روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزهای شبیه هم

سلام

امیدوارم شاد و سلامت باشید


اونقدر روزها شبیه هم شدند که یادم میره توی چه تاریخ و روزی هستیم

در یک تلاش موفق، تقریبا اینستاگرام را ترک کردم

به جاش بیشتر کتاب میخونم

این خوندنهای کوچولو کوچولو و ذره ذره و عادت به دیدن عکسها داره ذائقه خوندن را در من عوض میکنه

یواش یواش نگاه میکنیم دیگه حوصله نداریم هزار صفحه کتاب را بخونیم برای فهمیدن یک داستان

بعدش هم از انبوه اطلاعاتی که صحیح و غلط بودنش خیلی مشخص نیست خسته شدم

این شد که خیلی محدود و کم سر میزنم و اتفاقا خیلی هم راضی هستم

امروز صبح دوستم بهم گفت بلک فرایدی هست و یه سری تو پیچهای اینستا بزنم

یه سر کوچواوی چند دقیقه ای زدم و دیدم حوصله ش را ندارم

بخثوص که چیزی هم لارم نداشتم

وقتی نه از خونه بیرون میرم و نه با کسی رفت و آمد داریم کلا احتیاجاتم تعییر کرده

نیاز به کفش ک کیف و بوت و کاپشن و بلوز و شال و... ندارم

بخصوص که همش را از پارسال توی کمد نگه داشتم

بعضا هنوزم چیزهایی توی کمدم هست که اصلا استفاده نشدند

با این بیرون نرفتن نیازم به کرم و عطر و ... هم خیلی خیلی محدود شده

خلاصه که حوصله گشت و گزار توی پیچها را نداشتم

یکی دوساعت بعد، خواهرجان زنگ زد و گفت بلک فرایدی هست و اگه چیزی خریدی به منم بگو....

منم گفتم چششششم

در عوض گشتن تو پیچها و سایتها، آب ماهی ها را عوض کردم و تنگ شون را برق انداختم و سنگهای کف اون را حسابی تمیز کردم

یه تنگ بزرگ هم روی کانتر دارم که داخلش گیاه برگ انجیری نگه میدارم

دوستایی که از قبل منو میشناسن میدونن که کلا با آوردن خاک و گلدون داخل خونه مخالفم و برای داخل خونه از گیاههایی استفاده میکنم که بشه مدت زیاد داخل آب نگهشون داشت..برای همین یه تنگ بزرگ روی کانتر دارم که تهش شن رودخانه ریختم و داخلش قلمه گیاه برگ انجیری نگه داری میکنم

وقتی چندماه میگذره قلمه یه عالمه ریشه میده و شروع میکنه به قد کشیدن و برگهای تازه دادن و منظره ی بینظیری داره

البته باید زود به زود آبش را عوض کنیم و تنگ را حسابی بشوریم و برق بندازیم... 

بعدش هم ناخنهام را کوتاه کردم و یه دوش حسابی گرفتم

بعد هم یه دامن پاییزه و یه بلوز پاییزه پوشیدم و نشستم توی مسیر آفتاب پاییز به بافتنی کردن....

کتاب جدیدم از نوشته های جوجومویز هست اما جذبم نکرده و به زور دارم میخونمش، اما طبق قولی که توی سالهای نوجوانی به خودم دادم، قصد ندارم بزارمش کنار...


امروز عصر دلم سروصدای فسقلیا را میخواست

دلم یه عصر جمعه شلوغ با آش رشته و سروصدا و هیاهو میخواست

اما در سکوت سه نفریمون کیک و چای خوردیم و هرکدوم برای خودمون وقت گذروندیم


اهنگهای شاد

سلام دوستای نازنینم

زندگیتون پر از شادی و دلگرمی

ما که نباید بزاریم این شرایط خسته و افسرده مون کنه

باید این شرایط را یک فرصت ببینیم برای تجربه های تازه و شاید حتی فرصتی برای ذخیره انرژی برای روزهایی که در راه هست


بعدازصبحانه یک آهنگ شاد پلی کردم 

پدرجان فرمودند یه کمی صداش را زیادتر کن

این شد که حال خوب آهنگ به هممون انرژی داد و هرکسی رفت دنبال کاری

من اول از همه سرزدم به گلهای سرسرا

چندتا قلمه تازه گرفتم و توی دوتا گلدون کوچولو جا دادم 

یکی برای جلوی آینه ی روشویی تو سرویس بهداشتی

یکی برای جلوی آینه داخل حمام

یه تغییراتی هم در چیدمان حمام دادم 

بعدش مجسمه ها را یکی یکی شستم و خشک کردم و کمی جابه جاشون کردم

تراس را شستم و شیشه های تراس را برق انداختم

جاکفشی را حسابی مرتب و خلوت کردم 

آینه میزتوالت خودم و اتاق خواب مامان جان وپدرجان را برق انداختم و هردوتا میز را خلوت و مرتب کردم

کرمهای تاریخ گذشته را جدا کردم و دور انداختم

تابلویی که روی دیوار سالن بود را اوردم پایین و تمیزش کردم

ساعتمون را هم...

نمیدونم چرا مدتیه ساعتمون تیک تبک صدا میده

قبلا صدا نداشت

فکر کردم شاید روی دیوار تراز نیست، اما تراز بود

گفتم شاید اشکال از باتریش باشه، اونم عوض کردم

اما فایده ای نداشت

صدای تیک تیک خیلی کم و آروم هست در حدی که پدرجان و مادرجان به زور و بعد از اصرارهای من ، شنیدند

اما من میشنوم و اصلا برام مطلوب نیست

در این میان که من این کارها را میکردم پدرجان با آقای سرویس کار آسانسور رفته یودند پشت بام 

مادرجان هم توی آشپزخانه مشغول بودند

ظهر بعد از ناهار باز سه تایی فیلم دیدیم

بعدش هم باز رفتیم سراغ اون بحث اقتصادی...

بعدش کتاب خوندم

با گوشی نقاشی کشیدم

وبلاگهای شماها را خوندم

بافتنی کردم

باز کتاب و باز کتاب...

الان هم زودتر از هر شب اومدم توی تختخوابم

یکی دوساعتی با آقای دکتر حرف میزنیم و بازم قراره کتاب بخونن برام

و اینطوری پرونده امروز بسته میشه

آقای دکتر اهل رمان خوندن نیستند برعکس من

در عوض هر رمانی که میخونم و تمام میشه کل داستان را براشون تعریف میکنم

ایشون هم کتابهای مورد علاقه خودشون را برام میخونن یا تعریف میکنند

به قول ایشون، اینطوری اجبارا هم که شده کتابهایی با موضوعات متنوعتری را میخونیم

البته تازگی ها، یه سری کتاب به اجبار آقای دکتر میخونم و خلاصه نویسی میکنم

برعکس چیزی که فکر میکردم اینکار خیلی هم برام دلچسب بوده و هست


پ ن۱: عدد روزهای قرنطینه م خیلی زیاد شده...

پ ن۲: دلتنگ فسقلی هام

پ ن۳: معجزه آهنگهای شاد را نادیده نگیرید

پ ن۴: معجزه هوای تازه را هم، هرروز صبح در و پنجره ها را باز کنید و اجازه بدید هوای تازه مهمون خونه هاتون بشه

پ ن۵: کاش هایی که الان توی ذهنتون هست، چیه؟؟


نمیدونم چندشنبه نوشت

سلام

خوب هستید دوستای نازنینم؟

امیدوارم شادی و شور و سلامتی توی زندگیهاتون جاری باشه


پارسال وسطای بهمن یک جفت چکمه بلند خریدم 

توی حراجی

فکر نکنم امسال قسمت بشه افتتاحشون کنم

صبح همون کاپشن سرمه ای و شال بافت کرمی را با کفش و شلوار مشکی پوشیدم و با دوتا ماسک و دستکش راهی بانک شدم

به جای اینکه کارها را ساده تر کنند تا کمتر نیاز به حضور در بانک باشه، هرروز تا بتونند کارها را پیچیده میکنند

دو سه باری بین دوتا بانک رفت و آمد کردم تا اون کار بانکی حل شد

بعد هم سرراه، یه کوچولو خرید کردم ، البته از جاهای خلوت

در نهایت هم پدرجان را جلوی قصابی پیاده کردم و منتظر شدم 

بعد هم اومدیم خونه

سه تایی کمک کردبم و فریزر را خالی کردیم و حسابی شستیم و خشک کردیم و وسایل را دوباره جا دادیم

بعد هم گوشتها بسته بندی شدن

یه قسمتیشون هم چرخ شدند و رفتند سرجای خودشون

بعد از ناهار ، دیدم آفتاب پاییزی پهن شده وسط سالن، بالشت و پتوی سبک آوردم و خوابیدم یه جایی وسط آفتاب

دیدم پدرجان و مادرجان هم دقیقا همینکار را کردند

چقدر این خواب میچسبه

انگار تمام انرژی آفتاب نیمروزی توی رگهای آدم جاری میشه

یکساعتی خوابیدیم و بعدش چای خوشرنگ عصرانه و معاشرتهای مجازی...

داداش و همسرش زنگ زدند و طولانی حرف زدیم

بعدش خواهر و مغز بادوم

عموجان و دخترعموها

بعدش خواهر و فندوق و پسته

در نهایت هم تلفنی حال دایی جان را پرسیدم

و اینطوری یک روز دیگه ، بدون شمارش، بدون توجه به تاریخ ، بدون حساب کتابهای معمول روزها .... گذشت

بعد از شام سه تایی یه قسمت از سریال مون را دیدیم

حالا هم آقای دکتر را منتظر گذاشتم و گفتم صبورز کنند تا پست من تمام بشه... 

قرار شده امشب برام یه بخشی از یه کتاب را بخونن...

البته اونقدر خسته بودند که احتمالا بهشون عفو بدم و بمونه برای فردا...

فردا هم روز خداست...


پ ن۱: تبلتم را شارژ کردم تا کتاب کلیدر را از روش بخونم

نمیدونم اونم از بس خوابیده تنبل شده یا کلا خراب شده

خیلی کند و اعصاب خرد کن کار میکنه


پ ن۲: قصد داشتم یه بافتنی تازه شروع کنم

از بس اون کوسن خوشگل شده بود به پیشنهاد مامان جان دارم یکی دیگه میبافم تا زیباییشون تکمیل بشه

اولی گرد بود و حالا مربع...

لابلای کامواهام، از همون کاموای ریشه دار یه کرم -قهوه ای هم پیدا کردم...


پ ن۳: مهربونی یادمون نره...

تو این روزها هممون بهش نیاز داریم

حتی اندازه چندتا پیام حال و احوالپرسی...


اجبار

سلام دوستان عزیزم

ثانیه ثانیه زندگیتون پر از لذت


امروز اون کوسنی که داشتم میبافتم را تمامش کردم

صورتی پررنگ

اگه قرار بود برم کاموا انتخاب کنم احتمالا یه طوسی براق، یا طلایی، شایدم تو مایه های آجری انتخاب میکردم

اما فعلا توی  این شرایط بیرون رفتنها را به حداقل رسوندم و از امکانات موجود استفاده میکنم

توی رنگ بندی کامواهام رنگهای متنوع زیادی دارم، اما این مدل کاموا را فقط همین یه رنگ داشتم، کامواهایی که ریشه های بلند دارن و وقتی میبافیشون یه زیبایی خاصی پیدا میکنند...

خلاصه کوسن تمام شد و اتفاقا خیلی هم خوشگل شده

وقتی بافتش تمام شد با مامان چرخ خیاطی را از کمد درآوردیم و گذاشتیم روی میز اتو... یه دایره از پارچه های اضافه ای که داشتیم بریدیم و دوختیم و داخلش را پر از الیاف کردیم....


حالا دیگه اونقدر تو خونه موندم که برای بیرون رفتن هول میشم

انگار دست و پام را گم میکنم

نمیدونم دقیقا چی بپوشم

فردا باید برم بیرون

یه چندتا خرید کوچولو و یه کار بانکی واجب...

اما انگار از همین الان تو دلم آشوب شده...


پ ن ۱: امشب حرفامون با آقای دکتر به یه جایی رسید که من اشکم در اومد

هنوزم دارم فین فین میکنم 

مرور خاطرات انگار یهو دلم را به درد آورد

دام تنگ شده


پ ن۲ : عطر کیک و نسکافه و وانیل برام تکراری شده بود

رفتم سراغ سیب و دارچین


پ ن۳: میخوام برای نی نی دانا بافتنی کنم

نمیدونم خوشش میاد یا نه

اما من با عشق و علاقه اینکار را میکنم


پ ن۴: دودوتاهای اقتصادیمون ، چهارتا نمیشه

و این یعنی یه جای کار میلنگه

این روزها انگار هرجور حساب کنی بازم درست از آب در نمیاد

ما ناامید نشدیم

با پدرجان همچنان در حال تحقیق و بررسی هستیم


پ ن۵: من توی تایپ با کیبورد خیلی سریع هستم

فکرهامو خیلی راحت به کلمه تبدیل میکنم و با همون سرعت تایپ میکنم

اما با صفحه کلید گوشی انگار انگشتام از فکرهام عقب میمانند

برای همین لابلای جمله هام خیلی از فعل و فاعلها جا میمانند

اگه به نظرتون ابن مدل نوشتن به درد نمیخوره بهم اطلاع بدین


خبر تازه ای نیست

سلام

روز و روزگار بر وفق مرادتون

نه خبر از محدودیتهای کرونایی دارم

نه بیرون میرم

کارم را هم که کلا تعطیل کردم

باغچه را هم فعلا پدرجان تحریم کردند

تنها تفریحم پشت بام هست

میریم تو خنکای روزهای آخر پاییز آتش روشن میکنیم و نان میپزیم

روی نانها شنبلیله و کنجد میپاشیم

و با هیجان عطر نان را تجربه میکنیم

همین...

یه کم کتاب

یه کم فیلم

باز میریم سروقت پروژه اقتصادی و تحقیقاتش

یه کم بافتنی

یه کم با این دوست حرف میزنم

یه کم با اون دوست

برای سه تاییمون دمنوش درست میکنم

طرف میشورم

گوشی میگیرم دستم و نقاشی رنگ میکنم

به گل و گیاها سرمیزنم

دمنوشم را میبرم توی تراس و میزارم سرما تا زیر پوستم نفوذ کنه و قلپ قلپ دمنوش میخورم

و باز یه تکرار آرام و دلنشین و دلچسب...

نه از خوابیدن و استراحت خسته شدم

نه از کارهای تکراری روزانه

اما دلم برای روزهای با ریتم تند و پر از کار و تلاش تنگ شده



پ ن ۱: مامان بزرگ للی در اثر کرونا فوت شده

تلفنی دلجویی کردم و تسلیت گفتم


پ ن ۲: امروز تولد دانا بود

پیام تبریک و آهنگ تولد براش فرستادم و تبریک گفتم


زندگی همین تضادها و تناقضها در کنار هم نیست؟؟؟


امروز کلا کرونا را به فراموشی سپرده بودیم

سلام دوستای نازنینم

لحظه لحظه زندگیتون پر از شور و شوق و شادی


صبح که بیدار شدم دیدم پدرجانی که مدتهاست توی قرنطینه تشریف دارن، آماده بیرون رفتن شده اند

اون فکر اقتصادی بدجوری مغز دوتاییمون را درگیر کرده و پدر تصمیم گرفته بودند برای مشورت برن جایی...

منم صبحانه خوردم و آب تنگ ماهیها را عوض کردم و یه سرکشی به گل و گلدونها کردم

پدرجان اومدن و دوتایی یه سر نشستیم پای ایده و نقشه و سوال و....

بعدازناهار هم بی وقفه نشستیم پای کار

دوتایی با گوشیهامون اطلاعات در می آوردیم و یادداشت مبکردیم

نزدیک ساعت ۴ خواهر با فندوق و پسته اومد خونمون

ده روزی بود ندیده بودمشون

کلی ذوق کردبم  و کار را تعطیل کردیم

زنگ زدیم ب خواهر و مغز بادوم ‌که اونا هم بیان

ولی خواهرجان فرمودند نمیان

این شد که من و فندوق رفتیم به سوی خونه خواهرجان

بچه ها از  دیدن هم بی نهایت ذوق کردند

اتاق مغزبادم دست کمی از شهر اسباب بازیها نداره، اونقدر که این بچه اسباب بازی و عروسک داره

خلاصه شروع کردند به بازی و چقدر بهشون خوش گذشت

خواهرجان هم یه کیک خوشمزه فندوقی پخته بود و با هم دیگه نشستیم به حرف زدن و کیک و چای خوردیم

دوساعتی اونجا بودیم و بعد برگشتیم سمت خونه

مامان جان بساط آش رشته را برپا کرده بودند و بوی خوش نعنا داغ تا پشت در هم میومد

این شد که به همسایه ها هم آش دادیم

قبل از ساعت ۹ خواهر و دوتا فسقلی رفتند سمت خونشون

و من و پدرجان برگشتیم سمت کار و بحثای خودمون...

آخرای شب دیدم ذهنم خیلی خسته شده، رفتم توی آشپزخونه و مشغول شستن ظرفها شدم

چقدر هم ظرف کثیف داشتیم...

بعد هم سینک را سابیدم و سابیدم

بعد ضدعفونی کردم

بعد گاز را سابیدم

وقتی ب خودم اومدم هلاک و خسته بودم اما ذهنم آروم شده بود....




پ ن ۱: فندوق یه عالمه پیام صوتی فرستاده توی گروه خانوادگی برای مغزبادم... 

لحن کودکانه ش دلم را میبره


پ ن ۲: پسته جان روز به روز شیرین تر میشه

۸۳ روزه شده


پ ن ۳: یه عالمه انار کوچولوی خشک جمع کردم

همیشه انارها را با اسپری رنگ میزنم و برای تزیین ازشون استفاده میکنم

شما پیشنهاد بهتری برای رنگ آمیزیشون ندارید؟



روز نوشت

سلام

روزگارتون شیربن


صبح، پدرجان و مادرجان برای یه کار اداری تلفن زدند 

با وجود تمام محدودیتها باید حضوری میرفتند اون اداره

کار مهمی بود

اما وقت گیر و سخت نبود

همراهشون رفتم

کار که انجام شد چشمم خورد به مغازه ای که ماشین را جلوش پارک کرده بودیم

خیلی وقت بود قصد خرید دستگاه بخور سرد داشتم

به پدرجان گفتم و یکی خریدیم

پارسال قصد داشتم بخرم و دقیقا قیمتش یک سوم امسال بود ولی خب فعلا گویا چاره ای نیست...


بعدازظهر با پدرجان نقشه های اقتصادی میکشیدیم

از بیکاری

اولش یه ایده ای بود که شوخی یه نظر میرسید

بعد یکی دوتا تلفن زدیم و یه کم پرس و جو کردیم

یواش یواش انگار جدی جدی ایده خوبی شد

شروع کردبم به نوشتن پیش نویس ها

یه مقداری هم پرس جو کردیم و باز یادداشت نوشتیم

خلاصه که ذهنمون را حسابی درگیر کرد

هردو شروع کردبم به سرچ کردن و درآوردن اطلاعات

البته که هنوز یه فکر خام هست اما مثل یه چالش هیجان انگیز ذهن هردومون مشغول شده... شاید تهش به جاهای خوبی برسه


پ ن ۱: کامواهای رنگی رنگی بهم حس و انگیزه بافتن میدن


پ ن۲: آقای دکتر بهم زنگ زدن

گفتن نشستم توی ماشین و یه لحظه دلم برات پرکشیده

پرسیدم : چی شده؟

گفتن که رفته بودند چندتایی ماهی برای آکواریومشون بخرن و چشمشون افتاده به ماهی های رنگی رنگی و دلشون خواسته من نزدیک بودم و میتونستنن برام چندتا ماهی بخرن...

حتی خیالشم دلم را هوایی کرد...


پ ن ۳: براتون پیش اومده خودتونم ندانید که دلتون چی میخوهد؟

رسیدیم به ماه ته تغاری پاییز

سلام دوستای خوبم

لحظه هاتون ناب


امروز هوا ابری بود

بعد از  صبحانه، به هوای آماده کردن یه دمنوش خوشمزه رفتم سراغ اون کابینتی که همیشه بوی بازار ادویه فروشها را میده...

بعضی روزها بعد از صبحانه قوری و وارمر را میزارم روی کانتر و عطر و رنگ و مزه ها را قاطی میکنم و یه شمع عم زیرش روشن میکنم

سه تا فنجون هم میزارم کنارش...

خلاصه توی اون کابینت دنبال شیشه زنجفیل بودم که چشمم خورد به شیشه اسپند

یه مقدار اسپند که هنوز با اون غلاف گرد و خوشگلشون بودن خرد نشده بودن

نمیدونم چرا دلم خواست جلوی چشمم باشن

نخ و سوزن آوردم و چندتاییشون را کردم داخل نخ

با کاموای زرد و نارنجی و آبی هم سه تا منگوله درست کردم و آویزون کردم بهش

یادم اومد چندتایی مهره چوبی و چندتایی هم مهره فیروزه ای رنگ دارم

به نظرم خوشگل شده بودن

آویزونش کردم یه جایی جلوی چشم

یه جایی که هربار رد میشیم تکون میخوره

به تن نحیفش یه پیچ و تاب قشنگ میده و گویی با ملودی صدای ما میرقصه

خودم را میشناسم خیلی زود از دیدنش و از آویزون بودنش توب اون نقطه خسته میشم

ولی چه اشکالی داره

فعلا دوست دارم اونجا باشه و از بودنش لذت میبرم.....

مثل خرمالوهایی که مامان چیده روی یه سبد حصیری و گذاشته روی کابینت


میدونید برای خیلی از کارها ، خیلی وقت نداشتم

انجام میدادم اما نه اینطوری دلچسب

مثلا وقتی بافتنی میکردم از کامواهای ضخیم تر استفاده میکردم و البته میل....

تا زودتر بافته بشن

وقت کمتری بگیرن

دقت کمتری بخوان

حالا ظریفترین کاموایی که داشتم را انتخاب کردم و قلاب

تازه توی فکرم هست که بافتن با نخ خیلی ظریف و قلاب خیلی خیلی ظریف را هم امتحان کنم

این روزها دارم تازه های دل نشینی را کشف میکنم

و زوایای تازه ای از خودم



پ ن۱: چه کیفی داره حسابی وقت ازاد داشتن

دونه دونه ژورنالهای بافتنی را ورق میزنم و کیف میکنم

کاری که در همه سالها براش،وقت نداشتم


پ ن۲: آقای دکتر زنگ زدن

از دیر کردنشون گله کردم

به روش خودشون دلم را به دست آوردن

و الان که نزدیک ۳ ساعتی هست از قرارمون گذشته و پیداشون نیست، هنوزم عصبانی نیستم...


پ ن۳: یه بوی عطر دلپذیری توی اتاقم پیچیده

نمیدونم بوی چیه

دلمم نمیخواد بدانم

فقط هرچند دقیقه یکبار یه نفس عمیق میکشم....


پ ن ۴: دیگه حتی جمعه ها هم شکل جمعه نیست

همه روزهای هفته شبیه هم شده اند

و این انگار خوب است... خیلی خوب