روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

ویروس بود یا نبود.... هرچی که بود گذشت...

سلام

روزتون قشنگ

براتون سلامتی آرزو میکنم که بهترین آرزو همینه...

چه نعمت بزرگیه...

قدرش را میدونیم؟

اصلا حواسمون بهش هست؟



دیروز خیلی بی حال بودم

در حدی که هرکاری کردم که یه کمی از کارهام را مرتب کنم نشد که نشد

برای خودم دمنوش درست کردم و لم دادم روی صندلی راحتی ... دورتر از کامپیوتر

اصلا دست خودم نبود ... هی چرت میزدم

همینطوری که نشسته بودم روی صندلی خوابم میبرد

کم کم دمنوشم را مزمزه کردم ... فایده ای نداشت که نداشت

بی اشتها بودم شدید

تا تونستم آب خوردم ... ولی مگه میشد... یه قلپ میخوردم انگار معده ام اندازه یک پارچ آب پر میشد...

هرطوری بود تا ظهر دوام آوردم که فقط در باز بمونه و کسی نیاد پشت در...

دیگه ساعت 2 بود دیدم هیچ جوره طاقت ندارم

سرراه آب معدنی خریدم و رفتم به سمت خونه

آقای برقکار هم توی راه پله ها مشغول بود

چند روز پیش بهش زنگ زده بودم و اومده بود بررسی کرده بود که چه چیزهایی لازمه و چه چیزهایی باید تعمیر بشه

بعد تعمیریها را برده بود و وسایل لازم را خریده بود و دیروز مشغول بود

یه لاین نوری هم برای زیر کابینت بالای سینک سفارش داده بودم که اونم آورده بود و نصب کرده بود

حتی نا نداشتم برم بهش سربزنم ببینم داره چیکار میکنه

فقط ازش پرسیدم با من کاری نداره؟ که گفت نه...

رفتم خونه و فقط خودم را رسوندم به تختخوابم

به اصرار مادرجان یه لیوان آب سیب و هویج خوردم و از دل درد به خودم میپیچیدم که همسرداداش یه مسکن بهم داد

دیگه هیچی نفهمیدم ...

بیهوش خوابیدم تا ساعت 6

با صدای تلفن بیدار شدم

کار آقای برقکار تمام شده بود

لباس پوشیدم رفتم پایین ... حساب کتاب کردم باهاش

بازم حال نداشتم حتی چک کنم چیکار کرده ... فقط تشکر کردم ازش

بعدش اومدم بالا و حس کردم حالم بهتره

داداش از من بدحال تر بود

اونم کلا خوابیده بود

مهمانی را همون صبح کنسل کرده بودند

مغزبادوم برامون دمنوش درست کرد

مادرجان هم به زور یه کمی کته ساده بهمون داد که بخوریم ...

دیگه حس میکردم بهترم ... دل درد نداشتم ولی خیلی بی حال بودم

تا آخر شب استراحت کردم

فقط و فقط جوشانده و دمنوش های مادرجان و مغزبادوم را خوردم

و صبح که بیدار شدم جز کمر درد خفیف حس کردم حالم خیلی بهتره...

دوش گرفتم به رسم هر صبح

توی آینه به خودم لبخند زدم

ضد آفتابم را زدم

پیراهن سرمه ای و کت سفیدم را پوشیدم

یه شال راه دار سورمه ای

رژ لب ملایم ...

خط چشم مشکی بالای مژه ...

و اینگونه شد که الان سرکارم ...

یه کمی حس کسالت دارم ... ولی اونقدر انرژی دارم که کارهایی که قول دادم را تحویل بدم

حتی اگه یه کمی از برنامه عقب بمونم باید کار را پیش ببرم

زندگی همینه... بالا و پایین های مکرر








همین الان خبر فوت یه جوان را شنیدم

در اثر سانحه تصادف

یه بچه 18 ساله کنکوری....

میدونم خبر دردناک را نباید اینجا بنویسم ...

اما نوشتم که یه تلنگر بشه... 

که یادمون بمونه که انسان در اوج قدرت اونقدر ضعیفه که حتی نمیدونم آخرین نفس چه زمانی هست ، از لحظه ها و فرصت ها استفاده کنیم

همونطوری که یادمون نیست آخرین باری که اسباب بازیهامون را جمع کردیم و دیگه برای بازی پهن شون نکردیم کی بود... خیلی زود به آخرین بارهایی میرسیم که دیگه هیچوقت برگشتی ندارن...

ببخشید که آخر پستم تلخ شد

اما ...

گاهی یه تلنگر سخت و دردناک باعث میشه که یادمون بمونه اگه لحظه ی شیرینی وجود داره قدرش را بدانیم

آدمیزادی که اونقدر شکننده ست که با یه ویروس اینهمه ساده از پا میفته ... مشخص نیست تا کی دوام میاره ... حیف نیست لحظه ها را از دست بده

اگه میتونیم یه لحظه شاد برای خودمون و بقیه ایجاد کنیم

اگه میتونیم لبخند به لب کسی بیاریم

اگه کنار عزیزامون شادیم قدرش را بدانیم

اگه داریم میخندیم ...

اگه ..

اگه ...

حواستون به همدیگه باشه

عزیزتون تا کی ...تا کدوم لحظه کنارتونه؟

دست از خیلی از لجاجت ها برداریم

دست از عصبانیت های بیجا بردایم

زندگی کوتاهه

باور کنید وقتی به چهل سالگی برسید براتون مسلم میشه که زندگی خیلی خیلی کوتاهه...

و اگه عزیزی را از دست بدید متوجه میشید که هیچی نمیتونه جای لحظه های بودن عزیزانمون را پر کنه...

ببخشید اگه تلخ شدم ...


نظرات 6 + ارسال نظر
ربولی حسن کور سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 10:32 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
چه خوب که بهترین
حالا تیتر این پست مال کی بود؟ چه زمانی میخواد کتابشو بچاپه؟!

سلام جناب دکتر
بله خدا را شکر بهترم
هرچند احساس میکنم باز دارم بی حال میشم ... ولی دارم تلاش میکنم انرژیم را بالا نگه دارم

دیگه اینطوریام نیست که همه شعر بنویسن جناب دکتر... همه که طبع شاعرانه ندارن... همه که قصد ندارن تو بازنشستگی شاعر بشن... همه که اینقدر با احساس نیستن

این عنوان شرح حال تیلویی هست که یه کمی امروز بهتره

مهری سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 11:09

سلام
الحمدلله که بهترین .
ببخشید به نظرتون ضدافتاب رنگی بهتره یا بی رنگ . میشه اسم ضدافتابتون رو بگید؟ ممنونم

سلام به روی ماهت
من از اطلاعات شخصی خودم میگم و تخصص خاصی در این زمینه ندارم
اینکه ضد آفتاب رنگی انتخاب کنید یا بی رنگ کاملا سلیقه ای هست
اصولا از سن سی و پنج به بالا که پوست نیاز به کمی پوشش و کاور پیدا میکنه به خاطر لک ها از ضدآفتاب رنگی بیشتر استقبال میشه
من شخصا چون اهل آرایش زیاد نیستم ولی دوست دارم زیباتر به نظر برسم از ضدآفتاب رنگی استفاده میکنم
مارک ایرانی خیلی خوب که راضی باشم ساین شیلد و لافارر هست که هردو را خیلی خیلی دوست دارم و دائم تکرارشون میکنم
مارک خارجکی دو سالی هست نخریدم ولی قبلش اوریفلیم داشتم
همسر داداش برام هرموقع میاد یه ضدآفتاب نیوآ میاره که البته بی رنگ هست و وقتی میخوام اونو استفاده کنم برای کاور شدن یه کمی بی بی کرم رنگی روی اون میزنم

این بار یه کرم پودر آنکالر هلویی اوریفلیم خریدم که برای روی اون ضد آفتاب بیرنگ نیوآ خیلی خوب بود...

امیدوارم این تجارب شخصی من به دردتون بخوره

سارا سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 11:30 http://15azar59.blogsky.com

چه خوب که بهتری تیلو جونم نگرانت بودم
خودتو تقویت کن استراحت کن بیزحمت

سارای نازنینم میدونی که من تمام سال منتظرم برسیم به این ماه که کار هست و میشه یه درآمدی داشت ... اخه الان وقته استراحته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سعید سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 12:12 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دخترعموجان
خوشحالم که بهتری
نمیدونم چه جوری و با چه کلماتی بگم که با قسمت آخر پستت چقد موافقم
یادمون نمیاد آخرین بار کی اسباب بازیامون رو جمع کردیم
یکی از همین نعمتها سلامتیه که قدرشو نمیدونیم
پس یه تغییر تو سبک زندگیت بده که بتونی بیشتر استراحت کنی
من از وقتی بچه بودم یادمه تو همش کار میکنی و اینور و اونور میزنی

سلام پسرعموجان
متشکرم
بهم همیشه لطف داشتی و داری
اون قسمت خیلی جای حرف زدن داشت... در موردش حرف بزنیم
والا اون وقتا که من هنوز دنیا نیومده بودم ...

مانی سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 17:17

تیلو عزیزم
خوشحالم که هر دو بهترهستین

نگار پنج‌شنبه 23 شهریور 1402 ساعت 01:02

سلام..آخ که چقدر دلم برای جوون بیست
و یک سالم تنگ شده .کاش میشد یه بار دیگه بگیرمش تو بغلم و یه دل سیر براش لالایی بخونم.آخ .داغ جوون خیلی سخته خیلی.برای آرامش دل من و همه ی مادرای جوون از دست داده دعا کنید.


سلام نازنینم
خداوند به دل مهربونت صبر بده
صبوری بر غم های بزرگ آدم را آب میکنه
من تسلی دادن بلد نیستم ... روح عزیز از دست رفته در آرامش باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد