روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

از سری قصه های حسنی....

سلام

جمعه ی قشنگ پاییزیتون بخیر

الان وقتشه که لحظه های ناب و بینظیر پاییزی را برای خودتون خاطره انگیز و دلچسب کنید

وقتش هست که با اونایی که بهتون خوش میگذره قدم بزنید

عصرانه های با شکوه و پر از سلیقه آماده کنید و دور همی باشید

وقتش هست که جمعه ها را از دست ندید

عصرها را از دست ندید

سرشبها را دلچسب تر کنید

وقتشه که یهویی های دلچسبی که توی جیبهاتون قایم کردید را رو کنید

خلاصه که یادتون باشه پاییز 1402 هرگز برنمیگرده

تا میتونید ازش خاطره و حال خوب بسازید



دیشب تا ساعت 7 سرکار بودم

بعدش هم زنگ زدم مادرجان آماده باش تا بیام دنبالتون و بریم خونه خاله

مادرجان هم شام را برداشتند و رفتیم خونه خاله جان

تا ساعت 12 دور هم بودیم

از این یک ماه حرف زدیم

عکسها را نگاه کردیم

دور هم شام خوردیم

توی فنجون و قوری جدید خاله جان که هدیه همسر داداش بود چای درست کردیم و ....

دنیا را نباید سخت گرفت

پارسال این موقع ها روزهای سختی از نظر روحی سپری میکردم

روزهایی که دنبال یه سری کار بی سر و ته بودم و فکر میکردم هیچوقت تمام نمیشن ...

ولی الان میبینم سخت و آسونه این دنیا میگذره


امروز صبح هم با مادرجان صبحانه خوردیم  و من اومدم سرکار

دوتا کار مرتب میکنم و زودتر از هر روز میرم خونه

میخوام امروز توی آفتاب عصر پاییزی که خودش را کش میده تا وسط سالن دراز بکشم










پ ن 1: یه عالمه عکس براتون نگه داشتم و بازم اینستاگرامم هیچ جوره باز نمیشه

خب عکسا بیات میشه و از دهن میفته


پ ن 2: جای خالی داداش جانم توی خونه بدجور تو ذوق میزنه


پ ن 3: اول پاییز باید به خودمون یه کرم مرطوب کننده هدیه کنیم

از اونایی که عطر و بوش را دوست داریم

از اونایی که زدنش حس خوب بهمون میده

با پوست دست و پا و گردن و ساق دست و پامون مهربون باشیم و تند تند مرطوب نگهشون داریم


پ ن 4: دیشب آقای دکتر پکر بود

نمیدونم چرا

هرچی پرسیدم دلش نخواست حرف بزنه

در عوض یه کمی براش حرف زدم و دیدم بازم حوصله نداره

گاهی آدمها خسته میشن...

خسته بود

خستگیش را حس کردم ...


پ ن 5: یه هدیه با مزه برای آقای دکتر خریدم

خدا را چه دیدین.. شاید خیلی زود تصمیم گرفتم سوپرایزشون کنم

تا ستاره هات رو گم نکردی برگرد...

سلام

پنجشنبه تون پر از حال خوب

هوای پاییزی خنک و دلچسب شده

بخصوص صبح و عصر

جون میده برای پیاده روی و عصرانه های دوستانه

مسافرای ما رفتند

انشاله که به سلامتی برسن به خونه و زندگیشون

هنوز توی هواپیما هستند

دیروز سعی کردم زودتر برم

همه برای ناهار منتظرم بودند

البته از صبح گفته بودم زودتر از 3 نمیرسم

ولی تا بقیه جمع بشن همون شد و همه مون برای ساعت 4 سرسفره ناهار بودیم

بعد هم که به حرف و لبخند و اشک گذشت

بارها را بستند و رفتند

آب ریختیم پشت سرشون و سعی کردم اشکهامون را زود جمع و جور کنیم

بدون مهمانهای یک ماهه شام خوردیم

بعد از شام هم همه رفتند خونه هاشون

ساعت نزدیک 10 بود

منم خیلی سریع دست به کار شدم

اول ماشین ظرفشویی را روشن کردم

بعد ماشین لباسشویی را

و بعد شروع کردم جارو برقی زدن

مادرجان هم آشپزخونه را مرتب میکردند

ظرف و ظروفی که یکماه از کابینها بیرون کشیده بودیم را دوباره بسته بندی کردیم و فرستادیم سرجاهای خودشون

این وسط هم هر 15 دقیقه ماشین لباسشویی پر و خالی میشد

تمام ملافه ها را شستیم

روتختی ها

رو بالشتی ها

حتی رو فرشی که موقع غذا خوردن پهن و جمع میکردیم را انداختیم توی ماشین لباسشویی

حوله ها

یه جارو برقی اساسی و تکه تکه لابلاش ظرف و وسایل را جمع و جور میکردم

اونقدر خونمون ریخت و پاش شده بود که گفتنی نیست

تمام رختخوابهایی که باید داخل کاروها قرار میگرفتند و منتقل میشدند به کمدها را جمع کردم

ولی دیگه حال نداشتم اتاقها را جارو بکشم

بقیه ش باشه برای بعد

تقریبا میشه گفت 70 درصد خونمون مرتب و منظم شد

بعدش هم با مادرجان چای خوردیم و یه کمی عکسهای این چند روز را دیدیم


صبح هم با حال خوب بیدار شدم

مسافرا از فرودگاه عکس داده بودند

البته ساعت 4 صبح

دوش گرفتم و سرصبر کرم های مختلف زدم

ناخن هام را کوتاه و مرتب کردم

یه کت لی سورمه ای از توی کمد درآوردم و پیراهنم را پوشیدم با همون کت

داداش جانم اسپری خودش را داد بهم و رفت

منم امروز همونو زدم

تا شب عطرش توی بینی م هست و هربار حسش میکنم لبخند میزنم

همسرش هم دوتا لاک های خودش را با یه عالمه ماسک و کرم مرطوب کننده و نخ دندانش را گذاشته بود روی میزلوازم آرایشم

صبح که دیدم لبخند زدم

انگار هنوز اینجان


دیگه باید برم سرکار و زندگیم

مادرجان امروز را ماندن خانه تا استراحت کنند

منم دارم آهنگ شهره را گوش میدم ...

همین که توی عنوان هست ...

هی چشمام پر و خالی میشه از اشک

و گلوم را بغض میگیره ...

ولی وقتی میدونم حال عزیزانم خوبه و دارن میرن جایی که خودشون دوست دارن ... دلم آروم میگیره



چشم فردا ها به راهه راه سختی مانده در پیش

سلام

چهارشنبه تون زیبا

روزتون پر از خیر و برکت


کنار عزیزاتون همیشه خوش باشید

سفر هرچقدر هم طولانی باشه ، کوتاهه

رسیدیم به آخرین روز

دیگه این روزهای آخر دلمون نیومد بخوابیم

نهایت شبها یکی دو ساعت خوابیدیم

دیگه دلمون نیومد دور شیم

هرجا بودیم و از هر راهی رفتیم دقیقه ها را قدر دانستیم...

اما ... امان از سفر

اسمش روش هست دیگه

یه جایی به ته میرسه

و این سفر برای مسافرهای دوست داشتنی ما به ته رسید

دیشب باز جمع شدیم دور هم

برامون پاستای ایتالیایی آورده بودند که توی این یک ماه وقت نشده بود بپزن

سس بشامل و یه مدل سس دیگه هم که مخصوص ایتالیا بود با خودشون آورده بودن

خواهرجان هم یه الویه خیلی خوشمزه پخته بود و آورده بود

پسرعمه اومد

خواهرا اومدن

خاله و آلاله را هم من سرراه بردم

جمع شدیم دور هم ...

پاستا خوردیم

عمه اینا هم رسیدند و قسمت اونا هم بود

دیگه حالا هرچی میگم و یادآوری میکنم اشک میاد توی چشمم و بغض گلوم را چنگ میزنه

ساعت از 12 گذشت

مغزبادوم صبح باید میرفت مدرسه

خداحافظی کرد

وقتی داداش بغلش کرد .... اشکاش ریخت پایین ...

بهش میگه پرنده ی دایی...

اونم ادا و اطوار در میاره و بال و پر میزنه توی بغل مهربونش

چقدر این پسر مهربونه...

بعد بابام حالا دارم میفهمم چقدر مهربونی های آدمها شبیه همدیگه س

اشکای مغزبادوم چکید و بند نیومد

رفت توی آسانسور

تا پایین رفتند و دیدیم آسانسور باز داره میاد بالا

صورت خیس اشکش داشت میخندید

خواهر و مغزبادوم برگشتند و گفتند هیچ جا نمیریم این لحظات آخر را باید قدر دانست

مدرسه هم تعطیل

خاله و آلاله هم که اینو شنیدند گفتند پس ما هم اسنپ را لغو میکنیم ... لغو سفر...

اونا هم برگشتند

اون یکی خواهر هم ماند

دور هم ... حرف... حرف... خنده ... و هرازگاهی بغض و اشک...

تا ساعت 4 بیدار بودیم ... بعد یکی یکی همه بیهوش شدند

صبح که اومدم سمت باشگاه همه خواب بودند

بعدش هم باید برن بانک

ولی برای ناهار برمیگردیم و همه مون جمع میشیم دور هم ....






پ ن 1: بغض داره خفه م میکنه

روزی هزاردفعه بوسیدمش

بهش نگفتم ولی بوی پدرجانم را میداد



پ ن 2: هزارتا عکس از این آخرین لحظات گرفتم

ولی آرومم نمیکنه آتیشم میزنه این دوری



پ ن 3: نمیدونم چی تو سرنوشت من بوده که اینهمه دوری قسمتم شده ...



پ ن 4: مهربونی گاهی شکل یه شاخه انگوره ...

پیرمرد همسایه ایستاد جلوی در

داشتم اشک میریختم و کار میکردم

از توی گاری خریدش یه شاخه انگور درآورد و صدام زد

تعارف کردم

گفت : هیچوقت رد احسان نکن...

اشکام را دید... گفت جای خالی بابات را منم حس میکنم اینجا... تو که حق داری...

چقدر زود عصر شد...

سلام

روزتون قشنگ

دیگه پست الان بیات حساب میشه

برای همین فقط اومدم بگم به یاد وبلاگ هستم

به یاد تک تک تون هستم

ولی شلوغ و درهم برهم هستم

امشب خونه خاله دعوتیم

دارم تند تند کار میکنم ببینم میشه یه کمی زودتر برم یا نه...


تعطیلی پر کار

سلام

روزتون قشنگ

مهرتون مهربان

زندگیتون شیرین


دیروز عصر قرار بر این شد که مادرجان و داداش و همسرش برن دنبال خواهر و فندوق و پسته

مغزبادوم و خواهر و همسرش هم خودشون بیان

من هم اول برم خونه لباس عوض کنم و بعد برم خاله و آلاله را بردارم

همگی بریم خونه دایی جان مهمانی که از قبل دعوت بودیم

داشتم میرفتم سمت خونه که نا خودآگاه یاد پدرجان افتادم و اشکام چکید

رفتم سرمزار پدرجان نزدیک غروب بود و نباید زیاد میماندم

برای همین زود آب آوردم و به گلها آب دادم

بعدش هم نشستم و بغضم ترکید

اونقدر گریه کردم که حس کردم جان از تنم داره میره

هق هقم بند نمیومد

یه کمی خودم را جمع و جور کردم و یه کمی آب به صورتم زدم و رفتم سمت خونه

خدا را شکر کسی خونه نبود

یه کت از این مدلهای گلیمی از اینترنت سفارش داده بودم

همون را پوشیدم و یه شال خوشگل و کیف و کفشم را از کمد برداشتم و پیش به سوی خاله جان

توی مسیر مادرجان زنگ زدند و گفتند شیرینی فروشی که به دلشون بچسبه پیدا نکردن و شیرینی نخریدن

قرار شد من شیرینی بخرم و اونا هم نرن داخل تا ما برسیم

خلاصه که شیرینی خریدم و خاله و آلاله را برداشتم و رفتیم سمت خونه دایی جان

زن دایی خیلی زحمت کشیده بودن

دخترهای دایی هم همینطور

و یه شب خاطره انگیز رقم خورد

دور هم بودیم تا آخر شب

آخر شب هرکسی رفت سمت خونه ی خودشون

با داداش و همسرش و مادرجان اومدیم خونه و تا ساعت 3 نصفه شب حرف زدیم

چون دیر اومدیم همسایه ماشینش را سرجای خودش نگذاشته بود و همین باعث شد که ساعت 5 و نیم صبح هممون را بیدار کنه

داداش جان رفت و ماشین را جابجا کرد

سه ساعتی دوباره خوابیدیم و بعدش سریع صبحانه خوردیم

من اومدم سرکار

داداش و همسرش هم با خانواده همسرداداش رفتند به سمت باغبهادران

مادرجان هم موندند توی خانه





بدو بدو اومدم سرکار و الان دیگه واقعا خواب چشمام را گرفته بود

گفتم یه پست بزارم بلکه بیدار بشم

ولی در حد یکساعت دیگه کار انجام میدم و بعدش میرم سمت خونه

ببینم میشه توی آفتاب سایه پاییزی عصر یه روز تعطیل یه کمی توی خونه استراحت کرد یا نه!!!!!






مهر از راه رسید...

سلام

پاییزتون مبارک

فصل عوض میشه

یهو حال دل آدم تغییر میکنه

ذوق میکنی از این تغییر

خوشت میاد از اینکه یه فصل دیگه به زندگیت اضافه شده

میدونی که دیگه هرگز تابستان 1402 برنمیگرده

یادت میاد خاطراتش را

برنامه ریزیهای تازه میکنی

به خودت میگی نیمه دوم سال چکار کنم ... نقشه های تازه میکشی

و هزارتا فکر خوب توی سر آدم شکل میگیره

امیدوارم این پاییز خاطره انگیز باشه برای هممون

هرکدوم بیاین همین جا و برام بنویسید که این پاییز چه چیزهای تازه و قشنگی به زندگیتون اضافه شده ....



من که امروزم را پر از انرژی شروع کردم

صبح دوش گرفتم

مانتو و شلوار لی از توی کمد در آوردم

با یه تی شرت ست کردم

و بعد از آرایش ملایم هرروزه به خودم لبخند زدم

گفتم فصل تازه شروع شد

دیروز کنار عزیزانم آخرین روز شهریور را سپری کردم

ظهر با وجود یه عالمه کار در را بستم و رفتم میوه فروشی نزدیک

یه کمی میوه خریدم

بعد آلاله و خاله را سوار کردم

بریانهایی که سفارش داده بودم تحویل گرفتم

بعد هم رفتیم خونه و دور هم ناهار خوردیم

بعد از ناهار بابای مغزبادوم کار داشت و رفت

داداش هم میخواست بره بیرون دوستاش را ببینه

یه کمی خلوت شد

منم همون وسط سالن بیهوش شدم

حس میکردم بچه ها از روی سرم میپرن و دور و برم بازی میکنن

اما واقعا بیهوش بودم از خستگی

دو ساعتی همینطوری خوابیدم و وقتی بیدار شدم حسابی سرحال بودم

بعدازظهر مهمان داشتیم

دایی و خاله و فامیلهای مادرجان میخواستن بیان دیدن داداش و همسرش

مادرجان هم دلمه آماده کرده بودند

ساعت 10 بود که مهمونها رفتند و مادرجان از قبل به سفارش داداش جان فلافل آماده کرده بود

بعد از رفتن مهمانها ایستادم به پیچیدن ساندویچ

بعد هم شام

دیگه دیشب مغزبادوم رفت خونشون که امروز بره مدرسه

اون یکی خواهر و فسقلیا هم بعد از چندین روز رفتند خونشون

خاله و آلاله هم رفتند

و خونمون یه کمی خلوت شد

با همسر داداش آشپزخونه را جمع و جور کردیم و حرف زدیم و حرف و حرف






پ ن 1: از صبح تا الان دارم پست مینویسم

هر یه کلمه یه بار پاشدم و نشستم


پ ن 2: مادرجان و داداش و همسرش سرراه که داشتند میرفتند بیرون یه سری بهم زدند

یه نسکافه دور هم خوردیم


پ ن 3: روزهای بودنشون ته کشیده ...

چند تا مهمونی دعوتیم و بعدش باید ساک و چمدانها را براشون ببندیم...

حتی فکر کردن بهش هم سخت هست






صدای حسنی را از مکتب میشنوید...

سلام

جمعه تون زیبا

رسیدیم به آخرین روز شهریور ماه

شهریور ته تغاری تابستون

شهریور پر کار و پر ماجرا



دیروز بعد از ظهر مستر هورس برای انجام یه کاری اومد اینجا

دو سه ساعتی هم اینجا بود

گوشیم را دادم بهش ببینم میتونه درستش کنه

که نشد که نشد

نمیدونم چرا هیچی به گوشیم وصل نمیشد و هرکاری کرد که یه فیلتر شکن دیگه بهم بده نشد که نشد

فیلترشکن خودمم دیگه اصلا کار نمیکنه

خب میخوام یه عالمه عکس براتون بزارم توی پیچ

ولی نمیشه که نمیشه

خلاصه که تا من کار ایشون را انجام بدم ایشون در حال وررفتن به گوشی من بودن

مستر هورس رفت

من یه عالمه کار مرتب کردم

ساعت 7 رفتم سمت خونه

خاله و آلاله را سرراه برداشتم

خاله جان برامون آش کشک پخته بودند با پیاز داغ فراووووووان

دیگه دور هم بودیم تا پاسی از شب

فسقلیا که خونه ی ما موندن

چند روز هست

همشون در حال شیطنت

مغزبادوم بزرگ شده و حالا حسابی به مادرجان کمک میکنه

به خصوص زمانهایی که من نیستم

مسئول چیدن ظرفها توی ماشین ظرفشویی هست

با نظم و خیلی مرتب هرچی ظرف کثیف میشه را خودش جمع میکنه و میرسونه به ماشین

بعد هم که پر میشه روشنش میکنه

توی جمع و جور کردن آشپزخونه هم عین خودم دقیق و مرتب کار میکنه و این خیلی خوبه



صبح زودتر از همیشه اومدم سرکار

توی مسیر که میومدم یه خلوتی دلچسبی توی خیابونها بود

دیدم پمپ بنزین هم خیلی خیلی خلوته

رفتم بنزین هم زدم

الان هم میخوام تند تند کارها را پیش ببرم

قرار شده برای ظهر بریانی معروف اصفهانی سفارش بدم و آخرین جمعه دور همی را خوش بگذرونیم

البته همسر داداش با دوستاش رفته چادگان و نیست

ولی... درست شنیدید... آخرین جمعه دور همی

عمر سفر کوتاهه...

برای من که چشم به هم زدنی گذشت

و حالا میدونم وقتی که بره چند روز توی دلم آشوب به پا میشه

از همین الان وقتی ازش حرف میزنم ته دلم یه چیزی فرو میریزه

ولی انشاله که همه سلامت باشن و هرجای این جهان که حالشون خوبه همونجا زندگی کنند...



دردسرهایی که هست ...

سلام

روزتون پر از حس خوب



دیروز قبل از ظهر دانا اومد پیشم

کتابهای پسرش را فنر زدم و دخترش تا تونست به وسایل من ور رفت

حرف زدیم و حالش بهتر بود

بازم باید حرف بزنیم

تصمیم گرفتیم مدرسه ها که شروع شد دخترکوچولو را بزاره پیش مادربزرگش و بیشتر بیاد پیش من

بچه هاش بهم میگن خاله

چقدر خوبه خاله یه سری بچه بودن

ولی مغزبادوم اگه باشه نمیزاره کسی بهم بگه خاله ...

میگه بگین : عمه ...

میگه : تیلو فقط خاله ی خودمه ...

البته بعد از اومدن فندوق و پسته - قبول کرده که خاله اونا هم باشم ...

ولی دیگه خاله ش را با هیچکس شریک نمیشه





دیشب برای شام خونه خواهر جان - مغزبادوم دعوت بودیم

مادرجان و اون یکی خواهر و فسقلیا با تپسی رفته بودند

من هم قرار بود برم خونه دوش بگیرم و اون کت جدیدی که خریدم را بپوشم و برم مهمانی

ولی خاله جان زنگ زدند و گفتند سرراه بیا من و آلاله را هم ببر

اونا را سوار کردم و دیدم اگه بخوام برم خونه با دوتا مهمان که معطل میشن

پس اونا را بردم خونه خواهر و رفتم بالا و گفتم که میرم خونه و برمیگردم که خواهرجان نگذاشت

گفت بیا این فرصت را به جای اینکه توی راه باشی دور هم باشیم

لباسام اصلا مناسب مهمانی نبود

از صبح سرکار بودم تازه صبحش هم باشگاه ...

ولی بازم پذیرفتم

یه آبی به دست و صورتم زدم و یه آرایش کوچولو با لوازم آرایش خواهرجان کردم و نشستیم دور هم

داداش جان و همسرش و خانواده همسرش هم دعوت بودند

دیر اومدند

ولی دور همی خوبی

خواهر جان سوپ و سالاد خیلی خوشمزه درست کرده بود

غذا را از بیرون سفارش داده بود

من همیشه عاشق سوپ و سالادها هستم

دیشب هم اون سالاد و سوپ خوشمزه حسابی به دلم چسبید

تا ساعت 12 دور هم بودیم

مهمونا رفتند و ما هم اومدیم سمت خونه

هلاک و بی جون

تا بخوابم ساعت یک بود

صبح طبق معمول بیدار شدم و دوش گرفتم و یه صبحانه خوشمزه خوردم و اومدم سمت دفتر...

ولی چشمتون روز بد نبینه

ماشین را که پارک کردم متوجه شدم از زیر درهای بسته ، آب داره خارج میشه

در را باز کردم و با یه حجم عظیمی از آب مواجه شدم ...

نگم براتون که چقدر هول کردم

اصولا در این مواقع سریع خودم را جمع و جور میکنم

صدای آب از سمت سرویس بهداشتی بود

یه واشر ترکیده بود و آب با فشار میخورد به دیوار روبرویی که از جنس پی وی سی هست

این دفتر سرویس بهداشتی نداشت و پدرجان با پی وی سی یه قسمتی را جدا کردند

یه قسمتیش شد سرویس بهداشتی و قسمت روبروش هم که با دیوار پی وی سی جدا شده بود شد آشپزخانه

دیگه اصلا نیاز به توضیح نداره جایی که پر از کاغذ و مقواست ....

آب از دیوار پی وی سی عبور کرده بود و جاری شده بود کف دفتر

زیر دستگاهها و تمام وسایل

دستگاهها پایه دار هستند

کاغذها هم روی یه سطحی که تقریبا 10 سانت با زمین فاصله داره

اما همین که آب پاشیده میشد به دیوار و از بالای دیوار شره میکرد 

و انبار کاغذ هم پشت همین قسمت بود یه قسمتی از کاغذها را خیس کرده بود

کاغذها وکیوم پلاستیکی دارند اما باز هم کاغذ خیلی حساس هست و لازمه یه قطره به داخل نفوذ کنه

خلاصه که اندازه چندین بسته کاغذ خیس و لک دار شده بود

تمامی کارتنهایی که داخلشون سفال دپو کرده بودم و زیر میزها چیده بودم اونقد خیس بود که خمیر شده بود

سفالها هم قسمت زیادیشون خیس شده بودند

وضعیت نابسامانی بود

اولین کار که کردم آب را قطع کردم

یه اتصال شکل همون که ترکیده بود پیدا کردم و عوضش کردم

بعد هم شروع کردم به باز کردن بسته های کاغذی که خیس بودند

خرابها و بلا استفاده را ریختم توی یه کارتن بزرگ

کارتنهای خیس را از دفتر خارج کردم

همون موقع ماشینی که بازیافتها را میبره هم از راه رسید و تمام کاغذ و مقواهای خیس را جمع کرد و با خودش برد

تی را آوردم و تا جایی که میشد آبها را جمع کردم

اصلا گفتنش هم دیگه لطفی نداره

تا ساعت یازده و نیم دستم بند بود

خشک کردم و تا جایی که میشد سعی کردم اوضاع را مرتب کنم

کارها از روال خارج شده بود و چندین نفر بهم زنگ زدند

عذرخواهی کردم و ازشون فرصت گرفتم

و البته که سعی کردم آرامشم را حفظ کنم

کارم که تقریبا تمام شد پنکه را روشن کردم تا یه کمی اطرافم خشک بشه

و البته بوی نم و نا هم خارج بشه

بعد هم یه صدقه گذاشتم کنار

دوتا دسته کتاب مال دخترای همسایه بود فنر زدم

بعد یه دمنوش برای خودم آماده کردم

اصولا بیسکویت نمیخورم ولی همیشه یه مقداری بیسکویت برای پذیرایی دارم

بیسکویت آوردم و با دمنوش خوردم بلکه یه کمی دل آشوبم کمتر بشه

الان خوبم

جای هیچ نگرانی نیست

برق هم منو نگرفته هنوز

شما هم نگران نشید

احتمالا کائنات دست به دست هم دادند تا من امروز دور و برم را حسابی تی بزنم و مرتب کنم

بقیه ش هم که جون آدمیزاد نبوده که جبران نداشته باشه... خدا بزرگه....


اگه نوشته هام اذیتت میکنه اینجا را نخون ....

سلام

روزتون زیبا

روزگارتون قشنگ



دیروز بازم دیر رفتم خونه

هلاک رسیدم

مادرجان میز را چیدند و با هم غذا خوردیم

نمیدونم ناهار بود یا شام ... ولی ساعت هفت و نیم بود

بعدش هم بالشت را گذاشتم وسط سالن و دیگه هیچی نفهمیدم

بی هوش شدم

نیم ساعت نگذشته بود که زنگ در را زدند و خواهر و فسقلیا بودن

به زور بیدار شدم ... به زور چشمام را باز کردم

به فاصله نیم ساعت هم خرماهایی که سفارش داده بودم رسید

زیاد بود و باید بسته بندی میشد و میرفت توی فریزر...

قصه ی یخچال خراب ما را هم که همتون میدونید

دیگه نشستیم به بسته بندی کردن خرماها

توی ظرفهای یکبار مصرف نیم کیلویی

تا خرماها بسته بندی و جمع بشن ساعت از یازده گذشته بود

فسقلیا هم که انگار اول روز هست و پرانرژی در حال شلوغ بازی بودند

ساعت از یک گذشته بود که رفتم توی تختخوابم و سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم

ساعت هفت و نیم در حالی که دیرم شده بود پریدم بالا

یه دوش تند تند

صبحانه

بعدشم آماده شدم برای باشگاه

قبل از باشگاه ظرفهای بزرگ خرما را تحویل دادم به شوهرعمه جان که امروز پس بدن به همون آقایی که زحمت فرستادن خرما را کشیده بود

بعد هم که باشگاه

در طول زمانی که ورزش میکردم یه عالمه تماس تلفنی داشتم

البته که من گوشیم را با خودم نمیبرم داخل

و گوشیم داخل کمد بود... ولی از روی ساعتم متوجه تماسها بودم و یه استرسی گرفته بودم

باشگاه تمام شد و بدو بدو اومدم سرکار

ولی تا این لحظه هنوز فقط رسیدم یه کمی کارهای حسابرسی را انجام بدم یه کمی هم تلفن جواب بدم ...

کار هییییییییییییچی...





پ ن 1: امشب خونه خواهرجان دعوتیم

مامان مغزبادوم

از الان باید برم روی دور تند تا بلکه بتونم زودتر برسم به مهمانی


پ ن 2: امشب برای مغزبادوم یه مقداری لوازم تحریر میبرم که ذوق کنه

و البته یه بسته مداد رنگی فابرکاستل


پ ن 3: دانا یه مشکلی پیدا کرده بود و بهم زنگ زد

وقتی مکالمه تمام شد حس کردم چقدر کنار آقای دکتر چیزای به درد بخور یاد گرفتم و چقدر خوب میتونم به دوستام مشاوره بدم




وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

سلام

روزتون بخیر

روزگارتون پر از شادی و شور



از دنیای اطرافم جدا هستم

توی لاک خودمم و کار میکنم و میرم خونه و کنار عزیزانم روزگار میگذرونم

نه میدونم دور و برم چه خبره ... نه خبرها را میبینم ... نه چیزی میشنوم ... نه با کسی در ارتباطم - از بس شلوغم این روزها

اینترنتم اصلا کار نمیکنه...

کار نمیکنه که یعنی به فیلتر شکن و پروکسی وصل نمیشه

ولی در عوض با یه برنامه مزخرف داخلی ، کارهای مربوط به کسب و کارم راه میفته و فعلا به همین راضیم

چون وقت و فرصت برای جنگیدن و فکر کردن و حرص خوردن ندارم




فعلا اندازه یکی دو روز داداش و همسرش رفتن خونه خانواده همسرداداش

برای همین فعلا روزهای خلوت خونمون هست

مادرجان دیروز حسابی خونه تکونی کرده بود و همه جا را مرتب کرده بود

امروز هم از صبح رفته باغچه

زمان کاشتن سیر و اسفناج و گشنیز هست

اما دلم پیش مامان هست که تنهایی رفته



از صبح که اومدم ساعت حدود 8 دارم تلاش میکنم پست بنویسم

هی یه جمله مینویسم یه تلفن جواب میدم

یه جمله مینویسم یه کاری پیش میاد پامیشم از پشت سیستم

یه جمله مینویسم باید برم مشتری راه بندازم

یه جمله مینویسم پیک میاد

یه جمله مینویسم باید یه فنر بزنم

یه جمله ...

اصلا باورتون نمیشه خسته شدم از نوشتن این پست ...

یادمه اول وقت که شروع کردم کلی حرف داشتم

ولی یواش یواش حرفام ته کشید

حالا هم اصلا نمیدونم چی نوشتم چی ننوشتم

وقت هم ندارم بشینم از اول بخونم

پس فعلا میرم به کار و زندگیم برسم تا بعد که دوباره بیام ...


شهریور هم ته کشید...

سلام

روزتون قشنگ

روزگارتون شیرین و دوست داشتنی

از این لحظه ها و ساعتهایی که ته تابستون باقی مانده لذت ببرید

حالا دیگه گرما اونقدر شدید نیست که نشه از تابستون لذت برد

همین چند روز را غنیمت بدانید

یه دورهمی

یه گشت و گزار

یه مهمونی دوستانه

یه عصرانه دلچسب

یه سوپرایز قشنگ

بالاخره باید یه خاطره ی خیلی خاص از تابستون 1402 که دیگه هرگز برنمیگرده داشته باشیم ...



دیروز تا ساعت 5 سرکار بودم

بعدش رفتم به سمت میوه فروشی

آلوی شابلون سیاه و گلابی خریدیم

قرار بود دایی و زن دایی و دخترهاشون بیان بهمون سربزنن

یه هندوانه هم خریدم برای اون یکی دایی جان که مریض بودند

بعدش رفتم به سمت مغازه ی لوازم برقی- ریموت هردوتا ماشین باطری نداشت

باطری ها را عوض کرد و اونجا چشمم خورد به مدل مهتابی خیلی باریک که به درد نصب شدن زیر کابینت میخورد و از اون هم خریدم

بعد اومدم سمت خونه دایی که مریض بود - یه سرکوچولو زدم

خاله هم اونجا بود که بردم رسوندمش خونشون

بعدش هم پیش به سوی خانه

مهمان ها قبل از من رسیده بودند

خواهرا و فسقلیا هم از صبح خونمون بودند

دایی و خانواده ش یکساعتی نشستند و رفتند

من و داداش جان مشغول نصب مهتابی شدیم و نتیجه عالی بود

بعد هم خاله و آلاله اومدند

ساعت نزدیک 8 بود

دور هم آش رشته و شله زرد خوردیم

خاله جان هم شیرینی خامه ای آورده بودند ... من همچنان در رعایت هستم و اصلا شیرینیجات نمیخورم

تا آخر شب دور هم بودیم

ساعت حدود 12 بود که مهمان ها رفتند

تا ساعت 1 با داداش و همسرش حرف زدیم و خندیدیم

بعد هم پیش به سوی تختخواب و بیهوش شدم



صبح برعکس همیشه که با صدای ساعت بیدار میشم اصلا صدای ساعت را نشنیدم

و حتی متوجه اینکه قطعش کرده بودم هم نشدم

هفت و نیم بود که مادرجان بیدارم کردند

با عجله دوش گرفتم و آماده باشگاه شدم

بدو بدو رسیدم

چقدر این باشگاه رفتن حال دل منو خوب میکنه

دلم میخواد یه زمانی برای پیاده روی های پاییزی پیدا کنم ...

هوس قدم زدنهای پاییزی را کردم ...

دلم میخواد یه کمی خلوت تر که شدم با آلاله دوتایی بریم پیاده گشت اصفهان ....



تو روان به خواب شهری، من از این خیال ترسان...

سلام

روزتون زیبا

روزهای پایانی این ته تغاری تابستان پر از حال خوب باشه براتون




امروز توی تقویم خاطرات من یه روز با یه عنوان خاص هست

یه عنوان در گذشته های دور که دوست ندارم هیچوقت ازش حرف بزنم

این عنوان منو غمگین میکنه

اما آقای دکتر همیشه به من یادآوری میکنن که زندگی مجموعه ای از انتخابهاست که ما باید هزینه هاشون را پرداخت کنیم

پس وقتی خودم انتخاب کردم و خودم اینطوری خواستم حداقل باید کمتر غصه بخورم ...

بگذریم...





دیروز را به اصرار داداش جان و مادرجان نیومدم سرکار

از صبح با داداش و همسرش و مادرجان خونه بودیم

کلی حرف زدیم

خندیدیم

بساط نقاشی با اون مداد رنگی ها هم روی میز باز بود و هربار چند دقیقه ای رنگ آمیزی میکردیم و چقدر این کار حال خوب برای هممون با خودش آورده

داداش جانم خیلی جدی باهام حرف زد که مجبورم خیلی جدی به مهاجرت فکر کنم

فکر کنم و آماده بشم

و من از شنیدن این حرفها فقط غمگین میشم

از اینکه مجبورم و نمیتونم دفاع کنم

از اینکه وقتی بهش فکر کنیم چاره ای باقی نمیماند...

از اینکه دیروز وقتی رفتم نانوایی همیشگی که نان سنگک بخرم بدون هیچ توضیح و دلیل خاصی قیمت نان سنگک به یکباره چهاربرابر شده بود

میدونم به این زودی ها آماده رفتن نیستم و نمیتونم برم

میدونم هرچند هیچ جواب منطقی و درستی ندارم ولی اینجا را دوست دارم

یه عالمه دلبستگی در این جغرافیا دارم که منو اینجا نگه داشته ... ولی افسوس...

افسوس از اینکه باید بهش فکر کرد





بعدازظهر مغزبادوم و خواهر هم اومدن اونجا و دور هم بودیم

یه نوبت آرایشگاه برای کوتاهی مو برای همسرداداش گرفتم و با هم رفتیم آرایشگاه 

بعدش هم یه کمی مواد غذایی میخواستیم که از فروشگاه خریدیم

اومدیم سمت خونه و شام خوردیم

بعد هم چهارتایی رفتیم سمت پاتوق عمو اینا...

هردوتا عمو اونجا بودند و تا ساعت یک شب نشستیم دور هم

عموجان این هفته میره کشور خودش چونکه مدرسه بچه هاش مدتی هست که شروع شده و کلی هم غیبت خوردند


امروز صبح هم زودتر از همیشه اومدم و شروع کردم به انجام سفارشات

یه عالمه کتاب مدرسه ای دارم که باید فنر بشن...

از بوی کتاب نو خوشم میاد

دیدن کتابهای مدرسه ای یه حس و حال خوب داره

باید به  همین پست کوتاه بسنده کنم و برم سرکار و زندگی...


براتون بهترین ها را آرزو میکنم

امیدوارم روزگارتون پر از آرامش و حال خوب باشه

دیگه جمعه سرِ کار اومدن نوبره والا!!!!!

سلام

روز تعطیل تون بخیر

خوب هستید

هرجایی که هستید هوا یه کمی خنک شده؟؟؟؟



امروز هم اومدم سرکار

ولی واقعا خواب آلود و خسته ام

در حد یکی دوتا کار پیش ببرم و زود برگردم خونه



قبل از خواب دیشب یه نگاهی به کتاب خرده عادت ها انداختم

البته به خود کتاب که نه

به یادداشت هایی که از کتاب نوشته بودم برای خودم

و یادم اومد که باید چند تا هدف برای خودم تعیین کنم

اینکه عادت های کوچک اما بد را بزاریم کنار

و عادتهای خوب را کوچولو کوچولو با تمرین و تکرار هرروزه بکنیم جز روزمرگی مون یکی از کارهای خوبی هست که به سادگی میشه انجامش داد

مثلا الان که داره شش ماه از سال تمام میشه یه نگاهی به عملکردمون بکنیم و برای شش ماه دوم یه تصمیماتی بگیرم و از خودمون برای آخر سال انتظاراتی داشته باشیم...




روز تعطیل ولی کار تعطیل نیست

سلام

تعطیلی بهتون خوش بگذره

من زودتر از هر روز بیدار شدم و همه خواب بودن

یه کلوچه برداشتم و لباس پوشیدم و از خونه پریدم بیرون

کارهام را سامان بدم و تا ظهر بمانم و بدوبدو برم خونه



دیروز ساعت 5 و نیم بود از دفتر اومدم بیرون

سرراه بستنی  و فالوده خریدم

خاله و آلاله را سوار کردم

خاله هم نون خامه ای خریده بود... چون داداش جان نون خامه ای دوست داره

رفتیم سمت خونه ما

خواهرا و فسقلیا بودن

چای درست کردیم و اول با نون خامه ای خوردیم

بعدش هم بستنی و فالوده

دور همی خوبی بود

ولی داداش جان هنوز کامل خوب نشده

برای همین هم با خانواده همسرش نرفت چادگان

ولی اونا طبق برنامه همه رفتن چادگان

و اینگونه است که آخر هفته را داداش جانمان مانده است خانه....


دستی بکش به زخم من که از شفا گذشته ام

سلام

روزتون زیبا و پر نور

تابستون به نفس نفس افتاده و آفتاب پررنگ تابستونی آروم آروم داره کمرنگ میشه

هوا همچنان به شدت گرمه

معین داره میخونه ... هنوزم یار تنهایم...

دیشب یکی از دوستای خیلی قدیمم برام این آهنگ را فرستاده بود...

از باشگاه که برگشتم اول از همه به لیست تماسها یه نگاهی انداختم و چندتایی تماس گرفتم

بعدش لیوان دمنوشم را پر کردم

میدونید چه حس خوبی داره که وقتی میگم لیوان دمنوشم را پر کردم میدونم که عکسهای اینستام را بیشترتون دیدید و به سادگی تصویر سازی میکنید...

خلاصه که باز فنجون گل قرمزی را پر از عرق نعنا کردم

بطری را هم پر از آب و پریدم پشت سیستم

دوتا تلفن و یادداشت سفارش...

گفتم بزار اول یه پست جمع و جور بنویسم و برم سروقت کارها




دیروز ساعت 4 از دفتر زدم بیرون

رفتم سمت خونه خاله جان

اومده بودند ماشین ظرفشوییشون را نصب کرده بودند

رفتم یه سری زدم و یه سری ظرف چیدیم داخلش و یه کمی نشستم و حرف زدیم

بعدش هم از نزدیک خونشون شیر و ماست محلی و تخم مرغ بومی خریدم و اومدم سمت خونه

مغزبادوم ناهار نخورده بود منتظر من ... ای جانم

با هم غذا خوردیم و حرف زدیم و کیف کردم از حضورش

یکی دوتا لک شبیه نم توی پارکینگ نگرانم کرده بود که با داداش جان رفتیم برای بررسی

یه سری هم به طبقه زیر زمین زدیم و یه تصمیم هایی گرفتیم

در نهایت هم داداش زنگ زد به شوهرعمه جان و ایشون هم اومدند و نظر دادند و حالا ببینیم چی میشه

ولی خیالم یه کمی راحت تر شد...




پ ن 1: از همین الان به رفتنشون که فکر میکنم دلم یه حالی میشه



پ ن 2: داداش جان و همسرش و خانواده همسر شون برنامه چادگان داشتند

ولی صبح تصمیم گرفتند که فقط همسر داداش جان برن و داداش جان فعلا بمونن پیش ما...



پ ن 3: بهم زنگ میزنه میگه... من چند روز دیگه میرم دلت میسوزه ها...

نرو سرکار !!! برگرد بیا خونه... و من چقدر دلم میسوزه که باید بیام سرکار...

دارن با مادرجان میرن باغچه ...


ویروس بود یا نبود.... هرچی که بود گذشت...

سلام

روزتون قشنگ

براتون سلامتی آرزو میکنم که بهترین آرزو همینه...

چه نعمت بزرگیه...

قدرش را میدونیم؟

اصلا حواسمون بهش هست؟



دیروز خیلی بی حال بودم

در حدی که هرکاری کردم که یه کمی از کارهام را مرتب کنم نشد که نشد

برای خودم دمنوش درست کردم و لم دادم روی صندلی راحتی ... دورتر از کامپیوتر

اصلا دست خودم نبود ... هی چرت میزدم

همینطوری که نشسته بودم روی صندلی خوابم میبرد

کم کم دمنوشم را مزمزه کردم ... فایده ای نداشت که نداشت

بی اشتها بودم شدید

تا تونستم آب خوردم ... ولی مگه میشد... یه قلپ میخوردم انگار معده ام اندازه یک پارچ آب پر میشد...

هرطوری بود تا ظهر دوام آوردم که فقط در باز بمونه و کسی نیاد پشت در...

دیگه ساعت 2 بود دیدم هیچ جوره طاقت ندارم

سرراه آب معدنی خریدم و رفتم به سمت خونه

آقای برقکار هم توی راه پله ها مشغول بود

چند روز پیش بهش زنگ زده بودم و اومده بود بررسی کرده بود که چه چیزهایی لازمه و چه چیزهایی باید تعمیر بشه

بعد تعمیریها را برده بود و وسایل لازم را خریده بود و دیروز مشغول بود

یه لاین نوری هم برای زیر کابینت بالای سینک سفارش داده بودم که اونم آورده بود و نصب کرده بود

حتی نا نداشتم برم بهش سربزنم ببینم داره چیکار میکنه

فقط ازش پرسیدم با من کاری نداره؟ که گفت نه...

رفتم خونه و فقط خودم را رسوندم به تختخوابم

به اصرار مادرجان یه لیوان آب سیب و هویج خوردم و از دل درد به خودم میپیچیدم که همسرداداش یه مسکن بهم داد

دیگه هیچی نفهمیدم ...

بیهوش خوابیدم تا ساعت 6

با صدای تلفن بیدار شدم

کار آقای برقکار تمام شده بود

لباس پوشیدم رفتم پایین ... حساب کتاب کردم باهاش

بازم حال نداشتم حتی چک کنم چیکار کرده ... فقط تشکر کردم ازش

بعدش اومدم بالا و حس کردم حالم بهتره

داداش از من بدحال تر بود

اونم کلا خوابیده بود

مهمانی را همون صبح کنسل کرده بودند

مغزبادوم برامون دمنوش درست کرد

مادرجان هم به زور یه کمی کته ساده بهمون داد که بخوریم ...

دیگه حس میکردم بهترم ... دل درد نداشتم ولی خیلی بی حال بودم

تا آخر شب استراحت کردم

فقط و فقط جوشانده و دمنوش های مادرجان و مغزبادوم را خوردم

و صبح که بیدار شدم جز کمر درد خفیف حس کردم حالم خیلی بهتره...

دوش گرفتم به رسم هر صبح

توی آینه به خودم لبخند زدم

ضد آفتابم را زدم

پیراهن سرمه ای و کت سفیدم را پوشیدم

یه شال راه دار سورمه ای

رژ لب ملایم ...

خط چشم مشکی بالای مژه ...

و اینگونه شد که الان سرکارم ...

یه کمی حس کسالت دارم ... ولی اونقدر انرژی دارم که کارهایی که قول دادم را تحویل بدم

حتی اگه یه کمی از برنامه عقب بمونم باید کار را پیش ببرم

زندگی همینه... بالا و پایین های مکرر








همین الان خبر فوت یه جوان را شنیدم

در اثر سانحه تصادف

یه بچه 18 ساله کنکوری....

میدونم خبر دردناک را نباید اینجا بنویسم ...

اما نوشتم که یه تلنگر بشه... 

که یادمون بمونه که انسان در اوج قدرت اونقدر ضعیفه که حتی نمیدونم آخرین نفس چه زمانی هست ، از لحظه ها و فرصت ها استفاده کنیم

همونطوری که یادمون نیست آخرین باری که اسباب بازیهامون را جمع کردیم و دیگه برای بازی پهن شون نکردیم کی بود... خیلی زود به آخرین بارهایی میرسیم که دیگه هیچوقت برگشتی ندارن...

ببخشید که آخر پستم تلخ شد

اما ...

گاهی یه تلنگر سخت و دردناک باعث میشه که یادمون بمونه اگه لحظه ی شیرینی وجود داره قدرش را بدانیم

آدمیزادی که اونقدر شکننده ست که با یه ویروس اینهمه ساده از پا میفته ... مشخص نیست تا کی دوام میاره ... حیف نیست لحظه ها را از دست بده

اگه میتونیم یه لحظه شاد برای خودمون و بقیه ایجاد کنیم

اگه میتونیم لبخند به لب کسی بیاریم

اگه کنار عزیزامون شادیم قدرش را بدانیم

اگه داریم میخندیم ...

اگه ..

اگه ...

حواستون به همدیگه باشه

عزیزتون تا کی ...تا کدوم لحظه کنارتونه؟

دست از خیلی از لجاجت ها برداریم

دست از عصبانیت های بیجا بردایم

زندگی کوتاهه

باور کنید وقتی به چهل سالگی برسید براتون مسلم میشه که زندگی خیلی خیلی کوتاهه...

و اگه عزیزی را از دست بدید متوجه میشید که هیچی نمیتونه جای لحظه های بودن عزیزانمون را پر کنه...

ببخشید اگه تلخ شدم ...


ویروس منحوس

سلام

روزتون قشنگ

دوشنبه تون زیبا



دیروز از سرظهر یهو هی بی حال و بد حال شدم

به زور کارهام را پیش بردم

یکی دوجا زنگ زدم و کارها را هماهنگ کردم ولی دیگه واقعا زوری خودم را نگه داشته بودم

بی حالی شدید و دل درد

تا کارها را تمام کنم و برم خونه ساعت از 4 گذشت

رسیدم خونه و اونقدر رنگ و روم پریده بود که همه فهمیدند بدحالم

به زور ناهار خوردم

دراز کشیدم ولی از درد به خودم میپیچیدم

همسرداداش بهم یه قرص داد و بیهوش شدم

وقتی بیدار شدم بازم بدحال بودم

داداشم هم دقیقا علایم مشابه داشت

مادرجان برامون سیرابی درست کردند و گفتند سیرابی براتون خوبه

بعدش هم پشت سر هم دمنوش

ساعت 11 رفتم توی رختخواب ولی تازه لرز کردم

بعدش تب کردم

تا صبح به خودم پیچیدم

صبح بیدار شدم دیدم نمیتونم با اینهمه کار خونه بمونم

به زور دوش گرفتم ورفتم باشگاه

اصلا نمیتونستم حرکات را انجام بدم ... از شدت بی حالی نا نداشتم حتی دست و پام را تکون بدم

الان هم اومدم دفتر....

ولی حس انجام هیچ کاری را ندارم

تب دارم

دلم هم به شدت دردناکه




او نگوید و نگویم من و می‌پرسم از او

سلام

روزتون قشنگ

یکشنبه تون پر از شور

لحظه هاتون ناب

هوا قصد نداره خنک بشه؟

البته نباید ناشکر باشیم ... دم صبح ها هوا دلپذیر شده

من دوست ندارم پنجره اتاقم را باز بزارم بخاطر گرد و غباری که میاد داخل

و البته که چون گردگیری کتابخونه کار آسونی نیست

ولی هوای الان اونقدر وسوسه برانگیز هست که نشه ازش گذشت....

دم صبح بیدار شدم ... پنجره را باز کردم و با یه لبخند بزرگ لحافم را بغل کردم و دوباره خوابیدم ....





دیروز داداش جان رفته بود دنبال خواهرها و همه را جمع کرده بود خونمون

مادرجان هم برامون آبگوشت بزباش پخته بودن

باب میل داداش جان....

اشک اومد توی چشمم... وقتی میره خیلی جاش خالی میشه...

اگه بخوام شبیه ترین آدم توی این دنیا را به خودم بهتون نشون بدم داداش جانم هست...

من بچه اول هستم و اون بچه آخری... ولی دقیقا کپی هم هستیم...

اخلاقیاتش که دیگه خیلی خیلی مشترکه

حالا بگذریم که مادرجانم همیشه میگن شبیه ترین آدم به پدرجان از نظر اخلاقیات منم....

خلاصه که آبگوشت بزباش را دور هم خوردیم و گفتیم و خندیدیم

داداش و همسرش از شمال برامون زیتون با طعم های مختلف آورده بودن و یه مدل ترشی

بعد از ناهار پسرعمه هم اومد

خربزه خریده بودم و اینبار واقعا شیرین و عالی از آب دراومده بود...





نمک ماشین ظرفشویی تمام شده بود و از داداش جان خواستم که از طبقه بالای کابینت نمک را بده...

چشمتون روز بد نبینه ... مدتی بود تک و توک سوسک از این ریزها میدیدم و نمیدونستیم از کجا میان...

لونه شون توی جعبه نمک ماشین ظرفشویی بود...

دیگه مجبور شدیم اون کابینت را کامل خالی کنیم و داخلش سمپاشی کنیم و بسته بندی همه وسایل داخلش را عوض کنیم

طبقه بالای اون کابینت همش شوینده های ماشین ظرفشویی بود

ولی طبقه پایینش محل دپوی نسکافه و کاپوچینو و کاکائو و قهوه هامون بود...

تا جایی که میشد بسته بندی ها را دور ریختیم و سم پاشی کردیم

هنوزم وسایل را نچیدیم سرجاش...

احتمالا یکی از این کارتن ها وقتی از فروشگاه خریدیم سوسک داشته...

باید حواسم باشه دیگه بسته بندیهایی که از فروشگاه میخرم را نبرم داخل کابینت ها



تا آخر شب دور هم بودیم

برای شام هم دمپختک خوردیم

داداش جان هر وعده دوربینش را تنظیم میکنه روی پایه و عکس میگیره... میگه وقتی از اینجا میرم باید با همینا دلم را خوش کنم

و من باز اشک توی چشمام حلقه میزنه

کاش هیچکس مجبور به مهاجرت نشه...

هرچند دیروز توی مسیر مادرجان ازش خواسته نان بخره ... و از اون وقتی که برگشته یه سر میپرسه : شماها اینجا چطوری زندگی میکنید

جواب منم این هست:  به سختی!!!!!






پ ن 1: شعر عنوان از یک شاعری هست که تصمیم داره دوران بازنشستگی کتاب شعر چاپ کنه...


پ ن 2: هنوزم حرف دارم ولی دیگه وقت ندارم

باید یه کمی کارهام را مرتب کنم

نمیخوام از برنامه عقب بمونم

شنبه شلوغ

سلام

روزتون قشنگ

به خودم گفتم امروز پست نزارم و کارها را سریع جمع و جور کنم

اما دلم نیومد

گفتم بیام در حد حاضری زدن یه پست کوچولو بنویسم و برم


دیروز تا نزدیک 4 اینجا بودم

بعدش دبه های آب را آب کردم و رفتم سراغ پدرجانم ... اخ پدرجانم

این قلبم هنوز داره میسوزه... اخ پدرجانم

متوجه شدم یکی قبل از من اونجا بوده

چقدر این حس برام خوبه

همین حس حالم را تا شب خوب میکرد

هرچی بهش فکر میکردم اشک میومد تو چشمام

اینکه غیر از ماهم کسانی هستند که بهش سر میزنند

خواهر برادرهاش نبودند... چون آرامگاه پدر و پدربزرگ و مادربزرگ در کنار هم هست و اگه از فامیل کسی بره هرسه تا مزار را آب میریزه

ولی کسی که دیروز رفته بود فقط گلهای مزار پدرجان را آب داده بود و روی مزار پدر آب ریخته بود از دوستان خودش بوده ... و این دلمو آروم میکنه

یه حس عجیب...

بعد از اونجا رفتم خونه و مغزبادوم عصبانی منتظرم بود

عصبانی از این جهت که میخواستیم بازم با هم کیک درست کنیم و خامه کشی کنیم و من دیر کرده بودم

خلاصه رسیدم خونه و ناهار خوردم و دست به کار شدیم

بازم دوتا کیک خوشگل پختیم و با دخترکوچولوی هنرمند تزئین کردیم

ساعت 9 بود که خواهر و مغزبادوم رفتند

دیگه یه گردگیری سریع انجام دادم و جارو برقی کشیدم

باز یه نظمی به اتاق ها دادم و آماده شدم برای مهمان داریهای امروز...


صبح دوش گرفتم

رفتم باشگاه

بعدش رفتم فروشگاهی که خاله ماشین ظرفشویی خریده بود سرزدم

بعدش اومدم و اسپیکرهایی که داداش برام آورده بود را با اسپیکرهای قدیمیم جابجا کردم

البته لازمه بگم که اسپیکرها نو نبود... اونا میخواستن اسپیکرهای بزرگتری برای خودشون بخرن و ازمن پرسیدن اسپیکرهای قدیمیشون را میخوام

منم اسپیکرهای توی دفترم خیلی قدیمی بود... دیدم بهرحال بهتر از ماله خودمه... و اینگونه بود که اسپیکرها نو شدند و الان دارن برام آهنگ پخش میکنن...






پ ن 1: برم که کارهام عقب نماند

از دیروز کارهام به روز شده...


پ ن 2: زندگی با دور تند در گذر هست...

تا جایی که میتونید از لحظه ها لذت ببرید


پ ن 3: کارهای برقی ساختمان را میسپاریم به پسرعمه ی مغزبادوم

دیروز اومده بود و تلفنی بامن هماهنگ شد

قرار شد یه لاین نوری بالا سر سینک برامون بکشه

و لامپهای خراب سنسور دار راه پله ها را تعویض کنه....

قیمت ها را که گفت مغزم تا حدودی سوت کشید... ولی چاره ای نبود...

لبالب از سخنی حاضرم قسم بخورم

سلام

جمعه تون زیبا

جمعه روز استراحت و خوش گذرونیه

هرکسی مثل من رفته سرکار، جمعه ی خوشگلش را از دست داده

هرچند بالاخره کار هم جزئی از زندگیمون هست و مجبوریم یه وقتایی دو دستی بچسبیم بهش

و تازه شاکر پروردگار باشیم که شغلی هست ... کاری هست... در آمدی هست...

الحمدلله



چه سکوتی بلاگستان را فرا گرفته

همه در تعطیلات و بین تعطیلات به سر میبرن

دیروز تا حالا هزاربار وبلاگ را باز کردم و بستم و هیچ خبری از هیچکسی نبود

حالا اگه توی ماههای دیگه سال بود خودم از چند روز قبل و بعدش تعطیل بودما...

ولی حالا که کار دارم وشلوغم و اینجام ، میبینم چقدر توی تعطیلات وبلاگستان خلوت میشه



دیروز هم باز دیر رفتم سمت خونه

یه چرت یکساعته زدم و با مادرجان رفتیم خامه برای کیک و شیر تازه و ماست خریدیم و برگشتیم

تا آخر شب یه کمی نقاشی رنگ کردم ... یه کمی توی اینستاگرام چرخیدم و یه فیلم به درد نخور و بی سر و ته با مادرجان دیدیم

در نهایت هم حس کردم عصر پنجشنبه مون را به بطالت گذروندیم







پ ن 1: دیشب یه خواب عجیب و غریب دیدم

صدقه میدم

گاهی خوابها چقدر ذهنمون را درگیر خودشون میکنن



پ ن 2: به مغزبادوم گفتم عصر بیاد خونمون تا بازم با هم کیک بپزیم و خامه کشی کنیم

فردا داداش جان و همسرش میان



پ ن 3: آقای همسایه دیروز برام آش نذری آورده بودند

یادم رفته با خودم ببرم خونه

همینطوری توی یخچال مونده