روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

آدمها (2)

دنبال این آدمها دور و بر خودمون بگردیم...

همشون همین نزدیکی ها هستند...


 

 

کارکتر شماره 2:

دختری با شال قرمز و کتونی های مارک روی نیمکت پارک نشسته و نگاهش به جایی مبهم خیره ست ...

نمیشه از حالت صورتش و نگاهش فهمید چی توی دل و سرش میگذره

دختری تنها که حالا فقط و فقط با مادرش زندگی میکنه

قصه ازاونجا شروع شد که یک خانواده جوان بچه دار نمیشدند و این دختر شد فرزند خوانده ی این خانواده

با این خانواده غریبه نبود

نسبت خونی نزدیکی وجود داشت

مادر دختر به خاطر مهری که به خواهر خودش داشت نوزادش را سپرد دست خواهرش که بچه دار نمیشد ...

مادر دختر خیلی زود پر کشید و از این دنیا رفت

و دختر در ناز و نعمت بزرگ شد اما ...

پدر این خانواده خیلی آدم معمولی  ای نبود ... از یک بیماری روانی رنج میبرد و هرچه زمان گذشت بیماری پررنگ و پررنگ تر شد

دختر بزرگ شد

بیماری پدر پررنگ تر شد

مادر تمام تلاشش را برای نگه داشتن این زندگی کرد...

اما پدر وقتی که دختر بیست ساله بود پرکشید و رفت ... پرکشیدن که به منزله آزادی بود برای مادر و دختر

مادر و دختر کنار هم زندگی تازه ای شروع کردند ...

اما انگار قسمتی از اخلاقهای نه چندان دلچسب توی اون دوتا زن هم نهادینه شده بود ...

اخلاقهایی که شاید خودخواهانه و بزرگ بینانه بود

اخلاقهایی که باعث میشد روابط اجتماعی خیلی درستی با اطرافیان نداشته باشند

زندگی تازه شروع شد

اما خودشان همان آدمهای قدیمی بودند

دخترک درس خواند اما هرگز تن به کار نداد

مادر دخترک کار کرد و کار و کار...

خودش را لابلای کار و مشغله های کاری پنهان کرد

انگار این تنها روزنه این دو زن به بیرون از دخمه ای بود که برای خودشان ساخته بودند

سالها گذشت و دخترک همچنان تنها بود

به ورزش روی آورد...

مدت زمانی طولانی روزهایش را در باشگاه گذراند

یا خواب یا باشگاه ...

هردو دست به هرکاری میزدند افراط بود و تفریط...

اما زندگی همین ها نبود

باز هم سالها گذشت ...

دختر تقریبا 36 ساله بود که خبر نامزدیش را به همه داد

هرکسی شنید تعجب کرد... نه از خبر نامزدی از شنیدن شرایط شریک زندگی...

جور نبود

نه اینکه ناجور باشد ... اما جور هم نبود

حالا آنهایی که دلسوز بودند نصیحت کردند و مادر و دختر گوشهایشان را به نصایح بستند

آنهایی که تجربه داشتند از تجربه ها گفتند و مادر و دختر تصمیم گرفتند خودشان تجربه کنند

آنهایی که بزرگتر بودند

آنهایی که ...

ازدواج سرگرفت... به سال نکشیده گفتند : طلاق!!!!

باز هم بدون مشورت

باز هم بودن شنیدن

باز هم بودن استفاده از تجربه ...

حالا دخترک تنها روی نیمکت پارک نشسته است ... مات و مبهوت

تصمیمی که خودش گرفته ...

جایی که باید چشم هایش را باز میکرده ، چشم بسته ...

جایی که باید چشمپوشی میکرده ... تازه چشمایش باز شده ...

و حالا مادر و دختر تنها تر از قبل از تمام زمین و زمان شاکی اند...



نظرات 3 + ارسال نظر
سهیلا پنج‌شنبه 24 مهر 1399 ساعت 11:11 http://Nanehadi.blogsky.com

ما هم یه همسایه داشتیم خونه پدری.مادر بیمار روانی بود.ولی انقدر زندگی دختراش رو تخریب کرد که حالا تو یه خونه دوطبقه زندگی شبح وار دارن.خوشبخانه هیچ کدوم ازدواج نکردن.مادر چند سال قبل فوت شد ولی میراث شومش باقی مونده.

گفتم دنبال این آدمها دور و برتون بگردین...
پیدا میشن

مریم پنج‌شنبه 24 مهر 1399 ساعت 12:07 http://navaney.blogfa.com

زندگی با آدم های روانی طاقت فرساست، خیلی سخته

من متاسفانه تجربه خوبی از این موضوع ندارم

اوهوم
منم متاسفم
انشاله از این به بعد تجارب عالی و خوبی داشته باشی

رسیدن جمعه 25 مهر 1399 ساعت 11:13

حیف از عمری که همش به اشتباه میگذره. میشد خیلی قشنگ تر کنار هم زندگی کنن . چون حضور اون دختر یه هدیه بود تو زندگی شون ، میشد ازش تا آخر عمر لذت ببرن

دقیقا
باید زاویه نگاهمون را عوض کنیم گاهی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد