روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

عصرهای تابستانی

سلام

روزتون شاد و سرخوش


صبح اول وقت به همراه پدرجان رفتم به سمت آزمایشگاه و آزمایش دادم

نمیدونم دارم به خودم تلقین میکنم یا واقعا سردرد امروزم به خاطر خونی هست که ازم گرفتند

بعدش با پدر رفتیم سمت اتحادیه و نرخ نامه جدید را گرفتیم... کاش اوضاع اقتصادی بهتر بشه...

بعد هم به سمت بازار... حواله کاغذ داشتیم و رفتیم برای دریافت کاغذ... کارهای اداری انجام شد  و گفتند تحویل کاغذ ساعت 11

من و پدرجان هم تصمیم گرفتیم یه دوری داخل بازار بزنیم...

دود از سرم بلند میشد با دیدن هر قیمت تازه ای... یه مقداری خرید کردیم

دوتایی حرف زدیم ... گفتیم... خندیدیم و سعی کردیم قیمت ها خیلی روی روحیمون اثر نزاره...

مدتها بود میخواستم برای خودم بطری آب بخرم...

ولی واقعیت این هست که من برای چیزایی که ارزش واقعیشون با مبلغشون برابری نداره پول نمیدم...(حالا بقیه هرچی دوست دارن فکر کنند)

بطری ساده آب میخواستم که بزارم داخل یخچال و بعد استفاده کنم ... از اون مدلهای فلاسک دار و گرم کن دار و غیره نمیخواستم

یه بطری پلاستیکی ساده که در محکم و گشادی داشته باشه که هم راحت شسته بشه و هم خوشگل باشه

هر جا رفتم بخرم کمتراز 25 ندیدم و شماها که غریبه نیستید به نظرم یه بطری پلاستیکی اینهمه ارزش نداره

توی بازار جایی که مقداری خرید عمده کرده بودیم ، یهو چشمم خورد به بطری ... پرسیدم قیمت چند؟ (دقیقا همین بطری را دیده بودم 25)

گفت : 5 هزارتومان... گفتم این را عمده نمیخوام و یه دونه لازم دارم ... ایشونم گفت اصلا مهم نیست اینهمه خرید کردید... خلاصه با 5 هزارتومان صاحب بطری آب شدم ...

تو یکی دیگه از عمده فروشی ها هم بعد از خرید مقدار زیادی مقوا و طلق و ... یهو چشمم افتاد به یه بسته مداد رنگ 12 تایی که بسته بندیش چوبی بود و یک تراش چوبی خوشگل هم داشت ... پرسیدم میشه من یه دونه از این بردارم... اونا هم با کمال میل یک بسته ش را با همون قیمت عمده بهم دادند... اینو برداشتم برای مغزبادوم...

همونجا تو زمان بیکاری یه پاپیون خوشگل با ربانی که توی کیفم داشتم براش درست کردم و خیلی ساده و خوشگل تزئینش کردم

این هم یه هدیه خوشگل برای یه زمان مناسب...

تحویل کاغذ موکول شد به ساعت یک و من و پدرجان دو ساعت دیگه رادر کنار هم نشستیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم ... اصلا نفهمیدم کی ساعت گذشت

ساعت یک بود که گفتند کاغذ آماده تحویله... تحویل گرفتیم و از اون مجتمع خارج شدیم

پدرجان گفتند که چراغ چشمک زن درب برقی ساختمان سوخته و آقای سرویس کار چند روزه که بدقولی کرده... بریم حالا که نزدیک خیابان طالقانی هستیم (خیابانی که بیشتر لوازم یدکی و برقی و خرده ریزه ها به سادگی توش پیدا میشه) ببینیم لامپ این چراغ را پیدا میکنیم یا نه...توی اولین مغازه به سادگی پیداش کردیم ... قیمت 12 هزارتومان... حالا آقای سرویس کار چه قیمتی دادن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 110 هزارتومان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خیلی وقتا دوست ندارم از قیمتها و مسائل مالی حرف بزنم

بخصوص که جو وبلاگها خیلی وقت ها با برداشت های اشتباه باعث میشه که برچسب به سایر آدمها بخوره

مثلا میگن اصفهانیا فلان...

ولی واقعا امروز نمیتونستم این تفاوتها را نادیده بگیرم... شاید برای بعضی ها این تفاوت قیمتها بی اهمیت و ساده و قابل اغماض باشه... ولی شاید هم برای خیلی ها نباشه.... اینا را تعریف کردم که از تک تک تون بخوام که همه چیز را از خودمون شروع کنیم...

اگه جایی دستمون میرسه منصف باشیم

هوای همدیگه را داشته باشیم

باور کنیم که از هر راهی نباید پول در بیاریم

سعی کنیم تو روزهای سخت ، حتی شده اندازه یک پول ناچیز ، زندگی را برای همنوعان خودمون آسان کنیم....




حالا یک قاشق بزرگ دانه شربتی ریختم توی بطری جدیدم... دوتا خیار هم قاچ زدم و خرد کردم و ریختم توش... چند قطره ها گلاب اضافه کردم و منتظرم دو ساعت بگذره... جای همتون خالی






پ ن 1: شده هوس نون و پنیر کنید توی عصرهای بلند تابستان؟

شده دلتون بخواد یه قالی پهن کنید زیر یک درخت بزرگ و روی خاک آب بپاشید و توی عطر آب و خاک هندوانه قاچ بزنید؟

شده با خودتون رویای یک عصرانه ی دلچسب کنار عزیزانتون را ببافید؟؟؟؟

من امروز هوس یک عصرانه تابستانی کردم


پ ن 2: دیشب خاله برام پیغام داده که یک سری قلمه از گلهام برات کنار گذاشتم...

براش نوشتم : من از کدوم گلم برات قلمه بگیرم؟ گفت : بگونیا... و این شد یک رسم مهربانی در بین نزدیکانم


پ ن 3: شماها هم با محصولات تابستانی ، تو آشپزخونه ها جادو میکنید؟

امروز مرغ و کدوی مامان با غوره های تازه مزه بهشت میداد...


پ ن 4: جادو بلدین؟ من میخوام ازتون یاد بگیرم... شما با چی جادو میکنید؟

آقای دکتر با صداش منو جادو میکنه... با کلماتش ... با مهربونیای مردونه ی مدل خودش... با عکس های خاصی که از گوشه و کنار زندگی به عشق من میگیره... آقای دکتر جادو بلده... شما چی ... جادو بلدین؟


نظرات 11 + ارسال نظر
پی دوشنبه 3 تیر 1398 ساعت 17:44 http://pey-rang.blogfa.com

جادو... کلمه ها جادوگرند، رمز، روش چیدن شونه


و گاهی لحن صدا... و گاهی حتی نفس کشیدن های بین کلمات

آگوستینا دوشنبه 3 تیر 1398 ساعت 19:56 http://Www.augustina.blogfa.com

تا حالا بهش فکر نکرده بودم
جادو ...
مسحور کننده نیستم شاید

از این به بعد بهش فکر کن
حتما هستی... هرکسی یه جادویی بلده

قلب من بدون نقاب دوشنبه 3 تیر 1398 ساعت 19:56 http://daroneman.blog.ir

من با نظرت موافقم در مورد خرید کردن... واقعا بعضی وقتا زور داره برام ی چیزی رو بخرم و نمیخرم!
گاهی هم برای دل خودم میخرم و به قیمتش توجه نمی کنم
ولی کلا مدلم اینجوری هست که همیشه قیمت رو در نظر می گیرم و خرید میکنم

بالاخره نوشتی آنچه باید می نوشتی تیلو

به نظر من کلمات.. لبخند ها.... دلگرمی ها جادو میکنن
لحن صدا... ی آه... ی ابراز دلتنگی می تونه جادو کنه

منم قیمتها را در نظر میگیرم... به خصوص وقتایی که میخوام برای خودم خرید کنم
آفرین ... جادوی کلمات و لبخندها را میشناسی... دیگه چه جادویی بلدی؟

فرشته دوشنبه 3 تیر 1398 ساعت 22:11

جادوی تو هم کلمات وبلاگ هست که به دل می شینه


بهم لطف داری

لیلی۱ دوشنبه 3 تیر 1398 ساعت 22:30

سلام گندم جان خیلی پست خوبی بود
والا اینطور که شما هدیه میخرید باید اسمتون رو عوض کنید و بذارین حاتم به جای تیلو
منهم خیلی خاطرات خوبی در تابستان نشستن زیر درخت و خوردن نون و پنیر و خیار و ریحون باغچه دارم اونم کی؟ تو بارداری

سلام به روی ماهت
نه والا... این هدیه های کوچولوکوچولو فقط دلخوشکنک هستند... زندگی با همین چیزای کوچولو رنگ و لعاب میگیره...
به به
چقدر خوب...
پس خاطره های خوب خوب داری از اون دوران

مهدی سه‌شنبه 4 تیر 1398 ساعت 09:22

من هم جای چیزی که ارزش اون قیمت رو نداره, پول نمی دم و این موضوع رو خیلی ها نمیپسندن!
یادش بخیر آمادگاه
وقتی می رفتم واسه خرید مقوا و رنگ و... دیگه هوش از سرم می رفت و با کلی جنس رنگی رنگی برمیگشتم.
نصاب ها کلا همینن و نباید زیاد بهشون اعتماد کرد. البته که ادم ها با هم فرق دارن.
این روزها مسایل اقتصادی به زندگی اکثر دوستان گره خورده و نمیشه ازش حرف نزد.
والا من چندجا به علت منصف بودن و قیمت مناسب دادن کار رو از دست دادم!!! چرا؟!
چون فکر کردن میخوام از کار بزنم!!!
پ ن1: آره شده ولی تو تهران امکاناتش رو نداریم.
پ ن4: خدا دکتر رو حفظ کنه واست. "مهربونی" و "زندگی" جادوهایِ تو هستن خانوم تیلو.

پس این در مورد خیلی هامون صدق میکنه... آمادگاه میرفتی ؟؟؟؟ مقوا و کاغذ و رنگ و شعر و شور و نور.... کتاب فروشیاش هم؟؟؟؟ من زیربازارچه نو را بیشتر دوست دارم برای خرید مقوا.... برای خرید رنگی رنگی ها...
نصاب بی انصاف ما حتی حاضر نیست بیاد کاری که نصب کرده را رفع عیب کنه
راست میگی... از بس که همه چی با هم قاطی شده اعتماد مردم هم سلب شده در برابر انصاف هم موضع میگیرند... میگیریم...
پ ن 1: زندگی شهری هممون را یه جورایی از خیلی چیزها محروم کرده ... کاش چیزایی که به دست آوردیم ارزشش را داشته باشه
پ ن 4: بهم لطف دارین... کاش اینطوری باشه

الی سه‌شنبه 4 تیر 1398 ساعت 09:32 http://elhamsculptor.blogsky.com/

کاملا حق با تویه گندم جان متاسفانه بی انصافی ها بیشتر از گرونی بیداد میکنه
پول درآوردن سخت شده و ادم واقعا دلش نمیاد پولی که با زجمت بیرون میاره الکی بده برای یه جنسی که ارزشش حتی یک سوم اون مقدار هم نیست

انصاف را باید تمرین کنیم... چون انگار داره یواش یواش یادمون میره ...
پس باهام موافقی... و فقط من نیستم که اینطوری فکر میکنم

چیکسای سه‌شنبه 4 تیر 1398 ساعت 09:33 http://havali38.blogfa.com

من هیچ جادویی ندارم ولی دوستای خوبی دارم

داری ... حتما جادو داری... مادرا که حتما جادو دارن... جادویی که گاهی از سر انگشتاشون میچکه توی غذا و مزه بهشت میده ... گاهی از سر انگشتاشون میچکه روی سر بچه ها و حالشون را خوب میکنه... گاهی از سر انگشتاشون میچکه روی خونه و زندگی و اونجا را جای بهتری میکنه و ....

نسترن سه‌شنبه 4 تیر 1398 ساعت 10:08 http://second-house.blogfa.com/

تابستون برام همیشه تداعی کننده عصرایه که تو ایون میشستیم نون بربری تازه با پنیر و گوجه و خیار و هندونه نوش جان میکردیم ...

جادو فک کنم بلد نیستم

من خاطرات عصرانه م با خاطرات خانه مادربزرگ عجین هستند
نه دیگه مادربزرگ نه پدربزرگ زنده هستند و نه دیگه اون خونه هست...
اما خاطرات خوبش... حسش...عطرش... حتی مزه ها تو ذهنم مونده


بلدی... بیشتر فکر کن

لاندا سه‌شنبه 4 تیر 1398 ساعت 10:15

خیلی زور داره گرون خریدن اجناسی که میشه با قیمت کمتر هم تهیه ش کرد...
جادو... فکر نکردم بهش تا حالا. شاید بلد نیستم. نمیدونم

پس همه اینطوری فکر میکنیم... منم سعی میکنم تا جایی که ممکن باشه اجناسی که میدونم الکی دارن گرون فروخته میشن را نخرم

بلدی... مطمئنم

سعید سه‌شنبه 4 تیر 1398 ساعت 10:34 http://www.zowragh.blogfa.com

دوباره سلام دختر عمو جانم
بطری نو مبارک باشه
من یه باطری قابل شارژ میخواستم قیمتی که میدادن 90 هزار تومن بود
اما دیروز خریدم به 12 هزار تومن
از خوندن پستت مثل همیشه لذت بردم دختر عموی عزیز
من سعی می کنم با حرف و مهربونی و احترام جادو کنم
خب بریم پست بعدی

سلام به پسرعموجان
متشکرم
اخ منم از اون 12 هزارتومنا میخوام ... خیلی به درد بخور هستند
بهم لطف داری
آفرین... مرد باید جادو بلد باشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد