روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

نوح تویی... روح تویی...

سلام دوستای خوبم

روزتون بخیر

دیدید کاردستی های دیروزم را ؟

از ایده ها خوشتون اومد؟

امیدوارم ایده های جدیدی توی ذهنتون جرقه زده باشه و برای منم بگید که چه چیزایی درست کردید

امسال ذوق و شوق رسیدن عید و بهار خیلی کمرنگه،

ولی سعی کنیم نزاریم همین یه ذره آب و رنگ هم از دستمون لیز بخوره و بره ...

من که به خاطر اون سه تا کوچولو هم که شده دارم تمام تلاشم را میکنم که حس شادی و حس نو شدن و تازگی عید و بهار را بهشون منتقل کنم

یادمه که وقتی من بچه بودم حس عید نوروز خیلی پررنگ بود

مادرجان و پدرجانی  که سرتا پا برامون لباسهای نو میخریدن و کفشهایی که ذوق پوشیدنشون دلمون را لبریز میکرد

مادرجان و پدرجان همیشه دو دست لباس نو برای عید برامون میخریدن - یکی برای توی خونه و وقتی مهمون میاد - یکی برای مهمونی رفتن

من خانواده پدری شلوغی دارم و این کیف رفت و آمد را صدچندان میکرد

روز اول بعد از سال تحویل تند تند لباس نوها را میپوشیدم و به سمت خونه پدربزرگ (پدر پدرجان) پرواز میکردیم

خونه پدربزرگ یه رسمی از قدیم بود که یه سفره بزرگ خوشگل پهن میکردن وسط پذیرایی خیلی بزرگشون و سفره را پر از خوردنی های رنگارنگ میکردن

همیشه برای عید نوروز گلهای طبیعی خوشرنگ میخریدند و توی حیاط میچیدن

یکی دوتا کوزه هم میبردن توی پذیرایی

عمه ها و عموها هم همه بعد از سال تحویل یه راست میومدن خونه پدربزرگ

مادربزرگ با لباسای نو یکی یکی هممون را میبوسید

کلی بچه بودیم... اونوقتا مثل حالا نبود... من یه عالمه دختر عمه و پسرعمه دارم

پدربزرگ عیدیهای نوی تا نخورده بهمون میداد

توی حیاط بازی میکردیم و جیغ و داد و صدامون تا آسمون بالا میرفت

ناهار روز اول عید را هم خونه مادربزرگ مهمون بودیم...

سفره بزرگ پهن میشد از این طرف هال تا اونطرف...

خدا مادربزرگم را رحمت کنه

بعدازظهر میرفتیم سمت خونه اون یکی مادربزرگ و پدربزرگ

اونجا مادربزرگم توی ظرفهای کریستال جهازش که خیلی خیلی هم خوشگل و چشم نواز بودند برامون بساط خوردنی های عید را چیده بود روی میز

هفت سین خوشگل و سبزه ای که به شدت دلبری میکرد

رو میزی ترمه ی خوشگلشون هنوز جلوی چشمامه

اشکام داره میچکه

یادم میاد که پدربزرگ میومد جلوی در استقبالمون

یکی یکی بغلمون میکرد و در گوشمون حرفای قشنگ میزد

خدا بیامرزه پدربزرگ و مادر بزرگ را ...

حتی عطر و یاد اون روزها را خوب یادمه

جمعیت خانواده مادریم خیلی خیلی کمتر بود... اما با پسرخاله و بچه های دایی میرفتیم دنبال بازی

بعدش نوبت خونه مادربزرگ مادرجان بود...

مادربزرگِ مادرجان (خدارحمتشون کنه- سه سالی بیشتر نیست که از دنیا رفتند) از اون پیرزنهای خیلی شیک و با کلاس بود

از اونایی که مدل طلاها و کت دامن های شیکشون دل آدم را میبره ...

چه سبزه هایی درست میکرد!!!

اعتقادات خاص خودش را داشت - زن مومن و معتقدی بود

هرسال عید بیشترین عیدی را بهمون میداد

خدا رحمتشون کنه

وقتی این بزرگترها از دنیا رفتند کلا رنگ و بوی عید برامون تغییر کرد

حالا دیگه صبح عید بدو بدو لباسای نو و شیک و پیک نمیپوشم که جایی بریم

امسال که کلا لباس نو و شیک و پیکی هم نخریدم که بخوام بپوشم و جایی برم - فعلا باید همچنان دست به دامان کمد باشیم و با لباسهای قدیمی سرکنیم

یهو رفتم توی گذشته ها...

چه روزهای قشنگی بود

چقدر وقتی آدم بچه ست غم و غصه هاش کوچولوهست...

یاد تمام چیزهای قدیمی بخیر... یاد و خاطره کسایی که نیستند





پ ن 1: رکورد کوتاهترین مکالمه تعلق میگیره به دیشب

یک دقیقه و 40 ثانیه

خیلی دیر وقت بود و هردو خیلی خیلی خوابمون میومد ...

یه سلام و حال و احوال ساده و بعد...

آقای دکتر پرسیدن همه تون خوبید؟ خبر خاصی نبوده؟

گفتم نه

و همین سوال را ازشون پرسیدو بعد هر دو رفتیم برای خواب


پ ن 2: شوهرعمه جان از بیمارستان مرخص شدند

ولی دستگاه اکسیژن را آوردن توی خونه

و هنوز نیاز به مراقبت دارند


پ ن 3: مامان للی در حال کرتون تراپی (پالس تراپی) هست

و البته بستری هستند

دکتر تشخیص داده که نیاز به پلاسما درمانی هم دارند...

انشاله هرچه زودتر بهبودیشون را به دست بیارن و مرخص بشن


پ ن 4: توی خونه با مادرجان داشتیم صحبت میکردیم

گفتم فلان چیز را بعدا برای خودم میخرم ... فلان جا در فلان موقع دیدم و خوشم اومد و نخریدم

مادر جان میپرسن قیمتش چقدر بود...

میگم اینقدر...

دو دقیقه بعد میبینم مادرجان دارن میرن توی اتاق من و در همون حال میگن - پولش را گذاشتم توی کیفت... برو بخر و بزار پای حساب عیدیت...



نظرات 12 + ارسال نظر
قلب من بدون نقاب سه‌شنبه 5 اسفند 1399 ساعت 10:19 http://Daroneman.blog.ir

خدا رحمت کنه رفتگان رو
جاشون خیلی تو زندگیمون خالیه

من پست قبل رو دیدم
خیلی خوبه که برای کوچولو ها کاری انجام میدی

خدا همه رفتگان با بیامرزه...
اوهوم

پریناز سه‌شنبه 5 اسفند 1399 ساعت 12:22

چقدر حس بود تو این پستت .. یاد قدیما به خیر

ناگهان بهار شد
چشمان اردیبهشتی ات مرا سبز کرد
چه روزهای داغی از تابستان عشق
با اینهمه من می روم
شهریور عشق ما رو به پاییز است
و آبان عاطفه
و زمستان رابطه در راه....

ممنون از شعر زیباتون
امیدوارم همیشه شاد و خوشبخت و پر انرژی باشید

امیر سه‌شنبه 5 اسفند 1399 ساعت 13:08

با سلام
کاردستی های قشنگی درست کرده بودی . این قبیل کارهای ظریف کار هر کسی نیست تیلویی میخاد با صبرو حوصله . والا من تا عید نوروز دیگه هم نمی تونم حتی شاخ های گاو را هم درست کنم
خوبه عید نیومده عیدی ات را هم گرفتی
خدا همه اموات و در گذشتکانت را که پایبند سنت های زیبای ایرانی بود را رحمت کند.

سلام دوست خوبم
بله درست کردن کاردستی حوصله میخواد
خدا بیامرزه پدربزرگوار شمارا هم ...

بلاگر سه‌شنبه 5 اسفند 1399 ساعت 13:22

میدونی حس این پستت چی بود؟
بغل کردنِ مهربونی !

عه
مهربونی ها خودشون عین بغل کردن هستند
با این کرونا چقدر دلتنگ بغل کردنا شدیم

میترا سه‌شنبه 5 اسفند 1399 ساعت 13:27

خداهمه پدربزرگ و مادربزرگای آسمانی رو رحمت کنه
چقدر قشنگ تعریف کردی
واقعا بادش بخیررررر

قدیم بوی عید رنگ عیدیکجور دیگه بود
شیرینی پختنا
خونه تکونی
فرش شستن

الهی آمین
من حس میکنم عید همیشه پر از عطر و بوی خاص و دوست داشتنی هست
حتی حالا که شبیه هیچ زمانی نیست

سهیلا سه‌شنبه 5 اسفند 1399 ساعت 13:49 http://Nanehadi.blogsky.com

چه روزای خوبی بود
ولی افسوس زود گذشت
تا یه چشم به هم زدیم
روز و هفته ها گذشت


کاردستی ها خیلی قشنگ بود‌دستت درد نکنه.

افسوس نخور نازنینم
روزهای مانده را از زندگی لذت ببر
خدا رحمت کنه مادرتون را
انشاله همیشه سلامت و شاد باشی عزیزدلم
ممنون ... چشمای زیبای شمات اینطوری میبینه

رسیدن سه‌شنبه 5 اسفند 1399 ساعت 16:23

وای وای چه قشنگ
قشنگ ترینش اون قسمت آخر کار مادرجان، خدا حفظ شون کنه از طرف من دست شون ببوس

ای جان
چشمای خوشگل شماست که اینطوری میبنه

فرساد سه‌شنبه 5 اسفند 1399 ساعت 19:10

سلام
وای اینجا نوروز شده من هنوز به اندازه چندماه از سال ۱۳۹۹ عقب موندم!!
فقط یاد وبلاگ تون افتادم اومدم سر بزنم و بگم با خوندن وبلاگ شما روح زندگی و زندگی کردن در من تازه و دمیده میشه
بابت این همه حس خوب متشکرم
اسفندی پر از سلامتی و عشق و امید داشته باشید

سلام
خیلی وقت بود بهم سر نزده بودید
خوش آمدید
هممون به سال 99 بدهکاریم و از همه چیز عقب افتادیم
چقدر خوشحالم که همچین حسی به من دارید
منم برای شما همین آرزوی زیبا را دارم

بهنام سه‌شنبه 5 اسفند 1399 ساعت 21:56 https://harfehesabi.blogsky.com/

سلام چطوری؟
جدی جدی هنوز داری مینویسی؟
من باورم نمیشه هنوز کسی وبلاگ نویسی کنه
حال دلت خوب باشه و سال پیش رو پر از اتفاقای خوب

سلام شما چطوری
ما با آشپزیهای خوبتون توی اینستاگرام همراهتون هستیم
باورتون بشه
مینویسم با قدرت و انرژی

الی سه‌شنبه 5 اسفند 1399 ساعت 22:48 https://elimehr.blogsky.com

حیف که مادربزرگ ها رفتن
چقدر امروز دلم هوای بی بی شهربانو رو کرد
خدا رحمتشون کنه

خدا رحمتشون کنه
اخیش...
انشاله شما و عزیزانتون همیشه شاد و پر انرژی و سلامت باشید

سارا چهارشنبه 6 اسفند 1399 ساعت 01:01 Http://15azar59.blogsky.com

با خوندن این پست منو هم بردی به بچگی هام و عید اون سالها ...یادش بخیر ...من چون بزرگترین نوه توی هر دوتا خانواده پدری و مادری بودم همیشه بیشترین عیدی رو بهم میدادن ....خدا رحمت کنه همه عزیزانمون رو ....دلم واسه بابام تنگ شده

من توی خانواده مادری بزرگترین نوه بودم
اما توی خانواده پدری نه...
ولی هیچوقت به خاطر این عنوان عیدی بیشتری دریافت نکردم
خدا رحمت کنه همه رفتگان را
خدا بیامرزه پدربزرگوارتون را
خدا به دلت صبوری بده این دلتنگی پایانی نداره

مه سو سه‌شنبه 12 اسفند 1399 ساعت 15:42 Http://mahso.blog.ir

خدا مادرجان رو حفظ کنه...چقدر همچین کادوی عیدی میچسبه...
خدا رحمت کنه رفتگانتون رو...واقعا قدیم ها خیلی عیدها خوبتر بودن و بیشتر خوش میگذشتن...هیچوقت یادم نمیره یکی از عیدها زمانی که بچه بودیم میون شب بود...خاله سومی و خانواده ش خونه مون بودن...سفره عید چیده بودیم و کلی شیرینی و شکلات داخلش...بعد با لباس عیدمون خوابیدیم...قبل سال تحویل بیدارمون کردن و با پسرخاله ها و داداش نشستیم سال تحویل شد من تنها دختر بچه ی جمع، باکلاس واستادم به روبوسی و تبریک عید، بقیه بچه ها جیباشونو پر از شکلات کردن...فقط 3 تا دونه شکلات بهم رسید از سر سفره گریه کردم.... اصلا اوضاعی بود...یادم میاد میترکم از خنده...یادش بخیر...
بزرگترا نور جمع هستن...مادربزرگ پدربزرگ ها...
ان شا الله شفای همه ی مریض ها و همچنین مریض های شما...مامان للی و شوهرعمه ت...

خداوند همه عزیزان شما را هم حفظ کنه عزیزدلم
و خداوند همه رفتگان را بیامرزه
اخیش... دختربچه ی مودب و دوست داشتنی ...
الهی آمین
متشکرم از اینهمه کامنت پر انرژی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد