روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

دستی بکش به زخم من که از شفا گذشته ام

سلام

روزتون زیبا و پر نور

تابستون به نفس نفس افتاده و آفتاب پررنگ تابستونی آروم آروم داره کمرنگ میشه

هوا همچنان به شدت گرمه

معین داره میخونه ... هنوزم یار تنهایم...

دیشب یکی از دوستای خیلی قدیمم برام این آهنگ را فرستاده بود...

از باشگاه که برگشتم اول از همه به لیست تماسها یه نگاهی انداختم و چندتایی تماس گرفتم

بعدش لیوان دمنوشم را پر کردم

میدونید چه حس خوبی داره که وقتی میگم لیوان دمنوشم را پر کردم میدونم که عکسهای اینستام را بیشترتون دیدید و به سادگی تصویر سازی میکنید...

خلاصه که باز فنجون گل قرمزی را پر از عرق نعنا کردم

بطری را هم پر از آب و پریدم پشت سیستم

دوتا تلفن و یادداشت سفارش...

گفتم بزار اول یه پست جمع و جور بنویسم و برم سروقت کارها




دیروز ساعت 4 از دفتر زدم بیرون

رفتم سمت خونه خاله جان

اومده بودند ماشین ظرفشوییشون را نصب کرده بودند

رفتم یه سری زدم و یه سری ظرف چیدیم داخلش و یه کمی نشستم و حرف زدیم

بعدش هم از نزدیک خونشون شیر و ماست محلی و تخم مرغ بومی خریدم و اومدم سمت خونه

مغزبادوم ناهار نخورده بود منتظر من ... ای جانم

با هم غذا خوردیم و حرف زدیم و کیف کردم از حضورش

یکی دوتا لک شبیه نم توی پارکینگ نگرانم کرده بود که با داداش جان رفتیم برای بررسی

یه سری هم به طبقه زیر زمین زدیم و یه تصمیم هایی گرفتیم

در نهایت هم داداش زنگ زد به شوهرعمه جان و ایشون هم اومدند و نظر دادند و حالا ببینیم چی میشه

ولی خیالم یه کمی راحت تر شد...




پ ن 1: از همین الان به رفتنشون که فکر میکنم دلم یه حالی میشه



پ ن 2: داداش جان و همسرش و خانواده همسر شون برنامه چادگان داشتند

ولی صبح تصمیم گرفتند که فقط همسر داداش جان برن و داداش جان فعلا بمونن پیش ما...



پ ن 3: بهم زنگ میزنه میگه... من چند روز دیگه میرم دلت میسوزه ها...

نرو سرکار !!! برگرد بیا خونه... و من چقدر دلم میسوزه که باید بیام سرکار...

دارن با مادرجان میرن باغچه ...


نظرات 9 + ارسال نظر
سعید چهارشنبه 22 شهریور 1402 ساعت 10:29 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموجان
بهتری؟
داداش راست میگه خب

سلام پسرعموجان
بهترم ...
میدونم راست میگه ولی فعلا کار بیشتری از دستم برنمیاد

خورشید چهارشنبه 22 شهریور 1402 ساعت 10:55 http://khorshidd.blogsky.com

آخ راست میگه بخدا می‌رن حسرت میخوری حسابی
میدونم این ماه شلوغ میشی ولی الویت داداش باشه
آفرین به درک و شعور همسر داداش که خودش تنها رفت
دلم برات تنگ شده

اره والا
خودم بهتر از هر کسی میدونم
قبل اومدن بهش گفتم میدونی که فصل شلوغیای منه
ولی دیگه دلتنگ بود و برای این تایم ، زمان داشت
حالا دارم تمام تلاشم را میکنم که یه تعادلی برقرار کنم ...

ربولی حسن کور چهارشنبه 22 شهریور 1402 ساعت 10:55 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
واجب شد برم یه سرکی به اینستای آنی بندازم!
میگم نم توی خونه نبود؟ حالا رفته توی پارکینگ؟

سلام جناب دکتر
لطفا بعدش برام بنویسید که نظرتون چی بود و از تصاویر چه حسی داشتید

باید توضیحی بدم که شاید این ابهامات رفع بشه
خونه ما اینطوریه: یک طبقه کاملا زیرزمین همراه با یه حیاط فسقلی جلوش
بعد یک طبقه همکف پارکینگ و لابی
بعدش سه تا طبقه روی پارکینگ
این نم توی پارکینگ باعث میشد که لازم باشه طبقه زیرزمین بررسی بشه

بهار چهارشنبه 22 شهریور 1402 ساعت 11:01

سلام.
آخ منم دلم خواست که نری سرکار..
می‌دونم که اوج کارتون هست! خدا شما و بردارجان را حفظ کنه.

سلام به روی ماهت
خودمم دلم میخواد که نیام
ولی چاره ای نیست
نمیشه از این فصل کاری گذشت ... زندگی مشکلات خودش را داره

متین چهارشنبه 22 شهریور 1402 ساعت 13:10 https://matinzandy.blogsky.com/

انشالله همگی کنار هم شاد و سلامت باشید

متشکرم
براتون بهترین ها را آرزو میکنم

ترانه چهارشنبه 22 شهریور 1402 ساعت 13:10

:


چرا حس میکنم مثل همیشه سرحال نیستی ترانه جانم؟

سارا چهارشنبه 22 شهریور 1402 ساعت 15:00 http://15azar59.blogsky.com

میگم تیلو بیا هر روز صبح داداش جان را بردار بیا سرکار ...خوبه ها

اتفاقا خودش هم همین پیشنهاد را داد
ولی کاری که انجام میدم طوری نیست که کسی بتونه کمکم کنه
تازه میان اینجا تمرکزم هم بهم میخوره

Fall50 پنج‌شنبه 23 شهریور 1402 ساعت 07:44

آمدم بگم نرو سر کارکه دیدم همه این‌رو گفتن بابا دختر نرو سرکار بالاخره عقل ده نفر بیشتراز یک نفره چطور دلت میاد این حرف روبزنه باز بگی مجبورم. ما ی مشت غریبه این رو گفتیم ولی مطمئنم خودت با این محبت واحساس که ازت تواین چندسال خوندم بعداز رفتنش پشیمونننن میشی بد طوررر اگرکسی گفت کارم عقب انداختی ی توصیحی ی عذر خواهی می کنی دگه .بمون لذت دیدنش روببر که خیلی زود میشه که میگی برادرم رفت ومنتظرم سال بعد بشه برم دیدنش وباید روز شماری کنی تا اون روز


دلم میخواد بگم ... بله همین کار را میکنم
ولی واقعا شدنی نیست
بالاخره یه مسئولیت های شغلی هم برعهده داریم که در برابرشون نمیشه بیخیال باشیم
من دارم تلاشم را میکنم که کمتر برم سرکار...تا جایی که میشه
ولی نمیتونم کلا توی این شرایط نیام سرکار

Fall50 پنج‌شنبه 23 شهریور 1402 ساعت 08:08

ان شاالله که بهترین خاطرات را باهم توی چندروز باقی مانده بسازید


متشکرم
امیدوارم
کاش شرایط به نحوی بود که هیچکس مجبور به مهاجرت نمیشد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد