روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

یک روز آذرماهی...

سلام

روزتون زیبا

پاییزتون دلپذیر

آذرماهتون پر از حال و احوال خوب




حالا اونقدر از عطر نان براتون میگم که بگردین یه خونه و شرکت کنار نانوایی برای خودتون پیدا کنید

یا یه نانوا پیدا کنید و ازش بخواین در همسایگیتون نانوایی بزنه

رفت و آمد کوچه به ناگاه چندین برابر شده

این خوبه...

اون سکوت و سکون از کوچه رفته

میشه بگیم این برکت نان هست؟

صبح که میام عطر نان پیچیده توی کل کوچه ... انگار بوی زندگی میده

یه عالمه هم گل کاشته که عکسش را براتون گذاشتم

تازه امروز که رسیدم کل پیاده رو را آبپاشی کرده بود و گلها را آبیاری ... آفتاب پاییزی هم سرک کشیده بود روی گلها

و این منظره .. این بازی نور و سایه ... این همه هیاهوی خاموش جهان ... کافیه برای مست کردن آدمی که چشماش دنبال زیبایی ها میگرده




من هنوز مست و ملنگم ...

دائم دارم فیلم هایی که توی مشهد گرفتیم را نگاه میکنم

عکسهایی که توی سفر به دیار حضرت یار گرفتم را ...

و .. و ...

یه جایی ... نزدیک باب الرضا ... ایستاده وسط صحن بزرگ... شب هست و آرامش و یه عالمه خلوتی بی پایان ...

چراغهای ریز که دارن چشمک میزنن... باز انگار کل جهان مال من شده ...

داره پیامک مینویسه ... من با دوربین دورش میچرخم و باهاش حرف میزنم و اون بدون اینکه بدونه ازش فیلم میگیرم با سر جواب میده ... 

دورش میچرخم و میخندم ... میگه شیطنت نکن ... اینجا جاش نیست ...

میخندم و میگم همینجا جاشه ...هرجای این جهان که تو هستی و من هستم و خدا فرصت داده ...

میخنده و سرش را میاره بالا ....

هزار بار فیلم را نگاه میکنم ... هزار بار لبخندم پررنگ میشه ...

دوست داشتن از چه جنسیه... درد و درمان در کنار هم ...

دوست داشتن شیرینه ولی عاشقی... امان از عاشقی... عاشقی دردناکه ... عاشقی دردسر زیاد داره ... درد زیاد داره ... یه رنج بی پایانه




دیشب مغزبادوم و خواهر اومدند یه سری بهمون زدند

خواهر عصرها میره باشگاه

با مغزبادوم حرف میزنیم و سربه سر هم میزاریم ... انگار کنارش نوجوان میشم ...

یکساعتی ماندند و بعد رفتند



صبح رفتم باشگاه

پر از انرژی شدم ...

ماه ششم را شروع کردم یعنی برای ششمین دوره یکماه ثبت نام کردم

مربیم را خیلی خیلی دوست دارم ... با علاقه کار میکنه و بهمون انرژی میده

بعضی روزا از راه که میرم بغلش میکنم ... میبوسمش و بهش میگم میدونی کنارت خیلی بهمون خوش میگذره ...

واقعا خوش میگذره

واقعا اون یکساعت به هیچی فکر نمیکنیم

گاهی صدای موزیک زیاده و حرکات ریتمیک

گاهی صدای موزیک را قطع میکنه و حرکات قدرتی میده با دقت و دقیق

گاهی مجبورمون میکنه تمرکز کنیم

آخرآخر هم 5 دقیقه ای حرکات کششی

همه را دوست دارم

یه روزایی با توپ ورزش میکنیم ... یه روزایی حرکات با چوب هست ... یه روزایی وزنه ... یه روزایی دیسک

گاهی زیر انداز را پهن میکنیم و دراز میکشیم و حرکاتی که میگه را انجام میدیم...

باشگاه را دوست دارم

اون یکساعت اصلا جز عمرمون نیست ... از بس پر از حال خوب هست

بیمه ورزشی نشده بودم ... نمیدونم بهم گفته بودند یا یادشون رفته بود... شایدم گفتند و من یادم رفته

بهر حال امروز پولش را دادم برای یکسال

دلم میخواد ورزش را رها نکنم

این سه ساعت در هفته را حتما دنبال کنم

خودم توی حرکات روزمره م تغییرات بدنی را حس میکنم ...





پ ن 1: امروز میخوایم بریم خونه دانا

به للی گفتم من کیک میخرم

یه فنجان نعلبکی و یه قاب کوچولو از میناکاری هام را هم برداشتم

دوتا اسباب بازی کوچولو هم برای بچه هاش...



پ ن 2: للی داره لوازم مغازه ش را میفروشه

میخواد مغازه را ببنده

داره به مهاجرت فکر میکنه و شروع کرده به انجام کارها با روند تند....

عکس قفسه ها و دستگاه زیراکس و یه سری از لوازمش را میفرستم برای آقای دکتر...

دلم میخواد بهش کمک کنم ... ولی گویا کاری از دستم برنمیاد



پ ن 3: دیروز وقتی رسیدم جلوی پارکینگ خونه - دیدم در خونه بغلی که در حال ساختمان هستند بازه و هیچکس نیست

رفتم یه نگاهی انداختم و دیدم قفل در را شکستند

زنگ زدم به صاحب خونه و جریان را براش گفتم

شب یه مسیج بلند و بالای تشکر برام فرستاده بود که حواسم به اطرافم هست ...




پ ن 4: کتاب رنگ آمیزی که مغزبادوم برای تولدم آورده را رنگ میکنم و توی خیالم فرو میرم

باید عکساش را براتون بفرستم



پ ن 5: چون بازم ازم میپرسید یه بار دیگه آدرس اینستاگرامم را اینجا مینویسم

گاهی که یادم میره عکس چیزی را بزارم و دوست دارید که ببینیدش بهم یادآوری کنید

@tilotilomaniya1402

نظرات 8 + ارسال نظر
زینب(مسافرکربلا) دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 12:59

عاشقی نابترین حس دنیاس.
رنجه ولی میخوای جونت بره و اون حس باشه...
شیرین‌ترین و قشنگترین و در عین حال عمیقترین حس دنیاس مخصوصا وقتی با دوری همراه باشه.‌‌...آدم رو صبور میکنه آدم رو میسازه.
تیلو جانم همیشه عاشق نوشته ها و حس و حال خوبتمبرات بهترین هارو از خدا میخوام

زینب جان عاشقی عجیبترین حس دنیاست
درد و رنجیه که درمان نداره و خودش درمان هست
تجربه ش آدم را بزرگ میکنه ... آدم را قوی میکنه ... و وقتی وارد روح و جانت میشه جوری ریشه دار میشه در عمق وجودت که دیگه هیچوقت جدا نمیشه
بهم لطف داری نازنینم
قبل تر ها بیشتر بهم کامنت میدادی... من از خوندن حرفات ذوق میکنم

رعنا دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 13:06

سلام بر تیلوتیلوجونم.
بمونید برای هم. چه عاشقانهٔ دلچسبی. انگیزه‌اید برای هم. وقتی حرف همدیگه رو درک می‌کنید، ارزشش رو داره رنج عشق رو تحمل کنین. چه مغزبادوم بزرگ شده. خودش خودش رو می‌شناسه.
چرا دورووریاممون دارند می‌رند؟ خب. این‌طوری که نسل و نژاد آریایی باقی نمی‌مونه. این‌ها هستند که باید برند. آدم افسوس می‌خوره که حتی آدم‌های معمولی دارند از این کشور خارج می‌شن.
آره‌. باشگاه رو موافقم. ادامه دادنش سخته. چون رژیم می‌خواد. بعد از ۶ سال چندماهه که گذاشتمش کنار و دارم دوباره چاق می‌شم.

سلام رعنای عزیزم
متشکرم رعنای نازنینم
ما در این سالها یاد گرفتیم حرف زدن و تعامل کردن بهترین راه برای استحکام رابطه ست
رنج عشق شیرینه...
اون دوتا فسقلی هم دارن بزرگ میشن و روز به روز خواستنی تر
چی بگم از اینهمه رفتن که قلبم را به درد میاره
رژیم واجب نیست ...رعایت کن
به خودت سخت نگیر
ولی باشگاه را ادامه بده
این از اون خرده عادتهاست که باید به زندگیهامون اضافه ش کنیم
برو باشگاه ... رژیم نگیر... خودت را اذیت نکن ... سالم بخور و آروم آروم رعایت کردن را بکن روتین زندگیت...

ربولی حسن کور دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 13:50 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
تا باشه از این دیدارها
موفق باشید

سلام جناب دکتر
الهی آمین ...
متشکرم

بهار دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 21:44

تیلو جانم اگه حزفم ناراحتت میکنه لطفا بزار حرفم خصوصی بمونه چون مخاطبم فقط خودتی
من چند سالیه میخونمت خاموش اما.
حرفم تلخه ولی از روی دشمنی نیست از روی شناختیه که از تو دارم جواهری در قصر که نه در اصفهان
شاید من اشتباه میکنم به هر حال به اندازه ای که از تو و اقای دکتر خوندم میتونم قضاوتت کنم.
برخلاف بقیه که خوشحال شدن رفتی دکترو دیدی من دلم گرفت. اخه دربای احساس تو بی نهایته و عشقت ورای زمینه به اقای دکتر . ولی چرا اون پنج شنبه های عاشقانه شما جاشو داده به اینکه بعد از ماهها تو بری دکترو ببینی؟ چرا حس میکنم دکتر دیگه اون حس قدیمیو بهت نداره. میترسم فرصتهای زندگیت تموم بشه عزیزم. یادت باشه مردها قشنگترین و عاشقانه ترین حرفا رو بدن احساسم بزنن باید به رفتارشون نگاه کرد برای میزان علاقشون
منو ببخش اگه بی رحمانه حرف زدم

بهارجانم من از حرفای شماها که دوستام هستید و با دلسوزی باهام حرف میزنید هیچوقت ناراحت نمیشم
دلیل اینکه این کامنت را تایید کردم این بود که شاید بقیه هم همچین چیزی در ذهنشون باشه
من توی یه پستی نمیدونم چه زمانی و الان هم پیداش نکردم ولی توضیح دادم
آدمها توی شرایط مختلف عکس العملهای مختلف دارند و این طبیعیه
سالهای خیلی زیادی بیشتر از ده سال آقای دکتر اومدند و به من سرزدند تازه خیلی مرتب و منظم و ماهی یکبار... اما الان شرایطشون تغییر کرده ... مادرشون خیلی خیلی بیمار هستند و پدرشون بدتر از مادرشون... ایشون عین یه پزشک آنکال شدند و سعی میکنند ازشون اصلا دور نشن که خدای نکرده اگه اتفاقی افتاد سریع بتونن ماجرا را جمع و جور کنند... کما اینکه توی این مدت خیلی خیلی زیاد هم اتفاق افتاده
این مشهد را هم با کلی ترس و لرز و دعا و نذر و نیاز رفتیم ...
واقعیت این هست که منم ازشون انتظار ندارم
بهار جان ... آدمها با توجه به شرایط گاهی مجبور هستند... زندگی خیلی هم به ساز دل ما نمیرقصه

لیمو سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 11:10 https://lemonn.blogsky.com

سلااااام
چه ورزشی میری؟ خیلی شبیه ورزشیه که من میرم.
همیشه مست و ملنگ و شاد باشی تیلوجوووونم

سلام به روی ماهت
ایروفیت
همش شبیه همه این ورزشهای گروهی
به نظرم فقط تفاوتش در مربی ها هست ... لیمو باید برات بگم که مروارید جون از اون مربیهای بینظیره ... باور کن این از خوش شانسی منه که خداوند آدمهای اینقدر خوب را سرراهم قرار میده ... یعنی از تمرین کردن باهاش لذت میبرم از بس دوست داشتنی و متعهد و حرفه ای هست

م سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 16:44

همسایه نونوا خیلی خوبه
قدیم ترها مردم دیزی شون رو میدادند به سنگکی ها که تو تنور اونا پخته بشه
ما قدیم ها یه همسایه نونوا داشتیم که اتفاقا تو خونه شون مستاجر بودیم
برامون تو تنور سیب زمینی تنوری میکرد و می آورد
خلاصه عالمی داشتیم
الان همه فر دارند ولی یه نونوای خوب و خوشرو تو همسایه ها نعمتی بود برای مردم تو دورانی که فر تو خونه ها نبود

اخی
چه خاطره قشنگی
البته این تنورهای جدید با اون قدیمیا فرق داره
فکر نکنم بشه باهاش سیب زمینی تنوری کرد
ولی من معتقدم کلا توی محل - کاسبهای خوشرو و با انصاف - یه نعمت بزرگ هستند

م سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 17:57

یه چیز دیگه اولین بار که دیدم باشگاه میرید فکر کردم چه خوب منم میرم
ولی در حد فکر موند
الان دیدم برای شما 6ماه شد
از خودم خجالت کشیدم

هروقت شروع کنی عالیه ... همین امروز تصمیم نهایی را بگیر
من ماه پنجم را تمام کردم و در دوره ششم قرار گرفتم و خودم هم متعجبم که نصف یکسال هست که دارم پیگیرانه و با علاقه ورزش میکنم
من نمیدونم شما چه سن و سالی دارید... اما میدونم تو این سنی که هستم خیلی بهم حال خوبی میده اینکار

مینا شنبه 11 آذر 1402 ساعت 08:42

للی اون دوستتونه ک شوهرش با دوس دخترش تو مغازه بود و تصادفن دوربین اونا رو گرفت ؟ چی شد داستانش؟ جدا شد؟ خیلی روزها بهش فک میکنم و ب میزان اثر سورپرایز تلخی ک شد بر روحش،،تازه فهمیدم مغازه هم مال اون بوده!!!

بله همون دوستم هست
للی تصمیم گرفت به همسرش یه فرصت دوباره بده و از این تصمیم پیشمان نیست خدا را شکر
مغازه مشترک هست و ماله هردوشون هست
امیدوارم واقعا یه اشتباه گذرا بوده باشه و تمام شده باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد