روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

خیال پیچ در پیچ

چون قول دادم خیالها طبقه بندی (شاد و غمگین ) داشته باشن... این خیال در طبقه خیالهای شاد دسته بندی میشه
 

 یلدا، دخترک روستایی با لباسهای مدرسه میرسه به خونه

صدای مادر از انباری میاد که داره با زن همسایه حرف میزنه

یلدا تند تند لباسهاش را عوض میکنه و میره سمت انبار

مادر در حال جمع و جور کردن علوفه ها و هیزم هاست... تا چشمش به دختر میفته میگه : مگه ظهر شده ؟ کی اومدی؟ یه سری به بچه ها بزن ... توی حیاط خودشون را آتیش نزنن...

دختر با اون گونه های گل انداخته و صورت درخشانش با یه لبخند بزرگ میگه : همین الان رسیدم، باشه...

با اون شال گلدار صورتی که سرش کرده هیچی از فرشته های توی داستانها کم نداره...

مادر حرفش را با زن همسایه از سر میگیره و دختر اصلا گوشش به این حرفا نیست، میره به سمت هیزم ها تا یه دسته ش را برداره و بره سمت آتشی که وسط حیاط برپاست، حیاطشون توی این فصل هیچی از بهشت کم نداره

مادر در حال پختن آش هست، آش نذری...

مادر برای حسین و عباس که در زمستان توی یخ بندان جاده گیر کرده بودند ، آش نذر کرده بود... آن شب نزدیک بود که حسین و عباس در میان برف و سرما بمیرند... اما آنها به کمک راهداری منطقه نجات پیدا کردند، دوتا از بزها همان شب توی وانت جان داده بودند، حسین و عباس رفته بودند که بزها را به دامپزشک ده بالا نشان دهند، اما میان راه شب شده بود و وسط برف گیر کرده بودند... قیامتی بود آن شب... و حالا مادر داشت نذرش را ادا میکرد...

کمتر از پانزده روز تا نوروز مانده و هوا حسابی بهاری شده ، بهار از سرتمام دیوارها و خونه ها سرک کشیده و عطرش همه جا هست

از هر کوچه و پس کوچه ای که رد میشی روی دیوارها فرش و گلیم های شسته شده آویزان هستند و پنجره های خونه ها عین چشمای دخترکان این ده برق میزنند

توی ده انگار ولوله برپاست... از طلوع تا غروب همه در حال تکاپو هستند و بوی بهار توی تک تک خونه ها حس میشه، گوشه گوشه کوچه پس کوچه ها گلها و گیاهان در حال بیدار شدن هستند

دخترای ده هیچکدوم بیکار نیستند، از مدرسه که بر میگردند، توی خونه پر از کار و هیاهو و زندگیست

یلدا تند تند هیزمها را زیر دیگ مرتب میچینه... با چشماش یکی یکی خواهر و برادرهای کوچکترش را حاضر غایب میکنه... خواهر بزرگترش لعیا،  داره تندتند قالی میبافه، کتابش کنار دستش روی تخت پشت قالی افتاده، داره تلاش میکنه که امسال کنکور قبول بشه ، کلی آرزوهای ریز و درشت توسرش هست، میخواد از این ده بره، میخواد بره دانشگاه و روانشناسی بخونه

یلدا صدا میزنه: سمیه ، علیمراد کجاست؟

سمیه از راه نرسیده توی ایوان بساط دفتر و کتابش را پهن کرده ، میخواد مثل هر روز تند تند مشقاش را بنویسه که عصر وقتی همه جمع میشن توی خونشون هیچکاری نداشته باشه... سرش را روی کتابش بر میداره و میگه : رفته لباسش را عوض کنه...

دخترک کنار آتیش روی چهارپایه میشینه و با انبر آتش زیر دیگ را جابجا میکنه و با لعیا حرف میزنه، جیک و پیکشون با لعیا زیاده ، شبها وقتی میرن برای خوابیدن کلی وقت با هم حرف میزنن، از رویاهاشون ، از رازهاشون ، از علایقشون ، بیشتر از خواهر با هم دوست هستند. یلدا در بزرگ دیگ را برمیداره و آش را هم میزنه...بوی خوب سبزی و حبوبات میپیچه توی مشامش و دلش ضعف میره... ملاقه بزرگ را که پدر با یک چوب بلند حسابی محکمش کرده بر میداره و آش را هم میزنه... صدای مادر از توی اتاق میاد، بیاین سفره را پهن کنید...

پدر اومده و داره نماز میخونه، دخترا سفره را پهن میکنند ... مادر یکی یکی همه ی بچه ها را صدا کرده و با غرغر داره به پسرا میگه که دستاشون را بشورن... پدر که میشینه سر سفره انگار یهو همه ی هیاهوها آروم میشه ... صدای بسم اله پدر که میاد همه دور سفره جمع میشن، پدر داره لقمه های نون و سبزی میخوره و مادر تند تند غذا میکشه ... برای همه بچه ها، لعیا از سر سفره بلند میشه ، پارچ آب را نیاورده و میدونه که پدر با چشم غره بهش تذکر میده... پارچ را میزاره وسط سفره و دوباره میشینه... مادر شروع میکنه با پدر حرف زدن ....

: مادر ایرج تصمیم گرفته امشب بره خونه مشدی سلیمان ، برای دخترشون، بهش گفتم اونا راضی نیستند، اما انگار اینا دست بردار نیستند...

پدر زیر لب غرغر میکنه: به تو چه زن ... بزار خودشون هرکاری صلاحه بکنند، مشدی سلیمان راضیه، داره بهونه الکی میاره، کی بهتر از ایرج.

دختر مشدی سلیمان دوست لعیا هست... یلدا داره گوش میده و تو دلش قند آب میشه ، خبر داره که این دختر چقدر ایرج را دوست داره و دلش میخواد که زن ایرج بشه...

مادر حرفش را ادامه میده : مش خدیجه میگفت : پسر میرزاتقی هم میخواد زن بگیره... نمیدونست کدوم دختر را نشون کردن، تو خبر نداری؟

گونه های لعیا گر میگیره... اینو کسی جز یلدا نمیبینه ... از دل لعیا خبر داره... میدونه که لعیا از رضا خوشش میاد، حتی یکی دوبار با هم حرف زدند، رضا برای لعیا از شهر کتابهای تست خریده... یلدا میپره وسط حرف مادر: رضا را میخوان زن بدن؟

مادر چشم غره میره ، پدر سرش را بلند میکنه و یه نگاه به دخترک میندازه... لعیا تا بناگوش سرخ شده ، یلدا سرش را میندازه پایین و میگه خب به نظرم براش هنوز زوده... پدر با چشم غره بهش نگاه میکنه و میگه : دو سال هست از سربازی برگشته، دانشجو هم هست ، سر زمین هم کار میکنه ، دیگه زودش کجا بود؟

پدر الحمدللهی میگه و از سر سفره بلند میشه... هنوز سفره را جمع نکردند که یکی یکی سر و کله زن ها و دخترهایی که برای دورهمی قبل از آش اومدن پیدا میشه، یلدا میره تو آشپزخونه و ظرفها را میشوره ، لعیا زیر گوشش میگه : یعنی کی را نشون کردند؟

یلدا میگه : هر کی هم باشه رضا که زن نمیگیره... رضا تو رو میخواد...

لعیا نگاهی به دور و برش میکنه و میگه : هیسسسسسسسسسس و میره تو حیاط تا به مادر کمک کنه

یلدا که میاد تو حیاط لعیا سرحوض بزرگ نشسته و دونه دونه کاسه های گل سرخی را میشوره و روی پارچه میزاره تا برای وقت آش بردن آماده باشه...

گونه های لعیا هنوز گل انداخته س ... یلدا از دور نگاهش میکنه.

زن میرزا تقی که از در میاد تو لعیا خودش را جمع و جور میکنه، یلدا هم به یه لبخند گشاد میره که کمک کنه برای جمع و جور کردن کاسه های گل سرخی

مادر صدا میزنه لعیا بیا این پیازها را خرد کن... نگاه ملتمس لعیا به یلدا... نمیخواد جلوی زن میرزا تقی چشماش سرخ و اشکی باشن... یلدا عین یه پرنده ی رها میپره از ایوان پایین و سبد بزرگ پیاز را از دست مادر میگیره... زن میرزا تقی به دوتا دختراش میگه که برن کمک یلدا پیازها را خرد کنند، خواهر بزرگ رضا دختر ریزه میزه و خوشگلیه، اسمش مرضیه است، یکسالی از لعیا کوچیکتره و یکسال از یلدا بزرگتر... تا میشینه کنار یلدا میگه : یه خبر جالب برات دارم ، داداشم میخواد زن بگیره... مادرم میخواد امروز اجازشو بگیره تا فردا شب بریم برای خواستگاری... میخوان اگه بشه روز سوم عید که تولد حضرت فاطمه س عقد کنند، رضا دل تو دلش نیست...

یلدا یخ کرده، حتی جرات نداره بپرسه اون دختر کی هست... همین که داره با مرضیه پچ پچ میکنه سوسو زدن چشمای لعیا را میبینه...

لعیا داره کاسه ها را با دستمال خشک میکنه، کنار درخت زردآلویی که غرق شکوفه است ایستاده و از دور مثل یه تابلوی زیبا به نظر میاد، گلیم های رنگی رنگی که مادر خودش با دستای خودش بافته و توی ایوان پهن کرده ، زیبایی این تابلو را صد چندان کرده ، شکوفه های توی باغچه و بوی آش و دختر بچه هایی که توی باغچه زیلو پهن کردن و دارن یه قل دوقل بازی میکنند....

مادر صدا میزنه : یلدا ... این پیازها چی شد... مرضیه و یلدا دارن تند تند پیازها را خرد میکنند... 

یلدا و مرضیه پیازها را میریزن تو یه ظرف روحی بزرگ ، و میرن که پیاز داغ درست کنند، مرضیه و یلدا دارن از درس و مدرسه حرف میزنند که یهو چشمشون میفته به مادراشون... زن میرزاتقی داره یواشکی با مادر کنار دیگ آش حرف میزنه... مرضیه میزنه زیر خنده و میگه : یلدا ببین ، مادرم داره برای رضا خواستگاری میکنه...



نظرات 5 + ارسال نظر
امیر شنبه 1 دی 1397 ساعت 23:34

با سلام
لطفا آدرس آش نذری را بده تا هم آش بگیریم و هم .....
بادا‌ بادا بادا ایشالله مبارک بادا .
یلدا نامزد نداشت؟

سلام به روی ماهتون
چشمتون یلدا را گرفت؟

امیر شنبه 1 دی 1397 ساعت 23:36

با سلام از دختر شیراز خبر نداری؟
و اینکه اگه تلگرام داری ای دی ات را برام بفرست لطفا
در ضمن یه کانال تلگرامی مال اصفهانی هاست اونو دارم و مطالبش را می خونم و اسم کانال دور همی اصفهان است

سلام
نه خبر ندارم
شما که شماره منو داری ... ای دی لازم نداری

نسترن یکشنبه 2 دی 1397 ساعت 21:19

آخی....از این عشق و عاشقیا


تو هم خوشت میاد از این مدلیا

فرهاد یکشنبه 2 دی 1397 ساعت 22:50 http://an-rozha.blogsky.com

سلام. ممنون که اومدید و سر زدید. نوشته های خودمم میزارم و از هرچی که زیبا باشه. لینکتون کردم ممنون میشم لینک کنید دوست عزیز

سلام
خواهش میکنم
باشه چشم

رهآ دوشنبه 3 دی 1397 ساعت 23:20 http://rahayei.blogsky.com

چه خوب و آروم بود این خیال نوشت :)
میدونی یهو دلم خواست اسفند بشه و حال و هوای عید باشه ... بعد میدونی بعدش چی گفتم به خودم؟! اینکه چقد تلخه هنوز زمستون و بهار دوست ندارم .. و یاد حرفت افتادم که گفتی میرسه روزی که بهار بازم برات قشنگ میشه.

راستی نظرسنجی دیدم. منم شرکت کردم. پاییز :)
خودت کدوم فصل زدی؟

بهم لطف داری عزیزدلم
آره میرسه روزی که دوباره همه ی فصل ها را دوست داشته باشی
میرسه روزی که تلخی خاطره ها برن پی کارشون و اونقدر خاطره شیرین درست کرده باشی که به یاد اونا همه ی فصلها شیرین باشن
ممنون که توی نظرسنجی شرکت کردی
من عاشق همه ی فصل ها هستم... ولی اگه قرار باشه یکی را انتخاب کنم بهار را انتخاب میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد