روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

چهارشنبه ای شلوغ

سلام

روزتون زیبا


صبح یک ساعت زودتر از هر روز اومدم سرکار

هم خیابانهای خلوت تر بود و هم هوا خنک تر...

وقتی رسیدم سریع دست به کار شدم و یه کار را حتی بیشتر از انتظارم پیش بردم

من اصولا از کسی چک دریافت نمیکنم 

چون حوصله بانک و امور مربوط به اون را ندارم

برای همین به همه مشتری ها شماره حساب و شماره کارت میدم و یا میتونند اگه حضوری مراجعه میکنند همینجا کارت بکشن...

اما مشتری امروزم که یه آقای میانسال بود برام چک آورده بود

حقیقت این بود که دلم نیومد بهش بگم زحمت بکش برو چک را بزار به حساب ...

برای همین مجبور شدم یه سر بزنم به بانک ... اصلا از عدم رعایت دوستان هیچی نگم بهتره...

بعدش هم رفتم سمت مرکز خرید نزدیک...

اولین کاری که کردم رفتم سراغ کتابفروشی که گفتم آف خوبی داشت ... دوتا کتاب برداشتم

به توصیه بیشتر دوستان کتابخونه ام باید یه دونه «ملت عشق» میداشت...

یکی هم جزیزه ی نقره ای ...

بعدش برای گردو خریدم ... گردوی با پوست ... نه گردوی تازه و با پوست سبز... کشمش پلویی ...

بعدش رفتم توی عطاری... چوب دارچین ... پودر دارچین ... پودر وانیل.... لیمو عمانی ... زعفران ... آرد ذرت.... بکینگ پودر... اینا را اگه از عطاری بخرید هم ارزان تر هستند هم با کیفیت تر ...

مقصد بعدی قهوه فروشی بود... پودرکاکائوی ترک... نسکافه بسته بندی شده ... دو مدل هم شکلات

دستم سنگین شده بود ...

اومدم که برگردم سمت ماشین ...

دوتا ماسک روی هم دیگه هم حسابی نفسم را تنگ کرده بود

دستکشها هم که دیگه نگم براتون ...(توصیه های بهداشتی را منم بلدم ... من وقتی میرم مرکز خرید دستکش دستم میکنم و تمام سعیم را میکنم به چیزی دست نزدم ... وقتی میام بیرون هم در میارم و دستام را ضدعفونی میکنم- البته من ژل را بیشتر از اسپری الکل دوست دارم و همیشه ژل ضدعفونی همراهم هست)

خلاصه قصد برگشتن داشتم که یه مغازه بزرگ پر از شال و روسری نظرم را جلب کرد

جالب این بود مغازه بزرگ بود و هیچکس توی مغازه نبود

مدتی بود توی همین پیچ ها و سایتها دنبال روسری خوشگل میگشتم

دخترا بهتر متوجه میشن این حرفم را ... نیاز نداشتم ولی دلم یه شال خوشگل میخواست

رفتم داخل مغازه و لابلای رنگها انگار گم شدم

حیف نمیخواستم به چیزی دست بزنم و اون حریر و نخی های بینظیر را لمس نکردم ... اما در عوض رنگها و طرحها حسابی حالم را جا آورد

یکی را انتخاب کردم

یک روسری بزرگ پر از رنگ...

انگار دقیقا اینو واسه من رنگ آمیزی کرده بودند

خانم فروشنده روسری را آوردند که سرکنم ... ولی من گفتم که همینطوری میبرمش... و این شد که چند دقیقه ای لابلای رنگها گم شدم ...

بعدش هم سرراه پودرصابون خریدم ... و پودر ضدعفونی و شستشوی سطوح

یه هدیه کوچولوی دلبر هم برای مغزبادوم خریدم که هنوز خونمون هست ... از اون چیزهایی که میدونم حسابی ذوق زده اش میکنه

بعد هم بدو بدو اومد دفتر

نماز و ناهار

الان هم پست را بنویسم و برم برای شیفت دوم کار...




پ ن خاص:

از یه جایی به بعد کمتر از آدمها رنجیدم

چون یاد گرفتم از کسی توقعی نداشته باشم

اگه محبتی میکنم... کاری میکنم ... برای دل خودم انجام میدم

هیچ کاری که ایجاد توقع بکنه برای دیگران نمیکنم

البته این یه حدودی نسبی هست

و بالاخره یه سری توقع ها وجود داره ...

اما از جایی که یاد گرفتم خیلی از کارها را برای دل خودم بکنم کمتر از بقیه انتظار داشته باشم ... کمتر هم ناراحت میشم و کمتر میرنجم

واقعا دنیا روز به روز برام کوچیک تر شده و حالا دقیقا توی مشتم جا میشه

وقتی یاد گرفتم بعضی چیزها را از زاویه دید بقیه آدمها هم نگاه کنم ، درک خیلی چیزها برام ساده تر شد

و از خداوند متشکرم به خاطر تمام داده هایی که دنیام را زیبا و زیباتر کرده و افتخار میکنم به تمام نعمت هایی که فقط و فقط مختص به من هستن...

مثل نعمت تیلوتیلو بودن...

نظرات 10 + ارسال نظر
نسترن چهارشنبه 16 مهر 1399 ساعت 15:39

پی نوشت های خاص یک جور دیگه حال آدم رو خوب می کنه.

عزیزمی
بهم لطف داری
احتمالا تا روز تولدم از این پی نوشتها مینویسم

taraaaneh چهارشنبه 16 مهر 1399 ساعت 15:53 http://taraaaneh.blogsky.com

چه روز شاد و قشنگی داشتی. چقدر خرید کردن از عطاری خوبه. اونهم رنگ و بو...
مغازه قهوه فروشی هم همینطور. بنظر من که فروشگاههای بزرگ اصلا جای این مغازه های محلی خوشگل رو نمیگیرن. طفلک مغز بادوم، امیدوارم که زوتر همه چیز خوب بشه و برگرده به زندگی همیشگیش. خوبه که با خریدن هدیه سعی میکنی خوشحالش کنی.

میدونم که میدونی چه کیفی داره توی عطاری ها چرخیدن...
مغازه های محلی یه حس و حال ویژه ای دارن

بلاگر چهارشنبه 16 مهر 1399 ساعت 17:36

سلام نعمت

سعید چهارشنبه 16 مهر 1399 ساعت 17:50 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو
خوبی
مطمئنم از خوندن کتاب ملت عشق لذت می بری
عجیبه این پی نوشت های چند روزتو منم مدت هاست تو وجودم حس میکنم
شاید دلیلش اینه که تو یه رده سنی هستیم
شاد باشی دختر عمو

سلام پسرعموجان
متشکرم
ممنونم از راهنمایی و توصیه خوبتون
احتمالا همینطوره

سعید چهارشنبه 16 مهر 1399 ساعت 19:22 http://www.zowragh.blogfa.com

دقیقا درست حدس زدی
دیر به دیر میای پیش ما دختر عمووووو


شرمنده ام به خدا

امیر چهارشنبه 16 مهر 1399 ساعت 23:39

سلام خواندمت :

سلام دوست خوبم
ممنون

رافائل جمعه 18 مهر 1399 ساعت 11:40 http://raphaeletanha.blogsky.com

سلام تیلو جانم. منم همراه تو اومدم خرید. بین ادویه ها گم و توی روسری فروشی وسط رنگها محو شدم.
منم مدتهاست هیچ توقعی از هیچ کسی ندارم و هر کاری رو برا دل خودم میکنم. اما اگر یه مدت به کسی محبت کنم و ببینم در فرد مورد نظر حس خودبرتربینی ایجاد شده یا فکر کرده من به خاطر نیاز احساسی بهش محبت میکنم، یا اگر ببینم رفتارش تند و پرخاشگرانه و بی ادبانه است. نه باهاش وارد بحث میشم نه سعی میکنم چیزی رو بهش بفمونم فقط اونو از محبت هام محروم میکنم.
مدتهاست فهمیدم بعضی ها قدر محبت کردن رو نمیدونند چون توی زندگیشون همه چیز براساس دو دو تا چهارتاست. فکر میکنند اگر کسی بهشون محبت میکنه از سر نیاز و یا برای تقاضای چیزیه. در صورتی که دنیا پره از آدم هایی که میشه بهشون محبت کرد و دنیا رو قشنگ تر کرد. مثل بچه ها، مثل پیرها و .....


سلام رافائل عزیزم
دقیقا با حرفات موافقم
و دقیقا همین کار را میکنم

مریم شنبه 19 مهر 1399 ساعت 11:57 http://navaney.blogfa.com

مبارک باشه عزیزم

ممنون نازنینم

امیر شنبه 19 مهر 1399 ساعت 12:29

سلام ظهر شد و نیامدی؟
دو روز استراحت داشتی و شاید کارها تلنبار شده برایت


دقیقا همینطوری بود اوضاع

لاندا یکشنبه 20 مهر 1399 ساعت 10:40

چطوری تیلو جان؟ نیستی چند روزه. اوضاع خوبه؟

ممنون دوست نازنینم
ببخشید
مشغله های زیاد ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد