روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

سرظهر

سرظهر شده

صدای اذان از مسجد نزدیکمون به گوش میرسه

هرچند کم و آروم

نانوایی نزدیکمون هست  و بوی نان پیچیده توی فضا

صندلیم را میدم عقب و دستام را میزارم پشت سرم و چشمام را میبندم

از صبح یکسره داشتم ریاضی و فرمول تایپ میکردم

از صبح هر صفحه ای تمام شد وبلاگ یکی از دوستام را به عنوان جایزه بازکردم و خوندم

از صبح جرعه های کوچولوکوچولو از آب و گلاب و تخم شربتی کنار دستم خوردم

از صبح به تمام آدمهایی که اومدن تو جمله های قشنگ گفتم ... حتی به اون آقای میانسالی که خیلی اخمالو بود و وقتی بهش گفتم روز خوبی داشته باشین ، با اخم زیر لب غرغر کرد و گفت روزای خوب تمام شدن...

بوی غذای همسایه ها را هم میشه استشمام کرد

حالا یا من زیادی حساسم یا به خاطر نزدیکی خونه ها بوها را حس میکنم

صبح آقای دوره گرد داشت سبزی میفروخت و دیدم که دوتا از خانم های همسایه دارن سبزی میخرن

حتما یکیشون برای ناهار آش داغ و خوشمزه پخته

خیالپردازیهای تیلویی زندگی را آسون تر میکنه

زندگی ای که این روزها خیلی هم خوش رنگ و آب نیست ...

زندگی ای که این روزها دارم با چنگ و دندون برای بهتر شدنش تلاش میکنم و هرچی بیشتر دست و پا میزنم انگار بیشتر توی سراب لحظه ها فرو میرم

باز به روی خودم نمیارم

چشمام را باز میکنم اذان تمام شده

اما بوی خوب غذا و نان توی فضا هست

خدا را شکر میکنم

شروع میکنم باخدا حرف زدن

کاش سرظهر هر روز بوی خوب غذا از همه ی خونه ها بالا بره

کاش گرم باشه کانون خونه ها

عکس و اعلامیه و تفتی که برای پیرمرد همسایه سرکوچه گذاشتن به من دهن کجی میکنه

برای همینم از صبح تو زاویه ای نشستم که فقط درخت کاج و نخل خرما را ببینم

یواش یواش کوچه شلوغتر میشه و بچه ها یکی یکی از راه میرسن

کوچولوها با کوله پشتی های گنده

دختر بچه ها با مقنعه های کج و موهای بیرون زده

پسربچه های شیطون بدوبدو

بچه های بزرگتر با قیافه های خسته اما خندان

سرویس ها هم یکی یکی بچه ها را پیاده میکنند و میرن که زندگی را ادامه بدن

مغازه ی روبرویی با یه اشتیاق وصف نشدنی داره شیشه های مغازشو برق میندازه

اینا یعنی زندگی...

این برش ها میتونه به من انگیزه ی ادامه بده

این گوشه ها میتونه بهم امید بده

زندگی یعنی همین



پ ن : لطفا بیاین زیر این پست بیشتر با هم حرف بزنیم

بیاین بیشتر برام بنویسین

از برش های زندگی

از گوشه ها

از زاویه هایی که نگاه میکنید

نیاز دارم به خوندنتون

به شنیدنتون

به حرف زدن باهاتون

به اینکه کلمات را با هم به اشتراک بزاریم


نظرات 18 + ارسال نظر
لاندا سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 13:10

من دوتا گلدون پتوس روی میز کارم دارم. میز جدیدم از پشت نور میگیره. رفتم همه پرده ها رو دادم کنار تا آفتاب بی رمغ پاییزی بیاد و خودش رو پهن کنه روی میزم تا من نوازشش بدم. اونم برگای پتوسم رو نوازش بده. خیلی خوشگل شد دوتا گلدون زیر نور خورشید. حس می کردم سرحال شدن. مثل خودم که یهو شارژ شدم با این نور...

تو هم با نور میانه ی خوبی داری عین خودم
تصورش هم قشنگ بود
خیلی کیف داد یه لحظه اون نور و گلدان پتوس

الهام سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 13:25 https://im-safe-in-your-arms.blogsky.com/

من صبح یه امتحان سخت داشتم و از وقتی برگشتم افتادم به جون خونه و تمیز میکنم.
سبزی فروش کوچه ما ساعت 10 میاد. دقیق 10.
تیلو جان منم دارم تلاش میکنم، هی زندگی یه چالش جدید رو میکنه هی من جا خالی میدم و زیر آبی میرم و یه وقتایی هم میسوزم برمیگردم اول کار...
دیگه بگم برات که فردا عزیز راه دورم رو میبینم احتمالا. بعد از سه ماه...برام دعا کن

تیلو جانم وقتی میگی نوشته هام رو خوندی و پسندیدی نمیدونی چقدر ذوق میکنم. ممنونم ازت

دیدار یار به کام
عزیزدلم بهترینها را برات آرزو میکنم
انشاله که همیشه شاد باشی
این روزها زندگی بدجور سر ناسازگاری داره ولی داریم همه تلاش میکنیم
انشاله که موفق میشیم

سعید سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 13:45 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموی جانم
خوبی
خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی دختر عمو
بازم از این کارا بکن یه سری به ما بزن
در کلبه ی ما رونق اگر نیست صفا هست که


سلام به روی ماهت
خوبین؟

محدثه سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 15:46 http://www.titteh.blogsky.com

منم هر روز تو مسیر خونه بوهای خوش غذا به دماغم میخوره.. میگم اها این کوکو پخته، این بوی پیاز سرخ کرده اس.. به به این خونه چه کدبانویی داره... صداهای گنگ از پشت پنجره میاد و میگم چقدر تو خونه گرم هست و بعد ناهار چرت تو اتاقی که آفتاب بهش تابیده وقتی پاهات بذاری تو آفتاب میچسبه... آدم هایی که با کلی خستگی می‌رن خونه و در میبندن و سختی ها پشت در میمونه

آفرین محدثه ی نازنینم
چه تابلوی زیبایی ترسیم کردی

رها سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 15:57 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام تیلو بانو
من مدتیه گهگاه میخونمتون و پر میشم از حس ناب
پوزش که در گذاشتن کامنت تنبلی میکردم
اما این پستتون انگار به من میگف چرا ساکت نشستی یه گوشه یه چیزی بگو
اول بگم که ممنونم که منو از احساس خوبت پر میکنی
خوشی های کوچولو دلها رو گرم میکنه و این روزا همه نیاز داریم که هی این خوشی ها رو با هم شریک بشیم
مثه آفتابی که امروز افتاده بود کف راهروی روبه روی اتاقم و مثه افتاب اسفند برق میزد
افتاب درخشان پاییز
مثه هوای نم دار از بارون شب قبل و زمین خیس اول صبح سرمای دلچسب نمدار پاییییییز
مثه قهوه داغ اول صب که هر قلوپش میره تا ته قلبتو گرم کنه
مثه اهنگی که تو ماشین گوش میدی و باهاش میخونی و گم میشی لای درختای هزار رنگ پاییز
برای شما و همه کسانی که از اینجا رد میشن یه دنیا شادی آرزو میکنم

سلام رهای عزیزم
چه تابلوی زیبایی
مرسی که نوشتی
مرسی که همراهمونی
و ممنون میشم که لحظه های نابت را باهامون شریک بشی

نگار13 سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 16:21 http://www.negar13.blogfa.com

خیلی روان بود نوشته ات...اصلا با توصیف هایی که کردی خودمو تو اون موقعیت حس میکردم حتی بوی غذارو هم حس کردم....
بهت سر میزنم


چقدر خوب
امیدوارم واقعا اینطوری باشه
خوشحال میشم که بهم سرمیزنی

کاترین سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 16:28 http://onclouds.blogfa.com

سلام تیلو تیلو جان گلوله ی حس خوب
خوشحال می شم که وبلاگ منم سر بزنی ...::

سلام به روی ماهت
با کمال میل بهت سر میزنم

سعید سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 18:56 http://www.zowragh.blogfa.com

عرضم به حضورت که من این روزها هنوزم از خونه که میام بیرون دنبال پاییز میگردم
برگای درختای سوری و کاج تو کوچه
برگای چنار که میریزن همه جا رو زیبا میکنن
وقتیم که میرم تو طبیعت که دیگه همه جا پاییز خودنمایی میکنه

منم همچنان چشمم دنبال پاییز هست

آویشن سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 18:59 http://dittany.blogsky.com

متن انرژی بخشی بود ، اینکه حواسمون به دور و برمون باشه خیلی خوبه چون گاهی بعضیامون یادمون میره به دور و برمون دقت کنیم

آویشن سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 19:00 http://dittany.blogsky.com

متن انرژی بخشی بود ، اینکه حواسمون به دور و برمون باشه خیلی خوبه چون گاهی بعضیامون یادمون میره به دور و برمون دقت کنیم


گاهی حتی خودمون را هم یادمون میره

الی سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 19:21 http://elhamsculptor.blogsky.

میدونی الان چی دوست دارم تیلو؟
یه لباس خوشکل با آستین های پفی داشته باشم بعد بپوشم وسط یه مزرعه با گلهای آفتابگردون راه برم موهام رو باز کنم بریزم دورم بعد باد بیاد بپیچه توی موهام (برام عقده شده ها) درگیر هیچی نباشم، مردم خوشحال باشن همه بخندن همه به هم کمک کنن مثل اون قدیما آدما مهربون باشن به هم دروغ نگن زیر آب همو نزنن همدیگه رو دوست داشته باشن یه دوست داشتن عمیق، دلم دوست داشتن عمیق میخواد.
دلم مادربزرگمو میخواد (بی بی شهربانو) کاش بود سرمو میذاشتم تو بغلش تمام این روزهای سخت و شکنجه رو زار میزدم هم برای خودم هم برای مردمم

میدونی الی
هرکاری هم کنیم ته دلمون این غصه ته نشین شده
انگار داره رسوب میکنه و فکر کنم جرمش تا آخر عمر باهامون باقی بمونه

اعظم 46 سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 19:38

سلام تیلو جان یه چیزی نوشتی که من پیر زن وادار به نوشتن کردی وااااای امان از نوشتن اون قدیم قدیما مدرسه رفتن حاضر بودم هر روز امتحان ریاضی بدم اما انشائ ننویسم بخاطر همونه که بعد هفت وهشت سال وب خونی خودم وب ندارم از روزانه هام بگم منم امروز ساعت 4صبح بیدار شدم (12/5شب خوابیدم)می خواستم قضای روزه هام رو بگیرم که دوباره خوابیدم گفتم زوده ساعت 4/5 با صدای همسر جان که ای دل غافل دیر شد برا سحری خوردن بیدار شدم بعد خوردن وخواندن نماز صبح خوابیدم که با صدای هیجان زده پسری بیدار شدم که چرا منو بیدار نکردید دیرم شده برا مدرسه (ساعت 10 صبح زنگ اول دبیر نداشتن)
ناچار خواب آلود با ماشین رسوندمش وخودم رفتم اداره (خودم فرهنگی هستم وشیفت ظهر) به کارم رسیدم یه سر آمدم خونه نماز خوندم و دوباره رفتم مدرسه از مدرسه نگم گه در حال هماهنگی گروه سرود -گروه گارد پرچم -هماهنگی با حاملان قرآن هماهنگی با دبیرای ورزش وکشودن بچه ها به بیرون از کلاس واخم وتخمدبیرا وبدو بدو گذشت(المپیاد ورزشی داریم)ساعت 5 هم زنگ خورد وبدو بدو به طرف ماشین رفتن تا تو ترافیک جلو در مدرسه گیر نکنم بعد 25 دقیقه خونه بودم ونماز وافطار خوب خانم تیلو این بود انشاء من
وااای از نوشتن

اعظم عزیزم
انشات که عالی بود
بنویس دخترجان
کسی که اینهمه فعال و پر انرژی هست چطور نمینویسه؟
امیدوارم همیشه موفق و شاد و سرحال باشی
راستی روزه تون هم قبول

بهار سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 20:58

روبروی جاده در مسیرم به سمت محل کار، یه کوه هست که اینروزا روی ارتفاع برف داره. رنگ سفید و خاکستری با هم کنار هم. حس پاکی و طراوت میده به من. حس عظمت، شکوه و سکوت.
سیر نمیشم از دیدنش. انرژی میگیرم و دوباره یادم میاد که خدا هست.

بهار جانکم چقدر خوبه که خدا هست و خدا هست و خدا هست....

زهرا سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 22:52

سلام تیلو جان لطفا این دفعه که تسبیح خوشکلتو دست گرفتی برا منم دعا کن.تو سن بالای سی تصمیم گرفتم به جای دست رو دست گذاشتن و انتظار یه کار پشت میز نشینی یه کارگاه اجاره کنم‌و خیاطی کنم البته با خواهرم ولی استرس دست از سرم‌ نمیداره میترسم امیدم ناامید بشه اونوقت هی با خودم تکرار کنم دست بردار تو قرار نیست به ارزوهات برسی.لطفا خیلی برام دعا کن اخه ادمی با قلب پاک تو کم پیدا میشه ادمی که تو بدترین شرایط برای ما میتونه از چیزای خوب بنویسه .فدات بشم

زهرا جانکم سلام
اتفاقا قراره به همه آرزوهات برسی
این کارگاه میشه مامن امن آرزوهات
امیدوارم زودتر از چیزی که فکرشون میکنی به آرزوهات برسی و موفقیت هات را برامون تعریف کنی
اگه قابل باشم حتما دعاگوت خواهم بود

رسیدن سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 23:46

سلام خوبی عزیزم خدا قوت . تنت سلامت. دلت شاد و لبت خندون.
منم بیشتر عمرم سعی کردم ریز ریزهای زندگی رو با هم ترکیب کنم و ازش یه چیز خوشمزه بسازم یا حداقل طوری باشه که بتونم قورتش بدم . گاهی هم پیش اومده که گفتم خب که چی . تو که همش درجا میزنی و داری خودت رو گول میزنی. ولی بازم طبیعت وجودی م منو هل میده وسط شلوغی زندگی و با موج ها پیش میرم . گاهی هم تند به در و دیوار کوبیده میشم اما از رو کول موج پیاده نشدم هنوز .

سلام ساره نازنینم
هممون همین هستیم
زندگی کلا همینه
شادی و غم توامان
برات بی نهایت خوشبختی و شادکامی آرزو میکنم

لیلی چهارشنبه 20 آذر 1398 ساعت 08:13 http://bojboji.blogfa.com/

تو مسیر خونمون کلی آپارتمانهای بالای 8 یا 9 طبقه هست
عصرا که برمیگردم و هوا کمی تاریک شده اکثر این آپارتمانا لامپاشون روشنه یکی سفید یکی زرد یکی تیره تر یکی روشن تر یکی پرده هارو کنار زده یکی کیپ تا کیپ پرده هارو کشیده یکی پنجرش بازه یکی بسته یکی پرگلدون پشت پنجره یکی پر لباس
و من خانمای تمام اوون خونه ها رو تصور میکنم حس میکنم تو همشون زندگی جریان داره حس میکنم تو همشون یکی هست که چشم انتظار باقی اعضای خونوادست
شاید باورت نشه از بعضی از اون پنجره ها دلم میگیره حس میکنم تو اون خونه مثلا الان کدورتی هست سریع براش انرژی مثبت میفرستم

اینم بازیه منه با پنجره ها وقتی عصرا برمیگردم خونه
رودخونه زندگی بی برو برگرد جریان داره یه وقتای این مسیر سرراسته یه وقتایی پرپیج و خم
در هر صورت زندگی همین چیزای کوچیکیه که همه گفتن
زندگی را باید زندگی کرد

آفرین
تمام قد می ایستم و تشویقت میکنم
خیلی حرف خوبی زدی
منم گاهی با دیدن پنجره های روشن خیالپردازی میکنم

خانمـــی چهارشنبه 20 آذر 1398 ساعت 08:23 http://harfhaye-dele-khanomi.mihanblog.com/

سلام تیلو جان قشنگ خودمو اونجا حس کردم و چه خوب توصیف کردی میدونی که یکی از آرزوهای من شغل تویه ... همیشه تصور میکنم به عنوان شغل دوم مثلا اینکارو داشته باشم برای بعدازظهرا
من الان پشت میز محل کارم نشستم که نوری نداره روبه روم یه گلدونه که از بی نوری هر روز یکی از برگاش زرد میشه

سلام به روی ماهت عزیزدلم
امیدوارم به همه آرزوهای قشنگت برسی

amine پنج‌شنبه 21 آذر 1398 ساعت 09:05

چقدر شرح بیانت خوب و واضح بود. زمستمن بد میشه اما امسال تصمیم دارم خودم حالمو خوب کنم. اول از همه بایه گلدون قشنگ بر روی میز کارم بیارم. بعد هم ورزش کنم. خیلی وبلاگتو و نوشته های پر امیدتو دوست دارم.

خدا را شکر
باید برای خودمون دلخوشی دست و پا کنیم
باید تلاش کنیم
باید شور و هیجان بیاریم توی لحظه ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد