روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

سلام

روزتون بهاری

خدا را شکر که از صبح یه نسیم ملایم داره میوزه

چون من امروز از صبح گرمم بود

صبح ها صبحانه خوردن را دوست دارم و توی ماه رمضان بیشتر به این نکته پی میبرم

بهم ریختگی خواب همچنان سرجای خودش هست و همچنان برنامه های منو تحت تاثیر خودش قرار داده

ولی چاره ای نیست باید یک ماه باهاش کنار بیام


دیشب یاد دوست عزیزم الی افتاده بودم

توی همون روزهای سختی که دور از شهر و دیار خودمون بودیم

بهار خانم شیراز اولین نفری بود که اومد دیدنم

شهر پیوند کمی با شیراز فاصله داره

با بهار خانوم هم فاصله داشتیم ولی همون اول با یه دسته گل نرگس خوشگل اومد دیدنم

در شرایطی که توی بیمارستان بودم و حتی جایی برای نشستن و گپ زدن نداشتیم

از دیدنش ذوق کردم

پر از امید بودم اون موقع

فکر کنم یکساعتی کنار هم قدم زدیم و از هرجایی حرف زدیم

بعدش یه شب که توی اون بیمارستان سرد و تاریک یه گوشه ای کز کرده بودم تا پدرجانم ....

یهو وبلاگم را توی گوشیم باز کردم و دیدم الی برام یه شماره و یه پیغام گذاشته

دیگه حتی ثانیه ای صبر نکردم

بهش زنگ زدم

گفت همین امشب میام پیشت

گفتم نمیتونم

و الی اونقدر مهربون بود که بیخیال نشد

فردا باز پیگیر شد ، بهم زنگ زد، سراغ گرفت

و بعدازظهرش باهام قرار گذاشت

فکر میکنم فاصله ام از الی زیادتر بود

ولی حتی برای محل قرار نزدیکترین محل به جایی که بودم را از روی لوکیشین پیشنهاد داد که برای من آسون باشه

وقتی ماشینش را دیدم ذوق کردم

عین ماشین خودم بود البته رنگش فرق داشت

برای اینکه حال و هوای دلمو عوض کنه کلی رانندگی کرد... یه هاتچاکلت خوشمره بهم داد

برام مسقتی خریده بود

برام گل آورده بود

من اون روزها خیلی گیج و مبهوت بودم

چیزی برای جبران مهربونیش نداشتم

اصلا الان که یادم میاد انگار زیر آب زندگی میکردم و همه چیز به طرز باور نکردنی برام یه شکل دیگه ای داشت

اما الی اندازه یکی دوساعت منو از اون حال در آورد

با خودش برد

حرف زدیم

کنارش خندیدم

کنارش خودم بودم

اصلا مهم نبود با اون تیپ نامرتب رفته بودم

کنارش بهم خوش گذشت

و شاید این دوتا خاطره تنها خاطراتی باشه که دلم بخواد از اون روزهای تاریک یادم بیاد

وقتی بهش فکر میکنم چیزی درون سینه ام تیر میکشه

وقتی میخواستیم بریم انگار به هیچی فکر نکردیم

فقط باید میرفتیم و پدرجان را میرسوندیم به اونجا

داداش جان نصفه شب رسید

من کله سحر بدو بدو ماشین را بردم نمایندگی

تقریبا تا ظهر طول کشید سرویس ماشین

وقتی رسیدم داداش و مامان همه چیز را جمع و جور کرده بودند

عمه و شوهر عمه و خواهرجان و مغزبادوم کنار پدرجان بودند

صندلی های عقب را خوابوندیم تا با صندوق عقب سر هم بشن و جای خوابیدن درست کردیم

تشک انداختیم و بالشت گذاشتیم

اصلا نمیفهمیدیم که چکار میکنیم

جای زیادی نداشتیم یه چمدون کوچولو برای هرچهارتامون

اصلا نمیدونستم داریم میریم که اونجا بمونیم

اصلا هیچ ایده ای از بعدش نداشتم

فقط میخواستم برم و برسم به اون بیمارستان کذایی

وقتی رسیدیم تازه فهمیدیم باید ماندگار بشیم

مهم نبود

میتونستم ماهها با همون دو دست لباس همونجا بمونم

میتونستم بدون هیچی دوام بیارم بخاطر مداوای پدرجانم

اصلا هیچی دور و برم مهم نبود

فقط پروسه درمان مهم بود

....

بهتره اینا را یادآوری نکنم

یادآوریش هم داره حالمو خراب میکنه

ولی بودن دوستانم توی اون شرایط سخت کنارم خیلی ارزشمند بود

من نتونستم محبتشون را جبران کنم

نتونستم حتی یه تشکر درست و حسابی بکنم از کسایی که توی اون روزهای سخت دائما حواسشون بهم بود

اونایی که با پیامها و تلفنهاشون هر روز بهم یادآوری میکردند که من توی روزهای سخت تنها نیستم

کاری از دست کسی برنمیومد، حتی خودمون هم کاری از دستمون برنمیومد

اما همین همراه بودنها خیلی ارزشمند بود

توی اون شرایط همین همراهی ها منو سرپا نگه داشت

بعضی از روزها روی گوشیم چک میکردم صبح تا شب بیشتر از 40 تا تماس داشتم

و اینها همش انرژی و مهر دوستانم بود

دوستانی که تنهام نگذاشتند و هنوزم که هنوزه هوامو دارن

حضورتون برام بی نهایت ارزشمنده

وجودتون نازنینتون از ناز طبیبان بی نیاز

خداوند عزیزانتون را براتون شاد و سلامت نگه داره

شماها کمکم میکنید که تاریکیهای وجودم روشن بشه....

نظرات 8 + ارسال نظر
جازی یکشنبه 21 فروردین 1401 ساعت 10:47

با سلام
دوست عزیز نظر من این است تا مدتی خاطرات شیراز و مطالب مربوط به پروسه درمان را در ارشیو حافظه بایگانی کن تا وقتی که حال دلت و حال و احوال خودت و اطرافیان به حد نرمال و خوب و مطمئن رسید بعد به ان خاطرات مراجعه کن و در حال حاضر یاد اوری انها بیشتر دل اشوبه برات میاره و دلت را ازار میده . صبر کن تا این دل ، دل بشود هوایش را داشته باش و باهاش راه بیا. برایت بهترین ها را ارزو می کنم

سلام دوست خوبم
اگه دست من بود اون تکه از زمان را از حافظه م حذف میکردم ولی چه کنم که گاهی ناخودآگاه توی ذهنم مرور میشن

الی یکشنبه 21 فروردین 1401 ساعت 12:19 https://elimehr.blogsky.com/

ای جانم
تیلوی عزیز و مهربونم توخودت اینقدر خوب و مهربون هستی که دلم برا اونشب خیلی تنگ میشه
کاش زمان متوقف شده بود همونجا
ولی میدونم تو بازم به روزای خوبت بر میگردی و ما بازم هم رو میبینیم یه جای خوب با خاطره بهتر دوست خوش قلب و مهربونم


منم احساس میکنم ما باز هم همدیگه را میبنیم در شرایط خیلی خیلی بهتر

فریبا یکشنبه 21 فروردین 1401 ساعت 12:40

تیلوی عزیز الهی که روزهای سخت زندگیت گذشته باشه و آینده برات خوشی باشه
میدونستی هر بار که بگی از سنگینیش کم میکنه ؟؟؟ پس هر چقدر دوست داری بگو و بذار غمت کم و کمتر بشه...
ایشالا پدر جای بهتریی از این دنیا باشن

فریبای نازنینم ممنونم از اینهمه محبتت
الهی آمین

سعید یکشنبه 21 فروردین 1401 ساعت 12:57 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموجان
روزه نمازات قبول
این مصرع شعر سعدی که نوشتی خودش یه دنیاست
بعدشم حتما خوابتو منظم کن ده وسط روز بخواب
یک ماه بی خوابی آدم رو از پا در میاره
مواظب خودت باش دختر عمو

سلام پسرعموجان
طاعات شما هم قبول
خیلی خیلی التماس دعا
من وسط روز میخوابم اما این خواب تکه پاره جبران اون خواب شب را نمیکنه

مه سو یکشنبه 21 فروردین 1401 ساعت 14:47

خدا دوست های مهربون رو کنارت نگه دارت...بعضی از دوستان جواهرن...جواهر...

الهی آمین
شما خودت یکی از بهترینهایی

مامان یک فرشته یکشنبه 21 فروردین 1401 ساعت 15:53 http://Parvazeyekfereshte.blogsky.com

و بدون دوستانی داری که شاید بهت زنگ نزدن و یا حتی کامنت هم ندادن ولی در اون روزها هر روز وبلاگت رو چک میکردن و برای پدر عزیزت کلی دعا کردن و انرژی مثبت فرستادن.
روحشون در آرامش

میدونم
شما مامان یک فرشته نیستی بلکه خودت فرشته ای هستی که وصف مهربونیات در کلمات جا نمیشه

مرمر یکشنبه 21 فروردین 1401 ساعت 20:49

سلام تیلو جانم،شما پر از روشنی هستی،تاریکی کجا بود گوگل دختر،کاش می‌تونستم محکم بعلت کنم،تموم اون لحظه ها من اشک ریختم و دلم برات پر میکشید،من مفهوم رنج از دست دادند خوب میفهمم اما حیف که گریه بهم آزمون همدردی کلامی نمیده،آرزو میکنم از این به بعد فقط شادی و موفقیت داشته باشی که بهت تبریک بگیم

سلام مرمرجانم
لطف داری بهم نازنینم
کاش میشد
کاش نزدیکم بودی
ببخشید که اشکت را در آوردم
همین که اینهمه مهربونی بهترین همراهی و همدلی هست برام

بهار شیراز چهارشنبه 24 فروردین 1401 ساعت 08:43

عزیز دل....تیله ام...کاش بیشتر کنارت مونده بودم، کاش برده بودم کمی گردونده بودمت....
امیدوارم دیدار بعدی مون تو خوشحال ترین حال دل مهربونت باشه

همین که با وجود طولانی بودن راه از سرکار خسته و کوفته خودت را بهم رسوندی برام یه دنیا ارزش داشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد