روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

هفته ای که از یکشنبه شروع شد

سلام

روزتون پر انرژی... شاد ... خوشحال... پر از هیجان ... پراز امید... پر از برکت... پر از حال خوب


توی راه ماشینم یهو خاموش شد... بدون هیچ دلیلی... کنار خیابان ایستادم و بعد از یکی دو دقیقه استارت زدم و روشن شد و راه افتادم

دل نگران بودم

خودم را رسوندم به تعمیرگاه نزدیک دفترم... نزدیک که میگم خیلی نزدیک

حدود یک ربع بیشتر طول نکشید و گفت مشکلی نیست و جای نگرانی هم نیست

کمی خیالم راحت شد 

می خواستم ماشین را جلوی دفتر پارک کنم که دیدم جلوی دفتر دارن کند و کوب میکنند و یه عالمه خاک ریخته و ...سوال کردم قضیه چیه.. گفتند قراره تیربرق سرکوچه را جابجا کنند... پرسیدم امروز؟ قطعی برق هم دارن؟ قبلش اطلاع میدن؟ که گفتن امروز نیست و خبر میدن و ...

ماشین را پارک کردم و اومدم داخل و میدونم یه روز بینظیر در انتظارم هست



دیروز یه عالمه پروانه های مقوایی رنگی رنگی درست کردم ... حدود 200 تا... اصلا دیدنشون هم حال آدم را خوب میکنه

آماده کردم برای کارت پستالهایی که بعدا میخوام درست کنم... 

رنگهای شاد... پر انرژی... پر از هیجان

یک باکس مخصوص دارم ، جای پروانه هاست... یک باکس هم دارم مخصوص دپو کردن پاپیونها... پاپیونهای کنفی و پاپیون های حریر... ساتن

رنگهای زنده و شاد میتونن حال دلم را خوب کنند


دیروز از خرده مقواها برای مغزبادوم قلب های کوچولو و پروانه های کوچولو درست کردم و کنار گذاشتم

چند تا تکه مقوای رنگی رنگی هم براش گذاشتم که بتونه برای خودش کاردستی درست کنه

اینطوری آروم آروم خلاقیت را یاد میگیره

دوباره داریم دوتایی چوب بستنی ها را جمع میکنیم برای کاردستی... این کار بهش انگیزه میده و کلی فکر میکنه و نقشه میکشه


یکی از همسایه ها یه هندونه گرد و راه دار خوش رنگ و آب آورد و داد به آقای رفتگر محل

خیلی به نظرم کارش قشنگ بود....



پ ن 1: پراکنده نویسی های منو ببخشید... پر از حرف و کلمه ام ،باید کلی باهاتون حرف بزنم


پ ن 2: این چند روز حسابی  کتاب خوندم


پ ن 3: با مغزبادوم کیک خیلی خیلی خوبی پختیم...


پ ن 4:  برای فندوق یک دست لباس سبز تابستونی خریدم


پ ن 5: دیروز  با آقای دکتر یک دل سیر حرف زدیم ... چندین ساعت متوالی... والان احساس سبکی میکنم


پ ن 6:  یک فیلم از تلویزیون ایران تماشا کردم که به نظرم ضعیف بود... ولی چندجای فیلم واقعا اشک ریختم «ویلایی ها»

 

پ ن 7: شماها میدونید که فیدیبوی من و آقای دکتر مشترک هست، وقتی از روی فیدیبو کتاب میخونم و بعد هر دفعه که فیدیبو را باز میکنم میبینم ایشون هم داشتند کتاب میخوندند و کتابهامون جابجا شده ، از حس این کار مشترک دلم رنگین کمانی میشه


تعطیلی نوشت

سلام

۱.  قول دادم و دارم سعی میکنم به قولم عمل کنم


۲. غلط ها را نادیده بگیرین و بر تیلو ببخشایید


۳. پنجشنبه ی بدون عاشقی را اندازه چند روز زندگی کردم

بدون از دست دادن لحظه ای..‌‌.


۴. دارم هرروز دعا میکنم زندگی در کشورم آسونتر بشه و کمتر به هممون سخت بگذره...


۵. پدرجان درگیر دندانپزشکی هستند


۶. مادرجان درگیر  یه سری مسائل خانوادگی با خواهر برادرهاشون


۷. داداش و زن داداش قصد سفر به ایران را دارن


۸. مغربادوم کنارم خوابیده و تونور موبایل بهش نگاه میکنم و دلم غنچ میزنه


۹. منتظرم آقای دکتر زنگ بزنند و بعدش برم برا خواب


۱۰.فردا صبح میخوام کلی خوشمزه ی هیجان انگیز خوش رنگ برای عزیزام درست کنم


۱۱. دارم تلاش میکنم برای زندگی

برای حتی یک لبخند ساده اطرافیانم وقت و انرژی میزارم

و دعا میکنم از این مهلکه سخت این روزها جان سالم به در ببریم


در حیرتم

سلام

صبح و روز زیباتون بخیر و شادی

دقت کردم دیدم در اطرافیانم خیلی ها به جای اینکه از تابستان لذت ببرند دائما دارن از گرما مینالند و غر میزنند

به جای اینکه از

لباسهای تابستانی رنگارنگ و سبک

از خوردن میوه های تابستانی

از روزهای خیلی روشن

از عصرهای بلند

از آفتاب همیشه طلایی

از درختهایی که الان انگار سبزیشون به بلوغ رسیده

از دوش گرفتن های خنک

و ... هزاران لذت تابستانی دیگر لذت ببرند... دائم دارن از گرما شکایت میکنند...

اینها آدمهایی هستند که چندماه بعد به طور مداوم دارن از سرما و فصل بعدی شکایت میکنند..

بابا بیان دنیا را یه طور زیباتر ببنید... هر لحظه ای زیبایی های خودش را داره ... تو لحظه زندگی کنید...

از تابستان با گرماش لذت ببرید...

از همین کسل بودن و حس بی حالی هم کیف کنید و زیر کولرهای خنکتون لم بدین و بزارید بدنتون با حس های تابستانی استراحت کنه

من زندگی را با ریتم تند و ضرباهنگ سریع دوست دارم... ولی الان دارم از ریتم کند لحظه هام لذت میبرم و میدونم که حال ایام یکسان نخواهد ماند...

باور کنید این معجون های خنک هزاررنگ با گذشتن این فصل دیگه هیچ حال خاصی بهمون نمیدن

پس حالا که کیف دارن بخوریدشون و کیف کنید

باور کنید که با گذشت چند ماه دلتون برای آفتاب پررنگ تنگ میشه ..

پس خواهش میکنم لذتهای هر فصلی را در جایگاه خودش جدی بگیرید... زندگی خیلی کوتاهه...



پ ن 1: رسیدیم به چهارمین فصل نبودن مادربزرگ... تابستان پارسال... و باز تابستان... به همین سرعت

قدر لحظه ها را بدونید


پ ن 2: منم مشکلات خاص خودم را دارم... مطمئن باشید از سرخوشی و بی دردی این حرفا را نمیزنم...

صبح با کلی اعصاب خردی از خواب بیدار شدم ... بعدش با یه عالمه ماجرا ساعت را رسوندم به هشت صبح و بعدترش با کلی قصه و سعی و تلاش تونستم جو را آرام کنم

ولی وقتی از در پارکینگ اومدم بیرون به خودم گفتم : مگه من چند روز دیگه زنده ام که یک روزش را خراب کنم؟ پس امروز را هم زندگی میکنم

تو هیچوقت نرفتی لب جاده تا انتظارو بفهمی....

سلام

روزتون با شکوه


دیروز روز سخت و پرفعالیتی را سپری کرده بودم

زیاد گرما خورده بودم

زیادی کار کرده بودم

استراحت نداشتم

آزمایش خونم را داده بودم

و خلاصه که حسابی به بدنم سخت گذشته بود... این بود که وقتی رسیدم خونه بساط یه املت تابستونی خوشمزه را به پا کردم

تند تند گوجه های خوشرنگ را رنده کردم و گذاشتم روی گاز ، دوتا قاشق بزرگ از اون سس خوشمزه ی فلفل دلمه ای که مامان درست کرده بود بهش اضافه کردم

تندتند قارچ و فلفل دلمه ای خرد کردم ، نخودسبز و ذرت از فریزر بیرون گذاشتم و به این معجون خوش بو، پاپریکا و آویشن اضافه کردم و در نهایت تخم مرغ ها ...

آخر دست هم جز کارهای نکرده یک ورقه پنیر گذاشتم روی املت و چند دقیقه ای با شعله ی خیلی کم درش را بستم...



شب هم زودتر از همیشه رفتم تو رختخواب

حدود ده و نیم ... شایدم زودتر

گوشی را برداشتم و یه تلفن زدم به آقای دکتر که حتی 3 ثانیه هم نشد ... چون دستشون بند بود...

دیگه هیچی نفهمیدم و بی هوش شدم

حدود ساعت 1 با تلفن آقای دکتر بیدار شدم ... یک ربع حرف زدم ... و باز بیهوش شدم....

صبح که بیدار شدم عالللللللللللللی بودم

یه دوش آب سرد گرفتم و اومدم سرمیز صبحانه

مادرجان داشتند بطری آب جدیدم را از عطرها و مزه های بهشتی پر میکردند...

بعدم ظرف میوه م را ...

بعد هم ظرف ناهار...

سالاد هم برام درست کرده بودند...

مهربونی مادرها ستودنیه... فقط باید یه مادر باشی تا اینهمه مهربون باشی...

وقتی نشستم تو ماشین ، ضبط ماشین را خاموش کردم و شروع کردم به ذکرهایی که عاشقشونم... اولش با صدای آروم ... بعد آروم آروم زمزمه های بلندتر... و چقدر بهم حس خوب داد...



امروز میخوام یه عالمه کار را شروع کنم و تصمیم دارم با سرعت نور لیست کارها و برنامه ها را خط بزنم...

باید سریع تر حرکت کنم

من نباید از روزها جا بمونم

میخوام کتابم را با سرعت بیشتری بخونم... انگار حالا که قاطی داستان شدم دلم برای شخصیت های داستان تنگ میشه

میخوام چند تا فیلمی را که گذاشتم تو صف ، ببینم

میخوام مهربون تر باشم

میخوام بیشتر لبخند بزنم

میخوام سعی کنم جادوی گذشت و خوب حرف زدن را به همه ی اطرافیانم منتقل کنم

روزهای بلند تابستونی گولتون نزنه... فکر نکنید تا بینهایت ادامه داره ها... روزهای پر از نور و شور و هیجان داره تند تند میگذره...

از قطار پر از حال و حس خوب تابستان جا نمونید





پ ن 1:  هنوز دوست دارم بدونم کیا جادو بلدن... و چه جادویی؟


پ ن 2: خیلی ساده میشه مهربونی کرد... شده با کاغذکادوهای اضافه توی خونه یه باکس کوچولو درست کنید و چند تا شکلات خوشگل بزارید داخلش و ببرید واسه کوچولوهای دور و برتون؟


پ ن 3: آهنگهای شاد برای نزدیکانتون بفرستید و بهشون یادآوری کنید که لبخندشون باعث شادی شماست


پ ن 4: جادوی پیام های چند کلمه ای عاشقانه را ندیده نگیرید


پ ن 5: یادتون میاد آخرین باری که برای خودتون مداد رنگی خریدید کی بوده؟ با تصاویر رنگ آمیزی ماندالا آشنایی دارید؟


عصرهای تابستانی

سلام

روزتون شاد و سرخوش


صبح اول وقت به همراه پدرجان رفتم به سمت آزمایشگاه و آزمایش دادم

نمیدونم دارم به خودم تلقین میکنم یا واقعا سردرد امروزم به خاطر خونی هست که ازم گرفتند

بعدش با پدر رفتیم سمت اتحادیه و نرخ نامه جدید را گرفتیم... کاش اوضاع اقتصادی بهتر بشه...

بعد هم به سمت بازار... حواله کاغذ داشتیم و رفتیم برای دریافت کاغذ... کارهای اداری انجام شد  و گفتند تحویل کاغذ ساعت 11

من و پدرجان هم تصمیم گرفتیم یه دوری داخل بازار بزنیم...

دود از سرم بلند میشد با دیدن هر قیمت تازه ای... یه مقداری خرید کردیم

دوتایی حرف زدیم ... گفتیم... خندیدیم و سعی کردیم قیمت ها خیلی روی روحیمون اثر نزاره...

مدتها بود میخواستم برای خودم بطری آب بخرم...

ولی واقعیت این هست که من برای چیزایی که ارزش واقعیشون با مبلغشون برابری نداره پول نمیدم...(حالا بقیه هرچی دوست دارن فکر کنند)

بطری ساده آب میخواستم که بزارم داخل یخچال و بعد استفاده کنم ... از اون مدلهای فلاسک دار و گرم کن دار و غیره نمیخواستم

یه بطری پلاستیکی ساده که در محکم و گشادی داشته باشه که هم راحت شسته بشه و هم خوشگل باشه

هر جا رفتم بخرم کمتراز 25 ندیدم و شماها که غریبه نیستید به نظرم یه بطری پلاستیکی اینهمه ارزش نداره

توی بازار جایی که مقداری خرید عمده کرده بودیم ، یهو چشمم خورد به بطری ... پرسیدم قیمت چند؟ (دقیقا همین بطری را دیده بودم 25)

گفت : 5 هزارتومان... گفتم این را عمده نمیخوام و یه دونه لازم دارم ... ایشونم گفت اصلا مهم نیست اینهمه خرید کردید... خلاصه با 5 هزارتومان صاحب بطری آب شدم ...

تو یکی دیگه از عمده فروشی ها هم بعد از خرید مقدار زیادی مقوا و طلق و ... یهو چشمم افتاد به یه بسته مداد رنگ 12 تایی که بسته بندیش چوبی بود و یک تراش چوبی خوشگل هم داشت ... پرسیدم میشه من یه دونه از این بردارم... اونا هم با کمال میل یک بسته ش را با همون قیمت عمده بهم دادند... اینو برداشتم برای مغزبادوم...

همونجا تو زمان بیکاری یه پاپیون خوشگل با ربانی که توی کیفم داشتم براش درست کردم و خیلی ساده و خوشگل تزئینش کردم

این هم یه هدیه خوشگل برای یه زمان مناسب...

تحویل کاغذ موکول شد به ساعت یک و من و پدرجان دو ساعت دیگه رادر کنار هم نشستیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم ... اصلا نفهمیدم کی ساعت گذشت

ساعت یک بود که گفتند کاغذ آماده تحویله... تحویل گرفتیم و از اون مجتمع خارج شدیم

پدرجان گفتند که چراغ چشمک زن درب برقی ساختمان سوخته و آقای سرویس کار چند روزه که بدقولی کرده... بریم حالا که نزدیک خیابان طالقانی هستیم (خیابانی که بیشتر لوازم یدکی و برقی و خرده ریزه ها به سادگی توش پیدا میشه) ببینیم لامپ این چراغ را پیدا میکنیم یا نه...توی اولین مغازه به سادگی پیداش کردیم ... قیمت 12 هزارتومان... حالا آقای سرویس کار چه قیمتی دادن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 110 هزارتومان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خیلی وقتا دوست ندارم از قیمتها و مسائل مالی حرف بزنم

بخصوص که جو وبلاگها خیلی وقت ها با برداشت های اشتباه باعث میشه که برچسب به سایر آدمها بخوره

مثلا میگن اصفهانیا فلان...

ولی واقعا امروز نمیتونستم این تفاوتها را نادیده بگیرم... شاید برای بعضی ها این تفاوت قیمتها بی اهمیت و ساده و قابل اغماض باشه... ولی شاید هم برای خیلی ها نباشه.... اینا را تعریف کردم که از تک تک تون بخوام که همه چیز را از خودمون شروع کنیم...

اگه جایی دستمون میرسه منصف باشیم

هوای همدیگه را داشته باشیم

باور کنیم که از هر راهی نباید پول در بیاریم

سعی کنیم تو روزهای سخت ، حتی شده اندازه یک پول ناچیز ، زندگی را برای همنوعان خودمون آسان کنیم....




حالا یک قاشق بزرگ دانه شربتی ریختم توی بطری جدیدم... دوتا خیار هم قاچ زدم و خرد کردم و ریختم توش... چند قطره ها گلاب اضافه کردم و منتظرم دو ساعت بگذره... جای همتون خالی






پ ن 1: شده هوس نون و پنیر کنید توی عصرهای بلند تابستان؟

شده دلتون بخواد یه قالی پهن کنید زیر یک درخت بزرگ و روی خاک آب بپاشید و توی عطر آب و خاک هندوانه قاچ بزنید؟

شده با خودتون رویای یک عصرانه ی دلچسب کنار عزیزانتون را ببافید؟؟؟؟

من امروز هوس یک عصرانه تابستانی کردم


پ ن 2: دیشب خاله برام پیغام داده که یک سری قلمه از گلهام برات کنار گذاشتم...

براش نوشتم : من از کدوم گلم برات قلمه بگیرم؟ گفت : بگونیا... و این شد یک رسم مهربانی در بین نزدیکانم


پ ن 3: شماها هم با محصولات تابستانی ، تو آشپزخونه ها جادو میکنید؟

امروز مرغ و کدوی مامان با غوره های تازه مزه بهشت میداد...


پ ن 4: جادو بلدین؟ من میخوام ازتون یاد بگیرم... شما با چی جادو میکنید؟

آقای دکتر با صداش منو جادو میکنه... با کلماتش ... با مهربونیای مردونه ی مدل خودش... با عکس های خاصی که از گوشه و کنار زندگی به عشق من میگیره... آقای دکتر جادو بلده... شما چی ... جادو بلدین؟


فیلم

امروز بعد ازظهر فیلم «12 مرد خشمگین » را دیدم

نظراتی که دارم مینویسم دقیقا نظرات شخصی تیلوتیلو هست:

یک فیلم سیاه سفید

آمریکایی و کاملا قدیمی

بدون هیچ زیبایی بصری ...

تمام فیلم در یک اتاق و با حضور 12 مرد رقم میخوره

اما جالب ترین نکته این بود که فیلم اونقدر گیرایی و جذابیت داره که آدم را برای دیدن مجذوب کنه

به نظرم این فیلمی هست که باید وقتی تنها هستیم ببینیمش

وقتی که کاملا حوصله داریم

فیلم ذهن آدم را درگیر میکنه و آدم را به فکر فرو میبره....

این فیلم به آدم گوشزد میکنه که برای گرفتن هر تصمیمی بهتر فکر کنه و بیشتر دقت داشته باشه

به نظر من این فیلم ارزش دیدن و وقت گذاشتن را داشت ...

بازم تاکید میکنم که این فیلم برای تنهایی دیدن و با دقت دیدن و زمان بیکاری خوب بود...

اگه در یک زمان معاشرت با افراد یا دوست یا همسرتون هستید و میخواین سرگرم بشین این فیلم اصلا مناسب نیست

این فیلم نیاز به تمرکز و نگاه دقیق و دقت به دیالوگها و پیگیری مداوم روند فیلم داره


اشکای تیلوتیلو و دخترچه ی همسایه

 لطفا دوستای احساساتی و حساسم نخونین...


ادامه مطلب ...

هر روز، روز نو

سلام

روزتون خوش و خرم

الهی کنار عزیزانتون روزگار خوبی را سپری کنید و از لحظه ها لذت ببرید



شنبه پر از التهاب تمام شد و یکشنبه آرام و ساکت از راه رسید

دیروز چندبار مجبور شدم برم بانک... دوتا بانک مختلف ، اونم در زمانهای خیلی گرم...

ماشین را مجبورم جایی وسط آفتاب پارک کنم... اصلا سایه ای اینجا وجود نداره... و این یعنی سوار ماشین شدن مساوی تبخیر شدن...

سوختم .. کلا انگشتام سوخته بود وقتی پیاده شدم .. وقت نکردم دستکش دست کنم و ...

دوتا قلب خوشگل جلوی آینه آویزان بود که دیروز بعدازظهر دیدم هر دو آب شدن و چکیدن روی داشبورد... یعنی گرما در این حد




بعضی وقتا دوستان از نوشته ها و حرفام اشتباه برداشت میکنند

من و آقای دکتر دیگه یک رود کم عمق نیستیم.... ما به هم پیوستیم و یه اقیانوس شدیم... همونقدر عمیق و همونقدر آرام

ولی مگه میشه طوفان نباشه... مگه میشه موج نباشه.... مگه میشه هیچ تلاطمی نباشه؟؟؟؟

پس شماها با شنیدن حرفای من سریع نگران نشید... بدانید که فقط دارم باهاتون درد دل میکنم واز غصه های لحظه ایم براتون مینویسم

آخه شماها محرم راز من هستید

حالا طوفان تمام شده ... همه چی آرام شده ... اینکه میگم آقای دکتر ابراز احساسات نمیکنه ، یعنی به روش من نیست... همیشه به این قصه اشاره کردم که ایشون به روش خودشون احساساتشون را نشان میدهند... من به روش خودم

من شر و شور هستم و دوست دارم ثانیه به ثانیه براش عشق و محبتم را بنویسم و به زبان بیارم ایشون به روش خودشون دوست دارن محبت کنند

البته که اگه یادتون باشه به نظر من یکی از گزینه های به کمال رسیدن رابطه این هست که هیچکدوم از طرفین ، به طرف مقابلش زور نگه و دست و پاش را نبنده و سعی در تغییرش نداشته باشه... هرکدوم از ما ، هم دیگه را به همین شکلی که هستیم دوست داریم....

من از ابراز همدردی و محبتتون سپاسگزارم و اینکه همیشه از اینکه باهاتون حرف میزنم آرام میشم

خوشحالم که شماها را دارم و خیلی برام ارزشمنده که اینجا میتونم خودم باشم و راحت حرفم را بزنم



دیشب یه هندوانه بزرگ را قاچ کردیم و قصد داشتیم با پدرجان بریم روی پشت بام و درحالی که به سبزیها رسیدگی میکنیم هندوانه بخوریم

چندتاگلدان ببریم و خاکشون را عوض کنیم

تازه مادرجان هم فرمودند منم میام ... با اینکه هنوز با پله ها زیاد راحت نیستند (برای رفتن به پشت بام آسانسور نداریم)

همه این قصه ها بسته بود به یه هندونه سرخ و آبدار و خوشرنگ... که من یه تکه ش را گذاشتم دهنم و دیدم مزه آب میده...

حتی مزه آب هم نمیداد... لااقل آب خوشمزه تره....

و اینطوری بود که کل قضیه منتفی شد... من تنهایی رفتم بالا و به باکسهای سبزی آب دادم و برگشتم

خب هندوانه ی عزیز... لطفا شیرین و خوشمزه باش...




پ ن 1:  باید برم آزمایش بدم و هر روز دارم امروز و فردا میکنم


پ ن 2:  آخ آخ صدای جیک جیک کفشای این کوچولوهای تو کوچه منو ذوق مرگ میکنه


پ ن 3: همچنان هوا آلوده و گرد و غباری هست


پ ن 4: امروز باید اون قصه ی مالی درست بشه ... وگرنه کار به جاهای باریک میکشه...


پ ن 5: داداش و زن داداش آخرین بورسیه شون را دریافت کردن و از این به بعد دیگه از بورسیه خبری نیست... بورسیه تازه هم قبول نشدند... خدا کمک کنه


پ ن 6: امروز به یه شماره نیاز داشتم ... میخواستم برم سراغ گوشی قدیمی... فهمیدم توی اسباب کشی اصلا نفهمیدم گوشی قدیمی را چکار کردم...


شنبه ای از جنس نور

سلام

تابستان تون پر از اتفاقای خوب

امیدوارم یکی از بهترین و خاطره انگیزترین تابستانهای زندگیتون پیش روتون باشه


بعداز سالیان دراز امسال اولین بهاری بود که اینهمه از آقای دکتر دور بودم

همیشه سعی میکردیم از شور و حال بهار استفاده کنیم... ولی امسال پروردگار اینطوری مقدر کرده بود و اینطوری شد که نشد اصلا دیداری میسر بشه

ولی در آخرین نفس های بهار... دیدار شد میسر و ....

تصمیم خیلی یهویی و ناگهانی و اجرای یهویی تر و ناگهانی تر

اینقدر باورش برام سخت بود که حتی دفعه اول دیدار اینهمه برام هیجان به ارمغان نداشت

قلبم تندتر از همیشه زد... و از همیشه هیجان زده تر بودم

پر از شور و لبخند ازش استقبال کردم و با اخم و تخم و کلی سکوت دیدارها تازه شد

اون مشکل مالی حادتر از چیزی که فکر میکردم نمود پیدا کرده و البته با یه غفلت کوچولو و یه کمی طمع اوضاع بدتر شده

البته همچنان امیدوارم و تا فردا بعدازظهر تکلیف کار مشخص تر خواهد شد....

جذبه عشق همیشه برام پررنگ و دوست داشتنی بوده و هست و بهرحال لحظات بودنش را قدر میدونم

عمیق تر نفس کشیدم تا عطر حضورش توی تمام سلولهای تنم پررنگ بشه

سعی کردم بیشتر نگاهش کنم و چقدر به نظرم جذاب تر و دوست داشتنی تر شده بود

با اینکه پر از حرف بودم سعی کردم بیشتر سکوت کنم و بیشتر بهش گوش بدم

صداش از نزدیک جادوی قوی تری داره...

خلاصه که یک دیدار عاشقانه ... عاشقانه... عاشقانه.....

دوست ندارم به رفتنش و رفتارهای بعدی فکر کنم ، چون فعلا کامم تلخه از یه سری موضوع که نمیخوام با شیرینی این دیدار قاطی بشه... میخوام این شیرینی ته جانم ته نشین بشه و کلی دلم را روشن کنه... پس همین بس که «هنوز عشق جاری است...»



پ ن 1: دیروز داشتیم با مغزبادوم و فندوق جان بازی میکردیم که یک لحظه غفلت باعث شد فندوق محکم با پشت سر بخوره زمین

اصلا هنوز حالم سرجاش نیومده از این اتفاق...

خدا را شکر به خیر گذشت و حالش خوبه و اصلا جز چند دقیقه ای گریه کردن چیزی در بر نداشت ... میدونم بچه ها همینطوری بزرگ میشن... ولی...


پ ن 2: مغزبادوم پریشب کنارم خوابید... و کلی تو خواب حرف زد و خندید...


پ ن3 : امروز از صبح خیلی شلوغ و پرمشغله بودم و از صبح چندبار و چندتا بانک سر زدم و از گرما کلافه شدم

مراقب باشید که گرما زده نشید...

بطری های خوشگل برای خودتون جایزه بخرید... دانه شربتی و خاکشیر را یادتون نره... و هرجا میرید آب همراهتون باشه


پ ن 4: دوست عزیزم ... فندوقی عزیز... تولدت مبارک