روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

کاش بودی

عصر پنجشنبه ست

تو کوچمون سکوت مطلق حکمفرماست

هیچکس حتی از کوچه عبور هم نمیکنه

مغازه های اطراف هم امروز تعطیل هستند... با اینکه اکثرا پنجشنبه ها عصر باز هستند

حتی سوپر روبرو هم تعطیله

یه طور عجیبی کوچه سوت و کور هست

یادم میاد به هفته گذشته این موقع ها...

داشتم آخرین جرعه های شراب بودنت را مزمزه میکردم و هی حرف میزدم

با ذوق و شوق

با یه عالمه انرژی

خسته شده بودی و هیچی نمیگفتی... فقط گاه گاهی سرت را تکون میدادی و لبخند میزدی

مهمونت کردم به یه قهوه تلخ...

گفتم خستگیت را برطرف میکنه و حسابی سرحال میشی

قهوه ی خیلی تلخ دوست نداری... تقاضای عسل کردی... خندیدم...

عسل مزه قهوه ت را خراب میکنه...

گفتی : حیف روز به این شیرینی نیست که من قهوه تلخ بخورم...

چشمام قلب قلبی شد...

من کیک خوردم

یه ناخنک کوچولو زدی... اهل کیک خوردن نیستی... برعکس من...

سکوت کرده بودم... آروم آروم حس رفتنت داشت میومد سراغم...

الانم همون حس غریب را دارم... یه غربت عصرپنجشنبه ای که با سکوت کوچه پررنگ تر شده ...




زنگ میزنم آقای دکتر... جواب نمیدن... احتمالا هنوز خوابن

زنگ میزنم پدرجانم... یه کمی حرف میزنیم... میگم از مادرجان بپرسین چیزی لازم ندارن؟

میگن : پنیر تمام شده...

توی خونه ما سه نفر سه مدل پنیر مختلف میخوریم... یه کمی شاید خنده دار باشه... ولی خب بالاخره سلیقه های فرق داره

عصر پنجشنبه کش دار

یه عالمه کار دارم

باید تندتند کار کنم... اما نشستم پست مینویسم

باید یه عالمه کار مرتب و آماده کنم و شنبه صبح تحویل بدم ...

تصمیم داشتم فردا صبح هم بیام سرکار... ولی ....

کاش اینجا بودی

کاش میشد همه پنجشنبه ها بیای

با خودم قرار گذاشتم دیگه نزارم اینهمه راه را بیای... خسته میشی... دفعه سوم هست که بعد از اینکه از اینجا میری مریض میشی...

حالا از این به بعد با غربت عصر پنجشنبه چیکار کنم؟؟؟؟؟؟



نظرات 10 + ارسال نظر
سعید پنج‌شنبه 7 شهریور 1398 ساعت 19:15 http://www.zowragh.blogfa.com

لب تشنه خوابیدند پای حوض گلدان ها
شاید تو برگشتی و برگشتند باران ها
شاید تو برگشتی و شهریور خنک تر شد
دنیا کمی آرام شد خوابید طوفان ها
شاید تو برگشتی و مثل صبح روز عید
پر کرد ذهن خانه را تبریک مهمان ها
آن وقت عطر چای لاهیجان و لیمو ترش
آن وقت رفت و آمد شیرین قندان ها
آن وقت دور سفره می گویند و می خندند
بشقاب ها چنگال و قاشق ها نمکدان ها
تو نیستی و استکان ها نیز خاموشند
ای کاش بودی تا تمام روز فنجان ها

سپاسگزارم
چقدر غمگین بود این شعر... شایدم حال دل من اینطوری بود و اینطوری خوندمش

مهدی پنج‌شنبه 7 شهریور 1398 ساعت 20:08

چه غروب غمگینی..

رهآ پنج‌شنبه 7 شهریور 1398 ساعت 20:22

تیلو ی بار دیگه از آشنایی تون بنویس .. از اینکه چرا نمیشه کنار هم باشید؟ از اینکه چرا این هم فاصله مکانی؟ ...

حتما مینویسم
ولی الان توی روزهای شلوغ هستم و تمرکز و وقت این کار را ندارم

لیلی۱ پنج‌شنبه 7 شهریور 1398 ساعت 21:18

چقدر غم انگیز۱

الی پنج‌شنبه 7 شهریور 1398 ساعت 22:30 http://elhamsculptor.blogsky.

میدونم یه روز که خیلی دیر نیست هر روزت میشه پنجشنبه های با او


وای الی... معجزه کلماتت قلبم را گرم کرد

نل جمعه 8 شهریور 1398 ساعت 00:10

تیلو همچین حقی نداری
یعنی چی با خودت قول و قرار طی میکنی؟؟؟
داشتم مزه مزه میکردم حسهای پشت کلماتتو که رسیدم به قول و قرارت با خودم که قشنگ اتشفشان شدم
نبینم از این حرفها به اقای دکتر بگی هااا



من شما دوتا را دوست...خیلی دوست...

دل به دل راه داره نل عزیزم
شرط عاشقی همینه... من حق ندارم به خاطر دل خودم بزارم عشقم اذیت بشه... باور کن از اینکه بعد از این سفر اینطوری مریض میشه بینهایت رنج میبرم

نسترن جمعه 8 شهریور 1398 ساعت 01:27 http://above-sky.blogfa.com

«کاش اینجا بودی

کاش میشد همه پنجشنبه ها بیای

با خودم قرار گذاشتم دیگه نزارم اینهمه راه را بیای... خسته میشی... دفعه سوم هست که بعد از اینکه از اینجا میری مریض میشی...»

من غم این چندتا جمله رو عمیقا حس کردم. میتونم حدس بزنم چقدر غمگین بودی... هیچی دیگه نمیتونم اضافه کنم...ناتوانم..

عزیزمی نسترن مهربانم
غمگین بودم به شدت ... خیلی سخته دوری
اما الان خوبم... نگرانم نباش

طیبه جمعه 8 شهریور 1398 ساعت 12:20 http://almasezendegi.mihanblog

عزیزم.....

قلب من بدون نقاب جمعه 8 شهریور 1398 ساعت 14:07

دیروز به این فکر می کردم که کاش می شد گاهی تیلو بره برای دیدن

فکر کنم امکانش نیست درسته؟

اصلا امکانش نیست
پدرجان من اصلا اجازه مسافرت تنهایی به من نمیدن
یه کمی تو رفت و آمدهای من سخت گیری وجود داره

آناهیتا شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 14:06

تیلو جوونم بنظرم درین سن و سال حق مسافرت تنهایی از تو سلب شده .حق خیلی خیلی طبیعی ه که باید بگیری.منم همسن وسال تو هستم.با این سختگیریهای نسل ما اشنا هستم ولی دیگه الان وقتشه وچه بسا از وقتش گذشته که یه حقوق حداقلی خودمون برای خودمون در نظر بگیریم و مطالبه کنیم.این روزهای زندگی شخص خود ماست که میگذره .حرف پدر ومادر قابل احترامه ولی درین سن ما خودمون خوب و بد زندگیمون را بهتر میفهمیم

آناهیتای عزیزم
من تحت فشار و آزار نیستم
من تو یه خانواده زندگی میکنم که مجموعه ای از قواعد و قوانین هست مثل همه ی خانواده های دیگه
من قوانین این زندگی را پذیرفتم
مسلما من میتونم زندگی مستقل و آزاد و تنها را انتخاب کنم و برای خودم هرطور دوست دارم تصمیم بگیرم و تنهایی زندگی کنم و برم مسافرت و .... اما من انتخاب کردم که با اون خانواده و با اون قوانین زندگی کنم
سخت گیری ها وجود داره... گاهی بی منطقی ها هم هست ... ولی برآیند این قضیه طوری هست که من فعلا این زندگی را انتخاب کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد