روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

کافه کتاب

سلام

روزتون زیبا

روبروی دفترم یه کافه کتاب افتتاح شده

نگم که چقدر ذوق کردم

اینکه گفتم روبرو مثلا ده متر جلوتر ولی روبروی دفتر...

من از اینطرف خیابان رفت و آمد میکنم و این کافه فسقلی هم جایی هست که چشمم بهش نیفتاده بود

امروز از اون طرف اومدم و عطر قهوه توجهم را جلب کرد

هنوز تکمیل نیستند

ولی ...

رفتم یه سلام احوالی کردم و از همسایه ها بود صاحب کافه کتاب

تعارف کردند که برم داخل و قهوه بخورم ولی من وقت نداشتم

تبریک گفتم و ذوق کردم

گفتم کتابهاتون تکمیله

گفتند فعلا فقط مولوی و شاهنامه

گفتم مولوی خوانی بزارید... گفتند که بزودی

و من غرق در ذوق و کیف شدم ...

دلم میخواست للی امروز بیاد سرم و بریم بشینیم توی کافی شاپ فسقلی و حرف بزنیم و حرف بزنیم

چقدر زندگی میتونه ساده زیبا باشه...




پ ن 1: مدتی هست که قصه ی درمان مامان آقای دکتر ادامه داره

سه هفته یه بار...

و چقدر این روز سخت و نفس گیر میشه ...

خدا به همه مریض ها کمک کنه


پ ن 2: عمه جانم سه ماه هست که توی بیمارستان بستریه...


پ ن 3: دایی جان دوباره به خاطر کمبود اکسیژن بستری شده

چه خبره؟!!!!!


پ ن 4: خداوند همه مریضها را شفا بده ...




نظرات 9 + ارسال نظر
رامین دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت 11:59 https://frozenblogger.blogsky.com

خیلی جالبه من اگه سرمایه داشتم کافه ی گربه راه می انداختم. کافه کتاب هم خوبه ولی فکر نکنم تو ایران کافه گربه داشته باشیم. فقط تو ژاپن من همچین چیزی دیده ام که تو کافه چند تا گربه میزارن و مردم به هوای بازی با گربه به اونجا میرند
و دوم این که خدا به همه ی مریضاتون شفا بده

ولی میدونید که خیلیها از گربه میترسن
و اصلا میانه خوبی با اینطور کافه ها نخواهند داشت؟؟؟؟؟؟؟
ولی از شوخی که بگذریم چه ایده جالبی... خیلی ها هستند که به هوای بازی با اون گربه های ملوس حتی اگه شده یکبار هم به کافه شما سر میزنن
موفق باشید
الهی آمین

جازی دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت 15:47

با سلام
کافه کتاب ایده خوبی است من در شهر مجاور کافه موسیقی دیدم راه انداخته بودند الان که می نویسم زیر پتو کنار شوفاژ هستم ولی باز سردم است باران ریز و سردی شروع به باریدن کرده. قدر سلامتی را زمانی می دانیم که ان را از دست داده باشیم اگر مقدار داروهایی را که دکترا تجویز کرده اند در یک نایلکس بریزم پر می شود سه تا مریض هستیم و یک پرستار نا بلد که خودش نیاز به راهنمایی داره چند روز است غذا یا از بیرون می گیریم یا فامیل و اشنا می ارن و توان غذا درست کردن نه من دارم و نه خانم دختر کوچکم هم گیر دذس است و هم بیمار دختر بزرگ هم از اشپزی سالاد درست کردن با تخم ابپز را بلد است
التماس دعا

سلام دوست خوبم
انشاله که بهتر شده باشید
اونقدر دیر این کامنت را دیدم که خجالت میکشم اصلا چیزی بگم
خداوند بهتون سلامتی و طول عمر بده

سعید دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت 17:37 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموجان
برای همه مریض ها مخصوصا مریضهای منظور آرزوی سلامتی دارم
خوش به حالت برای کافه کتاب
راستی یادته گفتم با دیدن عکس هفت سین یاد میدون افتادم؟
دقیقا همون شب خواب دیدم تو میدونم

سلام پسرعموجانم
متشکرم
خدا به همه سلامتی بده
چه خوبه ... خوابش هم خوبه... ولی توی بهار حتما یه سری بیا...

دل آرام دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت 18:23

چه خوب میتونی وسط کار تغییر روحیه بدی

باید بتونم ... مجبورم
زندگی ادامه داره اونم با سرعت زیاد

سعید دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت 18:30 http://www.zowragh.blogfa.com

دقت کردم دیدم تو پست قبلی همه کامنتا رو جواب دادی جز کامنت من

اوه ... توی اون کامنت کلی برات نوشته بودم
میدونی که کامنت ها را حتما جواب میدم
ولی چرا جواب ثبت نشده و منم دقت نکردم دیگه از معجزات اینترنتمون هست

رسیدن دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت 22:45

خدا همه بیماران رو شفا بده . خیلی سخته و دور و بری ها هم ناخواسته تحت تاثیر قرار میگیرن

الهی آمین .... فداکاری و مهربونی بسیار میخواداینکار

لیمو چهارشنبه 19 بهمن 1401 ساعت 09:44 https://lemonn.blogsky.com/

چقدر کافه کتاب خوووبه. من هم یکی رو دارم که کردم پاتوق خودم و تنهاییهام.
در جواب کامنت آقای رامین توی ایران هم هست. البته نه بصورت رسمی. کافه ای میشناسم که صاحبینشون یک زوجن که چهارتا گربه دارن و میارنشون وقتی میخواید. تمام وسایل کافه هم شبیه گربه است. البته من خیییلی زیاد از گربه میترسم :)))

من این روزها هیچ پاتوقی ندارم ... بهش نیاز دارم
ولی این کافه کتاب نزدیک دفتر نمیتونه پاتوقم باشه
چه اطلاعات جالبی

الی شنبه 22 بهمن 1401 ساعت 00:58

سلام تیلو جانم،ان شالله همیشه برقرار باشی عزیزم.گلم از خورشید خبر نداری؟خیلی وقته ننوشته نگرانش شدم

سلام به روی ماهت
یادآوری کردی که چقدر از دوستام بی خبرم
ممنون

رسیدن شنبه 22 بهمن 1401 ساعت 22:13

امروز خیلی دلیل داشتم برا دلتنگی
برای حس بدبختی
اما بین همه شون حس کردم دلم برات تنگ شده
همین

ای جانم
دلتنگی هات را به جان و دل میخرم
میدونی که کجا در دسترسم ... اونجا پیدام که در اون مواقع و اونجا بیا تا حرف بزنیم و هردو آروم تر بشیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد