روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

شنبه ی بهمن ماهی

سلام

روزتون بخیر و شادی

خوب هستین؟


پنجشنبه را تعطیل کردم .. میخواستم برم دنبال یه سری کارهای خرد و ریز

اما صبح که ساعت زنگ زد.... خیلی شیک و مجلسی... صدای زنگ را قطع کردم و به خودم گفتم امروز تعطیل.... به همین سادگی... تا ساعت نزدیک ده خوابیدم... صبحانه خوردم... دوباره لم دادم و بعد دوش گرفتم و آماده شدم برای مراسم چهلم

مراسم تا نزدیک ساعت 5 طول کشید

بعدش به اصرار مغز بادوم باهاش به باشگاه اسکیت رفتم

ساعت 7 برای مراسم شام چهلم تالار دعوت داشتیم

تا ساعت نزدیک دوازده شب هم اونجا بودیم

تمام طول دعا و روضه و ... من و دختر عمه و عروس عمه با هم در حال حرف زدم و ...


روز جمعه هم مثل همیشه به مهمون بازی گذشت


پ ن 1 : اینهمه دو رو نباشیم.. یه جایی بقیه میفهمن ما چه طور آدمی هستیم

پ ن 2 : اینهمه بی ادب نباشیم... چون هرچقدرهم سعی کنیم خوشگل و خوش لباس باشیم بی ادبیمون تو ذوق میزنه

پ ن 3 : به شدت از آدمهایی که غیبت میکنن منزجر میشم... احساس میکنم همینطوری که بیرحمانه پشت سردیگران داره حرف میزنه به زودی پشت سرمنم همین کار را خواهد کرد

پ ن 4 : فهمیدم وقتی که با شخصیت و بزرگوار باشیم هیچکس نمیتونه هیچ جوره به پشت سرمون به شخصیتمون لطمه بزنه

پ ن 5 : چکمه های پاشنه بلند به من حس خوب میدن



پ ن 6 : من یک صفحه اینستاگرام دارم - تبلتم آپ دیت نمیشه و این باعث شده که نزدیک به یک سال و نیمه که من نمیتونم عکسی داخل صفحه ام بزارم.. اما عکسها و مطالب را دنبال میکنم و میبینم.. همتون میدونید که عکسهای اینستاگرام خیلی متنوع و ... هست.. شما میتونی عکسهایی که دوست داری بینی ... اما اگه به نظر خودت خیلی مومن و با شخصیتی حق نداری دیگران را قضاوت کنی... یه آقایی که خیلی خیلی خیلی خودش را مومن و کار درست میدونه ... زیر یکی از عکسهای من نوشته : (عکسی که من یک مید رینگ تازه خریدم ودستم کردم و نوشتم میدرینگ تازه من... )  آخرزمان شده و خودتان نمیفهمید... یکی از نشانه های آخر زمان انگشتر در بند دوم انگشت هست... شماها غافلید... 

نمیدونم واقعا ماها حق داریم اینطور در مورد دیگران صبحت کنیم؟؟؟؟؟


پ ن 7 : من در صفحه اینستاگرامم بیشتر از اشیا و  رنگی رنگیهای اطرافم عکس میزارم.. از خودم... خانواده ام و آدمها عکسی ندارم



چرت و پرت

سلام

روزتون بخیر و شادی


چه سوزی داشت امروز صبح هوا

تا رسیدم دفتر یک خانوم پشت در منتظرم بود...

بنده خدا کل صورتش از سرما سرخ شده بود... نوک بینی اش که دیگه نگفتنی...


امروز صبح یاد پارسال افتادم

همین موقع ها ... هر روز صبح میرفتم پیاده روی و با بی آر تی میامدم دفتر

هر روز هم یه ماجرایی داشتم برای تعریف کردن


داشتم برای مامانم ژاکت میبافتم که کاموا کم آوردم

و حالا هرجا میگردم دیگه اون کاموا را پیدا نمیکنم


امروز میخوام بساط رنگ و کاغذ رنگی و چسب و کاردستی را راه بندازم...



پ ن 1 : به شدت بی حوصله ام ... منتظر  رسیدن آن مژده ام ...


پ ن 2 : آقای دکتر تازگی کارشون خیلی بیشتر شده و شبها که میان خونه از شدت خستگی نای حرف زدن با من را ندارند... بعد دم صبح بیدار میشن و منو بیدار میکنن و میشینیم کلی گپ می زنیم ... بعد دوباره یکساعتی میخوابیم و بعد پامیشیم دنبال کار و زندگی


پ ن 3 : یک خانمی هر روز صبح از جلوی دفترم رد میشه که انگار همین الان از توی پالت رنگ درش آوردین... اینقدر خوشم میاد...

روزهای شبیه هم

سلام

روزتون بخیر

امروزم را با گریه و غصه و زاری های للی بانو آغاز کردم..

جالبه که هرچی هم بهش هشدار میدم گوش نمیده...

بعد که با همون قضیه مشکل پیدا میکنه زنگ میزنه به من و گریه میکنه...


از صبح روی دور تند کارهایی که دیروز انجام ندادم را انجام دادم و تحویل دادم و خیال خودم را راحت کردم




پ ن 1 : نگران یه موضوع خیلی وحشتناکم که اصلا نمیشه گفت... حتی برای خودمم تعریف نمیکنم ... اما خب خدا کنه که به زودی بیام بگم که حل شد


پ ن 2 :با یک اشتهای تیلویی خرما و ارده و کنجد سفید بخورین که ترکیبش دوست صمیمی من هست ... سالهاست...


پ ن 3 : چقدر زود رسیدیم به چهلم دایی جان... واو


پ ن 4 : انگار کلمات را گم کردم

دیگه نبودنم به چشم نمیاد

سلام و روزبخیر

امروز روز خواهرانه های ما بود

من که رسیدم دفتر خواهرم با نان بربری داغ پشت در بود

من هم تخم مرغ و قارچ و کره آورده بودم

اصلا سروقت کار و کامپیوتر نرفتم

تا ظهر حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم

انگار حرفهای خواهرانه ما تمامی ندارد

وقت ناهار شد ، خواهرم الویه آورده بود... در یخچال ایستک و یخ و گوجه و ... داشتیم

بعد از ناهار جای خوابمان را درست کردم و دوتایی خزیدیم زیر یک پتو

حرف زدیم ... ریز ریز خندیدیم... حرف زدیم ... قاه قاه خندیدیم... حرف زدیم ... گریه کردیم

و در نهایت ساعت 3 همسرش زنگ زد و گفت که پشت در منتظرش است...

یکدیگر را بوسیدم...

روز بی نظیری بود...

خواهرانه ها

کفش اسکیت

سلام

روزتون شکلاتی اونم از نوع فندقی

دیشب مغز بادوم کفش اسکیت خریده بود و کلاس اسکیت ثبت نام شده بود

اونقدر ذوق داشت که انگار قد کشیده بود

هی کفشاش را میپوشید و هی در میارود

هی کلاهش را میزاشت و برمیداشت

اصلا تو پوست خودش نمیگنجید

بعد من دیشب تا صبح در خواب در حال اسکیت بازی کردن بودم 

اونم بدون حجاب و آزاد و رها...

باد میخورد  به موهام

هوا هم بهاری

خلاصه به لطف مغزبادوم من دیشب تا صبح کلی خوش گذروندم...




پ ن 1 : بهتره از حرکات موزونی که انجام میدادم دیگه چیزی نگم




هنوز دیوانه ام مستم

سلام

روزتون لبریز از خوشی های بی پایان

میدونم از خبرهایی که شنیدید زیادم حال خوبی ندارین...


اما من یه بار دیگه هم گفتم... اینجا وبلاگ روزانه های منه... نه سیاسی ... نه اجتماعی...


اول باید بگم که قراره عاشقانه عالی بود

این بار خداوند چیزهایی بهم یادآوری کرد که فراموش نکنم ... این خدا... خدای همه س ... هوای همه ی بنده ها را داره... گاهی باید صبوری کنیم تا حکمت اتفاقات را بفهمیم


قراره عاشقانه عالی بود

اولش یه کمی قضیه پیچیده شده ... اما به لطف پروردگار همه چی به خوبی و خوشی پیش رفت

بسته ی پر از مداد رنگیم را با دفترم بردم ولی آقای دکتر فقط یک نگاه سرسری کردن و فرمودن: حتی در اروپاها هم جنس چینی!!!

نه چیزی برام نوشتن... نه نقاشی کشیدیم

غذا خوردیم... حرف زدیم ... اما این دفعه بیشتر از اینکه حرف بزنیم در سکوت نشستیم و بهم نگاه کردیم... بعدش هم یه گوشه دنج لم دادیم و ریزریز حرف زدیم و آجیل خوردیم

هنوز از هم جدا نشده بودیم که دلم براش تنگ شد... اگه زنگ میزدم میگفتم دلم تنگ شده دوباره بیا،  غرغر میکرد و نمیومد و میگفت لوس بازی در نیار... منم زنگ زدم و یه بهونه ی خوب آوردم و گفتم فلان چیز را جا گذاشتی و برش گردوندم و دوباره نگاش کردم و دوباره چشام برق زد و بعد گذاشتم که بره...


پ ن 1: دیروز هم جمعه خوبی بود...

پ ن 2 : دلم بهانه داره

پ ن 3 : از اینهمه ازدحام خالی در اطرافم به وحشت افتادم ... کسی درکم میکنه؟

پ ن 4 : بعد از این یا قصه نمینویسم یا فقط به صورت رمزی مینویسم