جز غم بزرگی که عین خوره میوفته به جونت
من این روزا حتی حوصله بچه هام را هم ندارم
میدونی وقتی یه نفر از اعضای خانواده فوت میکنه مثل وقتی هست‌که یه عضوی از بدن قطع میشه تو به زندگیت ادامه میدی ولی جای خالی ……..

کاش... ببخش... داغ تازه ت تازه تر شد...
دلتنگی.... کلمه درست همینه ... دلتنگی...
راست میگی... یه عضو مهم از بدنت ....

آنقدر گریه کردم ک نفسم بالا نمیاد...
الهی بگردم برات
ترسیدم تیلو... برادرت...راه دور
ترسیدم

اخ ببخشید
توی غربت همه چی پررنگ تر و سخت تر میشه ... ببخشید که ناراحت شدی
میدونم ... میفهمم... انشاله که بلا از همه عزیزات دور باشه

نوشین شنبه 11 آذر 1402 ساعت 18:44

عزیزجانم چقدر متاثر شدم، چقد رنج کشیدی، خدا به دلت آرامش و صبر بده، که هرچند کلیشه ایه دعام اما ازته قلبم برات صبر میخوام باور کن بغضم ترکید

ببخشید که ناراحتتون کردم
اصلا هم کلیشه ای نیست ... آرزوی آرامش ... بهترین دعاست ...

نیلو ۲ شنبه 11 آذر 1402 ساعت 20:29

سلام خانم تیلوی عزیز
با سطر سطر نوشته هات اشک ریختم که داغ ۱۹ ساله ام تازه شد
اینکه پدر درد معده گرفته بود اینکه آزمایش داد اینکه دکتر براش قرص آهن نوشت برای یک مرد که جواب آزمایشش کم خونی رو نشون میداد
یه احتمال نداد که این کم خونی یه علتی داره گذشت حالش خوب نبود دکتر عوض کردیم گفت بستری گفت عمل
دو سوم معده بابا رو جدا کردند
افتادیم تو شیمی درمانی نمی ذاشتم بدونه چیه هیچکی جز خودم نمیدونست
یه دکتر برای مشورت رفتم گفت خانم اذیتش نکن فوقش ۲ ماه دیگه تمومه
و من گفتم نه
گفتم بابا رو میارم مطب شما راستشو نگید
یه سری سرم غذایی خارجی نوشت که به سختی پیدا می کردم.از سرکار می رفتم بابا رو می بردم شیمی درمانی یک هفته اینطور
یک هفته هم سرم های غذایی
۸ ماه گذشت خوب شد سونو هیچی نشون نداد خیلی امیدوار شد خیلی
اما دکتر به من گفت بزار یه خورده استراحت کنه فهمیدم که تموم نشده
دو ماه بعد عود کرد دیگه همه فهمیدند ایندفعه کبد و روده و کل شکم رو گرفت باز شیمی درمانی باز دکتر باز بیمارستان خیلی روزای سختی بود
بابا دیگه امیدشو از دست داد افسرده شد
حالش بد بود بد بد
و در یک روز فروردین ماه رفت برای همیشه.
این دردها سخته فراموش نمیشه

سلام نیلوی نازنینم
ببخش که داغت را تازه کردم
این داغ با عدد سالها کمرنگ نمیشه ...
وای... وای... دردت را دقیقا میفهمم... آزمایش غلط... راههای اشتباه ...
درمان اشتباه ... روزهای سخت ... سرد ... دردناک
خدا رحمتشون کنه... جایگاهشون بهشت
خدا به دل مهربونت صبوری بده ... میدونم فراموش شدنی نیست
این درد تمام شدنی نیست ...
خداوند بقیه عزیزانت را برات سالم و شاد نگه داره

روبی شنبه 11 آذر 1402 ساعت 20:32

خیلی خیلی متاسفم


ببخش که ناراحتتون کردم
اشکتون را درآوردم ... معذرت میخوام

مهسا شنبه 11 آذر 1402 ساعت 20:42

سلام تیلو جان. خدا رحمت کند پدر بزرگوارتان را.
اگر امکان دارد برای پدر من هم دعا کنید

سلام مهسای نازنینم
خداوند پدر بزرگوارت را برات سالم و شاد نگه داره
الهی در سایه سار بلند حضرت علی در کنار پدر سالیان دراز لذت زندگی شیرین را بچشی
خدا همه عزیزات را برات نگه داره

گیسو شنبه 11 آذر 1402 ساعت 20:50 http://www.saona.blogsky.com

جایگاهش بهشت باشه

الهی آمین ... متشکرم عزیزدلم

سیتا شنبه 11 آذر 1402 ساعت 22:09

بینارستان.....بیمارستان.....بیمارستان.
تمام دردها تو کشیدم......بعضی ها یه نفر نیستن....بعضیا یه ملتن....یه لشگرن.....یه تیمن.
پیوند...رگ گرفتن....فیستول.....شالدون.....پیوند.
درد....مصیبت....رفتن.
عزیزء من سرد نشد......تا لحظه آخر که ببرنش زنده بود! اون همه سال به نفسایما زنده بود.

وای... سیتاجان ... کاش دردم را نمیدونستی ... کاش این مصیبت را درک نمیکردی
این سردی... این سردی... این دستایی که دیگه گرم نیست ... اون نفس گرم ...
خدا بهتون صبر بده
خدا به همه ی اونایی که عزیز از دست میدن صبر بده ...
آسون نیست

م شنبه 11 آذر 1402 ساعت 22:24

خدا پدر عزیز تون رو بیامرزه و به خاطر صبرتون و حق فرزندی که حتی بعد از فوتشون در حقشون به جا میارید بهتون برکت و روشنی و صبر بده

قسمت دوم دردناک بود ولی من صحنه های زیبای پدرفرزندی ، همسرانگی ، دلبستگی و همدمی خواهر برادری و همدلی فامیلی رو هم دیدم
و یک در گذشت و بدرقه شایسته و با عزت
ازین جهت شاکر باشید تیلو جان که ایشان در سفرشون به سمت ابدیتی که روزی همه ماست اینطور با عزت بودند
باید بگم عمر و پیمانه اش دست خداست و حتی اون عدم تشخیص به موقع هم یکجور قسمت بوده، دلتون رو با این غصه که چرا فلان جزییات نتیجه مورد انتظار شما رو نداده چرک نکنید

خداوند به شما عزیزاتون سلامتی بده
حرفهایتون درست بود و یک قوت قلب قوی
متشکرم که همراه و همدل من هستید

مانی یکشنبه 12 آذر 1402 ساعت 00:27

تیلو جان عزیزم ، خیلیخیلی متاسفم

شما همیشه همدل و همراه هستید
من ممنونم از مهربونیاتون

بهار شیراز یکشنبه 12 آذر 1402 ساعت 04:12

عزیز دلمممم....
تیلویم.....
خدا رو شکر که سالها کنارت داشتیش....من اما اصلا یادم نمیاد...سه ساله بودم آخه فقط سه سال....این روزها خیلی بهش نیاز دارم. خیلی خیلی.....نیاز به مشورتش...به همراهیش برای آینده پرنسسم ولی نیست که نیست...خیلی تنهام

بهارجانکم
ببخش که نمک زدم به زخمت ... ببخش...
پدر که نباشه دنیا جای کوچیکی میشه برای زندگی
وقتی پدر هست انگار همه چیز فرق میکنه

آلبالو یکشنبه 12 آذر 1402 ساعت 09:17

سلام
کز سنگ ناله خیزد وقت وداع یاران

سلام عزیزم
ای داد

مریم یکشنبه 12 آذر 1402 ساعت 13:19

سلام
خدا رحمت کنه رفتگان رو و به دل بازماندگاک صبر بده
چقدر عالی و دقیق نوشتی .. چشمام اشکی شد و گریه کردم

سلام مریم جانم
خداوند به شما و عزیزاتون سلامتی و طول عمر عطا کنه...
ببخشید که اشکی شدید

آذردخت یکشنبه 12 آذر 1402 ساعت 13:19 http://azardokht.blog.ir

سلام.
چه روزهای سختی و چه روایت دردناکی. روح پدر عزیزتون شاد و یادشان گرامی. برایت آرامش و صبر آرزو می‌کنم.

سلام آذردخت نازنینم
متشکرم
خداوند رفتگان شما را بیامرزه

مامان فرشته ها یکشنبه 12 آذر 1402 ساعت 20:29 http://Mamanmalmal.blogfa.com

الهی بگردم قلب پر از غصه ات تیلوی قشنگم هر چه در توانت بود انجام دادی و بقیه اش دست تو نبود روح پدر جان شاد باشه و سایه بقیه عزیزانت مستدام باسه

گاهی خودم را سرزنش میکنم ... گاهی میگم نکنه جایی کم گذاشته باشم... نکنه کم کاری کرده باشم ... خداوند به هممون سلامتی بده ... عزیزان شما هم زیر سایه تون همیشه شاد و خوشبخت زندگی کنند انشاله

طاهره دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت 00:54

اینهمه غم رو چقدر قشنگ تعریف کردید.روحشون شاد.

ببخشید اگه ناراحتتون کردم
ممنون عزیزم

رضوان دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت 06:42 http://nachagh.blogsky.com

روزمرگی ها را نوشتی .در ادامه هم قصه تجربه غم انگیز ات را نوشتی.از خدا برات آرامش و دلِ شاد و رضایت قلبی آرزو می کنم.روخ پدرتون شاد.

فدای محبتت نازنینم
منم برای رفتگان شما آمرزش و ارامش آرزو میکنم
و برای خودتون سلامتی

لیلی دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت 08:54 http://Leiligermany.blogsky.com

چقدر پر کشیدن عزیزان سخته چه بی خبر و چه با بیماری. گاهی میگم خوبه عمر دنیا ۱۰۰سال بیشتر نیست و دوباره همو می بینیم

فرقی نمیکنه چطوری برن... درد همون درده...

الی دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت 10:36

آخ عزیزم

معذرت الی جانم...
تو که توی روزهای سخت کنارم بودی نازنینم

جازی دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت 15:14


خواندم و گریستم و گریستم و گریستم
پدر است و ستون خانه وقتی می خواندم یاد پدرم رو تخت بیمارستان بودم صبحانه حلیم خواست برایش بردم ظهر هم سوپ خورد فامیل ها همه جمع بودند و خداحافظی کردند و رفتند ساعت چهار من رفتم خونه دوش بگیرم هنوز نرفته بودم حمام برادرم زنگ زد بابا حالش بد شده زود بیا تا رفتم بیمارستان دکتر از بخش مراقبت های ویژه امد بیرون و وقتی مرا دید گفت تسلیت می گویم رفتم داخل صورتش را بوسیدم چشم هایش را بستم و در ملافه و کاور با کمک پرستار گذاشتمش و بردمش سردخانه و نزاشتم برادرم در ان لحظه او را ببینه ولی در موقع دفع با اصرار در قبر صورتش را بوسید و یک ماه بعد دچار افسردگی شدید شد که تا ماه ها گریبانگیرش بود هنوز هم اشک هایم بند نمیاد تا به این درد گرفتار نشی درک نمی کنی حال روز نویسنده را

سلام دوست خوبم
مدتهاست ازتون بی خبریم
یادم هست که شما همیشه داغدار غم پدرتون بودید... یادم هست با پدرجانم رفته بودم مشهد و برای پدرشما نماز خواندم
خدا رحمتشون کنه
خداوند همه رفتگان را بیامرزه
میدونم... میفهمم..... درک میکنم
هنوزم میگم ... ما را به سخت جانی خود این گمان نبود....

لیدا سه‌شنبه 14 آذر 1402 ساعت 03:06

یاد پدرم افتادم،دلم از یادآوریش سوخت،پدر شما خیلی خوشبخت بوده که بچه های دلسوزی داشته و کنارش بودن تا دم آخر.

خدا رحمت کنه پدر شما را
خدا عزیزانتون را براتون نگه داره
اگه دم آخر کنارشون نبودید غصه نخورید ... در حد توانتون در کنارشون بودید... گاهی روزگار طوری پیش میره که نمیتونیم ... نمیشه

ربولی حسن کور چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت 10:28

سلام
خوشحالم که بالاخره فرصت کردین کامنتها را جواب بدین

سلام جناب دکتر
امروز خلوت هست اینجا و دارم آروم آروم جواب میدم
هنوز بیشتر از سی تا کامنت هست که باید جواب بدم
شما خوب هستید؟

لیمو چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت 11:16 https://lemonn.blogsky.com

سلام تیلو جان
اون آقا وام هارد گرفتن ازتون :))
+ تسلیت میگم عزیزم. خیلی زیاد. با اینکه میدونم کافی نیست.

سلام لیموی عزیزم
وام هارد هم جالب بود
خوشحالم که به جایی رسیدم که به دیگران وام میدم
ببخش اگه ناراحتت کردم
تسلی قلبم هستید ...

ربولی حسن کور چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت 11:31

خداروشکر

انشاله همیشه خوب باشید

در بازوان چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت 15:14

تیلو جانم براتون صبوری آرزو میکنم

عزیزمی الی نازنینم
متشکرم

جازی پنج‌شنبه 16 آذر 1402 ساعت 19:37

با سلام
خدا رحمت کند سید بزرگوار و دوست داشتنی را
و یادم هست نماز خواندتان را و همیشه سپاسگزار شما هستم

سلام دوست خوب و قدیمی من
اصلا نیاز به تشکر نیست
به دل و جون این کار را کردم و یه عالمه حس خوب ازش گرفتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد