روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

یک روز کنار وروجک ها

سلام

روزتون شاد


یکشنبه نوبت واکسن شش ماهگی پسته جان بود و باباش نمیتونست مرخصی بگیره

خواهرجان هم به تنهایی نمیتونست دوتاییشون را ساپورت کنه و یکی را ببره برای واکسن

این شد که قرار شد بیان خونه ما

البته از عصر شنبه قبل از منع تردد

این شد که من ظهر وقتی داشتم میرفتم خونه سرراه یه کمی هله هوله خریدم و رفتم سمت خونه

ناهار را خوردم و دست به کار شدم

اول از اون پودینگ خوشمزه که بچه ها دوستش دارن (شبیه دنت) درست کردم ...

بعدش کیک شکلاتی

و در آخر هم از اون توپک های خوشمزه با دستور سارای نازنین...

البته قابل توجه سارا خانم که یه تغییر کوچولو در توپک ها دادم و بازم عالی شد

چیبس شکلاتی ریختم وسط توپک ها (یه کمی مشکل بود چون خمیر خیلی سفت نبود اما شدنی بود) و عالی شد....

همه خوردنیا که آماده شد دیگه عصر شده بود

یه کمی استراحت کردیم و شیطونک ها پیداشون شد

دقیقا یک ماه ندیده بودمشون...

پسته غریبی کرد و اولش حسابی گریه کرد... اما در عوض فندوق کوچولوی ما کلی ذوق کرد و از همون لحظه اول کلی برامون حرف زد و شیطنت را شروع کرد

تا نزدیک ساعت 2 شب فسقلیا شلوغ کردن و به زور خوابیدن

صبح هم زود بیدار شدیم و مادرجان و پدرجان و خواهرجان و پسته جان با یه ماشین رفتند به سوی واکسن زدن و من و فندوق هم رفتیم دنبال مغزبادوم و پیش به سوی باغچه

دیروز باز هوا خوب و آفتابی بود

رسیدیم باغچه و بدوبدو ها شروع شد

حوض هم آب داشت و دور و بر حوض میپلکیدن اما اونقدر آب حوض سرد بود که خیلی به سمتش نمیرفتن

یکی دو ساعت بعد بقیه هم بهمون ملحق شدند و اونقدر هوا آفتابی و خوب بود که فرش آوردیم و پهن کردیم و پدرجان هم میخواستن آبیاری کنند و این شد که وقتی صدای آب اومد بچه ها پریدن به سمت آب...

یه کمی آب بازی کردن و بهشون خوش گذشت ولی هنوز هوا برای آب بازی مناسب نبود برای همین زودی جمع و جور کردیم و اومدیم سمت خونه

با فسقلیا رفتیم پشت بام و آتیش را راه انداختیم تا پدرجان بیان برای درست کردن کباب

بعد از ناهار هم با مغزبادوم و فندوق رفتیم توی اتاق من که یه کمی بازی کنیم...

یکی یکی خواهرا و مادرجان هم اومدن توی اتاق من... حالا اتاق من کلا یه وجب جا بیشتر نیستا...

نگم براتون که عصر انگار توی اتاق من بمب منفجر شده بود

پسته جان از بعدازظهر به شدت بیقراری میکرد و مشخص بود از واکسن اذیت شده ... تب نداشت ... اما خیلی خیلی بیقرار بود و گریه میکرد...

تا شب دور هم بودیم و شب بابای مغزبادوم که اومده بود دنبالش اومد جلوی در آپارتمان و گفت که دلش تنگ شده و اومده همه را ببینه و داخل نمیاد

پدرجان بهش اصرار کردند و اومد داخل و یه جایی با فاصله ازمون نشست و در تراس را هم باز گذاشتیم

گز و شیرینی خریده بود و نیم ساعتی نشست و بعدش رفتند

بعد هم قبل از رسیدن به ساعت منع تردد اونیکی خواهر رفت

یهو انگار خونه سوت و کور شد

به محض اینکه رفتند شروع کردم به جمع آوری و مرتب کردن

وروجک ها حتی سرپیچ های تخت منو با انگشتای کوچولوشون باز کرده بودن...

خلاصه که یک روز شلوغ را کنارشون گذروندم





پ ن 1: دیشب خواب میدیدم توی کوچه پس کوچه های میدان امام گم شدم ...


پ ن 2: آقای دکتر چند روز شلوغ را میگذرونن و چقدر از اومدن خواهرا و شلوغ بودن سر من ذوق زده بودند


پ ن 3: چند تایی خرید کوچولو دارم ... باید زودتر انجام بدم

ممکنه توی هفته آخر پست دیر و زود بشه و بسته به موقع به دستم نرسه

یکی دوتاش را هم کلا باید حضوری انجام بدم ... بهتره از خلوتی صبح ها استفاده کنم


پ ن 4: راستی هسته های نارنجم یهویی جوانه زدند و خیلی هم خوشگل شدند...



نظرات 11 + ارسال نظر
الی دوشنبه 11 اسفند 1399 ساعت 10:21 https://elimehr.blogsky.com/

این شیطونک ها کلا هر جا میرن با خودشون شلوغی و شور و نشاط و زندگی میبرن

اوهوم

یه جورایی امید به زندگی را در آدم تقویت میکنن

سارا دوشنبه 11 اسفند 1399 ساعت 10:46 Http://15azar59.blogsky.com

به به چه روز خوبی را گذروندید با اون تربچه ها
چه خوب که اون تغییر را توی توپک ها دادی تیلو درودها بر شما

همش موقع درست کردنش به یادت بودم
ممنون که اینهمه دوست خوبی هستی

بلاگر دوشنبه 11 اسفند 1399 ساعت 11:16

فکر کنم با این تجربه هایی که از بچه ها کسب کردی و علاقه ای که داری ، الان میتونی یه مهدکودک بزنی و موفق هم میشی !
***
این روزهای باقیمانده قبل عید را صرفا خرید سوپری میکنم ، خرید کردن چیزای دیگه توی این روزها اشتباهه .

بچه ها را دوست دارم ولی به نظرم انتخاب شغل و پیشه و کسب و کار معیارهاش فرق داره
منم بیشتر خریدهایی که میکنم خریدایی از همین دست هستند و البته هدیه ها
ممنون از حضورتون

میترا دوشنبه 11 اسفند 1399 ساعت 11:25

وای چقدر قشنگ تعریف کردی منم حس کردم کنارتونم و لذت بردم
همیشه سبز و برقرار باشین

چه حس همراهی خوبی
متشکرم نازنینم

سعید دوشنبه 11 اسفند 1399 ساعت 12:37 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموی گل
من دوست دارم تو بیداری تو کوچه پس کوچه های میدون گم بشم وااااااای که چه کیفی میده

سلام پسرعموجان
اون یه کیف دیگه ای داره
ولی توی خواب بیشتر حرص آدم در میاد

سهیلا دوشنبه 11 اسفند 1399 ساعت 12:43 http://Nanehadi.blogsky.com

عشق هستن این وروجک ها.ان شالله کرونا بره به دل خوش دور هم جمع بشید.

الهی آمین
انشاله همه در کنار عزیزانشون لحظه های خوبی را سپری کنند

پیشاگ دوشنبه 11 اسفند 1399 ساعت 13:32

من که هنوز وقت نکردم از شیرینای سارا بدرستم
ولی چقد چیز میزای خوشمزه درست کردی تیلو
نوش جونتون عزیزم

ای جانم
توی اولین فرصت درست کن که کنار چای خیلی خیلی میچسبه

امیر دوشنبه 11 اسفند 1399 ساعت 17:12

با سلام
چقدر خوبه که با لحظه ها زندگی می کنید انشالله همیشه شاد و خوشحال باشید

سلام
متشکرم
منم برای شما همین آرزوی قشنگ را دارم

مهربانو دوشنبه 11 اسفند 1399 ساعت 17:18 http://baranbahari52.blogsky.com/


الهی همه ی روزها شاد و عالی بگذره


به همچنین مهربانوی نازنینم

Taraaaneh سه‌شنبه 12 اسفند 1399 ساعت 06:21 http://Taraaaneh.blogsky.com

چقدر باغچه نون با صفاست۰ چقدر قالیچه پهن کردن و آب بازی توی حوض خوبه

جای شما بسیار بسیار خالی
خیلی خوب بود
به خصوص که آفتاب زمستونی خیلی خیلی مهربونه

مه سو سه‌شنبه 12 اسفند 1399 ساعت 15:30 Http://mahso.blog.ir

به به خرید....همگی مبارک باشن...
چقدر با وروجک های ریزه میزه خوش میگذره...گرچه بعدش خستگی زیاد داریم ولی جدا خوش میگذره و روحیه ی آدم تازه میشه...چه خاله ی خوبی هستی...

جانم
ممنون
خیلی خوبن این فسقلیای دوست داشتنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد