روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

جمعه ای با طعم شهریور

سلام

صبح تون شاد

روزتون پر از انرژی

امیدوارم همیشه سرحال و پر انرژی باشید

صبح جمعه است و صبح زود اومدم سرکار... کلا کوچه و محله و خیابان ها یه حال و هوای دیگه ای داره جمعه ها

بیشتر مغازه ها بسته هستند

یه خلوتی دلچسب

یه سکوت دلپذیر

و یه حال خوب...

آدمهای رهگذری که نون تازه و آش و حلیم دستشون هست ...

خانم و آقاهایی که با لباسهای ورزشی در حال پیاده روی و دویدن هستند...

خلاصه که منظره های روز جمعه با همه ی هفته فرق داره....



این هفته را اونقدر با کار و شلوغی سرکردم که یادم نمیاد چه خبر بود


از دعاهای خوبتون آقای دکتر پیروز اون صحنه انتخاباتی شدند و چقدر از این موضوع خوشحال بودند و حال خوبشون ، حال منم خوب کرد


مغزبادوم طبق معمول دلبریهاش را داره و مدام بین خونه ی ما و خونه ی خودشون در رفت و آمد هست ، ولی به خاطر شلوغی های کاریم من خیلی کمتر میبینمش

روزی که رفته بودم بازار براش یه ظرف غذای خوشگل خریدم

وقتی بهش هدیه دادم کلی ذوق کرد و همون موقع از مامان خواست که براش غذا بریزه توش...

خلاصه تا یکی دوروز بازی تازه اش این بودکه مامان براش غذا و میوه آماده کنن و بریزن تو ظرف تازه ش


فندوق کوچولو هم خوبه

مشکلات خواهر و شوهرش به اوج رسیده و کشمکش هاشون بالا گرفته

هرچند تمام تلاشش را میکنه که این کشمکش ها به فندوق اثر نکنه ولی اون بچه باهوشیه...

چند روزی بود بدغذا و بدخلق شده بود

دیگه هم مثل قبل حرف نمیزنه و یه سکوت غمبار پیش گرفته که بی نهایت منو آزار میده

با اینکه خیلی کوچولو هست بر خلاف چیزی که به نظر میاد کاملا انرژی اطراف را دریافت میکنه و کاملا همه چیز را میفهمه

بی خوابی های شبانه و غرغرهای روزانه ش گواه این موضوعه

خواهر تمام سعیش را داره میکنه که این بچه از این مهلکه جون سالم به در ببره ... ولی تنهایی هیچی فایده نداره!!!

خدا خودش کمکشون کنه

به دعاهای شما دلخوشم


بیشتر روزها پدرجان را با خودم میارم دفتر

کلی کمک حالم هستند و کلی کارم جلو میره

ولی مامان جان توی خونه تنها شدند و این شده که رو آوردن به کتاب خوندن ...

کاری که من مدتهاست تو فکرش هستم را شروع کردند... خوندن کتابهای کتابخونه ی من از اول...

البته کلی کتاب تازه و نخونده دارم که مامان جان از اونها شروع کردند

مامان مغزبادوم هم مدتی هست به ترتیب کتابهای کتابخونه ی منو میبره و میخونه...

از این کار لذت میبرم و یکی از دلایلی که تند تند کتاب میخرم همین هست


امسال با توجه به شرایط جسمی مادرجان و البته شرایط خونه ی فعلی

تصمیم گرفتیم که نذری را بدیم به یکی از هیأت های ولایت زادگاه پدرجان

با مسئولش تماس گرفتیم و گفتیم نذری برای روی تاسوعا هست... که گفت از اتفاق روز تاسوعامون بانی نداشته و خالی هست

واینگونه بود که نذری منتقل شد به اونجا

احتمال زیاد برای روزهای تاسوعا و عاشورا یه سری میریم ولایت زادگاه پدرجان... فصل خرماچینی هست و مراسم اونجا هم دیدنی....





پ ن 1: دلتنگ تک تک تون هستم و به یادتون

با گوشی قبل از خواب میخونمتون ولی نمیتونم کامنت بزارم

از اینکه فراموشم نمیکنید متشکرم


پ ن 2: با انگیزه تر از همیشه دارم برای آرزوهام میجنگم ...

و توکل کردم برخداوندی که بنده هاش را کفایت میکنه


پ ن 3: روزهای آخر تابستون را حسابی جدی بگیرید و لذت ببرید

روزهای آخر تابستون جز زیباترین قسمتهای تابستون هستند...


پ ن 4: تاجمعه بعدی بدرود....

نظرات 13 + ارسال نظر
عاطفه جمعه 15 شهریور 1398 ساعت 08:46

چقدر ناراحت فندق شدم تیلو، چون دقیقا همین شرایط رو ما تو خونواده داریم.... نمیدونم چی باید به برادر خودم و خواهر تو بگم که با وجود مشکلات جدی با همسزشون بچه دار میشن....خدایا بچه ها چه گناهی دارن که باید دل کوچیکشون غمبار شه...

منم برای این کوچولوهای بیگناه خیلی غصه میخورم
امیدوارم حالا که این فسقلی ها را به دنیا آوردن لااقل در قبالشون کمی مسئولیت پذیرتر عمل کنند

نل جمعه 15 شهریور 1398 ساعت 16:05

سلام به روی ماهت
خب خداروشکر عزیزم که دلت شاد شد با اقای دکتر
و چه خوب که همه چی دست به دست هم داد برای نذری

و متاسفانه بچه ها هر چقدر کوچیک باشن میفهمن و برای من صحنه بسیار ناباورانه ای بود که خواهری بیصدا اشک میریخت و بچه با چشمهای باز نگاهش میکرد و دستشو گذاشت روی قلب خواهری و همونجا اروم گذاشت.
از همون روز هر جایی که باشه باید حتما خواهری در تیرس دیدش باشه(هرچند واضح که هنوز نمیبینن)و اینقدر خودشو کج میکنه تا بچرخونیمش سمت خواهری.
و ناباورانه تر که عاشقانه بابامو دوست داره و دستهاشون دو دستی میچسبه و میکشه سمت سینه اش.(دستهای بقیه ارو یا نمیگیره یا ی دستی میگیره)

میفهمن و خیلی باهوشن..
غمم میگیره از خواهرت..

دوستت داریم

سلام عزیزدلم
متشکرم
تازه وقتی این فسقلیها از وقتی چهارماهه میشن یهو هشیارتر و داناتر میشن و به اطراف خیلی واضح تر عکس العمل نشون میدن

mahtab جمعه 15 شهریور 1398 ساعت 16:54

سلام
میگم شاید بد نباشه در مورد فندق با یه مشاور صحبت کنید. البته قصد فضولی و دخالت نداشتم ها فقط فکر کردم ممکنه شرایط رو براش بهتر کنه.

سلام به روی ماهت
اصلا اینطوری نیست
متشکر از راهنماییت

ما و تربچه مون جمعه 15 شهریور 1398 ساعت 21:28 http://torobchenoghli.blogfa.com

سلااااام انشالا به همه آرزوهات برسی خانومی
نذری تون هم قبول باشه

سلام به روی ماهت
متشکرم
انشاله شما هم به آرزوهای قشنگتون برسین

لیلی۱ جمعه 15 شهریور 1398 ساعت 21:39

سلام عزیزم دلتنگت شده بودم
انشاله که خدا به بهترین نحو مشکلات خواهر رو حل کنه
مراقب خودت باش گندم جانم

سلام به روی ماهت نازنینم
انشاله
متشکرم از اینهمه مهربونیت

الی جمعه 15 شهریور 1398 ساعت 22:14 http://elhamsculptor.blogsky.

امیدوارم کارها خوب پیش بره
مشکل خواهرجان هم زود حل بشه

منم امیدوارم الی جان
خودت چطوری نازنینم؟

لاندا شنبه 16 شهریور 1398 ساعت 15:08

ای جانم به فندوق. ایشالا حل بشه مشکل مامان باباش. گناه دارن بچه ها....
داستان نذری هم چه خوب که اینطوری پیش رفته. خوش بگذره تعطیلات در دیار پدری

واقعا این فسقلیهای بیگناه وسط این دعواها گناه دارن...
متشکرم لاندای نازنینم

بهامین شنبه 16 شهریور 1398 ساعت 16:33

سلام عزیزم
خوبی؟
خداقوت و خسته نباشی
خداراشکر ،آقای دکتر پیروز شدنتبریک میگم
ان شالله مشکل خواهرت حل بشه .
حال دلت همیشه خوب تیلو جانم

سلام نازنینم
متشکرم
منم برات آرززوهای خوب خوب دارم
الهی همیشه خوب و خوش و سلامت باشی

نسترن شنبه 16 شهریور 1398 ساعت 17:10 http://above-sky.blogfa.com

چقدر خوبه که وقتشون رو با کتاب پر می کنند.

عزیزم چه ذوقی کرده مغزبادوم

اره مامان همیشه کتاب خوندن را دوست داشتند و دارند

رسیدن یکشنبه 17 شهریور 1398 ساعت 12:24

سلام عزیزم خوبی. سالم باشی و شاد . خدا رو شکر آقای دکتر پیروز شدن . دلم برای فندق سوخت عزیزم از حالا داره غصه بزرگترها رو میخوره خیلی بد. ولی خوبه که تو با همه مشغله هات کلی وقت برای این دو تا بچه میذاری و باعث میشی خوش باشن .

سلام به روی ماهت
متشکرم
منم دلم براش میسوزه فسقلک را
این دوتا فسقلی زندگی منو عوض کردند

شهره یکشنبه 17 شهریور 1398 ساعت 15:24

نذرتون قبول. منم دعا کنی ممنون میشم.

عزیزدلمی
اگه قابل باشم حتما

سعید چهارشنبه 20 شهریور 1398 ساعت 18:57 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام تیلو دختر عموی عزیزم
عزاداریات قبول باشه
مامان و بابا حالشون خوبه؟
در مورد نذری کار خوبی کردین آفرین
واقعا برای فندوقی ناراحتم آخه این بچه ی معصوم چه گناهی کرده
یعنی تا جمعه پست نمیذاری؟
به هر حال برای موفقیتت دعا می کنم دختر عمو جان

سلام پسرعموجان
متشکرم به همچنین عزاداریهای شما هم قبول
خدا را شکر...
سخته برام هفته ای یک پست... دلم پستهای زیاد میخواد ولی نمیرسم

جیرجیرک خندان پنج‌شنبه 21 شهریور 1398 ساعت 05:08 http://physicsgod.blog.ir

سلام تیلو جونم!
زادگاه پدر جان کجاست؟؟چون اینجا هم الان فصل خرما چینیه^_^
چقد خوب که مامانی کتاب میخونه(:

سلام جیرجیرک جان
چه اسم خوبی داری...
همین اصفهان ... قسمتهای کویری....جایی که نخل های خرما دارن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد