روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

آدمها

دنبال این آدمها دور و بر خودمون بگردیم...

همشون همین نزدیکی ها هستند...


  


کارکتر شماره 1:


پیرمرد بداخلاق و اخمویی هست

لم داده روی صندلی زیر درخت کهنسال و بلند

آفتاب بی چون پاییز افتاده روی زمین و سایه روشنهاش منظره ی قشنگی درست کرده اما پیرمرد ...

حتی الان که توی لباس آسایشگاه با دمپایی های پلاستیکی تنهایی نشسته زیر این درخت بزرگ ، داره با خودش غرولند میکنه

سن و سالش زیاده اما همچنان سرحال و روی پا هست

میتونه کارهای شخصیش را انجام بده ... اما گاهی با لجبازی هیچ کمکی نمیکنه

هیکل و قد بلندش نشون دهنده اینه که در سالهای دور مرد قدبلند و چهارشانه ای بوده

با اینکه موهاش عین پنبه سفید شده اما همچنان پرپشت هست

همسرش بیست سالی هست که اونو تنها گذاشته و به دیار باقی شتافته

در این بیست سال بارها و بارها چه با رضایت بچه هاش و چه بی رضایت اونها ازدواج کرده

گاهی حتی ازدواج های عجیب و غریب

ولی با هیچکدوم نتونسته بیشتر از یکسال زندگی کنه ... از یکیشون که دو روز بعد از عقد جدا شد....

زیاد بچه داره به رسم قدیمها

و اتفاقا هم بچه های خوبی هم داره ...

بچه هایی که هرکدوم سری توی سرها درآوردند و هرکدام زندگی خوبی دارند

مادرشون زن بینظیری بوده و اخلاقیات را خوب به بچه ها یاد داده

برای سرو سامان دادن بچه ها تلاش زیادی کرده ... در حقشون مادری را تمام کرده ...

هیچکدوم از بچه ها مثل این پیرمرد بداخلاق و بدقلق نیستند... شاید هم وقتی پیرتر بشن ، وقتی به سن و سال این پیرمرد برسن همینقدر بدعنق بشن... کسی چه میدونه!!!

بعد از اینکه چندین بار ازدواج های مختلف و ناموفق کرد ، یه روز بچه ها جمع شدند دور و برش و ازش خواستند که برای نجات از تنهایی بیاد و خونه اونا زندگی کنه

اگه دوست داره ماهی یکبار... خونه این دختر... خونه اون پسر... فصلی یکبار... پیش این دختر ...پیش اون پسر ...توی خونه اونها زندگی کنه ...  نوه ها را ببینه

بچه های بزرگتر خودشون نوه داشتند

و حالا پیرمرد حتی خیلی از نوه و نتیجه های خودش را هم نمیشناخت ... چون با اخلاق تندش مانع از این میشد که جوانترها زیاد دور و برش بپلکند

به طور آزمایشی یک هفته ای رفت خونه یکی از پسرها

اما اونقدر غر و لند کرد و گفت که میخواد برگرده خونش

بچه ها باز جمع شدند و تصمیم بر این شد که هفتگی بیان خونه پیرمرد و ازش مراقبت کنند

هنوز دو هفته نگذشته بود که شاکی شد

قرار شد ...

قرار شد...

قرار شد...

تمام راهها را به بچه ها سد کرد

بچه ها همشون گرفتاریهای خودشون را داشتند اما تنهاش نمیزاشتند به خصوص پسرکوچکتر...

اما پیرمرد با اخلاق بدش با هیچکس نمیساخت

حالا شروع کرده بود اونقدر داد و فریاد کردن و بلند بلند غرولند کردن که اعصاب همه را خراب میکرد

پسرکوچکتر باهاش حرف زد... دل به دلش داد ... ازش پرسید چی میخوای... هرچی باهاش مدارا میکرد پیرمرد بدترو بدتر میکرد...

یه روز پیرمرد خودش پیشنهاد داد منو ببرین خانه سالمندان ، نمیخوام اینجا باشم

بردنش خانه سالمندان ... از هفته دوم باز غرغرهاش شروع شد ... دائما زنگ میزد ... تماس میگرفت ... بیاین دنبالم ... اینجا دارم میپوسم ...

باز کسی که دلش سوخت پسرکوچکتر بود

با بقیه حرف زد و راضیشون کرد پدررا برگردونن ... اما پیرمرد سرسازگاری نداشت...

برگشت خونه ... اما بازشروع کرد به بداخلاقی... نوه ها که هیچکدوم طاقت موندن نداشتن... بزرگترها هم با وجود تمام مشغله ها هرطوری که بود به دل پدر راه میومدن ... اما بازم نشد...

این بار مجبور شدند پیرمرد را گول بزنن... اینبار بردن تحویلش دادن خانه سالمندان ... وقتی به خودش اومد برگشته بود تو این آسایشگاه ...

حالا باز زیر درخت نشسته و داره غر میزنه

باز هرغروب بهانه میگیره

هربار یه حرف تندی به پرستار... یه حرف تندی به سرایدار... به هم اتاقی... به کسایی که دور و برش هستند میزنه...

گاهی سرحاله و میره تو جمع پیرمردهای دیگه میشینه و قصه هاشون را گوش میده و باهاشون میگه و میخنده ... انگار داره به اینجا عادت میکنه

اما هیچکدوم از بچه ها جرات اینکه برن بهش سربزنن را ندارن... بخاطر حرفهای تندش... به خاطر اون سرو صدایی که بپا میکنه ... به خاطر رفتارهای بدی که نشون میده...

فقط چیزهایی که دوست داره را میپزن ... تنقلات میخرن ... لباس مناسب فصل جور میکنند و میبرن دم خانه سالمندان تحویل میدن و از مسئول اونجا سراغش را میگیرن...

گاهی اگه خانم رحیمی مسئول شیفت باشه با اون اخلاق خوب و برخورد عالی،  قبول میکنه که برن و از دوربین مداربسته ی فضای باز پیرمرد را ببین که زیر درخت نشسته...

ولی اگه خانم رحیمی نباشه ، بسته را تحویل میدن و برمیگردن...

حتی جرات ندارن یه یادداشت کوچولو روی بسته بزارن...

چون میدونن با دیدن یادداشت ناسزاگویی و دادو هوار پیرمرد بلند میشه و همه را کلافه میکنه...

گاهی حتی بهش نمیگن اینا را بچه ها آوردن ...



نظرات 8 + ارسال نظر
خورشید سه‌شنبه 22 مهر 1399 ساعت 21:56 http://Khorshidd.blogsky.com

شاید هم پیرمرد با ازدواج های متعدد دنبال یه نشونه ای از خانم اولش بوده
میدونی شمارش معکوس زندگی خیلی تلخه تو درست به اندازه یه بچه دلت نازک میشه و نیازمند توجه هستی با این وجود گاهی زبونشون تلخ میشه و تحمل سخت

شاید ...
باید یه تمرینهایی برای اون زمان بکنیم... تلاش کنیم ... یه چارچوبهایی پیدا کنیم...
شاید باید این پیرمردها را ببینیم و درس عبرت بگیریم

طیبه چهارشنبه 23 مهر 1399 ساعت 00:26 http://almasezendegi.mihanblog

آدمیزاده
گاهی هم اینجور میشه
کدوم از ما مطمینیم به این روز نخواهیم افتاد، قطعا خودمون متوجه حالمون نخواهیم بود

اوهوم ...
کاش اینطوری نباشیم...

رابعه چهارشنبه 23 مهر 1399 ساعت 08:36

سلام چقدر بد .خدا بیامرز بابام نصیحتش این بود بابا مردمدار باشین خوب باشین دعاشم این بود بابا عاقبت بخیر بشین ان شاالله هممون عاقبت بخیر باشیم.

سلام عزیزدلم
خدا رحمت کنه پدرتون را
الهی آمین
چه دعا و حرف خوبی

بلاگر چهارشنبه 23 مهر 1399 ساعت 09:29

تا جوان هستی و سرپا ، هیچ تصوری از کهولت نداری، همونجوری که وقتی بچه هستی ، میانسالی را خیلی دور و غریب میبینی ، خصوصا برای کسی که هیچوقت نیازمند کسی نبوده ، برای اینجور آدما سختی روزای آخر بیشترِ !
میدونی چرا تو پیری آدما با هیچکس نمیسازن؟ از دید من از له شدن غرورشون گله دارن ، همین !

اوهوم ... دقیقا
من حس میکنم ذهنیتشون مثل بچه ها از محیط اطراف فرق داره ...
برداشتهاشون ...

مریم چهارشنبه 23 مهر 1399 ساعت 12:30 http://navaney.blogfa.com

کاش همه افراد با عزت پیر بشن و باعزت تر از دنیا برن
خیلی سخته که بعد از مرگ همه اطرافیان تلخی های زمان پیری یادشون بمونه
عاقبت بخیری خیلی خوبه

Soly چهارشنبه 23 مهر 1399 ساعت 12:30

کاش وقتی پیرمیشیم مهربونتر بشیم.اونقد پیرمردا وپیرزنای مهربونو دوس دارم.

کاش...
منم از اون پیرمردا و پیرزنهای دلنشین خیلی خیلی خوشم میاد

سهیلا پنج‌شنبه 24 مهر 1399 ساعت 11:14 http://Nanehadi.blogsky.com

یاد آقای هوار هوار تو بیمارستانم افتادم.اینم از همون قماشه.مطمئن باش جوان که بوده هم همینطور بوده.صفات زمان پیری فقط پر رنگتر میشه.

راست میگی
منم اون آقای هوارهوار یادمه
آره ... حتما همینطوره... عادات و اخلاقیات همونیه که بوده

فری جمعه 25 مهر 1399 ساعت 13:21

عزیزم وقتی سن آدم ها بالا می ره دل نازک و حساس می شن بیشتر اوقات هم دست خودشون نیست مشکلات زندگی انسان رو به این روز می ندازه جوون ها باید مراعات حال اونا رو بکنند و کمی صبور باشند همه ی ما یه روز این جوری می شیم

دقیقا همینطوریه
ولی هرکسی ملاحظه اطرافیانش را نکنه در هر سن و سالی که باشه دچار دردسرهایی خواهد شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد