روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

بالا و پایین زندگی

سلام

روزتون زیبا


دیروز صبح خیلی زود اومدم سرکار

تمام مسیر با سرعت خیلی کم رانندگی کردم و از خلوتی اول صبح و خنکای پاییز لذت بینظیری بردم

یه عالمه توی ذهنم کلمه آماده کردم برای نوشتن و پست گذاشتن

به خودم گفتم امروز به چند تا کار خرده ریز میرسم و نزدیک ظهر هم زود میرم خونه ، بالاخره جمعه باید یه رخوت و تنبلی داشته باشه ...

وقتی رسیدم دفتر اولین کاری که کردم یه چای سبز خوش عطر درست کردم و لیستم را ورق زدم ... یهو به خودم گفتم جمعه صبح به این زودی اومدی سرکار، کارهای خرده ریز را ولش کن ... از خلوتی امروز و اینکه خیلی زود اومدی استفاده کن و یه کار بزرگ را جلو ببر...

این شد که به سرعت دست به کار شدم و دیگه حتی وقت نشد که اون پستی که انقدر تو ذهنم بالا پایین کرده بودم را بنویسم ...

ساعت یک که داشتم جمع و جور میکردم برم خونه دیدم... عه ... حتی یادم رفته چای سبزم را بخورم ...

و این یعنی یک نفس کار کردم و یه کار بزرگ را جلو بردم و خیلی خیلی راضی بودم

از هایپر سرراهم برای خودم جایزه خریدم ... دنت...

دوتا پفک بزرگ هم برداشتم

بالاخره جایزه بود

رسیدم خونه و جای شما خالی ناهار را با مادرجان و پدرجان خوردیم...

بعد هم خزیدم توی تختخواب، یک قسمت سریال دیدم ... 2 ساعت تمام با آقای دکتر حرف زدیم ... بعد هم دیدم اگه بخوابم کل جمعه بعدازظهر از دستم میره

این شد که پا شدم و رفتم توی آشپزخونه و بساط کیک را راه انداختم

مامان جان هم اومدن کمک و دوتایی حرف زدیم و کلی طرح و ایده و مدل برای خودمون تصور کردیم و کیک پختیم

کیک که رفت توی فر و عطرش پیچید توی آشپزخونه من داشتم یه پودینگ خوشمزه درست میکردم ...

پودینگ یا کرم کارامل یا نمیدونم هرچی... که خیلی نرم و لطیف و خوشمزه ست را خودم خیلی دوست دارم

ظرفهای پایه دار دسر را آوردم و دوتا ظرف در دار هم برای خودم که بیارم دفتر...

روی دسرها را با مامان جان تزئین کردیم و کیک را از فر درآوردیم ... عطرخوب کاکائو پیچیده بود تو کل خونه ...

کیک را گذاشتیم توی تراس تا خنک بشه

مامان جان هم چای دم کردند

در فاصله ی دم کشیدن چای ایرانی خوش رنگ و عطر و خنک شدن کیک ... منم تنگ بزرگ ماهی ها را بردم توی تراس و آب تنگ را عوض کردم و سنگهای کف تنگ را حسابی شستم ...

بعد هم سه تایی نشستیم به کیک و چای خوردن و نقشه های خوب کشیدن...

اما

هیچوقت زندگی رو یه روال نیست

هیچوقت دقیقا چیزی که ما فکر میکنیم نمیشه و زندگی کلی سوپرایز رنگارنگ برامون در نظر داره

این شد که زنگ در به صدا دراومد و مامان مغزبادوم تک و تنها با چشمای گریون اومد خونمون ...

بله یک جنگ جهانی بین خواهر و همسرشون برپا شده بود

یه کمی با خواهر حرف زدیم و سعی کردیم جو عوض بشه این شد که من تصمیم گرفتم یه شام کوچولو درست کنم شاید یه کمی حال وهوای همون عوض بشه

شام را حاضر کردم وهنوز نصف شام را نخورده بودیم که زنگ در به صدا دراومد و این بار مغزبادوم و باباش بودن

و از این جای ماجرا یک جنگ جهانی واقعی کلید خورد که دیگه اصلا قابل تعریف و یادآوری نیست ...

فعلا مغزبادوم و باباش رفتند خونشون

خواهرهم خونه ماست

و اینگونه بود که شنبه خودمون را با یه منگی و گیجی عجیب شروع کردیم ...







پ ن 1: خواهرجان و فندوق و پسته و باباشون خیلی خیلی حالشون بهتره


پ ن 2: دیشب قباله برون (بله برون) (توی هر شهری یه چیزی میگن؟؟؟؟ تو شهر شما چی میگن؟؟؟؟) للی بود ...


پ ن 3: زندگی شادی و غم توامان هست ...

و این غیرقابل اجتنابه

هرچی هم سعی کنیم غم ها را کمرنگ کنیم باز هم وجود دارند...



پ ن خاص:

گاهی فکر میکردم بزرگترین انقلاب زندگیم «عاشق» شدن بوده

عاشق شدن به معنی واقعی نه یه دوست داشتن ساده

من آقای دکتر را به معنای واقعی عاشقانه دوست دارم

از یه جایی به بعد رابطه مون فقط برای خودمون قابل درک و فهم بوده و هست

از یه جایی به بعد شکل رابطه طوری شد که فقط خودمون میدونیم «عاشقی» هست ...

وقتی عاشق میشی باید بتونی از خودت بگذری...

اما... اما...

بزرگترین انقلاب زندگیم این عاشقی نبود

این عاشقی نقطه عطف زندگیم بود و بزرگترین انقلاب زندگیم «خاله» شدن بود

خداوند نخواسته بود یا جریان زندگی ... یا انتخابهایی که آگاهانه خودم کرده بود یا هرچیز دیگه ای مهم نیست... مهم این بود که من مادر نشدم و لذت مادری را نچشیدم

اما با خاله شدن تونستم تمام عشق و احساسم را به کوچولوهایی هدیه بدم که بی چشمداشت دوستشون داشته و دارم

وقتی برای بار اول خاله شدم انگار یه جریان سیال از دوست داشتن در کل وجودم به حرکت دراومد

جریانی که باعث شد همه موجودات زمین را بیشتر و بیشتر دوست داشته باشم

بعد از اون انقلاب ، عاشق گل و طبیعت شدم ... با حیوان ها مهربون تر شدم ... زندگی را از دریچه ی رنگی تری دیدم و ... هزاران هزار اتفاق دیگه ای که حالا در حالی که سه بار خاله شدم به وضوح میگم ... خاله شدن بزرگترین انقلاب زندگی من بوده و هست ...

انقلابی که منو چنان متحول کرد که «ازم آدم بهتری ساخته » ....




نظرات 17 + ارسال نظر
رها شنبه 12 مهر 1399 ساعت 10:27 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام تیلوی عزیزم
روزت رو شاد و رنگی و خنک با افتاب گرم پاییزی ارزو میکنم
خسته نباشی از کارای روز تعطیل
عاشقی قلب ادما رو بزرگ میکنه و دنیای آدما رو رنگی میکنه
و اما از خاله شدن چقد لطیف و اروم نوشتی
چقد نی نی ها از داشتنت خوشحالن

سلام رهای عزیزم
متشکرم نازنینم
عاشقی یه حس بینظیره
متشکرم ... متشکرم ... متشکرم

نیلو 2 شنبه 12 مهر 1399 ساعت 10:33

سلام صبح شنبه شما بخیر و سلامتی دوست من
چقدر زندگی ما به هم شبیه، ده سال از عشق من و آقای دکتر میگذره و شهریور امسال وارد یازدهیمن سال شدیم. فقط در حال زندگی می‌کنم و به آینده دور فکر نمی‌کنم. فقط یه تفاوت داریم که ما هر هفته همدیگرو می‌بینیم. کارمند هستم و مثل شما در یک ساختمان با خانواده هستم اما در آپارتمان مجزا از خانواده زندگی می‌کنم. دو تا خواهر دارم که هر کدوم یه پسر دارند. خاله بودن خیلی حس خوبیه. خواهر بزرگتر من هستم. خواهر دوم جنگی با همسرش داشت از سال 95 که باعث بیماری ایشون شده و خیلی اتفاقات و الان دوساله خواهر زادمو نمی‌بینم. از اتفاق افتاده ناراحت شدم دعا می‌کنم این طوفان زندگیتون رو به آرومی طی کنید و مغز بادوم عزیز شما در کنار پدر و مادر روزهای پر از آرامش و برکتی رو داشته باشه.
***می تونید این پیام رو نمایش عمومی نکنید.

سلام نیلوی نازنینم
نمایش عمومی کردم که بیشتر و بیشتر باهم دیگه حرف بزنیم
عشق یازده سالتون مستدام و پایدار
چی میشد منم هفته ای یه بار آقای دکتر را میدیدم
اگه از قدیم خواننده وبلاگم بوده باشید منم قبلا تو یه طبقه مجزا از مامان و بابا زندگی میکردم ، الان هم امکانش را دارم ولی خودم ترجیح دادم بیام باهاشون توی یه طبقه و از تصمیمم هم راضی هستم ...
منم فرزند بزرگ خانواده هستم ...
ای داد بیداد
از این جنگهایی که کل خانواده را تحت تاثیر قرار میده
منم برای عزیزان شما بهترینها را آرزو میکنم

سهیلا شنبه 12 مهر 1399 ساعت 10:53 http://Nanehadi.blogsky.com

من خاله دو تا پسر هستم.تو ۱۲ سالگی خاله شدم.بعد از بچه های خودم خواهر زاده هام.بامزه این که با این وجود که اصلا محبت هام رو جلو بچه هام نشون نمیدم ولی به پسرخواهرهام حسادت دارن.دارم‌درباره پسرهای ۴۰ ساله و ۳۵ ساله و ۳۱ ساله و ۲۷ ساله حرف میزنم.فکر نکنید بچه کوچولو هستن.

ای جانم
عزیزدلم
خاله بودن یه حس ویژه است ...
الهی همیشه کنار هم به شادی و سلامتی روزگار بگذرونید

رز شنبه 12 مهر 1399 ساعت 12:23 http://Mysky.blog.ir

سلام. ان شاالله محبت و گذشت باعث بشه که صلح دائمی برقرار بشه.
چه پست عجیبی بود. حس ورق خوردن روزگار رو قشنگ منتقل میکرد. در حال و هوای لطیف و گرم و شیرین کیک و چای و پودینگ، یکهو طوفان به پا شد. ان شاالله که ختم به خیر باشه.

سلام دوست خوبم
انشاله ... کاش اینطوری بشه
الهی آمین

سعید شنبه 12 مهر 1399 ساعت 12:25 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموی گل
روز پاییزیت به خیر
من با این که این همه اهل هله هوله خوردن هستم البته به جز پفک) یه بار خواهرزاده م دنت خریده بود یکیم به من داد خوردم حالم دیگرگون شد اصلا
نمیدونم پدرسوخته خودش چه جوری دنت میخوره
واقعا شما چطور میتونی دنت بخوری
اتفاقا دیشب با خاله حین قدم زدن عصرانه در مورد عشق حرف میزدیم
تمام حرفایی که در مورد عشقت با آقای دکتر گفتی رو من عمیقا درک میکنم
خوش باشی دختر عموی جانم

سلام پسرعموجان
متشکرم
چرا ... دوست نداری؟
همه طعم هاش را تست کردی؟
شاید اون طعم بخصوص را دوست نداشتین؟
الهی که خیلی زود از عشقتون بنویسید

رسیدن شنبه 12 مهر 1399 ساعت 12:37

با کلی ذوق و کیف اول پست رو خوندم اون همه شیرینی و بوهای خوب تو زندگی که یه دفعه خبر نداری پشت در خونه چی انتظارت رو میکشه یا پشت گوشی تلفن ... خیلی ناراحت شدم. امیدوارم درست بشه...
خاله بودن خیلی شیرین و همچنین عمه شدن . انشالله اونم بچشی

ببخش عزیزم که ناراحتت کردم
امیدوارم این غصه ها توی هیچ خونه و خانواده ای نباشه

امیر شنبه 12 مهر 1399 ساعت 13:23

با سلام
بعد از ده روز توانستم به وبلاک شما سر بزنم .
عشق اتش است و می سوزاند و استحاله می کند. برق است با شدت هزاران امپر ولی رعد ندارد. این سوختن و گداختن و ذوب شدن موجب پختگی و سرانجام سوختگی می شود. سوختنی همراه با تب عشق و دوست داشتنی. این فرایند قابل توصیف نیست باید بچشی تا بدانی همچون حلوای تن تنانی.
حالا که مس وجودت به اکسیر تبدیل شد دیگر رها هستی از همه ناپاکی ها و همه دست بندها و پای گیر ها. کربن وجودت به الماس تبدیل شده است. شما که از اخر شروع به ازدواج کرده اید نوبت شما هم می رسد تا درک کنی و بچشی این مرحله از زندگی را. پروانه شمع طرف مقابل ات خواهی شد. حتی اگر سالها بگذرد.
اما حس خاله شدن پرتویی و نسیمی از احساس مادرانه است. وقتی نسیم مادرانه این همه زیبا و خوشایند است پس حس مادرانه را کی می تواند توصیف کند.

سلام دوست خوبم
ای بابا...
حتما مزه ی عشق را چشیدید که اینگونه از عشق مینویسید

امینه شنبه 12 مهر 1399 ساعت 14:12

منم یک عمه ام. تا همین 3 ماه پیش یک مادر مجرد محسوب میشدم. چون برادرم از خانومش جدا شده و فرزندش با ما زندکی میکنه. و نگم که چقدر دنیای کودک ها زیبااااست. دنیای یک کلاس اولی... یک دختر دلبرررر. ته تهشم یک غم وجود داره از نابسامانی این بچه اما وجودش برای همه ی ما سرشار از برکت و شادی بوده و هست. امیدوارم مشکلات خواهرت هرچی زودتر حل بشه و آرامش دوباره به وجود همتون برگرده.

امینه جانم چقدر غصه میخورم برای این بچه ها
دلهای کوچولوشون پر از غم و غصه است
ولی همین که یه عمه ی نازنینی مثل شما داره حتما همه چیز براش زیبا و دلنشینه
امیدوارم این بچه و همه بچه ها در آغوش گرم پدر و مادرشون به شادی روزگار بگذرونن

مریم شنبه 12 مهر 1399 ساعت 14:22

سلام تیلو خانم.داشتم طبق معمول از نوشته های گرم تان لذت میبردم که رسیدم به قسمت بد ماجرا و خیلی ناراحت شدم چون متاسفانه خودم درگیر قسمت بد ماجرا هستم اما حیف هست برای خانواده گل شما .کاری از دستم بر نمی اید اما دعا میکنم که ان شاالله این ابر سیاه از زندگیتان به خوشی و خرمی خارج شود و زندگی خواهر گل تان دوباره گرم شود.ان شاالله

سلام مریم عزیزم
امیدوارم اینکه گفتی درگیر این ماجرا هستی خیلی زود برطرف بشه به بهترین شکل و هیچوقت درگیر هیچ ماجرای غم انگیزی نباشی

لیلا شنبه 12 مهر 1399 ساعت 14:24

سلام. خاله ی ١١ دختر و پسر هستم و مامان دو تا بچه ، اما روم به دیوار حسودی کردم به عشق و محبت و مهربانی خالصانه شما به وروجک هاتون همیشه برقرار باشی خاله مهربون

سلام لیلای عزیزم
چقدر هیجان انگیز
11 دختر و پسر.... چه کیفی داره
نوش
شما به من لطف دارین و بهم انگیزه میدین وگرنه خودتون بهترین هستید

قلب من بدون نقاب شنبه 12 مهر 1399 ساعت 16:47

آخی امیدوارم مشکلاتشان زودتر حل بشه
دیگه همه کم حوصله تر شدن و طاقت ها کم شده
که البته نمیشه گله ای هم کرد
مرحله ی سختی از زندگی رو همگی داریم سپری می کنیم
انشالله که بهترین ها در راهه

من که میدونی هیچ وقت خاله نمیشم و البته به احتمال زیاد عمه
فکر کنم باید ی چند تا بچه بدوزدم

ممنون عزیزم
واقعا همه بی حوصله و بی صبر و تحمل شدند
درسته که مرحله سختی هست ولی اگه آدم خودش را جای دیگران بزاره خیلی چیزها ساده تر و قابل تحمل تر میشه
بچه دوزیدنی هست؟؟؟؟

زینب شنبه 12 مهر 1399 ساعت 18:51

اصلا حقش نیست که مامان و بابای مهربون شما اذیت بشن

زندگی همینه زینب جان
بالا و پایین
شادی و غم توامان
کاش هیچ بابا و مامانی اذیت نشن و غصه اولاد نخورن

معصوم یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 07:12

سلام وقت بخیر ببخشید اونروز گفتین برای دور چشم روغن کرچک استفاده میکنین روز هم استفاده می کنین یا فقط شبها و اینکه برای کل صورت هم میشه روز وشب استفاده کرد شنیدم برای چروک ولک صورت خوبه . درسته به نظرتون ؟ممنونم

سلام عزیزم
من نمیتونم نظر تخصصی بدم
روغن کرچک یه حالت خیلی غلیظی داره و به نظرم شب راحت تر هست استفاده ازش چون سنگین هست و شاید اذیتتون کنه
اما استفاده در روز ازش اشکالی نداره چون به نور خورشید حساس نیست
برای کل صورت هم خوبه و بله برای چروکها بسیار موثره

رافائل یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 13:54 http://raphaeletanha.blogsky.com

تیلو جونم تو یه هدیه توی زندگی اطرافیانت هستی. خداوند این رو قسمت هر کسی نمیکنه که هدیه ی زندگی کسی باشند.
ان شاءالله این جنگ جهانی زودی به صلح و آشتی ختم میشه. زندگی زناشویی اکثرا مثل آسمون بهار میمونه. گاهی آفتابی، یه لحظه بعد ابری و با رعد و برق.

رافائل عزیزم ممنون که بهم سر زدی
کاش همینطوری باشه رافی نازنینم ... خوندنش بهم لذت بی نهایتی داد
یه چیزایی را باید توی زندگیهای دو نفره بلد باشن که نیستن...

نون سین دوشنبه 14 مهر 1399 ساعت 03:09

چه دل مهربونی داری :) حسودیم شد...
ایشالا عشقتون پایدار و مانا باشه و روزای خوب و خوبتری در انتظارتون باشه...
و انشالا که دعوای خواهر ختم به خیر بشه...
بهت بگم خاله تیلو من بعد؟ :)

ای جان
تو که خودت مهربون ترینی
عزیزمی
هرچی دوست داری بگو

نون سین دوشنبه 14 مهر 1399 ساعت 03:12

یه چیزیم بگم. در حد فقط اطلاع رسانی بدونش و دخالت نبین. ولی آیا میدانستی به خانوم های مجرد بالای سی سال فرزندخوانده میدن؟
محض اطلاع میگم فقط... اگر دوست داشتی توی اینستاگرام یا جاهای دیگه اولویت سوم فرزند خواندگی رو سرچ کن.
همین
بوس بهت

ممنون از محبتت
من دوست دارم همه بچه ها توی کانون گرم خانواده بزرگ بشن ...
نظرات خاص خودم را دارم در این مورد و نمیگم درسته یا غلطه ولی خیلی موافق این قضیه نیستم

نون سین چهارشنبه 16 مهر 1399 ساعت 11:28

در مورد این فزرندخواندگی که میگی.
دیدگاهت رو میفهمم ولی چیزی که هست اینه که اولویت سوم رو میدن به یک مادر مجرد وگرنه اگر خانواده با کانون گرم باشه که اون بچه رو بخواد دیگه به مجرد نمیدنش. ضمن اینکه... بحث انتخاب بین داشتن یک والد یا نداشتن هیچ والدی و موندن توی بهزیستیه...

اگر اینستاگرام داری و دوست داری یک پیج هست به اسم مادر پرتقالی. خیلی همه چیز رو خوب توضیح داده و با ادمها چه کسانی که فرزند خوانده بودن، چه فرزندپذیرها و چه کسایی که روانشناس و متخصص این حوزه هستن صحبت کرده...
به هر صورت من به انتخابت احترام میذارم:)

میدونم چی میگی
دقیقا حست را درک کردم
این قضیه را شنیدم و میدونم که چقدر خوبه
همین که یه بچه از محیط بهزیستی نجات بیاد بیرون
ولی من در مورد خودم و روحیه خودم گفتم
بازم ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد