روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

آخرِ آخرِ اردیبهشت

سلام

شبتون آرام

برای اینکه اینهمه مدت نبودم و ننوشتم ، عذرخواهی میکنم

اما در موردش نمیخوام بگم

که نه خوندنیه و نه شنیدنی و حتی نه گفتنی...


میخوام امشب از چیزای خوب بنویسم

بدیهاش، سختیهاش، ناخوشیهاش بماند....


اولش،میخوام از اومدن حضرت یار بنویسم

از روزی که شراب کهنه ی بودنش را نوشیدم و مست شدم

بعد جهان از حرکت ایستاد

زمان متوقف شد

و من شدم صاحب کل جهان

هرچی غم و غصه بود با چندتا قطره اشک شسته و شد و رفت و بعدش هرچی بود و نبود آرامش بود

یه آرامش بعد از مدتها که نمیدونم چند روز و چند ماه و چند ساعت بود

آقای دکتر اومدن

یه کاری اصفهان داشتند

اول رفتند دنبال اون کار

بعد هم چای و عصرانه را با هم خوردیم

نه خیلی حرف زدیم

نه خیلی زمان داشتیم

هرچی بود نگاه بود و سکوت و آغوش یار




پلان دوم

دارم لیف رنگی رنگی میبافم

چرا؟

نمیدونم

انگار دارم خیال میبافم

انگار با هر حرکت و چرخش قلاب چیزی درونم شکل میگیره

انگار رنگای رنگی رنگی این کاموا با دلم یه بازی ارامش بخش دارن



پلان سوم

با مغزبادوم میشینیم و دستی یه طرحهایی برای روی سفالها میکشیم

بعد اسکنشون میکنیم

اینطوری اسکن کردن و فتوشاپ را هم به طور غیرمستقیم و کاربردی یاد میگیره

میریم توی فتوشاپ و یه چیزایی به طرحای دستی اضافه میکنیم

یه چیزایی از طرح برمیداریم

و در نهایت با هم یه طرح مشترک میزنیم و پرینت میگیریم

بعد هم روی سفالها پیاده میکنیم

نه عکس میگیریم

نه استوری میزاریم

فقط از اون لحظات لذت میبریم



پلان چهارم

یه کتابی که قبلا خوندم را از توی کتابخونه برمیدارم

از یه جایی وسطای کتاب شروع میکنم به خوندن

یهو یه لذت دلچسب میخزه زیر پوستم

هوس خواندن

میخونم و میخونم و میخونم

هوا روشن میشه

و من هنوز عطش خوندن دارم



پلان پنجم

نه به موقع میخوابم

نه به موقع بیدار میشم

نه به موقع میرم سرکار

نه به موقع به روتینهای زندگیم میرسم

اما هر لحظه هرکاری دلم بخواد انجام میدم






این مدت 

یه عالمه گل قلمه زدم

یک روز کامل دندون درد شدید داشتم 

مامان جانم نمیدونم سرماخورده یا کرونا گرفته

مغزبادم هم دقیقا عین مادرجان شده

همچنان به خاله جان میناکاری یاد میدم

یه روز یه نفر یه فرقون (فرغون؟؟؟؟؟) خاک و شن و آجر، برده بود یه جایی توی راه، توی آرامستان ریخته بود، دقیقا وسط راه بود، یه روز بیل بردم و به تنهایی جابجاشون کردم

گلدون سانسوریا را عوض کردم چون هیچ رشدی نکرده بود، حتی تکون هم نمیخورد

همچنان حوصله عکس گرفتن از کارهای آماده شده میناکاری و پست کردنشون توی پیچ را نداشتم

نرفتم دنبال کارهای بیمه تکمیلی

نرفتم دنبال انحصار وراثت

نرفتم دنبال کارهای مربوط به یارانه(اصلا نمیدونم باید برم یا نه)

یه سمپاش دستی خریدم ببینم باهاش میشه راحت تر ترانسهای سفالها را زد یا نه؟



نظرات 12 + ارسال نظر
لاندا یکشنبه 1 خرداد 1401 ساعت 08:29

خوبه که خوشی ها رو هم میبینی

لاندای عزیزم دارم با تمام وجود تلاش میکنم

kook یکشنبه 1 خرداد 1401 ساعت 09:30

"پلان پنجم

نه به موقع میخوابم

نه به موقع بیدار میشم

نه به موقع میرم سرکار

نه به موقع به روتینهای زندگیم میرسم

اما هر لحظه هرکاری دلم بخواد انجام میدم"


این پلان یعنی تو هم خیلی خیلی پولداری و هم آقابالاسر نداری و هم همه باهات همراهن. پس بشین زندگیتو بکن و غر نزن! قدر داشته هات رو بدن!

پلان پنجم
به معنی این هست که هنوز انگیزه ی کافی برای زندگی کردن مثل قبل را ندارم
آقابالاسر که هیچوقت نداشتم
کسی که به معنی واقعی بخواد بهم زور بگه و باید از این بابت شکرگزار باشم
در مورد غر زدن واقعا دارم سعی میکنم غر نزنم ولی اگه میزنم باید بهم گوشزد کنید
چون خیلی بد هست که بشم یه تیلوی غرغرو
خیلی پولدار نیستم ولی انگیزه های جاه طلبانه ام را کلا از دست دادم

بهار از کویر یکشنبه 1 خرداد 1401 ساعت 09:33

دختر مهربان وبلاگستان این دیدار این آغوش واین عشق گوارای وجودت

متشکرم نازنینم
چقدر بهم لطف دارین شماها

مرمر یکشنبه 1 خرداد 1401 ساعت 10:13

سلام تیلو جانم،انشاا... همیشه دلت پر از شادی باشه،خیلی خوشحال شدم که بالاخره درهای قلبتو رو به شادیها باز کردی،شادیهات افزون دوست نازنینم،برات بهترینها رو از خدا میخوام

سلام مرمرنازنینم
منم برات بهترینها را آرزو دارم

بهار شیراز یکشنبه 1 خرداد 1401 ساعت 10:36

عزیز دلم ...تیله ام...
چقدر خوشحالم که با آمدن یهویی دکترجان حال دلت خوب شده ...مراقب خودت باش رفیق

ای جانم
داشتن رفقایی مثل شما نعمته

الی یکشنبه 1 خرداد 1401 ساعت 11:27 https://elimehr.blogsky.com/

من فقط پلان اول رو با لبخند خوندم، نه اینکه بقیش رو نخوندم اما مزه اولی منو از بقیه پلانها پرت کرد
ای جااااان، ای عشق
الهی ازین به بعد فقط عشق باشه و بوی یار و آغوشش و بس
منم کیف کردم
تو لایق فقط پلان اولی

الی عزیزم متشکرم که درکم میکنی
مهربونیت بهم ثابت شده ست

جازی یکشنبه 1 خرداد 1401 ساعت 15:04

سلام
ملاقات دوست یا بقول تیلو حضرت یار مبارک باشد و اینگونه است که گاهی نطلبیده به مراد می رسی.
نمیدونم راجع به بقیه چی بگویم یا اینکه اصلا جواب میشه داد یا نه
در مورد دیر پست جدید گذاشتن هم ما از این طریق پی به سلامت بودن و حال و احوالت می بریم و این پست گذاشتن واسطه با خبر شدن از حال واحوال و روزگار و وضع جسمانی و روحانی خودت و وابستگان می شویم

سلام و روزبخیر
ملاقات حضرت یار برای همه میسر باد
هنوز تیلوی منظم قدیمی نشدم
زمان لازم دارم
شاید دیگه هیچوقت اونطوری نشم و دیگه هیچوقت منظم ننویسم

zahra یکشنبه 1 خرداد 1401 ساعت 23:51

ترانه دوشنبه 2 خرداد 1401 ساعت 04:46 http://taraaaneh.blogsky.com

مغز بادوم چه خوشبخته که تو خاله اش هستی
من هر وقت نوشته های تو رو میخونم یاد خونه دوران بچگیهام و بوی گلهای توی حیاط و نشستن تو ی ایوان عصرونه خوردن و رمان خوندهام و همه چیزهای خوب میفتم.

ای جانم
لطف داری
من خودم بچگی زیبایی داشتم
خاله های خوبی هم داشتم
برای همین دوست دارم نقش و رنگهای اینچنینی توی ذهن مغزبادوم پررنگ و خوشرنگ باشه

مهربانو سه‌شنبه 3 خرداد 1401 ساعت 10:19 http://baranbahari52.blogsky.com/

تیلو جانم چقدر پلان پنجم رو دوست داشتم عااالیه دختر همینقدر راحت و لحظه ای زندگی کن و البته یه دنیا برای دیدن یارجونیت خوشحال شدم اون لحظه ها چقدر زود میگذرن

فدای مهربونیات
میدونم که خیلی خوب حرفامو درک میکنی

رسیدن سه‌شنبه 3 خرداد 1401 ساعت 11:38

کلا کارمون شده هِندِل زدن برای روشن کردن موتورمون.
ولی باز خوبه میری بیرون حالا چه برا خرید چه تفریح دم آب ... روال بازسازی سریع تر پیش میره اینجوری

اخ راست میگی به خدا
انگار برای همه چیز باید انرژی و زمان بزاریم

شکوفه سه‌شنبه 3 خرداد 1401 ساعت 19:38

سلام تیلوجان اون هفته باوبتون اشناشدم وتوی یه هفته کل ارشیو روخواندم.واقعا از فوت پدرتون ناراحت شدم وهمراه اون پستهای اخر کلی اشک ریختم خدا پدرتون روبیامرزه.واقعا شما نه تنها پدر باکه دوست ورفیق وپناهگاه وهمه چیز خودتون رواز دست دادین.بهتره فعلا تا یه مدتی دنبال کارهای انحصار وراثت و...نرید به خودتون فرصت کنارامدن بدین.البته اگر خواهر وبرادرتونم راضیند واگر اونا خواستند زودتر اینکاربشه یه مقداراز کارها وروی شونه ی اونا بندازید اینجور از لحاظ روانی کمتر اسیب میبینید .نگین که اونا بچه دارند به هرحال اوناهم یه مسولیتی دارند میتونند توی اون تایم بچه هاروبذارند پیش مادریاشما.شمابیش ازحد برای دیگران ازجانتان مایه میزارید.

سلام به روی ماهت
متشکرم از زمانی که گذاشتی
ببخشید که اشکت را درآوردم
کارهای انحصار وراثت را باید انجام بدم و صرفا هم خودم باید انجام بدم چون به طور مستقیم قسمت عمده ایش مربوط به خودم میشه
خواهرها و برادرجان در این مورد هیچی نگفتند و هنوز نظری ندادند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد