روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

مأمور خرید

سلام

روزتون خوش

دیر کردم بازم

این غیبت های تیلویی دیگه دارم کار دستم میده ها...


صبح خیلی زود خواهر جان باید میرفت دکتر

اینکه میگم صبح خیلی زود چون میترسه از اسنپ و تاکسی تلفنی استفاده کنه میخواد با شوهرش بره و شوهرش هم میخواد بره سرکار

برای همین صبح ساعت 7 فندوق را تحویل ما داد و رفت برای دکتر

فندوق کوچولو از کله سحر بازی را شروع کرد وحسابی انرژی مصرف کرد

ساعت نزدیک 9 و نیم هم بیهوش شد

منم تا موقعی که بخوابه موندم پیشش

یه لیست خرید کوچولو خواهرجان بهم داده بود

خریدای خانومانه ای که همسرش نمیتونست براش انجام بده و خودش هم که کلا در قرنطینه شدید به سر میبره

وقتی مامان جان متوجه شدند که میخوام برم برای خواهر خرید

یه لیست کوچولو هم مامان دادن دستم

خودمم دل را به دریا زدم و گفتم حالا که قرار هست برم خرید یه خرده ریزه هایی به عنوان عیدی برای فسقلیا بخرم

این شد که اول سرراه رفتم سراغ اسباب بازی فروشی

یه مقدار اسباب بازی خوشگل برای فسقلیا خریدم

دو مدل لگو برای مغزبادوم

یک مدل این این آجرهای خانه سازی برای فندوق

بعد هم رفتم مرکز خرید نزدیک دفتر و جای پارک خوب پیدا کردم

سریع رفتم توی خشکبار فروشی

لیست مامان جان را کامل خریدم  به اضافه یه کمی شکلات

بعد لیست خواهرجان را از دوتا مغازه

برای مامان هم خرده ریز خریدم

دانه چیا خریدم از عطاری که یه مدت به جای دانه شربتی بخورم

تصمیم داشتم برای تشکر از مامان جان که ماه رمضانی خیلی برام زحمت کشیدند براشون مجسمه برنزی بخرم

همین شد که دوتا غزال خوشگل خریدیم براشون

یک جفت دمپایی و یه لباس زیردکمه هم برای فندوق جان

در آخر هم سرراه یک دست از اون پیاله های پایه دار برای دسر خریدم

اصلا خرید میتونه حال آدم را خوب کنه

با اینکه با این ماسک n95 خیلی گرمم شده بود و نفس کشیدن برام عذاب

با این دستکشهای لاستیکی....

اما ... سعی کردم بهم خوش بگذره

و واقعا هم گذشت

ساعت 11 رسیدم دفتر

باید روی دور تند کارها را جلو ببرم




پ ن 1: یه پیرمردی اینجا نزدیکم عطاری داره ... خیلی نزدیک

از اون مغازه های همه چیز فروشی که تنگن و تاریک

نه دکوری دارن و نه قفسه بندی شیکی

اما همه چیز داره ... هرچی که بخوام یه سری بهش میزنم

از دارو و دوا بگیر تا سم و بذر ... حتی جارو و مدادرنگی هم میفروشه

چند روز پیش بهش سرزدم

گفتم : چیا داری...

گفت : اصلا نمیدونم چی هست... بعدتر اومد دم دفتر بهم گفت تو که بلدی عکسش را نشونم بده

وقت نداشتم براش عکس سرچ کنم

اما امروز حتما دانه های چیا را میبرم بهش نشون میدم



پ ن 2:  دوست جان گفته حتما برو برای بابا هم یه چیزی عیدی بخر

باباها مظلومن ...

خب شایدم راست میگه ...

حتما اینکار را خواهم کرد


پ ن 3: یه چیزی را برای آقای دکتر تعریف میکنم و میخندیم

میگم : خجالت میکشم به باباجان بگم این مساله را ... میخنده میگه میخوای من بهشون مسیج بدم؟

میگم : با مسیج نمیشه ...

میگه : خب زنگ میزنم...

میگم : با زنگ هم نمیشه ...

یهو داد میزنه ... هورا... هورا ... یعنی باید بیام؟؟؟؟؟

یه لحظه نمیدونستم بخندم یا گریه کنم

دلتنگی به هردومون فشار آورده ها...

مراقب این فشارهای دلتنگی باشید




نظرات 16 + ارسال نظر
soly چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399 ساعت 12:23 http://www.soly61.blogsky.com

ووی دست خاله تیلو درد نکنه .


یادم باشه نشونت بدم خریدها را

نیلو چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399 ساعت 12:27

سلامه یواش
اصنم معلوم نیست از صبح که چشمامو باز میکنم زود گوشیمو برمیدارم و میام اینجا فول انرژی بشم ولی وقتی پست جدیدی نیست انرژی ندارم

ارههههه باباها مظلومم الهی دورشون بگردم. من
ووویییی تیلو جونم ازون قربون صدقه ها واسه پدرجانتون رفتین؟
من ازبس قربون صدقه رفتم دیگه عادت کردن هروقت میان داخل خونه اگ با این قربون صدقه ها و جملات نرم استقبالشون منتظرن و همش نگاهم میکنن و حتی گاهی فکر میکنن قهرم باهاشون

سلام به روی ماهت
از دستم دلخور نشیا
دیر رسیدم
ولی تا رسیدم بدوبدو نوشتم به عشق شماها
ای جان
خدا نگهدار همه پدرو مادرها باشه به خصوص باباجان عزیزت
من کلا قربون صدقه همه میرم تو خونه
مامان ... بابا... فسقلیا... خواهرا... داداش راه دور...
آقای دکتر که دیگه گاهی میگه خوب اینقدر قربون صدقه نرو ... هی میگه خدا نکنه ... نگو...

الهام چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399 ساعت 12:27 https://im-safe-in-your-arms.blogsky.com/

سلام، تیلوی عزیزم عیدت پیشاپیش مبارک

الهی به زودی به یه دیدار دلت و چشمت روشن بشه

سلام به روی ماهت
الهی آمین به دعای شما دوست جانم
من همچنان نوشته هات را نمیخونما... میبلعم...

سعید چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399 ساعت 12:30 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموی جانم
یادمه یه روز خواستم زنجفیل بخرم رفتم تو یه مغازه گفتم زنجفیل دارین
گفت تا حالا نشنیدم نمیدونم چی هست
منم گفتم روز خوبی داشته باشین


سلام پسرعموجان
چقدر از دستت خندیدم
ولی خدایی دانه چیا اونقدر فراوان نیست ... پیرمرد نشنیده بود خب

سعید چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399 ساعت 12:41 http://www.zowragh.blogfa.com

دانه ی چیا آره چون کمه
اما خدایی کسی که دیگه زنجفیل رو نمیشناسه و نمیدونه چی هست نباید مغازه باز کنه
راستی خاله اصفهان تشریف دارن
دیشب رسید و اس داد که داره بارون میاد منم دارم میرم سمت میدون

نیومدی با خاله جان؟؟؟؟؟؟؟؟
اره دیگه واقعا زنجفیل را عجیبه کسی ندونه
اخیش
جاتون حسابی خالی
شبها چه هوایی هم داره میدون

پیشاگ چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399 ساعت 12:42

نه واقعا مامور خرید شدیا ای ول بهت
بابا مایه دار n 95 میزدی و ما خبر نداشتیم
یعنی ما کلی پول به الکل و ماسک و دستکش دادیم کی فک میکردم ماسک آشغالی بشه بسته ای 230
هوررررررررررراااا تیلو من جای تو بیشتر خوشحال شدم
اگه آقای دکتر بیادا ما یه پست عاشقانه حسابی ازت طلب داریم

اره مأمور خرید شدم
ولی فکر کن به اون ضدعفونیایی که در انتظارمه
من یه مقدار از این n95 ها قبل از کرونا خریده بودم
یادت باشه من از توی آبان به خاطر آلودگی هی ماسک میزدم
بعد این شد که دارم و وقتی بخوام برم جاهای شلوغ n95 میزنم
جاهای خلوت و روزهای معمولی ماسک معمولی
من ماسک معمولی را خریدم بسته ای 150 ...
عزیزم خبری نیست... فقط یه حال لفظی خوش بود
همین ...
خودم دلتنگ عاشقانه ام

بلاگر چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399 ساعت 12:52

اونجور که میگی آقای دکتر ، آدم میخواد بلند شه ایستاده باهاشون حرف بزنه ! از اونور که میگی پریده بالا هورا کشیده ، آدم میخواد بپره بغلش کنه ، یعنی اون همسایهاتون که خونه زندگیشونو آورده بودی وسط وبلاگتون کم بود ، اینم اضافه شد؟ دختر جان همه چیزو که رنگی تعریف نمیکنن! (لبخند)


ببین شما از دوستای جدید هستید
اول که وبلاگ زده بودم بهشون میگفتم نانا... حقیقت این هست که توی حقیقت هم بهشون میگم نانا... حالا این نانا هم خودش یه قصه ی جداگانه ای داره ها... ولی هی همه اومدن اعتراض کردن که نانا خیلی لوسه و حس آقای دکتر بودن را نمیرسونه و بگو آقای دکتر چرا میگی نانا... منم گفتم چشم
حالا جالبه از بس اینجا میگم آقای دکتر ، خیلی وقتا تو مکالمات معمولی هم میگم آقای دکتر...
شما راحت باش بغلش کن مشکلی نداره
بابا اون که خیال بود ، من که نرفتم خونه زندگیشون را ببینم
بعدم پیرمرد همسایه را نشناسی؟
نه واقعا این درسته که کسی مثل شما که هر روز با روزانه های من همراهه، پیرمرد همسایه را نشناسه؟؟؟؟؟ اصلا میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اخه من همه چی را رنگی میبینم ... چیکار کنم

soly چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399 ساعت 13:04 http://www.soly61.blogsky.com

بیصبرانه منتظر دیدن خریداری خاله تیلو هستم ...


عزیزدلمی

جزر و مد چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399 ساعت 14:29

جقدر حال خوبی داشت این پست

الحمدلله
انشاله حال دل شما هم همیشه خوب باشه

نیلو چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399 ساعت 15:14

اوا
کلی قربون صدقه شما و آقای دکتر رفته بودم کو پس؟

الهی همیشه سالم و زنده و شاد و پر انرژی باشی

سارا(چیکسای) چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399 ساعت 15:25 http://15azar59.blogsky.com

تیلو خانم جانم شما هم مثل من هستی میدونستم اخرش اسباب بازی ها رو میخری منم وقتی تو ذهنم هست کاری رو انجام بدم بی برو برگرد باااید انجامش بدم و در حد امکان سر همون تایم خودش
...
به اقای دکتر میگفتید نانا؟؟؟ خو چرا ؟؟ من فکر میکردم نانا خانمه

خریدم ولی نه اینترنتی
و البته با توجه به اینکه این اسباب بازی فروشی دقیقا سرراه من هست و من حتی مسیرم را یه ذره هم نباید کج کنم خیلی بهتر از خرید اینترنتی و آسانتر بود

ترنج چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399 ساعت 16:32

سلام تیلو جانم
عزیزم من نمیتونم از طریق ایمیل برای فرنوش جان پیام بزارم، اگه زخمتی نیس براتون شما بهشون رمز رو بدین، اگه هم سخت براتون که دیگه شرمنده فرنوش جان میشم مگر اینکه آدرس اینستا بهم بدن.

سلام به روی ماهت
فرنوش جان
لطفا یه بار دیگه بیا اینجا و برام کامنت بزار و بگو باید چیکار کنیم
تا بهت رمز را بدم عزیزدلم

سهیلا چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399 ساعت 18:18 http://Nanehadi.blogsky.com

سلام.باباها رو دریابید.دلشون خوش میشه.ان شالله آقای دکتر پا پیش بذارن و خبرهای خوب بهمون بدید.

سلام به روی ماهت
باباهای عزیز...
متشکرم نازنینم

سارا وحشی چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399 ساعت 20:06 http://www.sararamsar.blogsky.com

سلام ممنون شما هم لینکی بوس بوس

امیر پنج‌شنبه 1 خرداد 1399 ساعت 00:30

با سلام
صبح یکی دو بار سر زدم دیدم از پست جدید خبری نیست دیگه گرم کار شدم کلی سیم های برق را که تو اشپزخونه الکی با چسب نواری چسبانده بودند دسته بندی کردم و داخل داگت قرار دادم و با چسب ۱۲۳ رو سرامیک چسباندم و برای هود کلید قطع وصل گذاشتم عصر هم خرید بود که دیگه دیر شد . امروز تشیع جنازه شوهر خاله ام بود تو روستا که من نرفتم ریه ام مشکل داره و ترسیدم برم فردا هم سوم و هفتمین روز است که نمی تونم برم .
اگه دیر شد ببخشید از مستمع ازاد بیشتر از این انتظار نمی ره

سلام و عرض ادب
خدا رحمت کنه شوهرخاله جان را تسلیت میگم
چقدر کار خوبی کردید که نرفتید و مراقب سلامتی خودتون بودید
خب یه آدرس لینک بزارید تا از مستمع آزاد بودن درتون بیاریم

رسیدن پنج‌شنبه 1 خرداد 1399 ساعت 11:14

خسته نباشی منم دیروز سر زدم نبودی
البته من فکر میکردم دیروز پنجشنبه ست خب گفتم نیومدی دفتر
امرور فکر کردم جمعه ست قاطی کردم

انشاءالله اومدن آقای دکتر هم ردیف بشه

منم گاهی همه روزها و تاریخ ها را قاطی پاطی میکنم و تازه کلی هم فکر میکنم بقیه چرا دارن اشتباه میکنن

فعلا ترجیح میدم نیان تو این شرایط تا اوضاع بهتر بشه...ممنون عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد