روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

پنجشنبه های گس

سلام

روزتون پر از عطر و بوی خوش

پر از رایحه ای که دوست دارید

مثلا عطر و بوی پیراهن یار

یا مثلا عطر گلهای مریم

شایدم خیلی دم دستی تر باشه عطر بوی خوش قورمه سبزی مامان پز

یا حتی یه نسکافه ساده یه گوشه دنج

من از اون آدمهایی هستم که خیلی از صحنه هایی که توی ذهنم حک شده با عطر و بوی خاصش گوشه ذهنم جا خوش کرده

خودم خیلی وقتها به مچ دستم عطر میزنم ، روی نبضم

برای همین خیلی وقتها که آقای دکتر را دیدم مچ دستش را بو کشیدم، البته ایشون اصلا به مچ دستشون عطر نمیزنن



امروز صبح که رسیدم جلوی دفتر دیدم که یه بیل مکانیکی گنده در حال کندن پیاده رو و جدولهای جلوی دفتر هست

یه عالمه کارگر هم با بیل و کلنگ مشغول بودند

چند تایی هم ماشین و کامیون در اطراف پارک بود

به سختی ماشینم را یه جایی پارک کردم و رفتم سروقت مهندس ناظری که ایستاده بود و اخماش تو هم بود و با اون عینک آفتابیش هم میشد بداخلاقش را حس کرد

بهش گفتم میتونم وارد دفتر بشم؟

با سراشاره کرد: بله

خسته نباشید گفتم و یه تشکری کردم بلکه یه ذره اخماش کم رنگ بشه اما بی فایده بود

الان هم که دارم مینویسم از شدت سر و صدا ، نمیدونم دقیقا باید چیکار کنم

البته که چندتایی کار دارم که باید تحویل بدم و اصلا جای از زیر کار در رفتن ندارم



وسط اون روزهایی که چشمم مشکل پیدا کرده بود ، غصه های رنگارنگ زیادی بهم هجوم آورده بودن

من اصولا در شرایط بد به غصه ها اجاره جولان نمیدم

به دردها پر و بال نمیدم و سعی میکنم ازشون بگذرم و یه کمی به خودم و اون مشکل زمان بدم ببینم چی میشه

البته این به اون معنی نیست که اگه کاری عجله ای و سریع باشه من پشت گوش میندازمش

خلاصه وسط اون غصه های رنگارنگ ، غصه ی اینکه شاید دیگه نتونم برای عزیزای دلم بافتنی کنم هم بهم فشار میاورد

شاید این مسئله الان به نظرم خیلی مسخره و پیش پا افتاده باشه

اما اون زمان برام غصه بود

خلاصه که یه کمی که بهتر شدم سریع بساط کاموا را راه انداختم و یه پلیور خیلی کوچولو برای نی نی توی راه سرانداختم

اون موقع خیلی بدنم ضعیف بود و چشمام هم بدتر

روزها نهایتا یک راه میبافتم و از خستگی بیهوش میشدم ، انگار که کوه کنده بودم

بعد هم کلا بساطش را نصفه کاره جمع کردم

دیروز دیدم هم وقت آزاد دارم (چون به خاطر مامان ظهرها میرم خونه)

هم حال و روزم خوبه

پس دوباره بافتنی را درآوردم و احتمالا آخر هفته تمامش میکنم

گاهی یه تلنگرهایی باعث میشه یادمون بیاد چقدر نعمت داریم و قدردانشون نیستیم

حواسمون باشه - شکر نعمت فراموشمون نشه


پ ن 1: دیروز پسرعمه اینجا بود


پ ن 2: خدا را شکر مادرجان بهترن

همچنان برامون آشپزی میکنند ولی بقیه ی کارهای خونه و آشپزخونه را من انجام میدم


پ ن 3: دیروز که با دکتر حرف میزدم دلتنگی را توی صداش حس میکردم

مدل دوست داشتن و دلتنگی کردنش مخصوص خودشه

وقتی پرسید به نظرت کی؟ گفتم هنوز صبوری لازمه...


پ ن 4: میخوام برای اتاق جدید مغزبادوم هدیه بخرم

امروز بعدازظهر اگه مامانش اجازه بده (با رعایت نکات بهداشتی) میبرمش که انتخاب کنه




نظرات 7 + ارسال نظر
پیشاگ پنج‌شنبه 30 مرداد 1399 ساعت 10:19

چه جالب تیلو
منم بعضی بوها تو ذهنم مونده و کلی خاطره دارم ازشون
من بوی بقالی سر کوچمون که بچگیام میرفتیم خوراکی میخریدیمو یادمه
یکی دوبار اون بو رو حس کردم و واقعا منو برد به اون روزا
بعضی عطرا بعضی وقتا بوی پارچه یا کاغذ
خوشبحالللللللل مغز بادوم
ما که لذت خاله رو نچشیدیم
مراقب خودتون باشین خوشگلا

پس شما هم خاطرات را با بو و مزه به یاد میاری...

روشنک پنج‌شنبه 30 مرداد 1399 ساعت 10:58

سلام به روی ماه تر و تمیز و شستت

دلم میخواد همیشه بخندی از ته دللللللللللللللل

5شنبه ها همیشه عسله چه با قرار چه بیقرار

بزن فال خوب که آورد حال خوب قند عسل

سلام عزیزدلم
منم دلم میخواد شما همیشه شاد و خوشبخت باشی
هورااااااااااااااااااااااااا

سارا پنج‌شنبه 30 مرداد 1399 ساعت 11:18 http://15azar59.blogsky.com

میشه منو به خواهرزادگی بپذیری و خب درسته مغز بادوم نمیتونم باشم به لحلظ حجم و اندازه اما خب هدیه برای اتاقم که میشه خرید
...
درسته هر کس ادم روبروش رو خوب بشناسه نوع ابراز علاقه دلتنگی و حتی مدل خشم و عصبانیتشو حتی از توی نوشته هاشم متوجه میشه بدون اینکه حرف بزنه


یعنی اونقدر خندیدم که نگو

اوهوم
و خیلی خوبه که آدمهای مقابلمون را بلد باشیم

سهیلا جمعه 31 مرداد 1399 ساعت 14:44 http://Nanehadi.blogsky.com

برای بافتن حالت رو میفهمم .من غصه ها و شادی هام رو تو رج ها میبافم.ان شالله همیشه سلامت باشی.

من خیلی وقتا وقتی دونه دونه و رج به رج میبافم ذکر میگم
یا چیزهای خوب تعریف میکنم
سعی میکنم با حال خوب ببافم و خاطرات خوب ببافم
میدونی حس میکنم انرژی خوب و حرفهای خوب توی تار و پود اون لباس جاری میشه

لیلا جمعه 7 شهریور 1399 ساعت 21:13

چرا نیستی عزیز؟ نگرانت شدم

شرمنده نگرانتون کردم

لیلا شنبه 15 شهریور 1399 ساعت 15:32

بیشتر از دوهفته است نیستین. نگرانتون هستم

یه نگاهی به تاریخ ها بندازین... اینطوری نیست
فقط چند روز غیبت داشتم

لیلا سه‌شنبه 18 شهریور 1399 ساعت 13:46

آقا کجایی؟ خیلی نگرانم

ببخشید که نگرانتون کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد