روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

نفس های گرم تابستان

سلام

روزتون خوش

به قول دوست جان حسنی به مکتب نمیرفت... اینم شده قصه ی جمعه ها پست گذاشتن من

دلم همون روزانه نویسی را میخواد

دلم ریز ریز نوشتن و تعریف کردن بالا پایین زندگی را میخواد

من زندگی کردن توی جمع وبلاگی را خیلی خیلی دوست دارم

و انشاله خیلی زود به همون روزها بر میگردم


این هفته اصلا خوب کار نکردم

اما به نظرم یه کمی بیشتر زندگی کردم

شنبه از صبح خیلی زود اومدم سرکار و حسابی کار کردم تا شب

پدرجان هم کمکم کردن و حسابی کارها را جلو بردیم

یکشنبه باز صبح خیلی زود اومدم سرکار و تنهایی شروع کردم به کار...

پدرجان در تدارکات سفر بودند...

برای ظهر خودم را رسوندم خونه و نماز خوندم و دوش گرفتم و وسایلم را که تقریبا مامان جان حاضر کرده بودند برداشتم و برای ساعت 2 راه افتادیم

در دقایق آخر مغزبادوم به جمع سفر سه نفره ما اضافه شد و شدیم چهارتا

توی راه چندین جا ایستادیم و عسکهای خوشگل گرفتیم

شاید چون ریشه های من از کویر هست اینهمه کویر را دوست دارم

شن های کویری و ماسه های داغ صحرا حسابی حالم را جا میاره...احساس میکنم انرژی آفتاب توی دستام هست

خلاصه که توی راه چندجایی سرزدیم و در نهایت رسیدیم به خونه عمه جان (عمه جان مادربزرگ مغزبادوم هست و یک خانه در ولایت پدری دارند که برای تعطیلات و سفرها ازش استفاده میشه)

خودشون هم با چندتایی از دخترعمه ها و نوه نتیجه هاشون بودند...

یکی از اتاقهای خونه ی روستایی را برای ما گذاشته بودند

یک اتاق با سقف گنبدی ، دیوارهای کاهکلی و پنجره هایی با پرده های توری....

اگه بخوام از زیبایی های سفر بنویسم میتونم یک کتاب بزرگ براتون تعریف کنم ...

از درختهای اناری که سبز و قرمز بودند و چنان دلبری میکردند که گفتنی نیست... از نخل های خرمایی که محکم ایستاده بودند و خوشه های بزرگ خرما را نگه داشته بودند... از خرماها با رنگهای زنده و شاد... و ...

رسیده نرسیده لباس عوض کردیم و راهی حسینیه و مسجد روستای کناری شدیم... غوغایی بود

روستاهایی که در حالت عادی حتی 100 نفر سکنه ندارند ولی در روزهای خاص و مراسمات خاص هزاران نفر مهمان دارند...

تا نزدیک ساعت 1 توی مراسم بودیم و بعد هلاک و خسته برگشتیم سمت خونه

اونشب هوای کویر طوفانی بود و شن و ماسه ها به شیشه های اتاق میخورد و من که حس خیلی خوبی داشتم ... از تماشای اونهمه ستاره

نزدیکای صبح که دیگه حسابی هوا یخ شده بود و من و مغزبادوم حسابی رفته بودیم زیر لحاف سنگین و مخملی

روز تاسوعا از صبح باز توی مسجدو مراسم بودیم ... ظهر اومدیم و چرت زدیم و با مغزبادوم دوتایی تو کوچه باغهای کویری گشت زدیم

از دیوارهای کاهگلی بالا و پایین رفتیم و غروب آفتاب را یه جای بینظیر به تماشا نشستیم

شب هم باز تا پاسی از شب توی مراسم بودیم...

روز عاشورا مراسم پرشورتر و پرحس تر بود

صبحانه را با یه آش مخصوص محلی که نذری بود شروع کردیم

روز چهارشنبه صبح زود رفتیم سمت نخلستان های خرما... باغهای خوشگلی که از وصفشون عاجزم

در دل کویر جوبهای پر آب... تضاد شن و ماسه و آب... خورشیدی که اونجا گرمتر میتابید و مردمی که دلشون گرم تر و دستاشون مهربان تر بود

تا نزدیک ظهر توی سبدهای حصیری خرما چیدیم و با مغزبادوم حسابی خوش گذروندیم

ظهر برای ناهار خونه ی یکی از آشناهای پدر که از سفر حج برگشته بودند دعوت بودیم

بعد از ظهر هم برگشتیم سمت خونه...

سفر خوبی بود...

پنجشنبه صبح زود با پدر اومدیم سمت دفتر

پدرجان حالشون خیلی خوب نبود... پاشون درد میکرد... هرچی اصرار کردم بمونن خونه قبول نکردند

نزدیک ظهر بود که توی دستشویی خوردند زمین

از ظهر دیروز تا نزدیک غروب دستمون به دکتر و ارتوپد و رادیولوژی بند بود...کشکک زانوشون ترک برداشته بود و درد خیلی زیادی داشتند و دارند

البته با توجه به بیماریشون نمیتونند مسکن بخورند و باید به همین پمادهای مسکن رضایت بدند...

امروز هم صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و اومدم دفتر

باید حسابی کار کنم...

خیلی از برنامه و کارهام عقبم

با این اوضاع پدرجان هم زیاد نمیتونند کمک حالم باشند... خدا خودش بهم کمک کنه




پ ن 1: زیر اون سقف های بلند... توی مسجد وحسینه خیلی خیلی به یادتون بودم

با تسبیح متبرک امام حسین حسابی برای برآورده شدن حاجاتتون صلوات فرستادم

برای یک سری از دوستان به طور ویژه دعا کردم و همونجا بهشون مسیج هم زدم


پ ن 2: اوضاع زندگی خواهرم خیلی خیلی نامناسب هست...

ازتون التماس دعا دارم


پ ن 3: پدرآقای دکتر هم حال خیلی خوبی ندارند و هنوز در بستر بیماری هستند

این روزها در کم رنگترین حالت عاشقانه های خودمون را داریم...


پ ن 4: اونقدر لبریز حرفم که حرفهام تمامی نداره... ولی ناچارم تا همین جا بیشتر ادامه ندم و برم برای رسیدن به کارهام


پ ن 5: وقتی دارین روزهای آخر تابستان را مزمزه میکنید منو هم یاد کنید...

من عاشق فصل ها هستم

نظرات 18 + ارسال نظر
شکوه جمعه 22 شهریور 1398 ساعت 09:26

سلام چقدر خوب مینویسید حتی در لحظات سخت هم انرژی مثبت به خوانندگان تزریق میکنید ممنون

بهم لطف داری عزیزدلم

نل جمعه 22 شهریور 1398 ساعت 10:48

حال و هوای خیلی خوبی داره عزاداری روستاها..نذرتون قبول
اخ اخ..امیدوارم خیلی زود بهتر بشن.هم پدرجان هم پدر اقای دکتر
خیلی ممنون که به یادمان بودی عزیزم
کارهایت زود تموم میشه و تبدیل به خاطره.تو از پسش برمیای

بغل و ماچ آبدار و یک دنیا انرژی برای تیلوی نازنین که سرشار از زندگیه

تو در هر شرایطی بلدی به آدم دلداریهای خوب بدی
ازت ممنونم

بهنام جمعه 22 شهریور 1398 ساعت 11:54 http://harfehesabi.blogsky.com/

ای بابا
آخرشو با غم اندوه ها تموم کردی کامنتی که میخواستم بنویسم از خاطرم رفت..
فقط امیدوارم زودتر بهبود پیدا کنن پدرهاتون...!

حیف شد
کاش اون اولش برام نوشته بودی که یادت نره
راستی برام سوال شده اون پیچ اینستا... صدا و تصاویر ماله خودته؟
یعنی خودت اینهمه آشپزی بلدی؟

ریحانه جمعه 22 شهریور 1398 ساعت 13:42

چطوری گلم؟
فقط اومدم بهت بگم دلم برات تنگ شده بود و این یه هفته که ننوشتی خیلی برام طولانی شد :)

مواظب خودت باش با کلی ارزوهای قشنگ
بوس بوس

برای خودم هم روزهای بدون نوشتن خیلی سخت میگذره
گاهی آنچنان لبریز از حرفم ... به شماها و نوشتن اینجا هم بدجور عادت دارم
ولی زندگی همینه دیگه... گاهی فرصتها کم هست

لیلی۱ جمعه 22 شهریور 1398 ساعت 15:02

خدا بد نده گندم جان
الان حال پدر چطوره؟
خدا حال همه بیماران رو شفا بده از جمله پدر شما و اقای دکتر

متشکرم عزیزدلم
انشاله که همه چیز درست میشه
من به دعاهای قشنگتون دلخوشم

طیبه جمعه 22 شهریور 1398 ساعت 20:03 http://almasezendegi.mihanblog

سلام چقدر دلم برات تنگ شده بود
بازم خداروشکر زمین خوردن پدرتون به خیر گذشته و از سر زمین نخوردن
ایشالا هم پدرتون و هم پدر آقای دکتر زودتر و کامل خوب بشن
عزاداری هات قبول

سلام به روی ماهت
بله بازم خدا را شکر
متشکرم طیبه جان از دعاهای خوبت

الی جمعه 22 شهریور 1398 ساعت 20:56 http://elhamsculptor.blogsky.

سفر همیشه حال آدمو خوب میکنه
همیشه به سفر


به همچنین

هدی شنبه 23 شهریور 1398 ساعت 07:33

سلام تیلوجان خوبی عزیزم همش به فکرت بودم بابت پدر خیلی ناراحت شدم بلا به دور باشه عزیزم باید چکار کنن درد داره حتمن خدا خودش کمک کنه

سلام به روی ماهت
بله درد که دارند
ولی تا اومدن جواب ام آر آی باید صبر کنند

soly شنبه 23 شهریور 1398 ساعت 08:17 http://www.soly61.blogsky.com

سلام تیلو جوون
به به خوش اومدی .خوش باشی .

سلام به روی ماهت

لاندا شنبه 23 شهریور 1398 ساعت 08:52

ای وای برای بابا خیلی ناراحت شدم. انشالله که زودتر خوب بشن.
چه سفر خوبی بوده. من عاشق این تاسوعا عاشوراهای شهرستانا ام. باید یه تور ایران گردی برای محرم برم.
انشالله زندگی خواهرت و حال پدر دکتر هم رو به بهبودی باشه.

انشاله لاندای مهربانم
اره سفر خوبی بود و مراسم خوبتری
انشاله... انشاله

رسیدن شنبه 23 شهریور 1398 ساعت 10:23

خدا به همه سلامتی بده تیله جان . به پدر و مادرت به آقای دکتر و همه و همه .
انشاءالله کارات راحت و ردیف پیش بره و بیای بازم تند و تند پست بذاری .

انشاله ساره ی نازننیم
انشاله که همه ی عزیزان شما هم در صحت و سلامت باشند

امیر شنبه 23 شهریور 1398 ساعت 11:14

با سلام
انشالله که عزاداری هایتان مقبول درگاه حق باشد . و چه خوب که به کویر زیبا سفر کردید و خارک چیدید . نایین و انارک و شب های کویر همه زیبا هستند . انشالله که زندگی خواهرتان هم به خوبی سرو سامان بگیره و فندق و مغر بادام شنگول و قبراق باشند. و بابا هم همچنان سلامت باشند و سایه شان بر سر شما و زندگی و مامان نیز سلامت باشند و بتونند با دستپخت شان شما را قبراق نگه دارند

سلام به روی ماهتون
خارک نچیدیم... کبکاب ... و رطب سیاه و شیرین
نایین و انارک هم نبودیم ولی به اونجا خیلی خیلی نزدیک بودیم... از نایین شیرینیهای خوشمزه خریدیم
انشاله به دعای شما دوستان

سارا شنبه 23 شهریور 1398 ساعت 11:23

سلام عزیزدلم
خیلی خیلی برای پدر عزیزتون ناراحت شدم، انشااله که زودتر خوب بشنند.
امیدوارم مسائل و مشکلاتی که فکرتون را درگیر کرده زودتر به خوبی و خوشی حل بشوند.انشاالله

سلام به روی ماهت
ببخشید که ناراحتتون کردم
متشکرم
امیدوارم مشکلات همه رفع بشه ودلشون آروم

سعید شنبه 23 شهریور 1398 ساعت 11:55 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو
خوبی
انقد خوب نوشته بودی که تونستم اون صحنه ها رو تصور کنم
اتاقی با سقف گنبدی و دیوارای گلی تو یه روستا
حتی میتونم حال خوبتو اونجا تصور کنم
خوشحالم که بهت این همه خوش گذشته
برای اتفاقی که برای پدرجان افتاده خیلی ناراحت شدم
انشالا به زودی زود سلامتیشونو به دست میارن
خب دختر عمو جان یه شاگرد یا همکار بگیر

سلام پسرعموجانم
اونقدر قشنگ بود که بیشتر شبیه تابلوهای نقاشی بود...
کاش میشد بیشتر ازش بنویسم

فرنوش شنبه 23 شهریور 1398 ساعت 13:03

سلام تیلو جان
خوبی؟ با اینکه میدونم بصورت هفتگی می نویسی ولی طبق عادت هر روز بهت سر میزنم وبا دیدن وبلاگ بدون پست کلی حالم گرفته میشه در مورد نازلی هم همینطورم. نازلی که دیگه کلا ترک دیار کرده و من واقعا دلتنگشم.
با شنیدن ترک خوردگی پای پدرتون خیلی خیلی ناراحت شدم. ترم خوردگی از شکستگی هم بدتره و مدت زمان زیادی طول میکشه تا خوب بشه مخصوصا اگر در سنین بالا باشه. یک قاشق مرباخوری عسل طبیعی با یک قاشق چایخوری حنا رو با هم قاطی کنید و به محل ترک خوردگی ببندید باید 3 دوره ده روزه این ترکیب روی زانوشون باشه. انشالا که خوب میشه. قبلا از این ترکیب جواب گرفتیم حتما امتحان کن عزیز. انشالا که خیلی زود خوب میشن.

سلام به روی ماهت
عزیزدلمی
خودم هم به اینجا سخت عادت دارم ... ولی این روزها به شدت شلوغم
ممنون از تجویزتون
حتما امتحان خواهم کرد و دعاگوتون خواهم بود

الی چهارشنبه 27 شهریور 1398 ساعت 10:33 http://elhamsculptor.blogsky.com/

زودتر بیا روزانه هات رو بنویس
دلم برات تنگ شده

اخ اخ
الی خودمم به شدت دلتنگ روزانه نویسی هستم

سعید چهارشنبه 27 شهریور 1398 ساعت 10:34 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموی جانم
خوبی؟
کم پیدایی
انشالا که خیره

سلام پسرعموجان
روزهای شلوغِ کاری را سپری میکنم و فعلا نمیتونم زیاد پیدا باشم

مینو پنج‌شنبه 28 شهریور 1398 ساعت 08:56 http://Minoog1382.blogfa.com

سلام عزیزم.خوبی؟اوضاع روبه راهه؟

سلام مینوی نازنینم
خدا را شاکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد