روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

کجا باید برم یه دنیا خاطرت تورو یادم نیاره

سلام

روزتون زیبا

آذرماه قشنگمون آروم آروم داره تمام میشه

و هوا یهویی سرد شد


چهارشنبه رفتم خونه و روزم را به میناکاری و کتاب خوندن گذروندم

صبح پنجشنبه از قبل قرار گذاشته بودیم جمع بشیم خونه خاله جان

دوش گرفتم و آماده شدم

بعدش هم رفتیم دنبال مغزبادوم

خواهرعصر اومد

اونیکی خواهر و فندوق و پسته زودتر رفته بودند

خاله و اطلسی هم قبل ما رسیده بودند

جمع شدیم دور هم و قرار بود تولد دایی سوپرایزانه برگزار بشه

دایی جان اومد و خبر نداشت

کیک آوردیم و کادو و آهنگ ...

ذوق کرد و سوپرایز شد

تا شب دور هم بودیم

البته قرار بود مهمانی یک روز دیگه هم ادامه داشته باشه

اومدیم خونه برای خواب

صبح جمعه بیدار شدیم و صبحانه خوردیم

البته تا آماده شیم و بریم ساعت نزدیک 11 بود

باز دور همی

باز بگو بخند

اما این روزهای نزدیک به سالگرد پدر جان توی هرجمعی باشیم یهو وسط خنده ها... اشکمون در میاد

ناخواسته اشک بقیه را هم در میاریم

یهویی یه خاطره ... یه جمله ... یه اشاره ... ما را پرت میکنه به روزهای سخت 2 سال پیش همین موقع ها...

خلاصه که لابلای کل این دو روز هزار دفعه اشک ریختیم و هزار بار بغضی شدیم

باورش آسون نیست که دو سال هست که پدرم پر کشیده ...

باورش آسون نیست که روزها را بدون پدرجانم سپری میکنم ...

ولی حالا دیگه متوجه شدم زندگی همینه

هممون یاد گرفتیم ... باید قدر لحظه ها را بدانیم

تازه داریم بیشتر هم یاد میگیریم توی لحظه ها زندگی کنیم



پ ن 1 : سعی میکنم آروم باشم

ولی این روزا توی دلم غوغاست


پ ن 2: روز پنجشنبه بارون اومد

رفتیم یه سر به باغچه زدیم ... گلهای نرگس باز شده بودند... بازم نرگس چیدیم


پ ن 3: امروز صبح باشگاه بودم

هنوزم ذوق میکنم که میرم باشگاه


پ ن 4: نان میخوام امروز

نانوایی کنارمون تعطیله... چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حالا باید برم یه جای دیگه نان بخرم

نظرات 6 + ارسال نظر
ربولی حسن کور شنبه 25 آذر 1402 ساعت 12:41 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
این داغها فراموش شدنی نیست. حق دارید.
مگه توی کوچه تون دوتا نونوایی نبود؟ هردوشون تعطیلند؟

سلا م جناب دکتر
شاید دیگه زیادی دارم ازش حرف میزنم و شماها را کلافه میکنم ... عذرمیخوام ... ولی این درد پررنگ توی دلم باقی مانده...
فقط یکی افتتاح شد و دومی همچنان در حد یه پارچه که روش نوشته « به زودی در این محل نانوایی افتتاح میشود... » باقی ماند
که البته روز شنبه تعطیل بود

سارا شنبه 25 آذر 1402 ساعت 12:59 https://15azar59.blogsky.com

سلام تیلو جونم
پ.ن۴: آقوی همساده میفرمایند : اینم شانس مایه

سلام به روی ماهت عزیزدلم
کاملا درست میفرمایند...

عابر شنبه 25 آذر 1402 ساعت 13:42

سلام. میخواستم بگم باورت میشه که ۲ سال گذشته دیدم خودت هم نوشتی، من باور نمیکنم پدرم ۳ سال نیست، اوایل باورم نمیشد چطور دیوونه نشدم چطور طاقت آوردم، آدم و زندگی چیز عجیبیه انگار که خودت هم خودت رو نمیشناسی. یادشون گرامی تیلو جان.

خدا رحمت کنه پدرتون را ... منم همیشه متعجبم که چطور از این درد بزرگ زنده عبور کردم ...
جایگاهشون بهشت باشه

نرگس شنبه 25 آذر 1402 ساعت 14:05

سلام تیلو جان
انشالله همیشه تنتون سالم باشه و کنارهم خوشحال باشین خدا پدرتون را بیارمزه راستش خیلی وقته میخوام اینارا بگم ولی با خودم میگم شاید نارحت بشی ولی اینار دلم خواست بگم راستش وقتی راجب پدرت حرف میزنی من اصلا نمیتونم این محبت درک کنم هیچوقت هیچ محبتی بین من و پدرم نبود هیچوقت هیچ عشق پدر و دختری را تجربه نکردم ولی تا دلت بخواد خاطره تلخ ازش دارم تمام خاطرات من از پدرم خاطرات تلخ و ناراحت کننده بود تمام بچگیم با این ترس بزرگ شدم که اگه مامانم مارا ول کنه بره بابام به خاطر مواد ما را میبره میفروشه من تو سن 21 سالگی پدرم فوت کرد ولی راستش خیلی قبلتر برای من مرده بود اون موقع دیگران هم فهمیدن که مرده وقتی با بغض راجب پدرت حرف میزنی دلم میخواد بهت بگم تیلو جان به این فکر کن که تو کلی خاطرات خوب از پدرت داری محبت پدر و دختری را حس کردی و چشیدی چشمات ببند و به همه ی اون خاطرات خوش فکر کن و خدا را شکر کن که این شانس داشتی که داشتن پدری به این خوش قلبی و مهربونی و فداکاری را تجربه کنی
خیلی ها مثل من هستن که هیچوقت این محبت را تجربه نمیکنن من تو این سالها خیلی تلاش کردم که اون زخمها را درمان کنم ولی تاثیرات اون ترسها هنوز هم روی زندگیم تاثیر داره ببخشید اگه زیاد حرف زدم سعی کردم خلاصه بگم بازم میگم خدا به خودت و مادرت سلامتی بده روح پدرت هم قرین لطف و آمرزش خدا باشه که البته مطمئن هستم که هست همچین پدر و مرد بزرگواری حتما روحش در آرامش هست

سلام نرگس عزیزم
از اینکه حرفای دلت را برام نوشتی خیلی خوشحالم کردی و از اینکه حس کردم بهم حس نزدیکی کردی که اینا را گفتی هم حس خوبی گرفتم
ولی از اینکه خاطره و تجربه خوبی از پدر نداشتی غصه م شد
خدا رحمتشون کنه
راست میگی درمان این مدل زخم ها سخته ... اینکه خودشون و شما را از یه عالمه مهر و محبت و حال خوب محروم کردند خیلی سخت و دردناکه ....
من امیدوارم و آرزو میکنم با بقیه عزیزانت ... با کسایی که دوستشون داری... با اونایی که بهت نزدیکن ... اونقدر خاطره های خوب و قشنگ بسازی که این رنج و دردها بی رنگ بشن... اونقدر زندگی بهت عشق و محبت هدیه بده که بتونی پدرت را ببخشی و اون ترسها و رنجها از دلت برن...

مانی یکشنبه 26 آذر 1402 ساعت 00:21

تیلو عزیزم
من هم ذوق میکنم باشگاه می ری

باورتون میشه خودمم هنوز خیلی خیلی خیلی ذوق میکنم

سارینا۲ یکشنبه 26 آذر 1402 ساعت 18:09 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام
بار اوله که وبلاگ شما رو می خونم
من هم اهل اصفهان ولی ساکن استان اردبیل هستم
از بازار هنر و میدان انقلاب نوشته بودی قشنگ برام تداعی شدن
مادرم هم پریروز رفته بود پاییزگردی پارک هشت بهشت. می گفت سه ساعت راه رفتیم و هنوز از زیبایی اون محیط سیر نشده بودیم
منم مثل شما پدرم رو دو سال پیش از دست دادم. الان همه فکر می کنن من کامل فراموش کردم ولی اینطور نیست و هر روز به یادشم.
خدا پدر بزرگوارت رو بیامرزه

سلام سارینای عزیزم
امیدوارم جز دوستای خوبم بشی و همیشه بهم سر بزنی
خدا پدربزرگوارتون را رحمت کنه و بیامرزه ...
این درد تمام نمیشه ... کهنه نمیشه ... بیرنگ نمیشه ... فقط یاد میگیری باهاش زندگی کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد