روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قرنطینه پاییزی

سلام

زندگیتون پرطراوت و شاد


امروز از اون روزهایی بود که قرنطینه پاییزی کلافه م کرده بود

یاد روزهایی افتاده بودم که با مغزبادوم دوتایی میرفتیم میدون امام

توی قسمتهای سرپوشیده بازار راه میرفتیم 

کتاب میخریدیم

به اون کتاب فروشی اول خیابون سپه، توی زیززمین سرمیزدیم

براز خودم گاهی کتابهای دست دوم میخریدم

و وقتی اون فسقلی خسته میشد برمیگشتیم

زیاد اهل خوردنیها و هله هوله ها نیست

یاد وقتایی افتادم که با للی میرفتیم خرید

دستامون هی پر و پرتر میشد

لابلای خرید کردنا وسط خیابون نظر اسنک و سیب زمینی و هله هوله میخریدیم و میخوردیم

چک میکردیم که چیزی جا نزاریم

بعدش هم دوتایی میرفتیم بیرون غذا میخوردیم

هرباریه جا 

هم اهل فست فود بودیم ، هم غذاهای ایرونی تر

خیلی وقتا کلی وقت همونجا مینشستیم و حرف میزدیم، البته بستگی داشت به شلوغ یا خلوت بودن اونجا...بعضی وفتا که حرفامون تمام نمیشد از هرجایی که بودیم پیاده میومدیم سمت بستنی فروشی سرچهارراه حکیم نظامی... دوتا بستنی میخریدیم و راه می افتادبم سمت ماشین... حرف میزدبم و نقشه میکشیدیم و میخندیدیم.... دستامون پر ار خرید بود و پاهامون از راه رفتن زیاد خسته،... اما حس خوب داشتیم

گاهی هم تعدادمون زیادتر میشد

دانا هم بود

گاهی با خواهرا و بچه هاشون

گاهی دخترخاله هم بود

چندباری حتی خاله ها هم بودند... دسته جمعی رفتیم یه رستوران بزرگ...

حالا لنگار اون روزها خواب بودند

نزدیک یکساله خونه نشین شدیم

دیگه از اون شب نشینی های توی تالار عمه جان خبری نیست

موسیقی زنده و شام و بگو بخندها

از مهمونیهای مناسبتی توی خونمون....

اما بابد شاکر باشیم 

باید بدانیم این خونه نشینی بهایی بوده که برای سلامتیمون دادیم

این روزها خبرهای بد کرونایی زیادی میشنوم

پس بهتره قدر قرنطینه را بدونم

امیدوارم پاییز بعدی پاییز شادتری باشه ، برای همه مون....


امروز خبر بیماری یک دوست را شنیدم

من سالها پیش با این دختر آشنا شدم

یه مدتی توی  دفتر ما کار میکرد

دختر خوب و خونگرمی بود

غیر از رابطه کاری دورادور یه آشنایی با خانواده ش هم داشتیم

وقتی ازدواج کرد دیگه نیومد پیش ما سرکار

ترجیح داد جایی نزدیکتر به خونشون بره سرکار

خیلی زود بچه دار شد

یه دختر که امسال کلاس اولی بود

دوسال بعدش یک پسر... یه پسر با چشمای رنگی

دختر با معرفتی بود

حداقل سالی یه بار بهم سرمیزد...

آروم آروم بیشتر سرگرم زندگی شد و کمتر وقت کردیم در ارتباط باشیم

امسال شهریور بود که دیدمش... یه نی نی دیگه هم بغلش بود..‌

بهش خندیدم ... یه پسر ۵ ماهه بود... اونم خندید... کلی حرف زدیم

پسربچه ی بانمکش دل آدم را میبرد

منم که عاشق بچه ها

و امروز شنیدم سرطان گرفته... به سرعت عمل کرده و حالا داره شیمی درمانی میشه... انشاله که خیلی زود خبر سلامتیش را بشنوم

اما میدونم الان در شرایط سختیه، مادر بودن سخته... بیماری سخته....

دلم نیومد بهش زنگ بزنم

انگار شجاعتش را نداشتم

ببینم فردا میتونم



پ ن۱: ببخشید که امشب تلخم


پ ن ۲: بعضی از کتابها داستانهایی دارند که منو جذب نمیکنند

و ابن کتابی که دستمه از همین مدل کتابهاست


پ ن۳: مامان جان کتابش را تمام کرده

بهشون پیشنهاد دادم ملت عشق را بخونن

نمیدونم خوششون میاد یا نه


پ ن۴: با عذرخواهی بسیار ، کامنتها را فردا تایید میکنم

نظرات 7 + ارسال نظر
بلاگر سه‌شنبه 11 آذر 1399 ساعت 09:02

خوبه قرنطینه شد ! یعنی شما میرفتین یه کتاب بخرین ، اون همه چیز میخوردین ؟؟؟
پس بگین میرفتیم بخوریم ، حالا اون وسط چشممون به یه کتاب هم میخورد ، میخریدم !(لبخند)

همه را در یکبار نمیخوردیم که
هر دفعه یه چیزی...
تازه پیش غذا، غذا، دسر...

سعید سه‌شنبه 11 آذر 1399 ساعت 09:07 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموی جان
حالت خوبه
مامان و بابا خوبن؟
اولا برای اون دوست آرزوی سلامتی دارم
واقعا سخته مادر یه خانواده که سه تا بچه داره مریض باشه
قرنطینه به همه ی ما فشار آورده خیلی زیاد
اما چاره ای نیست الان ما تو خونه هم ماسک میزنیم
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آید

سلام پسرعموجان
همه خوبن شکرخدا
منم براش آرزوی سلامتی دارم
راست میگی این روزها برای همه سخته

پیشاگ سه‌شنبه 11 آذر 1399 ساعت 10:07

تیلو میدونستی خیابون نظر و اون امام زاده اقا محمد برام کلی خاطرست حتیییی اون شنبه بازار حتی اون تعاونی
ولییییی امان از 4 راه حکیم نظامی اصلاااااااااااااااااا دوسش ندارم اصلا اصلا

عه
تو که بهتر از من اینجاهارابلدی
ما به اون امامزاده میگیم شازده محمد
چرا چهارراه حکیم نظامی را دوست نداری؟

سارا سه‌شنبه 11 آذر 1399 ساعت 11:37 Http://15azar59.blogsky.com

سرطان
از اسمشم متنفرم و میترسم ..
خدا بهشون شفا بده

الهی آمین
خدا نصیب هیچکس نکنه

رسیدن سه‌شنبه 11 آذر 1399 ساعت 12:40

وای عزیزم امیدوارم حالش خوب بشه خیلی سخته

الهی آمین

لیلی۱ سه‌شنبه 11 آذر 1399 ساعت 13:40

چقدر خوبه که هرروز مینویسی

ممنونم لیلی قصه های عاشفانه
چقدر خوبه که شماها منو میخونید

رهآ سه‌شنبه 11 آذر 1399 ساعت 22:50 http://Ra-ha.blog.ir

دوستت چه روزای سختی رو داره ... الهی خبر سلامتی ش اینجا بنویسی.

الهی آمبن
لطفا دعاش کنبد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد