روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

باز امشب در اوج آسمانم ...

سلام

روزتون قشنگ

دلم نمیاد این کتابی که دستمه را تند تند بخونم

انگار دوست دارم کلمه کلمه مزمزه ش کنم

تا اینجا دوستش داشتم

آدمی هستم که از کتابها خوب نگهداری میکنم ... زیادی  حساس نیستم ... راحت کتابم را به خواهرا و مامان میدم که بخونن ... وسواس ندارم ولی کلا آدمی نیستم که توی کتاب خط بکشم و لبه های کتاب را خراب کنم و ... اما در مورد این کتاب...

یه سری از جمله ها را هایلایت کردم

یه سری جمله ها با مداد علامت زدم ...

کلا انگار نمیتونم از خیلی از کلمه هاش آسون بگذرم ... خلاصه که دوستش دارم ....


یهو کارم خلوت شد..

اینطوری بگم براتون یهو بیکار شدم

صبح اومدم شیشه های دفتر را تمیز کردم

تمیز براق که نه ... یه دستمال نانو برداشتم و یه دور همه را تمیز کردم ...

اگه بیکاری ادامه پیدا کنه روزی یکبار شیشه ها را تمیز کنم حسابی برق میفتن


دیشب باز خرید اینترنتی لباس کردم

تولدمامان نزدیک بود و یه بلوز بافت میخواستن

تولد خواهرم هم کمتر از یک ماه دیگه است ... مامان مغزبادوم ...

با یه تیر دو نشون زدم

برای هردوشون بلوز بافت سفارش دادم

حالا بیاره ببینم چطوریاست...


دیروز باز یک بسته به بازار سفارش دادم

و باز قیمتها نجومی بالا رفته بود

دیگه نباید تعجب کنم ولی چرا باز تعجب میکنم ؟

مگه نباید دیگه این حالت برام عادی شده باشه؟


دیشب یکی از دوستان یه حرفایی بهم زد و منو به یه چالش ذهنی دعوت کرد

اتفاقا خیلی خوب بود

فهمیدم خودم را خیلی خیلی خوب میشناسم

و بیشتر فهمیدم آدمها از روی نوشته ها نمیتونن آدمهای پشت این وبلاگها را به خوبی بشناسن...

این نوشته ها اون زوایایی که باید را نشون نمیدن ...

هرچند خیلی روراست و حقیقی نوشته بشن

من توی وبلاگم راحتم

هرچی به ذهنم میاد را مینویسم

هرچی در روزمره هام میگذره ... اما بازم متوجه شدم که برداشت آدمها از نوشته های ما، با اون چیزی که ما هستیم زمین تا آسمان تفاوت داره ...




پ ن 1: یکی از اقوام آقای دکتر فوت شده بود

بعدازظهرشون به یه سری کارهای مربوط به متوفی گذشت

از سر شب هم به شدت سردرد داشتند

آخر شب تصمیم گرفتیم که حرف نزنیم و بریم توی رختخواب...

ده دقیقه بعد دیدم گوشیم زنگ میخوره

و به همون نام ونشان دقیقا - 2 ساعت - حرف زدیم ... و آخرش آقای دکتر فرمودند : حالا سردردم خوب شد... بریم برای خواب...


پ ن 2: در برابر دلداری دادن و حرفهای از سردلسوزی دیگران جبهه نگیریم

خیلی وقتا از زاویه دید اونا که نگاه کنیم متوجه میشیم که خالصانه و به خاطر ما دارن اون حرفا را میزنن...

کینه ورزی سر هرموضوع کوچیک و بزرگ و برداشتهای اشتباه خیلی رایج شده ...

حس میکنم داریم با نگاه بدبینانه به هم نگاه میکنیم...

یه کمی زاویه دیدمون را عوض کنیم ... یه کمی با هم مهربون تر باشیم



پ ن خاص:

زندگیم بالا و پایین زیاد داشته

هرچند خداوندی بوده که محکم دستاشو گرفتم و به وجودش ایمان داشته و دارم

در تلاطم های زندگی گاهی خیلی متلاطم شدم ... گاهی خیلی بهم سخت گذشته ... گاهی هم توی آسودگی و بیخیالی فرو رفتم

اما همیشه یادم موند که « این نیز بگذرد... »

برای همینه که تو این روزهایی که شاید خیلی قسمت های زندگی پیچیده شده ، خیلی زیاد نترسیدم

دستای مهربون خداوند را توی دستم فشار دادم و به خودم گفتم : خدای من از همه مشکلاتم بزرگتره...

آخرین سال از دهه چهارم زندگیم انگار سخت تر بهم گذشته...

انگار هر ثانیه ش آبستن یه اتفاق و حادثه بوده ... تلاطم زیاد داشتم ...

حتی مرگ را با تمام وجود حس کردم ...

در لحظه ای که حس میکردم همه چیز تمامه فقط داشتم دعا میکردم که این چند نفر که من توی زندگیشون پررنگ هستم بتونن این نبودن را دوام بیارن...

نه اونقدر بدهکاری بزرگی داشتم که نگرانم کنه

نه اونقدر در حق کسی بدی کرده بودم که اون لحظه جلوی چشمام رژه بره

نه اونقدر حساب بزرگی بر دوشم بود که برای موندن دست و پا بزنم

نه اونقدر دلبستگی به این دنیا داشتم که از ته دل آرزو کنم نمیرم...

اما در اون لحظات از ته دلم آرزو کردم این چند تا آدمی که زندگیشون با نبودن من تیره میشه این لحظات را طاقت بیارن...

و حالا خوب میدونم چی توی زندگیم از همه پررنگ تره...



نظرات 11 + ارسال نظر
امیر سه‌شنبه 22 مهر 1399 ساعت 10:32

با سلام
زندگی با همه پستی و بلندی هایش با همه تلخی و شیرینی هایش با همه .... زیباست. چه خوب که در دنیا نه طلبکار بودی و نه بدهکار. نه دلبستگی داشتی و نه شوق رفتن و نه اشتیاق برای ماندن. فقط نگران آنهایی بودی که در زتدگی ات پر رنگ هستند اما انان نیز یا تاب می آورند و تحمل می کنند یا تاب و توان دوری را ندارند و زودتر ملحق میشوند و باز با هم هستند.
اما دوست عزیر باید تا جای ممکن ماند و زندگی کرد باید شب های پر ستاره را دید روزهای ابری و بارانی را دوباره تجدید خاطره کرد. باید خنکای صبح را احساس نمود. باید دلچسبی احسان و دوستی را با عمق جان لمس کرد. وقت رفتن که شد می رویم مانند سیبی که رسید از شاخه می افتیم.
اررو می کنم پایان چلچله سوم را جشن بگیری و برای نوه و نتیجه هایت داستان و خاطراتت را بازگو نمایی.
قرار بود داستان دنباله داری را شروع کنی ولی. ...
به خدا می سپارمت

سلام به شما دوست عزیز
من عجله ای برای رفتن نداشتم و ندارم
توکل برخدا

لاندا سه‌شنبه 22 مهر 1399 ساعت 11:24

چه کتابی داری میخونی تیلو؟
امسال یه جوری بود که واسه همه خاطره شد. مثل خاطرات زمان جنگ... با این تفاوت که اون موقع فقط نگران جبهه رفته ها بودن، الان جبهه اومده تو زندگی روزمره مون. هر روز ممکنه یکی از نزدیکانمون تو جبهه در حال جنگیدن باشه...
خدا خودش به خیر بگذرونه...

راست میگی لاندای عزیزم
واقعا همه مون یه نگرانی عجیب توی دلمون داریم
ملت عشق...

مریم سه‌شنبه 22 مهر 1399 ساعت 12:18 http://navaney.blogfa.com

سلام عزیزم
چقدر سفارش اینترنتی هات زیاد شده ، دقت کردی ولی چون از سر مهربانی هست مطمینم به دل همه میشینه

پ ن خاص عالی بود مثل همیشه
کاش همه مون وقت هایی داشته باشیم که به روز هامون و ساعت هامون پ ن خاص بزنیم و لذتش رو ببریم

سلام مریم جان
من خودم زیاد خرید اینترنتی را دوست ندارم
ولی انگار این روزها مجبورم...

پ ن خاص یه شمارش معکوسه برای من
انگار دارم خودم را واکاوی میکنم

خانمـــی سه‌شنبه 22 مهر 1399 ساعت 13:03 http://harfhaye-dele-khanomi.mihanblog.com/

چقدر خوب بود که در اون لحظات نگرانی برای خودت نداشتی و در حقیقت یه جورایی از خودت مطمئن بودی مهمترین چیز همینه
همیشه بمونی برای ما و آدمایی که توی زندگیشون پر رنگی

متشکرم نازنینم
امیدوارم هممون زندگی پراز خیر و برکتی را تجربه کنیم

لیلی سه‌شنبه 22 مهر 1399 ساعت 13:13 http://leiligermany.blogsky.com

دلیلت برای ماندن در این دنیا کاملا شبیه منه.منظورم دل کندن و رفتن و بی علاقگی نیست،همون دلواپس کسایی که دوستشون داریم و از رفتن ما بیقرار میشن
پایان دهه های سی و چهل و پنجاه و ... زندگی که نزدیک میشه آدم حس می کنه خیلی تغییرات کرده یا قراره بکنه

دقیقا میفهممت... میدونم چی میگی
اوهوم
قراره مبعوث بشه

لیلی۱ سه‌شنبه 22 مهر 1399 ساعت 14:28

ای بابا گندم اشکمونو درآوردی که
تو عزیز دل همه ما هستی گلم

ای وای من...
لیلی قصه های عاشقانه...

پیشاگ سه‌شنبه 22 مهر 1399 ساعت 14:47

منم باهات موافقم که از پشت این نوشته ها نمیشه شخصیت هارو درست تشخیص داد
هرکسی یه مدل از زندگی دیگران تصویر سازی میکنه برای خودش
ولی چالش باحالی میشه ها که بخوایم خوننده ها بیان بگن مارو چجوری شناختن
تولد عزیزانت مبارک باشه و هدیه ها رو هم به دل خوش استفاده کنن

پیشاگ اما یه گوشه هایی از فکر و ذهن آدمها از لابلای نوشته هاشون پدیدار میشه
اینم قبول داری؟

مه سو سه‌شنبه 22 مهر 1399 ساعت 15:12 Http://mahso.blog.ir

عزیزممم...تولدای پیش رو همگی مبارک...
واقعا چرا راجع به تغییرات قیمتا همچنان توی شوکیم و برامون همش تازگی داره؟!!! دیروز داشتیم با مستر اچ یه حساب سرانگشتی میکردیم راجع به فروش هدایای عروسیمون بود...بعد حین صحبت قشنگ 400 تومن تغییرات قیمت ایجاد شد!!!! در این حد یعنی تو شوک رفتیم! این یعنی داریم لحظه لحظه فقیرتر میشیم ما ایرانی ها...
راجع به پستی و بلندی زندگی....ان شا الله بازم توی سرازیری خوشی و امنیت میفتی....تنت سلامت....و من معتقدم تا میتونم خوب باشم...همون خوبی ها بعد رفتنم تسکین ِ!

خوش آمدی مه سوی نازنینم
نو عروس دوست داشتنی
منم همچنان شوک میشم انگار...

خورشید سه‌شنبه 22 مهر 1399 ساعت 15:27 http://khorshidd.blogsky.com

پی نوشت ۲ یکی از بزرگ ترین ضعف های شخصیت ی من هست
از اول تا حالا سر درس انتخابات رشته تصمیم ازدواج ووووووو
متاسفانه خیلی خیلی دیر فهمیدم خیلی از جبهه گرفتن هام اشتباه بود
خیلی دیر متوجه شدم باید می ایستادم در حد پنج دقیقه روی یه سری حرف ها تامل میکردم
من بالای منبر خوبم پایین منبر نادان
روزگارت پر آرامش عزیزم
برق انداختن شیشه هات مستدام

وقتی ضعف شخصیتی خودمون را میشناسیم یعنی در حال ترمیم و بازسازی و درست کردنش هستیم ...
هروقت ماهی را از آب بگیری تازه ست ...
امان از شیشه ها

سعید سه‌شنبه 22 مهر 1399 ساعت 17:17 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموی خوب
دیدی گفتم از ملت عشق خوشت میاد
منم دقیقا همین حس رو به این کتاب دارم
یکی از کتاب هاییه که فکر میکنم باید چند بار بخونمش
پی نوشت هات خیلی به دل میشینه دختر عمو

سلام پسرعموجان
اره شدیدا خوشم اومد... خیلی خیلی قشنگه ...

ترمه چهارشنبه 23 مهر 1399 ساعت 08:17

سلام
حرف های جگر سوزی زدید
ولی من دقت که می کنم خدا اون امتحان سخت ها رو از کسانی میگیره که واقعا صبورند، انگار خودش خوب میشناسه بنده هاش رو.
بیماری هم یکی از اون امتحان سخت هاست.
من خودم از نزدیکان درجه یکم بیماری ای داره که غیرقابل درمانه ولی خوب کنترل میشه، اما به قول دکترها بیمار ما شاید اولین نفر در دنیاست که به هیچ درمان و دارویی حتی داروهای طراز اول دنیا جواب نمیده، نگم براتون که اسوه صبر و تحمله.

این نهایت لطافت روح شما رو می رسونه که با توکل و مثبت اندیشی که دیدم دارید، در این فاز سخت زندگی هم نگران اطرافیان هستین.
ان شاالله خدا به قلب تون نگاه کنه و براتون شادی و سلامتی کنار بگذاره. الهی آمین

سلام ترمه ی نازنینم
ببخشید اگه حرفام ناراحتتون کرد
امیدوارم مریضتون خیلی زود لباس عافیت بپوشه و خیالتون راحت بشه و روزگار به شادی بگذرونید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد