روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

نقطه ضعف

یکی از نقطه ضعف های من صدای گریه بچه هاست...

یعنی میریزم بهم

فرقی هم نداره این بچه را بشناسم یا نه

صدای گریه بچه ها کلا منو نابود میکنه...

داشتم تند تند به کارهای روزمره م رسیدگی میکردم که صدای گریه بچه به گوشم رسید...

خب طبیعیه بالاخره بچه ها هرچی کوچکتر باشن خواسته هاشون را با گریه به اطرافیانشون اعلام میکنند

اما این گریه طولانی نیست دیگه... سریع بهش رسیدگی میشه و تمام

اما وقتی این گریه طولانی میشه من دیگه طاقت نمیارم

پاشدم رفتم در را باز کردم و دیدم آخر کوچه روبرو یه بچه تقریبا سه سال و نیمه داره گریه میکنه و پدربزرگشم عصا به دست داره باهاش حرف میزنه...

داشتم نگاهشون میکردم که دیدم پدربزرگ دست بچه را گرفته و میخواد که راه بیفته و بچه هم داره با صدای بلند گریه میکنه و نمیخواد که بیاد

پدر بزرگ هم آروم آروم داره عصبانی میشه و به زور متوسل شده و دست بچه را هی میکشه

در این مواقع اگه پدرجان باشن منو دعوا میکنن که برم جلو...تحت عنوان «مگه فضولی!»

ولی امروز که پدرجان تشریف نداشتند ، منم رفتم سمتشون که حالا دیگه چند قدم بیشتر با من فاصله نداشتند

بدون توجه به آقای مسن ، گفتم آخیش کوچولو چرا گریه میکنی؟ و دستش را گرفتم و روی زانو نشستم کنارش...

غریبی کرد و پشت پدربزرگش قایم شد

پدربزرگش هم یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد

اینجا دیگه کوچولو گریه نمیکرد

اما اشکاش تمام صورتش را خیس کرده بود...

دوباره پدربزرگ دست بچه را گرفت که بره و بچه هم دوباره زد زیر گریه...

داشتم بلند میشدم که پدربزرگش گفت: خانم بند کفشش باز شده منم نمیتونم دولا بشم و ببندم، برای همین گریه میکنه!!!

دوباره نشستم روی زانو و دیدم بله ، بند کفش فسقلی بازه.. نگاش کردم و گفتم : اجازه میدی بند کفشت را ببندم...

با سر اشاره کرد و پاش را یه کمی جلوتر گذاشت

یه گره ی کوچولو به کفشش زدم و بلند شدم

پدربزرگش هم با یه دستمال داشت اشکای صورتش را پاک میکرد

بدون توجه به من دست هم را گرفتند و راه افتادند

باید براتون بگم لبخندم چقدر پررنگ بود؟

یا باید بگم دستام را کردم توی جیب های کاپشنم و تا از پیچ کوچه بعدی رد بشن نگاشون کردم؟

زندگی همین برش های کوچولو کوچولو نیست؟



پ ن 1: یادم رفت بهش شکلات بدم

نظرات 11 + ارسال نظر
soly یکشنبه 8 دی 1398 ساعت 12:14

ووی فدات شم..
ان شالاه همه گره های زندگیت باز بشه گلم...

خدا نکنه
سلامت باشی
سولماز جان رمزی برای خودت نوشتی یا ما هم میتونیم سرک بکشیم؟

زهرا یکشنبه 8 دی 1398 ساعت 12:47

مهربونیت افزون بانوی زیبا
اما لطفا به بچه هایی که نمیشناسی شکلات نده! شاید خدای نکرده الرژی یا منع مصرف داشته باشند و شما ندونی.
همون محبت کلامی و نگاه پر از عشق و آرامشی که به بچه ها میدی بهترین هدیه است.
امضا: مامان یک عدد پسره آلرژیک که دیوونه شده از بس غریبه ها چیز میز به بچش میدن

ممنون عزیزدلم
اصلا از این موضوع اطلاع نداشتم
ببخشید
چقدر نکته ظریف و به جایی بود
بینهایت ازت سپاسگزارم
از این به بعد یه چیزی جایگزین میکنم که خوردنی نباشه... اصلا نمیدونستم و به همچین چیزی دقت نکرده بودم

انه یکشنبه 8 دی 1398 ساعت 12:52 http://manopezeshki69.blogsky.com

عزیزم چه مهربون و خوش قلبی شما خانوم


ممنونم
اینطوری ازم تعریف میکنی تو دلم قند آب میشه ها

پیشاگ یکشنبه 8 دی 1398 ساعت 15:34 http://bojboji.blogfa.com/

مهربوووونننننن
یاد ممل و دختر مهربون افتادم


چه باحال

صحرا یکشنبه 8 دی 1398 ساعت 17:03

کیف کردم پستتو خوندم‌ گندم مهربون


من از دیدن اسمت و اینکه بهم سر زدی کیف کردم

نل یکشنبه 8 دی 1398 ساعت 17:45

یاد امروز خودم افتادم که توی اتوبوس داشتم کتابی میخوندم که برای صحبتم لازم داشتم و صندلی جلویی ی خانم و بچه بودن که بچه جیییغ میزد باز ساکت میشد. اصلا تمرکزمو گرفته بود. تا میخواستم بگم: چرا توی اتوبوس جیغ میزنی؟؟؟
فهمیدم که مامانش ی اسباب بازیشو هی ازش میگیره. اینم جیغ میزنه.
بر روح پرفتوح مامانش صلواتی عرض نمودم و خداروشکر همونجا پیاده شدند.
صدای راننده دراومده بود که چرا جیغ میزنه! اخه یهویی جیغ میزد.فکر میکردی اتفاقی افتاده..مثلا خورده به صندلی جلو.افتاده...

خلاصه ما نمیتونیم در همه لحظات مثل تیلوی نازنین دل رحم و مهربون باشیم...صلوات نثار روح این افراد میکنیم


پست قبلی خوندم.اینجا کامنت میزارم.چون تنبلیم میشه دوبار رمز بزنم

عاشقانه هاتون مستدام..دلم برای اقای دکتر تنگ شده بود
خیلی خووووش باشین باهمدیگه ایشالاااااااا

عزیزدلمی نل با اون لحن و بیان خاصت... من دقیقا صدات را از لابلای کلماتت میشنوم

انگار همه دلتنگ آقای دکتر بودین؟
از این به بعد اونقدر از آقای دکتر مینویسم تا بیاین بگین دیگه بسه
فکر میکردم اینکه هی بیام بگم امشب حرف زدیم، لاو ترکوندیم و ... بی مزه و تکراری شده

کاترین یکشنبه 8 دی 1398 ساعت 18:02 http://onclouds.blogfa.com

بلهههه ....
مگه انتظار دیگه ای از تیلو تیلوی مهربون ما دارید ؟؟؟ معلومه که همیشه شادی پخش می کنه


عین خود تو

سارا(چیکسای) یکشنبه 8 دی 1398 ساعت 18:14 http://15azar59.blogsky.com

عزیزززم چقدر بچه ها خوبن ..من عاشق بچه هام

منم
خیلی دنیای قشنگی دارن

قلب من بدون نقاب یکشنبه 8 دی 1398 ساعت 23:03 http://Daroneman.blog.ir

عزیزم چه گریه ای می کرده
تفاوت نسل ها
هر دو ناتوان از بستن ی بند کفش


طفلکی گریه میکرد و دل من ریش میشد

یک عدد مامان دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 16:50 http://kidcanser.blogsky

مهربون

مینا چهارشنبه 11 دی 1398 ساعت 00:01

لدفن ب بچه ها شکلات ندید،،ممکنه ب هر دلیلی مامان اون بچه دوس نداشته باشه یا صلاح ندونه یا بچه اش بیش فعال باشه و شکلات براش بد باشه ،،،این اخلاق واقعن برای من بعنوان مامان ی جوجه سه ساله خیلی خیلی سخته!!!ببخشید ک تذکر دادم!!! خوردنی دادن ب بچه ها کار خوبی نیس اونم خوراکی مضر مث شکلات

اولا که چشم
دیگه همه چیز را از حد گذروندیم
حالا یه شکلات به یه بچه اینقدر ماجرا نداره که
چشم
شکلات نمیدیم
توی کامنتهای قبلی هم گفتم چشم
به جای شکلات هدیه های کوچولوی مصرفی و اسباب بازی میدم
ولی واقعا گاهی لازم نیست اینهمه به محبت دیگران واکنش نشون بدیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد