ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
لطفا دوستای احساساتی و حساسم نخونین...
خونه مادربزرگش تو کوچه روبرویی دفتر ما هست .... یه کوچه باریک و تنگ با چند تا دونه خونه
از اون خونه هایی که از سردیوارشون درخت مو و گلهای روند زده بیرون
موهای خوشگلش را خرگوشی بسته بود و دستش توی دست مامانش بود
یکی از همسایه ها توی دفتر من بود و داشتم براش کپی میگرفتم
بدون هیچ مقدمه ای گفت : بابای این بچه را بردند زندان...
دلم فرو ریخت
سکوت کردم ... چه ربطی به من داشت آخه...اصلا چرا اینو به من گفت؟
حدود یکساعت ساعت پیش... صدای گریه ی یه بچه از تو کوچه را شنیدم
پاشدم رفتم دم در
دیدم دخترچه ... همونطوری موهاشو خرگوشی بسته...
یه تاپ خوشگل سفید پوشیده ....
یه بستنی فیقی هم دستش و پشت در خونه مادربزرگش داره گریه میکنه
تنهایی توی آفتاب ... پشت در ایستاده بود ... به بستنی ش لیس میزد و گریه میکردبا صدای بلند...
نگاش کردم ... فاصلمون شاید بیشتر از 20 متر نبود... تا منو دید ساکت شد ... براش دست تکون دادم
گفتم بزار حواسش پرت بشه...
دوباره شروع کرد به گریه کردن... بلند بلند... گریه میکرد و میگفت : بابایی.....بابایی....
لیس میزد به بستنیش و با صدای بلند ....
و من قلبم کنده شد
اشکم در اومد
بی اختیار گریه میکردم
اصلا نمیفهمیدم حالم را
انگار یکی به قلبم چنگ میزد و تکه تکه روحم را میکشید بیرون...
اشکام میچکید که مامان بزرگش اومد از در بیرون و دستش را گرفت و بردش بیرون... وقتی شروع کرد از کوچه بیرون رفتن آروم شده بود و فقط بستنی میخورد
خیالم راحت شد .... رفت و نیم ساعت بعد برگشت... و حالا دستش تو دست مادربزرگش بود و کشون کشون میاوردش و بلند تر و سوزناک تر بابا... بابا میکرد...
ای خدا ...
نصفه قیف بستنی تو دستش بود... بقیه بستنی آب شده از روی انگشتاش میچکید
دور دهنش بستنی بود
لپای خوشگلش سرخ شده بود... من تماشاش میکردم و اشک میریختم
برای بعضی از دردها و غصه ها هیچ راه حلی نیست
بابا ...بابا گفتنش آتیشم میزد
لابلاش ... نصف عمیق میکشید و میگفت : بابایی....
و من جون از تنم رفته...
نشستم یه گوشه و فکر میکنم ، چیکار میتونم بکنم...؟؟؟؟؟
بغض داره خفه م میکنه...
گاهی واقعا هیچ کاری نمیشه کرد
هرکاری بکنی اسمش میشه فضولی... دخالت... سرک کشیدن در زندگی مردم...
گاهی وقتا فقط میشه هیچ کاری نکرد
اره ... الانم از همون وقتاست
جانم لیلی جان؟؟؟
گناه داره دخترک بیچاره . واقعا گاهی نمیشه هیچ کاری نمیشه کرد و غصه خوردن اولین و آخرین راه چاره ست متاسفانه
متاسفانه گاهی هیچ کاری از دست آدم برنمیاد... ولی غصه شون میریزه به جون آدم
این بچه شاید امید داشته باشه باباش میاد اونهایی که بابا دیگه برنمیگرده چی؟؟؟
خیلی سوزنامه خیلیییی
اونوقت بچه های شهدا چی کشیدند
بمیرم برای دلشون
عززیزم
بچه ها قربانی اشتباهات مکا میشن و هیچ کاری نمیشه کرد
دل آدم خون میشه والا
سلام عزیز
با اینکه گفتی احساساتی ها نخوانند، خواندم و اشک و اشک و اشک .حست را
فهمیدم .چون ....
سلام بنده ی خوب خدا
کاش هیچکس این احساسات را تجربه نکنه
ببخشید اشکتون را در آوردم
سلام عزیزم خیلی دلم سوخت ایکون فرستاده بودم نیومده
بچه ها خیلی معصومن
حتی اگه اتفاق بدی ساده باشه اونا بزرگ و وحشتناک میبیننش و نمیتونن تو ذهنشون تخیل کنن که حل شدنیه البته که زودتر هم خوشبختانه قانع میشن و فراموش میکنن
هیچ چیز برای من دردناک تر از نبود پدر و مادر پیش بچه نیس
بشدت نگران دوست عزیزمون پرژین جان هستم و بچه های خواهرش
سلام به روی ماهت
منم خیلی دلم سوخت
میدونی دل بچه ها خیلی نازک هست و احساساتشون رقیق... دردها بیشتر اذیتشون میکنه
من از درد کشیدن بچه ها واقعا عذاب میکشم
منم خیلی از این اتفاق ناراحت شدم و واقعا غصه ی اون دوتا کوچولو ی بانمک و باهوش را خوردم
سلام گاهی که فقط یه روز بستری میشم تو بیمارستان وقتی شب برمی گردم و مرخص میشم اونقدر این نیکان بی تابی می کنه و بهانه گیر میشه من خیلی بیشتر از اون گریه می کنم
واقعا بچه ها خیلی طفلکی هستند.
نبودن مامان ها خیلی سخته... حتی اگه چند ساعت باشه... جای خالیشون انگار قلب آدم را فشار میده
امان از دل بچه های شهدا و ایتام امان از دلهاشون که زخم نبودن پدر رو دارن و نمک حرفهای بیربط و با ربط اطرافیان هم بهش پاشیده میشه خدا بهشون صبر بده
من طاقت این درد را ندارم... خداوند کمکشون کنه... طاقت دیدن بچه هایی که از این دردها به خودشون میپیچن را ندارم ... خدایا
سلام دختر عمو
جیگرم کباب شد به خدا
اشکم در اومد
بذار یکم حالم بهتر بشه میام دوباره
آخیش
چرا ... این پست ماله چند روز پیش هست... تازه دیدی؟
خب گفتم دوستای حساس نخونین