روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

ای ماه الهی فقط کم نشود سایه ات....

سلام

چهارشنبه دوست داشتنی تون، زیبا

از صبح که اومدم میخوام پست بنویسم و نشده که نشده

با دوستم به این نتیجه رسیدیم روز شلوغ خیلی بهتر از روز خلوت هست ... اینطوری حس مفید بودن و انگیزه در آدم تقویت میشه

صبح اول صبح یه چای ماسالا خوردم که پر از انرژی بشم

بعدش هم تا رسیدم دفتر بطری آب و تخم شربتی و گلاب را گذاشتم روی میزم که تندتند بخورم بلکه این آلودگی ها را بشوره ببره

دانه های انار هم عین یاقوت دارن برق میزنن

نارنگی ترش و شیرین هم با اون مزه خوبش داره حسابی دلبری میکنه




براتون تعریف اون پیاز را کردم که گذاشتم روی میزم؟

یه پیاز کوچولو توی ماشینم جا مونده بود منم برش داشتم و گذاشتمش توی آب (نه داخل آب ، یک بطری را آب کردم طوری که فقط اون قسمت انتهایی پیاز به مقدار خیلی کم با آب در تماس هست)

چند روزی گذشته و حالا حسابی ریشه زده ، یک ساقه سبز هم با سرعت داره رشد میکنه

و کلی بهم حس خوب میده

همین حس رشد و جوانه زدنش را خیلی خیلی دوست دارم




خواهر دیشب مهمان داشته ، مهمونا زحمت کشیدند و براش یک گلدان گل هدیه آوردند

بهم مژده داد که جمعه گل را برات میارم

اونم مثل من دوست نداره توی فضای خونه گلدان با خاک نگهداری کنه

یه کمی هم نگران هست که برای فندوق کوچولو خوب نباشه و یه وقت حشره ای از توی خاک بیاد بیرون

این شد که صاحب یک گلدان خوشگل شدم

و این کلی بهم انرژی داد



الان داشتم با للی صحبت میکردم

دفعه قبلی که برای مامانم یک چادر خریدم ، للی گفت که چادر را بده مامانم بدوزن... ما هم زحمتش را دادیم به ایشون

عالی شده بود

مامانم این بار هم زحمت دوخت چادری که خواهر (مامان مغزبادوم) از کربلا براشون آورده بود را دادن به مامان للی

اما گویا قواره ی چادر کم هست !!!!!

برای همین داشتیم صحبت میکردیم



پ ن 1 : خیلی جسته و گریخته حرف زدم ، چون امروز شلوغم و هی تکه تکه از صبح دارم مینویسم

شما به بزرگواری خودتون ببخشید


پ ن 2: هوس ته چین کردم ... یادم باشه فردا یا پس فردا که توی خونه هستم یه ته چین خوشمزه درست کنم


پ ن 3: میخوام به خانم تمیزکار هم زنگ بزنم برای فردا که یه دستی به سرو روی راه پله و لابی و آسانسور بکشه تا همه جا حسابی برق بزنه و مهمونی های زمستونی همه افراد داخل ساختمان خوشگل برگزار بشه


پ ن 4: چرا باهام حرف نمیزنید؟ قهر کردید؟

روزهای کوتاه

سلام

روزتون پر از انرژی و لبخند

تا اومدم دور و برم را جمع و جور کنم و کارهای دم دستی را مرتب کنم شد الان... شد ظهر

ای بابا

روی دور تند هم باشیم با این روزهای کوتاه همش وقت کم میاریم

عوضش با این شبهای بلند کلی میشه عشق کرد... کلی میشه دور همی و مهمونی های طولانی داشت... میشه یه عالمه خوابید و انرژی ذخیره کرد

من که همش کمبود خواب دارم

دیشب تا برم توی رختخواب ساعت از 1 و نیم هم گذشت

همه ی دیروز را درگیر کلاس زبان پدر بودم

مشکلات مربوط به کلاس آنلاینشون ، راحت نبودن با گوشی جدید ، برنامه های تازه مربوط به کلاس، تکالیفشون و ....

خلاصه که تا پاسی از شب هی کلمه و جمله تکرار کردیم و خندیدیم و کلی فان بود

آخر شب هم که استاد پشتیبان پدرجان مجبورش کردند که بره تو یه اتاق تنها بشینه و کلاسش را به تنهایی ادامه بده ، من و مامان بساط میوه و آجیل را چیدیم روی میز و دوتایی کلی حرف زدیم

تازه آخر شب آقای دکتر دلشون تنگ شده بود، احساساتشون برآشفته شده بود و خلاصه یکساعتی هم اونجا حرف زدیم

صبح با بوسه های کوچولوکوچولوی مغزبادوم بیدار شدم

از باباش خواسته بود قبل از اینکه بره سرکار بیارتش خونه ما

همچنان مدرسه ها تعطیله

خلاصه که صبحانه خوردیم و کلی اصرار داشت که امروز نیام سرکار

ولی باید میومدم



پ ن 1: براتون گفتم للی وارد نتورک شده

ماهیانه باید یه خریدایی بکنه ، سعی میکنم حتما یکی دوتا از محصولاتش را هر ماه بخرم تا فشار روش کم بشه و ببینه توی این کار میتونه به خوبی پیشرفت کنه یا نه

فعلا که از جلسات و کلاسهاشون خیلی راضیه


پ ن 2: پست یکی از دوستام دیروز بدجوری ذهنم را درگیر کرد

به قول خودش کبود شدم


پ ن 3: سفر را کنسل کردیم تا اسفند

بخاطر کلاسهای پدرجان

چقدر از اینکه با این ذوق و شوق و هیجان و پشتکار دارن کاری را میکنن که خیلی دوستش دارن ، خوشحالم....

ای مهر و ماه ، تو جان بخواه

سلام

صبح زمستانیتون زیبا

روزهای زمستانتون را با قلب های مهربونتون گرم و دوست داشتنی کنید

یک کاسه سوپ یا آش ببرید دم خونه همسایه و با یه کپ کوتاه حس های خوب را رد و بدل کنید

یا گاهی چندتا لبو... چند تا شلغم ...

من همسایه های مهربون و خوبی دارم که برام از این مهربونی ها میارن و من با لبخند ازشون استقبال میکنم

بعد هم توی کاسه گل قرمزیشون ابنبات و یک شاخه پتوش میزارم و مهربانی رد و بدل میکنم باهاشون



مدتی بود با ماسک میومدم سرکار

مدتش زیاد شده بود

فکر کنم از یک ماه هم گذشته بود

امروز صبح هم ماسک را برداشتم که بزنم...

بعد یادم اومد بیشتر از اینکه این ماسک را برای جسمم و آلودگی یا انتقال ویروس و میکروب بزنم دارم از نظر روانی بهش وابستگیم را نشون میدم

قصه از اونجا شروع شد که من به شدت از آلودگی اذیت شده بودم و ماسک زدم و اومدم دفتر

همون روز یک آقایی اومد دفتر که نسبتا سمت مهم و بالایی داشت و با یک حس خودبرتربینی با ماسک من روبرو شد

و حس اینکه داره به حریم من تجاوز میکنه به من داد

با تحکم خواست که من ماسکم را بردارم تا اون بتونه همه صورتم را ببینه

من اون روز پر از حس بد و انزجار شدم و البته که ماسکم را هم برنداشتم و یک گارد ناخودآگاه در ذهنم شکل گرفت

و این شد که دیگه نفهمیدم چی شد که انگار پشت اون ماسک خودم را قایم میکردم

ولی امروز صبح با این ترس و این حس روبرو شدم و بدون ماسک اومدم

و اجازه ندادم یک آدم با رفتار ناسالمش باعث خراب شدن ذهنیت های من بشه

از این جور اتفاقها براتون افتاده؟

اون حس بدی که میگم را حس کردین؟

اون رفتار ناخودآگاه بعدش را تجربه کردین؟



باید براتون از کلاس زبان بابا جان هم تعریف کنم

کلاسهای بابا به این صورت هست که هفته ای دو جلسه ی 4 ساعته حضور هست و بعد روزی 2 ساعت غیرحضور و انلاین

گوشی پدرجان قدیمی بود و خیلی سرعت و حافظه خوبی نداشت، قبل از شروع کلاسها چند بار بهشون پیشنهاد تعویض گوشی دادم و ایشون هم در برابر این تغییر از خودشون مقاومت نشون دادند و منم اصرار نکردم

اما برای استفاده از نرم افزارهای کلاس و حضور در کلاسهای آنلاین با گوشیشون مشکل داشتند و این شد که دیروز عصر با هم دیگه رفتیم و بدون وسواس و مته به خشخاش گذاشتن یک گوشی برداشتند... همونجا آقای فروشنده مقدار زیادی از اطلاعات و برنامه ها را به گوشی جدید منتقل کرد، بعدش هم رفتیم آموزشگاه زبانشون و نرم افزارها و فایل های لازم را دریافت کردند، بعد هم اومدیم خونه و دو سه ساعتی درگیر مرتب کردن و آپدیت و نصب و حذف بودیم

اما جدیت و پشتکار پدرجان واقعا ستودنیه

باورم نمیشد با این جدیت پیش برن

روزی دو ساعت کلاس دارند و در ازای آن روزی چندین ساعت تمرین و تکرار میکنند

جملات را مینویسند و تمرین و تمرین

به قول خودشون خیلی سال هست که کلاس نرفتند و این براشون یه چالش تازه هست

چالشی که با جدیت و پشتکار دارن براش تلاش میکنند

برای من که خیلی جالب و هیجان انگیزه



اصفهان که کلا مدرسه ها تعطیل شده

البته من با توجه به دبستانی بودن مغزبادوم ، فقط از مقطع دبستان خبر دارم که تا آخر هفته تعطیل شده

صبح که از جلوی مدرسه ها رد میشدم حس کردم یه دلتنگی عمیقی توی فضای اونجا موج میزنه

الان فصلی هست که باید مدرسه پر از دانش آموز و هیاهو باشه


پ ن 1: داشتیم برنامه ریزی یک سفر میکردیم با دوستای پدرجان و خانواده هاشون که متوجه شدیم تا پایان دوره کلاسهای پدر هیچ جا نمیتونیم بریم

کلاسها به صورت فشرده هست و در این دو ماه باید صرفا وقتشون را صرف آموزش کنند تا نتیجه مطلوب را به دست بیارن

همه برنامه ها را موکول کردیم به اسفند ... تا ببینیم خدا چی مقدر کرده برامون


پ ن 2: آقای دکتر حالشون بهتره

دیشب بعد از مدتها چت کردیم ، چقدر خندیدیم و چقدر بهمون خوش گذشت

نمیدونم آخرین باری که اینطوری چت کرده بودیم کی بود

مزه داد حسابی


پ ن 3: امروز توی کوچمون یک برگ ریزان عجیب رخ داده

یه عالمه برگ یهو ریخته زیر درختها

آقای رفتگرمون داره با یک ریتم منظم جارو میکشه و من از دیدن این صحنه ، دل به زمستان میبازم....

زمستان مبارک

سلام

صبح سرد زمستانیتون بخیر

انشاله که دلهاتون گرم باشه

میدونم خبرهایی که میشنوید هر روز دلتون را آزرده میکنه

میدونم حتی نشد به دل کمی شاد پا به زمستان بزاریم... ولی ما داریم بازم تلاش میکنیم برای زندگی

میخوایم زندگی کنیم... باید زندگی کنیم


دیروز قبل از ظهر رفتم لباس فندوق راکه دکمه ش خراب بود عوض کردم

میزهای عسلی سفارش مامان را هم تحویل گرفتم و برگشتم دفتر

سعی کردم یه مقداری کارها را پیش ببرم و علیرغم خستگی که توی تنم بود یه کمی کار کنم

هرچند چرت بعدازناهار حسابی بهم چسبید و باعث شد بعدازظهر پرتلاشتری داشته باشم

شب که رسیدم خونه پدرجان هنوز از کلاس زبان برنگشته بودند

با مامان جان یه کمی گپ زدیم تا پدرجان اومدند و با هیجان کلی از کلاس تعریف کردند و سر این موضوع کلی شوخی کردیم و خندیدیم

ما شب یلدامون را جمعه برگزار کرده بودیم و دیشب در آرامش سه تایی نشستیم جلوی تلویزیون و آجیل و میوه گذاشتیم و سعی کردیم از چیزهای غصه دار اصلا حرف نزنیم


 




پ ن 1: مغزبادوم کلی برای بردن کارت پستالهای یلدایی برای دوستاش ذوق داشت

اسم تک تک شون را هم پشت کارت پستالها نوشته بود

حتی برای راننده سرویس و دوستای سرویسش هم کارت پستال آماده کرده بود

اما هم دیروز و هم امروز تعطیل بوده (بخاطر آلودگی هوا)

و کلی توی ذوقش خورده بود ...


پ ن 2: آقای دکتر باز سرماخوردن

فکر میکنم آقایون زمستانها بیشتر سردشون میشه

بخصوص اگه مثل آقای دکتر هیچ اعتقادی به استفاده از کلاه نداشته باشند


پ ن 3: جوجه هاتون را شمردین؟


پ ن 4: میدونم یه ناامیدی عمیق ته دل هممون ته نشین شده

ولی بیاین سعی کنیم زمستانمون را با مهربونی به آدمهای اطرافمون گرم تر و دلچسب تر کنیم