روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

یکشنبه پاییزی

سلام و روز بخیر

امیدوارم صبح پاییزتون پر از خیر و برکت باشه

بعضی روزها رنگ و روی آفتاب صبحگاهی و خنکای نسیمی که میورزه پاییز را با تمام قدرت به رخ میکشه و امروز از اون روزهاست...

از اون روزهایی که از صبح آفتاب بی جون و بی رمغ لم داده روی میز کارم و دلبری میکنه


دیروز پیراهنی که اینترنتی خریده بودم رسید

یه کمی سایزش بزرگتر از تصور من بود ولی با توجه به اینکه مدل گشاد و آزاد داشت میشد از این یه کمی چشم پوشی کرد و راضی بود...

وقتی آقای پستچی سر ظهر خسته و هلاک رسید اینجا م و بسته منو از لابلای بقیه بسته ها کشید بیرون ، بهش گفتم چند دقیقه صبر کنه تا براش نسکافه ببرم

و اونم با کمال میل پذیرفت

لیوان کاغذی یک بار مصرف را برداشتم و چند قاشق پودرکافی میکس ریختم توش ... یک بشقاب چینی از اون قدیمیا که دورتادورشون طلاییه و یه ردیف گل آبی دارن برداشتم و دوتا بیسکویت کاکائویی کرم دار هم گذاشتم توی بشقاب و یک شکلات تلخ...

آقای پستچی خورد و تشکر کرد و گفت که خیلی خیلی خسته بودم و واقعا داشتم فکر میکردم چطوری به بقیه راه ادامه بدم... در نهایت هم گفت میدونید خانم خدا روزی رسونه...

و این انگار یه جون تازه شد توی رگهای من برای بقیه روز...





پ ن1: دیشب بابای مغزبادوم آوردش گذاشتش خونه ما و رفت ...


پ ن 2: گاهی باید سخت جانی کنیم


پ ن 3: خواهر و کوچولوهاش خیلی خیلی بهترن... اما پسته جان انگار دچار کولیک شده و شبها گریه میکنه


پ ن خاص:

انگار یه اینجای زندگی که رسیدم , از تنهایی میترسم

بزرگترین وحشت زندگیم این هست که کسی نباشه که دوستش داشته باشم و یا دوستم داشته باشه

برای مهم هست که بتونم محبت کنم و محبت بگیرم

برام مهم هست که دور و برم آدمهایی داشته باشم که بتونم باهاشون مهربونی را تجربه کنم

یکی از وحشتهای بزرگ زندگیم تنهاییه...


نظرات 15 + ارسال نظر
ستاره یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 09:41

تیلو عزیز سلام
وحشت هات کاملا قابل لمس هستن.
باهات موافقم

ای جانم
امیدوارم هیچوقت تنها نمونی عزیزدلم...
اگه همون ستاره ی قدیمی خودمون هستی آرزو میکنم کنار آقای دکتر بهترین لحظه ها را داشته باشی و کنار هم هیچوقت تنهایی را لمس نکنید

مخمور یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 10:43


میدونم که میدونی چی میگم...

سارا یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 10:44 Http://15azar59.blogsky.com

تیلوی مهربونم
تنهایی ترس همه ادم هاست حتی اوناییکه که میگن تنهایی رو دوس دارن ...
در مورد خواهرتون : گاهی وقتا شاید بهتره ادم ها چند روزی رو دور از هم باشن تا بتونن دوباره به روال زندگی برگردن و اعصابشون اروم بشه این برای هر دو نفر شاید بهتر باشه ..
منم شدیدا به اینکه خدا روزی رسان هست اعتقاد دارم یه روزایی یه جاهایی بهم کمک کرده که حتی تصورش هم نمیکردم
خدا رو شکر که اون یکی خواهرتون خوبن و قطعا بهتر هم میشن

سارای نازنینم کاش زندگی را تمرین کنیم و خودمون را بشناسیم و بدونیم نیاز داریم یه مدتی دور باشیم ... اونوقت بدون دعوا و اعصاب خردی برای خودمون و دیگرون قشنگ چند روزی میریم برای تمدید روحیه و اعصاب...
منم به روزی رسون هوامو داره ...

بلاگر یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 10:51

یعنی اگه منم تا اونجا بکوبم و بیام و در بزنم و با آخرین توانم بگم ، تیلو لطفا یه لیوان نسکافه ... آنقدر معطل کنی و مشغول ضدعفونی لیوان و خود قهوه و شستشوی بیسکویت ها بشی که من همونجا با زندگی وداع کنم !
***
کسی نمیاد از تنهایی نجاتتون بده غیر خودتون، یخورده شمشاد های دور حیاط زندگی را کوتاه و مرتب کن که هم خودتون بیرون را ببینید و هم دیگران شما را !

لیوانهای یک بار مصرف من نیاز به ضدعفونی ندارن
نگران نباش
فقط بیا... اونوقت خیلی سریع یه نسکافه مهمونم میشی...
باورت نمیشه حتی از دیدن و دیده شدن هم میترسم...
کاش کسی بود که بفهمه چی میگم...

سعید یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 10:53 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموی گل
خوبی؟
صبح پاییزیت به خیر و خوشی
پیرهن نو مبارک باشه انشالا تو عروسی بپوشی
شما که یه عشق واقعی کنارت داری چرا از تنهایی می ترسی؟

سلام پسرعموجان
متشکرم
به همچنین
پیرهن عروسی بپوش نبود که .. از این پیراهنهای خونگی...
عشقم ازم دوره و من از تنهایی وحشت دارم...

لیلی۱ یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 11:18

گندم جان میفهمم چی میگی وقتی میگی از دیدن و دیده شدنم میترسم اینو کسی میفهمه که حداقل یکبار تجربه اش کرده باشه
چقدر لذت بخشه وقتی اینطوری به کسی محبت میکنی هزاران بار بیشتر حال دل خود ادمو خوب میکنه تا محبت گیرنده و از گندم ما جز این انتظار نمیره
نکران نباش من از روزی که گفتی شوهر خواهرت اومدن خونه تون و... فهمیدم که ایشون دنبال حل مشکل هستند نه تنش بیشتر و حالا با اوردن مغزبادوم هم معلوم شد که ناراحت هستن ولی دوس ندارن مشکل بیشتر بشه

لیلی قصه های عاشقانه ... کاش درکم نمیکردی!!!!!
کاش تنهایی را نمیشناختی...
انشاله که اینطوری باشه

سانی یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 11:48

سلام
تیلو جان
چقدر این ترس از تنهایی برای منه ۳۸ ساله مجرد قابل لمس بود و دغدغه من

سلام دوست خوبم
تقریبا تو یه رنج سنی هستیم و احتمالا دغدغه های مشترک بسیاری داریم...

گل نرگس یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 12:08

ترس از تنهایی... من خوب میفهممت تیلو
ترس از تنهایی وقتی بوجود میاد که داری پشت بهش ازش میگریزی که نزدیکش نباشی ولی با دویدنهایی که داری برای دور شدن انگار اون بهت نزدیکتر میشه...
ذهنت رو از شرش رها کن تیلو
ازش نترس بزار اون راه خودشو بره و توراه خودتو
به تنهایی بها بدی تمام وجودتو دربرمیگیره اون موقعس که جلوی دیدن و دیده شدنو میگیره
کاری که من با خودم کردم تو نکن ، وحشت از تنهایی را برای همیشه از زندگیت بنداز بیرون چون در سخت ترین شرایط زندگی هم تنها نیستی مطمئن باش
تیلوی مهربان تنها نمی مونه.

میدونی گلی جان... اتفاقا من برعکس شما فکر میکنم
آدمیزاد هرکاری هم بکنه در نهایت تنهاست ...
آدمیزاد تنها آفریده شده و در نهایت هم تنها میماند... میشه این تنهایی را گاهی با بودن دیگران قابل تحمل ترش کرد...
و من میترسم از اینکه دور و برم خالی بشه از آدمهایی که دوستم دارن و دوستشون دارم

سعید یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 13:24 http://www.zowragh.blogfa.com

عشق به دوری و نزدیکی نیست که
به وجود داشتنشه به بودنشه
ضمنا رمق با ق درسته

دقیقا
وای اشتباه نوشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میدونی بعضی از غلط های املایی ناخودآگاه رخ میده
ببخشید

رافائل یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 13:48 http://raphaeletanha.blogsky.com

واقعا خدا روزی رسونه
این ترس ها رو کاملا میفهمم. حتی اونایی که دور و اطرافشون خیلی شلوغه هم چنین ترس هایی دارند.‌

اوهوم ... الحمدلله
دقیقا
همه ی آدمها یه زمانهایی تنهان

زهرا یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 14:05

پستچی هم نشدیم بریم پیش تیلو نسکافه با بسکویت کاکائویی بخوریم هر چند خداوند مهربان روزی رسونه ولی نسکافه برای من بهانه ای بیش نیست بیشتر دلم مهربانی میخواد...
منم از تنهایی میترسم اصلا همه میترسن چون تنهایی جدا از ما نیست
اونقدر فکر و رویای زیبا در سر دارم ولی تنهایی خیلی جاها به وحشتم میندازه میترسم که دوست داشتنی های زندگیم کنارم نباشن

ای جانم
شما همینطوری تشریف بیارید قدم رنجه کنید ... من با شادی بی حد ازتون پذیرایی خواهم کرد...

پیشاگ یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 14:07

عزیزم تیلو جان
نبییینم غم و غصه تو دلت جا واکنه
ذات ما تنهاست تنها هم از این دنیا میریم همونجوری که تنها اومدیم
ولی تنهایی از این جنس که میگی گاهی سراغ منم میاد و کلی فک میکنم و نهایتا اشک..
امیدوارم هردو ابجیا مشکلشون حل شه

جانم...
غم و غصه هم جزئی از زندگیه
اره راست میگی... تنهایی جزئی از زندگیه...

سهیلا یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 16:32 http://Nanehadi.blogsky.com

تیلو هیچ وقت بدون عشق نمیپونه.

گندم یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 18:35 http://40week.blogfa.com

تیلوی مهربون سلام با توجه به اینکه می گی شبها کولیک اذیتش می کنه من پیشنهاد میدم روی گزینه گرسنگی شبانه هم فکر کنید. کوچولوی منم همینطور بود همه می گفتن کولیک هست و من مخالف بودم چون بچه ای که دل درد داره که با گرفتن سینه آروم نمیشه شب چون شیرم کم میشد و اگر هم بود کم قوت بود سیر نمیشد و گریه می کرد و دیر می خوابید الان هم بعد از دو سال شبها تقریبا دو برابر روز غذا می خوره و گاهی ساعت یک شب تو آشپزخونه هستم براش غذا می پزم و یا بهش غذا میدم .

گندم نازنینم اول بگم که خیلی خیلی وبلاگت را دوست داشتم و حتما سرصبر همش را خواهم خواند
ممنون از راهنماییتون
حتما کامنتت را کپی میکنم و براش میفرستم

خانمـــی دوشنبه 14 مهر 1399 ساعت 09:35 http://harfhaye-dele-khanomi.mihanblog.com/

چقدر دلم ناراحته مغز بادومه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد