روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

ساده و صمیمی

سلام

روزتون پر از نگاه زیبای خداوند



پنجشنبه بعد ازظهر خواهرجان یه لیست خرید بلند و بالا برام نوشت

به خاطر دوتا کوچولو و بیماری خرید بعضی اقلام براشون تقریبا غیرممکن شده

برای همین با دوتا ماسک و دستکش راهی مرکز خرید شدم

یکی یکی لیستش را خط زدم و حسابی دستام سنگین شده بود

تا برسم به ماشین به شدت دست درد گرفته بودم ...

بعدش هم رفتم نانوایی

اینجایی که میرم مرکز بزرگی هست که انواع نان را داره و خیلی خیلی پروتکلهای بهداشتی رعایت میشه

در حدی که در چند هفته اخیر چندین بار دکوراسیون داخلیشون را تغییر دادن و کاری کردند که برخورد آدمها با همدیگه تقریبا به صفر رسیده ... و این انگار دل آدم را کمی آروم میکنه...

خلاصه نان خریدم

هایپر رفتم و چند قلم لبنیات خریدم

و برگشتم سمت خانه

دوباره برداشتن وسایل و تا آسانسور رفتن انگار به دستم فشار آورد و اون درد را تشدید کرد

جمعه هم از صبح که بیدار شدم یه جارو برقی کشیدم و گردگیری کردم و شیشه ها را پاک کردم

بعدش به گلهای سرسرا سرزدم و حسابی بهشون رسیدگی کردم

عصر جمعه مغزبادوم اومد اونجا و با هم کیک پختیم

تا شب هم یه سره بازی کردیم...

شنبه صبح هم دوتایی رفتیم روی پشت بام و بساط نجاری راه انداختیم

تخته و چوب داشتیم

اره کردیم و یه چهارپایه کوچولو برای داخل یه قسمت کابینتها درست کردیم - برای نظم دادن به شوینده ها ...

خودمون که از نتیجه کار راضی بودیم

بعدازظهر هم با دستوری که از اینستاگرام پیدا کرده بودیم یه کرانچی خوشمزه درست کردیم و حسابی به مغزبادم خوش گذشت

بعد از رفتن مغزبادوم یه سره نشستم به کتاب خوندن و چقدر بهم چسبید...

تا آخرای شب کتاب خوندم و یه کمی با آقای دکتر حرف زدم واز شدت دست درد نمیدونستم چیکار بکنم ...

ماساژ با روغن زیتون را تست کردم و عالی بود...

درد دستم که کم شد خوابم برد...

قرار بود چند روزی تعطیل کنم ولی دوتا سفارش واجب داشتم که باعث شد کله سحر بیام دفتر... البته اول پمپ بنزین و بعد هم دفتر...

آقای پستچی هم بسته پستیم را آوردند...




پ ن خاص:

از وقتی نوجوان بودم خیلی خیلی کتاب خوندن را دوست داشتم

یادمه اون روزها دسترسیم به کتاب کمتر از حالا بود و گاهی یه کتاب را چندین بار پشت سر هم میخوندم

تشنه خوندن بودم و از یه جایی حس کردم تشنه نوشتنم

مینوشتم و هیچی جلو دارم نبود

از وقتی نوجوان بودم با مداد نوشتن بهم حس بهتری میداد

هنوزم همینطوریم...

هنوزم دفتر دست نوشته هام را با مداد مینویسم

اما حالا برای خوندن تشنه ترم ...

وقتی زندگی بهم تلنگر زد و چشمام را برای مدتی از دست دادم ، فهمیدم خوندن برام از هرچیزی واجب تره

کتابهای صوتی زیاد تو اون مدت گوش دادم ... اما سیراب نمیشدم ... باید کلمات را میدیدم ... باید هجی لغات در نگاهم مینشست تا عطش خوندنم سیراب بشه...

حالا که یه فرصت دوباره برای دیدن و خوندن دارم خیلی خیلی حریص ترم

حالا بیشتر سعی میکنم نگاه کنم و ببینم

خیلی چیزهایی را که قبلا بی دقت ازشون میگذشتم حالا با دقت نگاه میکنم و توی مغزم نگهشون میدارم

حالا بهتر از هرزمانی میدونم هیچ دوربینی قادر نیست نورها و رنگها و خاطره ها را اونطوری که چشم ها میتونن ثبت کنند، ثبت کنه...

نگاهم به زندگی خیلی عمیق تر شده

با دقت تر شده

سعی میکنم با دقت تر نگاه کنم و به یاد بسپرم ...

کتابها را بیشتر دوست دارم

میخوام همه کتابهای کتابخونه ام را یه بار دیگه بخونم ... این بار با نگاهی متفاوت ... با دیدی جدید

شاید وقتی آدم داره به چهل سالگی میرسه از اینکه فرصت ها را از دست بده بیشتر میترسه ... حواسش به لحظه ها جمع تر میشه

حالا از زندگی فرصت بیشتری میخوام برای زندگی کردن

برای لذت بردن ...

یادمه توی نوجوانی با شخصیت های داستانها پرواز میکردم ... قدم میزدم ... عاشق میشدم ... غذا میخوردم ... آدابشون را یاد میگرفتم و خوب یادمه وقتی کتابی تمام میشد برای اون آدمها دلتنگ میشدم ... یادمه کتاب کویر را با چه ولعی خوندم ... یادمه کتابهای مذهبی چه تاثیر عجیبی روم میزاشت و چه تصوراتی در درونم ایجاد میکرد... حالا رنگ و بو و مزه ی همه چیز عوض شده ...

دارم زندگی را یه بار دیگه ... یه طور دیگه ... با یه رنگ جدید ....زندگی میکنم



نظرات 22 + ارسال نظر
سارا یکشنبه 27 مهر 1399 ساعت 11:13 Http://15azar59.blogsky.com

چقدر خوبه که هستی و مینویسی بانوی زیبای رنگها


تو چنین خوب چرایی

بلاگر یکشنبه 27 مهر 1399 ساعت 11:34

مسیر طبیعی زندگی را داری طی میکنی و به درستی حس میکنی فرصت زیادی نداریم ، از یه سنی به بعد تازه متوجه میشیم جاودانه نیستیم ، شاید از آنجایی به بعد که از میانه زندگی عبور میکنیم ، دیگه یه جورایی میتونیم ببینیم یه انتهایی هم هست !


دقیقا همینطوره

امیر یکشنبه 27 مهر 1399 ساعت 11:53

با سلام
ادمی با خواندن کتاب هم اطلاعات و سطح دانش و اموخته هایش بالا میره و هم تشنه تر از قبل برای خواندن میشه.
اما اگر برنامه ریزی کنیم و ساعت خاصی را به خواندن اختصاص دهیم بسیار جالب و خوب است. نه مثل من که افراط می کنم. مثلا کتاب سیصد صفحه ای را دو روزه تمام می کنم وقتی شروع کردم همه چیز را فراموش می کنم حتی غذا خوردن را. مجله جدول که 15 روزه است و حداقل 60 تا جدول داره را دو سه روزه تمام کردم البته جدول هایی که دوست دارم نه جدول انگلیسی و سودوکو را
انشالله که مثل من نباشی.
سعی کن فشار به دستت نیاری که تاندون های ان کش بیاره یاخدای نکرده پاره بشه
خب وسایل خریداری شده را در ماشین قرار بده دوباره برو بقیه را بخر . فشار بخودت نیار و در ضمن فشار به اعصاب چشم ات هم نیار که خسته بشه
یا علی

سلام دوست خوبم
منم گاهی برای خوندن آنچنان تشنه هستم که روز و شب و لحظه و ثانیه نمیشناسم
ممنون از توصیه های خوبتون

نسترن یکشنبه 27 مهر 1399 ساعت 12:52

این درست نیست با وجود درد دست خریدهای بقیه رو قبول کنی، درسته خواهرته و دلت میسوزه و شرایطش خاصه اما شما دیگه خیلی زیاد داری لطف و مهربونی میکنی، اگه در جریان دردت بود دوست داشتم مراعات می کرد و به شما نمی گفت. تازه به قدر کافی خودت مشغله داری.

از قبلش که دستم درد نمیکرد نسترن جان
وقتی خرید کردم و رعایت نکردم دست درد گرفتم
بعد هم میتونستم کمتر خرید کنم و کم کم ببرم برسونم به ماشین
خودم بی احتیاطی کردم

ترمه یکشنبه 27 مهر 1399 ساعت 13:49

سلام

نمی دونم سلیقه کتاب خوانی تون چیه ولی توصیه می کنم کتاب های سفرنامه منصور ضابطیان رو بخونید، دو تا مزیت داره، یکی اینکه الان که نمیشه سفر رفت این کتابها با کلمات ما رو به سفری شیرین می برند، دوم اینکه این کتاب ها رو می تونید بخش بخش بخونید، پیوستگی خوندن زیاد مهم نیست درش، که مطلب از دست بره. میشه مثلا تو هر فرصت کوتاهی سر کار یا یه تایم کم قبل از خواب یه بخش رو خوند.
اسم کتاب ها: مارک و پلو- مارک دوپلو- برگ اضافی-سباستین- چای نعنا
تقریبا به ترتیب انتشار نوشتم
بین این ها سباستین به نظرم جالب تر بود چون در مورد کوبا هست که کمتر ازش اطلاعات داریم.

منم کتاب دیجیتال و صوتی خیلی لذت نداره برام، کتاب کاغذی یه چیز دیگه است.

سلام به روی ماهت عزیزم
سفرنامه ها را از اتفاق خیلی خیلی دوست دارم
من کتاب دیجیتال هم قبلا خیلی راحت میخوندم ... الان یه کمی برام دشوار شده

پیشاگ یکشنبه 27 مهر 1399 ساعت 14:25

نگاه عمیق به زندگی ! قابل تامله
بیا یه پست ازش بنویس
دستتون درد نکنه که به همه خانواده کمک میکنی امیدوارم 1000 برابرش بهت برگرده

اوهوم
حتما مینویسم
در اولین فرصت...
ای جان
خودم لذت میبرم از این کمک ها

نسترن یکشنبه 27 مهر 1399 ساعت 15:03

خب پس لطفا دفعه بعد حواست به خودت باشه♥️ شما خیلی بیش از حد مهربونی هوای خودت رو داشته باش


بهم لطف داری عزیزدلم

سعید یکشنبه 27 مهر 1399 ساعت 17:53 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموی خوبم
خدا قوت
چند روزی غیبت داشتیا
مثل همیشه از خوندن نوشته ت لذت بردم
شاد باشی دختر عموی جان

سلام پسرعموجان
عذرخواهی من را پذیرا باشید

ساناز یکشنبه 27 مهر 1399 ساعت 18:19

سلام
تیلو جان این مرکز نان را معرفی میکنی
کمتر نان فروشی در اصفهان را دیدم پروتکلها را کامل رعایت کنه اخه
ممنون

سلام نازنینم
دفعات بعدی دیگه راضی نبودم
فعلا هم که خودمون نان میپزیم

طیبه یکشنبه 27 مهر 1399 ساعت 20:49 http://almasezendegi.mihanblog

سلام تیلوی رنگی و مهربون
من ۴۰ سالگیم شروع بیماری خودم بود و همزمان بود با پایان بیماری همسرم و اونقدر غرق در بیماری بودم و اولش مسیر رو اشتباه رفتم و دکتر روماتولوژی من رو منحرف کرد از بیماری اصلیم که نفهمیدم چهل سالگی کی به نیمه اش رسید و بعدش هم غرق در کورتون شدم بازم نفهمیدم چطور گذشت
اما بعدتر عادت کردم به بیماریم و دوباره الکی سرخوش شدم اما با فرمایش جناب بلاگر کاملا موافقم درباره ی گذشتن از میان سالی و دیدن انتها، اتفاقا اصلا بد نیست به نظر من، باعث میشه برای هیچی واقعا غمگین نشی چون می دونی هیچی جاویدان نیست و به زودی همه چی تموم میشه و رنج و شادی هم همینطور
من هم قبلا خیلی کتاب می خوندم و به سرعت هم می خوندم ، از قبل از مدرسه رفتم تا چندین سال پیش ، اما میگرن دیگه خیلی اذیتم می کنه و نمی تونم ، چون دیسک گردن هم دارم، جسته گریخته یه چیزایی می خونم اما دیگه کتاب خوان نیستم متاسفانه
چقدر خوبه که می تونی چارپایه هم درست کنی، واقعا همه چی بلدی، هزارماشالا

سلام طیبه نازنینم
خداراشکر که حالا خوبی
امیدوارم در کنار همسر و گل پسرت بهترینها را تجربه کنی

نون سین یکشنبه 27 مهر 1399 ساعت 20:49 http://free-like-a-bird.blogsky.com

امیدوارم تا آخر سال کلی کتاب خوب خوب بخونی و کلی قشنگی جدید تو زندگیت ببینی دختر خوش ذوق با چشمای قشنگ:)

انشاله
چشمای زیبای شماست که زیبا میبینه

رهآ یکشنبه 27 مهر 1399 ساعت 22:53 http://Ra-ha.blog.ir

دلم خواست کتابخونه ت رو ببینم :)

خیلی خوبه
کاش یه روزی بشه

taraaaneh دوشنبه 28 مهر 1399 ساعت 00:22 http://taraaaneh.blogsky.com

اینکه گفتی چشمهای هیچ دوربینی مثل چشم های آدم قادر نیست رنگها و زیباییها رو توی خودش جا بده کاملا باهات موافقم.
تیلو جان عزیزم مواظب سلامتیت بیشتر باش. یکمی هم استراحت کن.

اوهوم
خداوند نگهدار شما دوست خوبم باشه

دل آرام دوشنبه 28 مهر 1399 ساعت 08:10

ما داریم پیر میشیم ننه، مواظب خودت باش، همچنین دستات و چشمات

من که هنوز همون حس نوجوانی را دارم
شما هم جوان بمان تا پا به پای دوتا دختر گل دوباره جوانی کنی

خانمـــی دوشنبه 28 مهر 1399 ساعت 10:11 http://harfhaye-dele-khanomi.mihanblog.com/

ممنون تیلو تیلوی مهربون که اینقدر خوووبی
مواظب چشمات باش

خوبی از خودتون هست دوست نازنینم

لاندا دوشنبه 28 مهر 1399 ساعت 10:54

واقعا خوندن نسخه چاپی کتاب یه لذت دیگه داره. متاسفانه این گوشی ها و اطلاعات لحظه ای، لذت بی دغدغه کتاب خوندن رو از من گرفته. همش دوس دارم حجم زیادی از اطلاعات تو مدت کم به دستم برسه! یه نوع عجول بودنه این هم...

اوهوم
دقیقا درک کردم
منظورم همین بود

مرضیه دوشنبه 28 مهر 1399 ساعت 11:31 http://because-ramshm.blogfa.com/

سلام
چشمتون پرفروغ

سلام
ممنون نازنینم
خدانگهدار چشمهای زیبای شما باشه

امیر دوشنبه 28 مهر 1399 ساعت 13:34

سلام
اومدم در زدم در باز بود ولی شما نبودید و منم کمی استراحت کردم و برگشتم

شرمنده

امیر سه‌شنبه 29 مهر 1399 ساعت 12:04

با سلام
نزدیک به ظهر است و وقت اذان اما دوست عزیز باز هم تشریف نداشتین . خدای نکرده مشکلی هست که دو سه روزه نیستید؟
انشالله برای استراحت باشه نه مشکل دیگه

سلام
ببخشید
گفته بودم یه مدت نیستم

گندم سه‌شنبه 29 مهر 1399 ساعت 14:22 http://40week.blogfa.com

من وقتی در حال خوندن کتابی هستم وقتی از خونه بیرون می رم گاهی نگران یکی از شخصیتهای داستان هم میشم خصوصا اگه قرار باشه اتفاقی در داستان بیفته .
گاهی در نوجوانی در خانه که تنها بودم همین طور می خواندم تا هوا تاریک شود و حتی برای روشن کردن چراغ هم پا نمی شدم و تا جایی که چشمم می دید می خواندم .

عه منم این تجربه را دارم
فکر کردم من زیادی خیالبافم
منم قبلا بیشتر و بیشتر کتاب میخوندم

سعید چهارشنبه 30 مهر 1399 ساعت 10:54 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو
خوبی؟
دستت بهتر شد؟
غیبت داری
انشالا که هر جا هستی خوب و خوش باشی

سلام پسرعموجان
دیگه عادت کردی ب غیبتهای گاه و بیگاهم

لیلی پنج‌شنبه 1 آبان 1399 ساعت 18:05 http://leiligermany.blogsky.com

چهل سالگی سن عجیبیه.آدم به پشت سرش که نگاه میکنه و کارهای خودش رو میبینه تحلیل میکنه و آینده رو هیجانی نمی بینه
شاید پنجاه سالگی هم سن عجیبی باشه نمیدونم

من همچنان هیجان ها را میبینم
برای آینده هیجان دارم
راست میگی هر سنی حس و حال خودش را داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد