روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

برای نورای خسته ....

نورا جان راه ارتباطی چی هست؟

چرا خسته ای؟

اگه کمکی از دستم بربیاد حتما انجام میدم

بیا اینجا حرف بزن ببینم چی شده

یه غروب پاییزی...

سلام

یه سلام عصر پنجشنبه ای

یه سلام پنجشنبه پاییزی

و یه عالمه آرزوهای قشنگ

پنجشنبه شبها را برای دور همی خیلی دوست دارم ...چون فرداش میتونیم استراحت کنیم

حالا بگذریم که مدتیه من شب و روز و جمعه و شنبه ندارم



دیروز عصر سخت مشغول مرتب کردن یه عالمه جدول بودم که یهو دیدم للی از در اومد تو

یه سورپرایز عالللللللللللللی

ذوق کردم

بغلش کردم

یه عالمه دلتنگ بودیم

با اینکه برنامه کاریم خیلی فشرده بود بیخیال کار شدم

اون نسکافه خورد من دمنوش

برام شیرینی آورده بود ... نگفتم که شیرینی نمیخورم ... اصلا مگه میشه یه دوست با شیرینی و یه عالمه حال خوب بیاد و بگی نمیخورم؟

بعد عطر دمنوشم که بهش خورد گفت منم دمنوش میخوام

یه دمنوش هم براش درست کردم

انارهم داشتم

نارگیل و خرما هم ...

یه ظرف هم آجیل

از هر دری حرف زدیم

عین قحطی زده ها تند تند حرف میزدیم و توی حرفای هم میپریدیم... اخ دلمون تنگ شده بود

اگه اوضاع زندگیش بپرسید آروم بود... اما یه آروم سطحی

حس کردم دلش صاف نشده

خب حق هم داره

در مورد این موضوع خیلی کوتاه حرف زدیم

وقت رفتن دلم گرفت ... هم را بغل کردیم

و اینطوری یه عالمه حس خوب توی دلم ته نشین شد ....


امروز صبح سعی کردم زودتر بیام

تا کارهایی که دیروز عقب موندن امروز درست بشن

خیلی هم خوب پیش رفتم تا ظهر

ولی ظهر ... یه ماجرای خانوادگی رخ داد ... از سمت عمه و دختر عمه ...

یه امانتی پیش پدرم بود ... دختر عمه زنگ زد و خواست که بگیرتش... زنگ زدم به عمه و عمه جواب نداد

منم امانتی را دادم به دختر عمه... و گویا اصلا عمه از این کار راضی نبود

سند خونه ی دختر عمه بود ... و گویا دختر عمه میخواد خونه ش را قمار!!!!! کنه...

خلاصه که خیلی حرص خوردم ...

ولی دیگه کاری بود که شده بود ...

یکساعتی از زمان طلایی کارم را از دست دادم

ولی بعدش خودم را جمع و جور کردم



حالا هم دارم روی دور تند کارها را برنامه ریزی میکنم ...




پ ن 1: دلم میخواست امروز عصر میتونستم برم آرامستان

دلم برای پدرجانم تنگ شده


این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است / دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر

سلام

روزتون زیبا

روز ابری و پاییزیتون پر از بهانه های دلنشین



اولین نم بارون - اونم بارون پاییزی را دیدیم

خدا را شکر

بهانه برای دوست داشتن پیدا کنید

بهانه برای مهربونی کردن

همدیگه را توی شیرینی لبخند و حرفای قشنگ شریک کنید

زندگی را قدر بدانید

زندگی میتونه خیلی ساده ، قشنگ و دلچسب باشه



دیروز صبح با مادرجان رفتیم بازار

باید طلق و فنر و یه مقداری دیوایدر میخریدم

البته یه سری هم زدیم به اون عمده فروشی اسباب بازی

یه اسباب بازی بزرگسال پیدا کردم و چند تا ازش خریدم که بعدا کادو بدم به عزیزانم

دوتا ماشین کنترل دار هم برای پسته و فندوق خریدم

تولد فندق وسط پاییزه ... دقیقا روز وسط پاییز

بعد یه کمی بیشتر که گشتم یه مدل بیسیم اسباب بازی دیدم که خوشم اومد

میدونم اون دوتا وروجک از این مدل اسباب بازیها خوششون میاد

این از اون مدل اسباب بازیهاست که بیشتر به درد پسرهای شیطون میخوره

اینم خریدم

گفتم توی فرصت های بعدتر بهشون کادو میدیم

برای مغزبادوم هم از این خط کشهای گرد (دوایر اقلیدوسی هم بهش میگن) خریدم

و دماسنج خوشگل برای توی اتاقش

بعدترش هم رفتیم و اون موتور خردکن که فرستاده بودن برای گارانتی را تحویل گرفتیم

و اومدیم دفتر

دیگه واقعا خسته شده بودم

بعدش هم چند تا کار باید تحویل میدادم

تا شب با مادرجان موندیم دفتر

شب که رفتم خونه واقعا جون به تنم نمانده بود

یکی دو ساعتی که گذشت دیگه طاقت نداشتم

رفتم برای لالا

توی خلسه ی خواب و بیدار بودم که به آقای دکتر زنگ زدم و گفتم توان حتی یه لحظه بیدار بودن را ندارم

اصلا نفهمیدم چطوری خوابم برد

صبح که بیدار شدم، ساعتم نشون میداد که هشت ساعت و نیم خوابیدم

یعنی چنان پر از انرژی شده بودم که گفتنی نیست

زودتر رفتم باشگاه و ده دقیقه دویدم

بعدش هم اونقدر پرانرژی حرکات را انجام دادم که وقتی مربی گفت زمانمون تمام شده باورم نمیشد

هنوز پراز انرژی بودم

از صبح هم اومدم و یه عالمه کار مرتب کردم

یعنی یه خواب به اندازه کافی چقدر روی آدم تاثیر داره

مدتها بود که شبها بیشتر از 6 ساعت وقت نداشتم که بخوابم

من خودم را خوب میشناسم ... به 8 ساعت خواب کامل نیاز دارم

و خلاصه که امروزم روز پر انرژی ای بوده ...

الان هم ناهار را خوردم و میخوام برم برای برنامه های بعد ازظهر...



پ ن1: بارون که میزنه انگار دل آدم برای اونایی که دوستشون داره پر میکشه


پ ن 2: با دانا حرف زدم قرار شد برنامه هاش را مرتب کنه و از هفته بعد با هم بریم باشگاه


پ ن 3: میخوام به خودم یادآوری نکنم ...

ولی مگه میشه یادم بره که پاییز دو سال قبل بهم چی گذشت...


با گیلتی پلژر آشنا هستید؟

سلام

روزتون پر از زیبایی های دلچسب

روز زیبای پاییزیتون پر از حس قشنگ انار و خرمالو

اولین خرمالوی امسال را نوبر کردم

نارنجی... دلچسب... شیرین... خواستنی




انارهای شیرین و دانه صورتی باغچه که با دستای مهربان مادرجان دانه شدند کنار دستم هستند

گاهی رد میشم و توی بی حواسی های کار یه دونه با دست بر میدارم و میزارم توی دهنم و بی حواس با دهنی شیرین به ادامه کار میپردازم

گاهی هم یه قاشق بزرگ به خودم جایزه میدم



لیست کارها کوچولو شدند

امروز آقای سرویس کار یه مقدار تونر (پودر مورد استفاده در دستگاههای چاپ) برام آوردند

و باز یه عدد و رقم نجومی فرمودند و رفتند

سه و نیم میلیون زدم به حسابش

بقیه اش باشه برای بعد




داشتم دور میز کار قدم میزدم و زیر لب غرغر میکردم

چند تا جلد را اشتباه زده بودم ...

یه دفتر را که به کل برعکس فنر کرده بودم

و ...

یه نفس عمیق کشیدم و بازم به غر زدن به خودم ادامه دادم

همینطوری که دور میز راه میرفتم و اصلا حواسم به در ورودی نبود حس کردم یه نفر داره نگاهم میکنه

این حس را میشناسین ... میدونم

برگشتم و نگاه کردم و پسرعمه بود

با یه لبخند

گفتم بدترین زمان ممکن اومدی

گفت چقدر داشتی غر میزدی

داخل نیومد

اقای همسایه بازم یه شاخه انگور بهم داده بود... به پسرعمه تعارف کردم... گفت توی این فصل میترسم انگور بخورم ...

منم انگور خوردم و یکی دو دقیقه ای باهاش گپ زدم و اون رفت و من برگشتم سرکار


ذهنم درگیره

دوباره داشتم یه جدول را منظم میکردم و متوجه شدم هی دارم اشتباه میکنم

بیخیالش شدم و گفتم بزار یه پست بنویسم

بعدش هم یه کمی دور و برم را مرتب کنم

یه بار دیگه لیست کارها را باز نویسی کنم

بعد برمیگردم سرکار




دیگه خیلی زیاد کار توی نوبت ندارم

ولی کارهایی که مونده همشون شدن فورس ماژور....

دیگه همه عجله دارن

آقای سرویس کار یه نگاهی به دستگاه انداخت

یکی دوتا کد داد به دستگاه

و گفت این چند روز هر روز اندازه همین کد و اندازه گیری به دستگاه سر میزنم

از همین مسئولیت پذیریش خوشم میاد

منظمه و کم حرف

کار خودش را میکنه و کاری به کار من نداره

سوال نمیکنه ... کنجکاوی توی کار دیگران نداره ... و هیچوقت بدقول نبوده

همینا باعث شده که سالهای طولانی باهاش کار کنم




میدونم خیلی تکه تکه نوشتم

ولی ذهنم امروز مرتب و منظم نیست

گاهی وسوسه ی یک لذت گناه آلود تمام ذهن آدم را میریزه بهم

ازش دوری میکنم

میزارمش در ناپیداترین قسمت ذهنم

ولی هست...




پ ن 1: مادرجان همچنان سرماخورده هستند

در حال استراحت

ممنون که احوال میپرسید


پ ن 2: پنجاه تا کامنت تایید نشده دارم

ولی دوست دارم سر صبر بهشون پاسخ بدم و تاییدشون کنم

لطفا از دستم دلخور نشید


پ ن 3: میخوام یه پست برای بنفشه بنویسم

ولی هنوزم فرصت نکردم


پ ن 4: وسط این شلوغیا

دانا بهش پیام داده برای تکلیف مدرسه پسرش باید یه کتاب داستان کوچولو درست کنم ...

اینو دیگه کجای وقت و زمان نداشته ام ، جا بدم؟

دیگه این دفعه دَمِ رفتن...

سلام

شبتون پر از ستاره های چشمک زن

از اونا که دلبریهاشون دل آدم را آب میکنه



صبح اومدم و باز آقای سرویس کار تشریف آوردند

و این بار دیگه اصلا مبلغ فاکتور قابل بازگویی و پخش نیست ...

فقط میشد در بهت و حیرت فرو رفت...



بعدش هم که مشغول شدم به مرتب کردن یه سری جدول و تا سرم را از توی سیستم در بیارم دیدم ساعت از 3 گذشته

بدو بدو ناهار خوردم

آمروی معروف اصفهانی....

البته با ترشی خوشمزه مادرجان

اخ گفتم مادرجان ... مادرجان سرما خوردن ... اونقدر حس بد داشت که وقتی مادر مریض و بی حاله تنها بزارمش و بیام

ولی بازم چاره ای نبود



دیگه چی بگم...

اونم اینهمه تند تند

جمع و جور کنم که برم

سرراه شلغم بخرم و لیمو شیرین

باز با آقای سرویس کار قرار گذاشتم برای 5شنبه

بله ... فرمودند دوتا کار را اگه انجام ندیم در زمان نزدیک یه هزینه تعمیر بزرگ میفته روی دستمون

برای همین قرار شد پنجشنبه باز بیان سراغ دستگاه ...




آخرای روزِ کاری...

سلام

باید بگم شبتون زیبا

اونم شب پاییزیتون

من که حس میکنم هوا دوباره یه کمی گرم شده

از اون نسیم خنک چند روز پیش خبری نیست



دیروز سرکار بودم و هرکاری کردم یه پست بنویسم ... نشد که نشد

نه اینکه نشه... اونقدر برنامه ی فشرده ای برای خودم تعریف کرده بودم که هرکاری کردم در نهایت هم یکساعت به ساعت مورد نظر کاری اضافه کردم

بعد هم بدو بدو رفتم سرمزار پدرجان

ساعت از 4 گذشته بود که رسیدم خونه و با مادرجان ناهار خوردیم


امروز هم صبح رفتم باشگاه

به دلیل رفتاری که مورد پسندم نبود از طرف مسئول پارکینگ باشگاه ... ماشینم را بیرون پارک کردم و اندازه 5 دقیقه پیاده روی کردم تا رسیدم به باشگاه 

و وقتی رسیدم دفتر با یه حجم عظیم از تماسها روبرو شدم

با سرویس کار دستگاه هم هماهنگ کرده بودم بیاد برای سرویس

تا من مشغول تماسها شدم ایشون هم دست به کار شدند

دستگاه خراب نبود - میخواستم سرویس بشه و کیفیت یه کمی بره بالاتر...

در نهایت این قرتی بازی پنج میلیون و سیصدهزارتومان آب خورد...

بله ... قطعات قیمت باورنکردنی پیدا کردند ... یه براش کوچولو عوض شد به مبلغ 2 و نیم میلیون

یه بلید... و یه مقدارکمی هم دولوپر(پودرسنگین) ....

تازه فرمودند فردا برای سرویس دستگاه رنگی میام ...

و اینگونه بود که تیلو در افق محو شد...



پ ن 1: بدون هیچ دلیل موجهی از دست آقای دکتر عصبانی هستم

و بدون هیچ دلیل موجهی چندین ساعت هست ایشون هم تماس نگرفتند

و اینگونه است که من میدوووووووووووونم که یه جنگ در راهه!!!!!!


پ ن 2: خب یه مراجعه کننده زل زده توی چشمای من و داره تند تند حرف میزنه

منم گفتم لطفا چند لحظه صبر بفرمایید

ولی ایشون فکر کرده صبر کردن یعنی تند تند حرف زدن...

دیگه بهتره برم ...

حرف زیاده ... وقت ندارم

یک روز در میان؟؟؟؟؟

سلام

پنجشنبه تون قشنگ

شاید هم بهتر بود میگفتم پنجشنبه ی پاییزیتون قشنگ

پاییز مثل همه فصلهای دیگه زیبایی های خاص خودش را داره

میدونید خیلی از ماها با کار کردن داریم زمانمون را با پول معاوضه میکنیم

مثلا من روزهای قشنگ مهرماه را از دست میدم که بتونم بیشتر و بهتر کار کنم

البته که زندگی همینه ... معامله و معاوضه های گاه و بی گاه

باید چیزی بدیم و چیزی در ازاش بگیریم

گاهی برای به دست آوردن بعضی از خواسته هامون باید از یه سری دیگه از خواسته ها بگذریم ...

بگذریم !




اصلا متوجه نشدم که دیروز پست ننوشتم

البته که آنلاین شدم

اینجا سر زدم

حتی با دوستانی که کامنت میزاشتن حرف زدیم

اما اصلا متوجه نشدم که پست ننوشتم

اینم از مشغله های زیاد



دیشب وقتی رسیدم خونه مادرجان مشغول آماده کردن خیار شور بودند

از اون خیارهای مینیاتوری کوچولو... میریختند توی شیشه و بطری های کوچولو

خواهرجان و مغزبادوم و باباش هم اومدن بهمون یه سر کوتاه زدند

انگار زیر آب نفس میکشیدم

اونقدر خسته بودم که انگار صداهاشون را از راه دور میشنوم

چشمام باز بود ولی انگار تصاویر زیر آب ....

ساعت از 12 گذشته بود که رفتم توی رختخواب ولی حمله ی هورمونی دردناک امانم را بریده بود

اونقدر خسته بودم که بیدار نمیشدم -ولی از درد به خودم میپیچیدم

تا صبح با خودم کلنجار رفتم

موبایلم که آلارم زد پاشدم و دوش آب گرم گرفتم

ولی درد همچنان بود

یه مسکن گذاشتم گوشه کیفم و لباس پوشیدم

من خیلی توی مسکن خوردن بدقلق هستم... ببینم آخرش مجبور میشم بخورمش یا با درد کنار میام



پ ن 1: للی دیشب عروسی دعوت بوده

عروسی نوه ی عمه ش

برام عکسای خوشگل فرستاده

دارم فکر میکنم چند ساله که به مراسم عروسی نرفتیم؟


پ ن 2: دلم یه پیراهن آبی آسمانی میخواد

یه پیراهن که همین کت لی سورمه ای را روش بپوشم و پاییز را جشن بگیرم

شاید اینا رنگای دلچسب پاییزی نباشه ... ولی دل من خواسته


پ ن 3: آقای دکتر سخت مشغول مطالعه برای شرکت در یک آزمون هستند

بهشون گفتم : خدا را شکر میکنم زمان دانشجویی باهاتون آشنا نشدم

زمانی که سرش را میکنه توی کتاب نچسب ترین آدم دنیا میشه...

اعتراف کرد برای همین بوده که تا زمانی که درس میخونده با هیچکس آشنا نشده و توی هیچ رابطه ای نبوده....


عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

سلام

روز تعطیلتون پر از انرژی


صبح که میومدم اونقدر خیابان خلوت بود که گفتنی نیست

منم پنجره ماشین را باز کردم و اجازه دادم یه کمی هوای پاییزی برای خودش جولان بده

هرچند هوا در حدی آلوده ست که جای جولان برای فصل ها نمانده ...

آروم تر از هر روز رانندگی کردم و وقتی دیدم پمپ بنزین اینقدر خلوته - رفتم برای بنزین زدن...

بعد هم اومدم و مشغول کار شدم

کوچه هم اونقدر خلوت و بی سر و صدا بود که گفتنی نیست

حتی پرنده ها هم نبودن...

منم از این فرصت طلایی استفاده کردم و دوتا کار عقب مونده را تمام کردم

یه جورایی قورباغه جون را قورت دادم



نزدیک ساعت 12 بود که سر و کله بچه ها پیدا شد

با دوچرخه هاشون اومده بودن دوچرخه سواری...

شور زندگی که به کوچه برگشت - انگار منم پر انرژی تر شدم

دارم روی دور تند تلاش میکنم یه کار دیگه را سامان بدم

میخوام زودتر جمع و جور کنم و اگه بشه ساعت 3 برم خونه




پ ن 1: اصطلاح عامیانه ست ... منع کردن ...هست

نه به معنی مانع شدن به معنی اینکه کسی را قضاوت کنیم

کسی کاری را میکنه... ما حتی گاهی نه به زبان ... بلکه ته قلبمون قضاوتش میکنیم

بعد همه کائنات دست به دست هم میدن تا همون بلا را حتما سر ما بیارن تا ببینیم در شرایط مشابه ما حتی از اون هم ممکنه بدتر باشیم...



پ ن 2: آقای دکتر یه اصطلاح اصفهانی را شنیده

بدوبدو زنگ زده این یعنی چی

براش معنی میکنم

چون کلمه قشنگی نیست و ازش خوشم نمیاد اینجا نمیگم

میخنده میگه ریشه این کلمه چیه... میگم خوشم نمیاد تکرارش نکن ...

میگه اگه تکرار نکنم یادم میره از بس بیربطه

صبح که بیدار شده اول از همه زنگ زده اصطلاح را یادم رفته چی بود؟؟؟؟؟؟؟

گفتم حرف بد بزنی فلفل میریزم توی دهنت


درخت انار عاشق شد. گل داد… سرخ سرخ.

سلام

روزگارتون شیرین

مهرماه تون پر از مهربونی




رسیدیم به عصر

اصلا متوجه نشدم که پست ننوشتم

اومدم ببینم کی برام چی نوشته تازه متوجه شدم ... عه .. اصلا پست ننوشتم

امروز مربی ورزش هیت را باهامون تمرین کرد

حسابی کالری سوزوندیم و لابلاش حسابی هم بهمون خوش گذشت

رسیدم دفتر و پر انرژی تر از هر روز سیستم را روشن کردم و لیوان دمنوشم را پر از عطر و طعم کردم و گذاشتم کنار دستم

یه نگاهی به برنامه انداختم و به خودم گفتم زود باش که امروز حسابی بریم جلو...

و اینگونه شد که همه کائنات دست به دست هم دادند که نشه حسابی بریم جلو...

سیستم بالا نیومد و هنگ کرد

ریستش کردم بالا اومد و دیتا سویچ کار نکرد و پرینترها وصل نمیشدند

دوباره ریست کردم اینبار مودم روشن نمیشد و چون توی شبکه بود باعث میشد نشه پرینت بگیریم...

منم 45 دقیقه هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم و بعد .... سیستم را خاموش کردم

خرما آوردم

لیوان دمنوشم را گرفتم دستم و گفتم استراحت کن سیستم عزیز!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ده دقیقه بعد سیستم را روشن کردم ... و همه چیز نرمال بود...

ولی یکساعت از وقت طلایی را از دست دادم

اما یاد گرفتم صبورتر باشم...




پ ن 1: امروز صبح به رسم قدیم ترها

با صدای زنگ تلفن آقای دکتر از خواب بیدار شدم

صبح خیلی زود

گفتند دیشب کم حرف زدیم و دلم تنگ شده بود...


پ ن 2: تولد مادرجان ته مهرماه هست

ولی امسال هیچ ایده ای برای هدیه ندارم


پ ن 3: پدر خورشید فوت شده

یعنی اینجا را میخونه که براش پست تسلیت بنویسم؟

یا بزارم وقتی برگشت از مراسم براش بنویسم؟



رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر

سلام

روزتون قشنگ

بعدازظهر پاییزیتون آروم



صبح امروز باید میرفتم یه دبیرستان سر میزدم

مدیر عوض شده بود و مدیر قبلی زنگ زد و گفت اگه میشه بیا اینجا تا در مورد یکی دوتا طرح رودررو صحبت کنیم

اصولا نمیرم مدرسه ها

چون دفتر کار دارم و اصولش این هست که مدارس بهم مراجعه میکنند

ولی چون سالیان خیلی طولانی هست که با این مدیر کار میکنم و مدیر قدیمی بازنشسته شده بود - قبول کردم که برم

از در که وارد شدم - مدیری که بازنشسته شده بود بلند شد و منو اینطوری معرفی کرد

ایشون بیست و چند سال پیش وقتی همسن و سال بچه های همین مدرسه بود با پدرش اومد اینجا...

یاد و خاطره ی پدر بزرگوارش گرامی که مرد بزرگی بود....

این دختر کنار دست پدری که مدیریت را خوب بلد بود - کار مدارس را خوب یاد گرفته و برای مشورت هم ذهن بازی داره...

من از این تعریف تا بنا گوش سرخ شده بودم و اشکام با شنیدن نام پدر چکید...

راست میگفت

سن و سالی نداشتم وقتی این شغل را شروع کردم 

و حالا ...

بدون پدر ...

اخ پدر...

خلاصه که خودم را جمع و جور کردم و در حد 30 دقیقه دوتا طرح را به تاییدشون رسوندم و یادداشت ها و برگه ها را با یه عالمه سفارش برداشتم و اومدم دفتر

مادرجان یه ظرف بزرگ انار صورتی برام دانه کردند...

گذاشتمش روی میز

از همون صبح

از وقتی رسیدم ...

و کار را شروع کردم ... 

تا همین الان هم دقیقه ای وقت خالی پیدا نکرده بودم که بتونم پست بنویسم ...

حرف زیاد داشتم ... یادمه حتی صبح زیر دوش داشتم کلی برای پست امروز نقشه میکشیدم

ولی الان چیزی یادم نمیاد...






پ ن 1: دیشب یه خواب عجیب و غریب دیدم

نمیخوام تعریفش کنم

ولی علیرغم اینکه هیچ چیز بدی داخلش نبود - ذهنم را درگیر خودش کرده

هم خودم صدقه دادم و هم به تمام کسایی که توی خوابم نقش پررنگ داشتند گفتم صدقه بدن....




پ ن 2: آیه بالا - آیه جالبیه...

آقای دکتر چیزای جالب را برام خلاصه میکنه و با صدای خودش برام تعریف میکنه

دیشب قصه ی حضرت موسی کلیم الله را برام گفت

بعد هم این آیه و معنی و چراییش...

و من این قسمت از آیه را که خیلی به دلم چسبیده از صبح گذاشتم جلوی چشمام و هربار رد میشم میخونمش

« پروردگارا من به هر خیرى که سویم بفرستى سخت نیازمندم...»

هرخیری...

موسی به ناچاری رسیده بوده... هرخیری

اونقدر مستاصل و اونقدر امیدوار... هرخیری...



پ ن 3: اینجا کسی هست که کلیمی باشه؟؟؟؟


پاییز آمده ست که مرا مبتلا کند

سلام

روزتون بخیر

چقدر این تغییر زاویه تابش خورشید

و این بازی نور و سایه ی جدیدی که توی هر فصل عوض میشه

منو به خودش جذب میکنه

اینکه آفتاب میاد تا وسط میز کارم

اینکه نسیم خنک میوزه

اینکه دیگه آفتاب داغ نیست

و این تغییر رنگ...

من مجذوب زیبایی های طبیعتم

و چشمام تغییرات را میبینه و لذت میبرم



امروز توی باشگاه فهمیدم چه تمایل شدیدی دارم به تنبلی

مثلا وقتی مربی جان داره حرکات دست و پای منظم میده - من دوست دارم یکیش را انجام بدم

یا دست یا پا

وقتی حرکات ترکیبی میشه دیگه حال ندارم ترکیب دوتاش را انجام بدم و دلم میخواد یه دونه ش را انجام بدم

و البته این اصرار به انجام حرکاتی که بدنم میل به تنبلی در انجامشون داره انگار برام یه چالش هست و بهم حس خوب میده



دوباره پست نوشتن من اونطوری شد که هر یه خط مینویسم

باید برم یه کاری انجام بدم

یه تلفن جواب بدم

به مراجعه کننده جواب پس بدم

بعد دوباره بیام

و باز... و باز ... و باز...

و الان دیگه اصلا نمیدونم چی داشتم مینوشتم




دیروز بعد ازظهر ساعت 2 بود خاله جان زنگ زد گفت دایی حالش بده

گفت همسایه ش زنگ زده گفته بدحال هست

گفتم من الان نمیتونم برم ولی یکی دو ساعت دیگه میرم یه سر میزنم

رفتم سر زدم و تقریبا بی هوش و نیمه هوشیار بود

پسردایی قبل از من رسیده بود

دستگاه اکسیژنش بهش وصل بود... ولی پالس اکسیمتر اکسیژن خونش را خیلی پایین نشون میداد

اونقدر پایین که دستگاه ارور میداد و عدد نداشت

به پسردایی گفتم احتمالا دستگاه کار نمیکنه

با اینکه ظواهر دستگاه نشون میداد داره کار میکنه

دیگه دستگاه را خاموش کردیم

ریست کردیم

آبش را عوض کردیم

و راه اندازه مجدد

به محض اینکه اندازه چند دقیقه کار کرد چشماش باز شد و پالس اکسیمتر عدد 38 را نشون داد...

یا خدا

خیلی پایین بود

از یخچال یه آبمیوه آوردم چون حدس میزدم ساعتهاست توی همین حال بوده و هیچی نخورده و احتمالا قند خونش هم خیلی خیلی پایینه

و این عدم هوشیاری به خاطر همینه

البته سوابق قبلی را میدونستم ... نه اینکه همه حدس و گمان باشه

بعد دقیقه به دقیقه اکسیژن خونش اومد بالا و وقتی رسید به 60 شروع کرد به خوردن آبمیوه

زیر لب گفت که بهم کیک هم بدید

یه کیک آوردم و آبمیوه و کیک را خورد و در عرض یک ربع اکسیژنش رسید به 80

پاشد نشست و تازه پرسید شماها کجا بودید !!!!!!!!!!!!!!!!!!!



رفتم خونه و ناهار خوردم با مادرجان

بعدش دراز کشیدم وسط سالن

بیشتر از یکماه بود همچین کاری نکرده بودم

در تراس باز بود و یه نسیم خنکی میومد

از خستگی بیهوش شدم

دو ساعت بعد در حالی بیدار شدم که عین بید میلرزیدم

دست و پام یخ زده بود و بعدش عطسه هاشروع شد

یخ کرده بودم

پتو آوردم و پیچیدم دور خودم

مادرجان چای آوردن

تا آخر شب هزارتا عطسه کردم

دمنوش خوردم و آبلیمو عسل

و هی عطسه

شب پنجره را بستم ... دیگه خنکای شب را از خودم دریغ کردم

ولی صبح که بیدار شدم خوب شده بودم

حواستون به این هوای دلبر پاییزی باشه که زود آدم را گول میزنه ....




از سری قصه های حسنی....

سلام

جمعه ی قشنگ پاییزیتون بخیر

الان وقتشه که لحظه های ناب و بینظیر پاییزی را برای خودتون خاطره انگیز و دلچسب کنید

وقتش هست که با اونایی که بهتون خوش میگذره قدم بزنید

عصرانه های با شکوه و پر از سلیقه آماده کنید و دور همی باشید

وقتش هست که جمعه ها را از دست ندید

عصرها را از دست ندید

سرشبها را دلچسب تر کنید

وقتشه که یهویی های دلچسبی که توی جیبهاتون قایم کردید را رو کنید

خلاصه که یادتون باشه پاییز 1402 هرگز برنمیگرده

تا میتونید ازش خاطره و حال خوب بسازید



دیشب تا ساعت 7 سرکار بودم

بعدش هم زنگ زدم مادرجان آماده باش تا بیام دنبالتون و بریم خونه خاله

مادرجان هم شام را برداشتند و رفتیم خونه خاله جان

تا ساعت 12 دور هم بودیم

از این یک ماه حرف زدیم

عکسها را نگاه کردیم

دور هم شام خوردیم

توی فنجون و قوری جدید خاله جان که هدیه همسر داداش بود چای درست کردیم و ....

دنیا را نباید سخت گرفت

پارسال این موقع ها روزهای سختی از نظر روحی سپری میکردم

روزهایی که دنبال یه سری کار بی سر و ته بودم و فکر میکردم هیچوقت تمام نمیشن ...

ولی الان میبینم سخت و آسونه این دنیا میگذره


امروز صبح هم با مادرجان صبحانه خوردیم  و من اومدم سرکار

دوتا کار مرتب میکنم و زودتر از هر روز میرم خونه

میخوام امروز توی آفتاب عصر پاییزی که خودش را کش میده تا وسط سالن دراز بکشم










پ ن 1: یه عالمه عکس براتون نگه داشتم و بازم اینستاگرامم هیچ جوره باز نمیشه

خب عکسا بیات میشه و از دهن میفته


پ ن 2: جای خالی داداش جانم توی خونه بدجور تو ذوق میزنه


پ ن 3: اول پاییز باید به خودمون یه کرم مرطوب کننده هدیه کنیم

از اونایی که عطر و بوش را دوست داریم

از اونایی که زدنش حس خوب بهمون میده

با پوست دست و پا و گردن و ساق دست و پامون مهربون باشیم و تند تند مرطوب نگهشون داریم


پ ن 4: دیشب آقای دکتر پکر بود

نمیدونم چرا

هرچی پرسیدم دلش نخواست حرف بزنه

در عوض یه کمی براش حرف زدم و دیدم بازم حوصله نداره

گاهی آدمها خسته میشن...

خسته بود

خستگیش را حس کردم ...


پ ن 5: یه هدیه با مزه برای آقای دکتر خریدم

خدا را چه دیدین.. شاید خیلی زود تصمیم گرفتم سوپرایزشون کنم

تا ستاره هات رو گم نکردی برگرد...

سلام

پنجشنبه تون پر از حال خوب

هوای پاییزی خنک و دلچسب شده

بخصوص صبح و عصر

جون میده برای پیاده روی و عصرانه های دوستانه

مسافرای ما رفتند

انشاله که به سلامتی برسن به خونه و زندگیشون

هنوز توی هواپیما هستند

دیروز سعی کردم زودتر برم

همه برای ناهار منتظرم بودند

البته از صبح گفته بودم زودتر از 3 نمیرسم

ولی تا بقیه جمع بشن همون شد و همه مون برای ساعت 4 سرسفره ناهار بودیم

بعد هم که به حرف و لبخند و اشک گذشت

بارها را بستند و رفتند

آب ریختیم پشت سرشون و سعی کردم اشکهامون را زود جمع و جور کنیم

بدون مهمانهای یک ماهه شام خوردیم

بعد از شام هم همه رفتند خونه هاشون

ساعت نزدیک 10 بود

منم خیلی سریع دست به کار شدم

اول ماشین ظرفشویی را روشن کردم

بعد ماشین لباسشویی را

و بعد شروع کردم جارو برقی زدن

مادرجان هم آشپزخونه را مرتب میکردند

ظرف و ظروفی که یکماه از کابینها بیرون کشیده بودیم را دوباره بسته بندی کردیم و فرستادیم سرجاهای خودشون

این وسط هم هر 15 دقیقه ماشین لباسشویی پر و خالی میشد

تمام ملافه ها را شستیم

روتختی ها

رو بالشتی ها

حتی رو فرشی که موقع غذا خوردن پهن و جمع میکردیم را انداختیم توی ماشین لباسشویی

حوله ها

یه جارو برقی اساسی و تکه تکه لابلاش ظرف و وسایل را جمع و جور میکردم

اونقدر خونمون ریخت و پاش شده بود که گفتنی نیست

تمام رختخوابهایی که باید داخل کاروها قرار میگرفتند و منتقل میشدند به کمدها را جمع کردم

ولی دیگه حال نداشتم اتاقها را جارو بکشم

بقیه ش باشه برای بعد

تقریبا میشه گفت 70 درصد خونمون مرتب و منظم شد

بعدش هم با مادرجان چای خوردیم و یه کمی عکسهای این چند روز را دیدیم


صبح هم با حال خوب بیدار شدم

مسافرا از فرودگاه عکس داده بودند

البته ساعت 4 صبح

دوش گرفتم و سرصبر کرم های مختلف زدم

ناخن هام را کوتاه و مرتب کردم

یه کت لی سورمه ای از توی کمد درآوردم و پیراهنم را پوشیدم با همون کت

داداش جانم اسپری خودش را داد بهم و رفت

منم امروز همونو زدم

تا شب عطرش توی بینی م هست و هربار حسش میکنم لبخند میزنم

همسرش هم دوتا لاک های خودش را با یه عالمه ماسک و کرم مرطوب کننده و نخ دندانش را گذاشته بود روی میزلوازم آرایشم

صبح که دیدم لبخند زدم

انگار هنوز اینجان


دیگه باید برم سرکار و زندگیم

مادرجان امروز را ماندن خانه تا استراحت کنند

منم دارم آهنگ شهره را گوش میدم ...

همین که توی عنوان هست ...

هی چشمام پر و خالی میشه از اشک

و گلوم را بغض میگیره ...

ولی وقتی میدونم حال عزیزانم خوبه و دارن میرن جایی که خودشون دوست دارن ... دلم آروم میگیره



چشم فردا ها به راهه راه سختی مانده در پیش

سلام

چهارشنبه تون زیبا

روزتون پر از خیر و برکت


کنار عزیزاتون همیشه خوش باشید

سفر هرچقدر هم طولانی باشه ، کوتاهه

رسیدیم به آخرین روز

دیگه این روزهای آخر دلمون نیومد بخوابیم

نهایت شبها یکی دو ساعت خوابیدیم

دیگه دلمون نیومد دور شیم

هرجا بودیم و از هر راهی رفتیم دقیقه ها را قدر دانستیم...

اما ... امان از سفر

اسمش روش هست دیگه

یه جایی به ته میرسه

و این سفر برای مسافرهای دوست داشتنی ما به ته رسید

دیشب باز جمع شدیم دور هم

برامون پاستای ایتالیایی آورده بودند که توی این یک ماه وقت نشده بود بپزن

سس بشامل و یه مدل سس دیگه هم که مخصوص ایتالیا بود با خودشون آورده بودن

خواهرجان هم یه الویه خیلی خوشمزه پخته بود و آورده بود

پسرعمه اومد

خواهرا اومدن

خاله و آلاله را هم من سرراه بردم

جمع شدیم دور هم ...

پاستا خوردیم

عمه اینا هم رسیدند و قسمت اونا هم بود

دیگه حالا هرچی میگم و یادآوری میکنم اشک میاد توی چشمم و بغض گلوم را چنگ میزنه

ساعت از 12 گذشت

مغزبادوم صبح باید میرفت مدرسه

خداحافظی کرد

وقتی داداش بغلش کرد .... اشکاش ریخت پایین ...

بهش میگه پرنده ی دایی...

اونم ادا و اطوار در میاره و بال و پر میزنه توی بغل مهربونش

چقدر این پسر مهربونه...

بعد بابام حالا دارم میفهمم چقدر مهربونی های آدمها شبیه همدیگه س

اشکای مغزبادوم چکید و بند نیومد

رفت توی آسانسور

تا پایین رفتند و دیدیم آسانسور باز داره میاد بالا

صورت خیس اشکش داشت میخندید

خواهر و مغزبادوم برگشتند و گفتند هیچ جا نمیریم این لحظات آخر را باید قدر دانست

مدرسه هم تعطیل

خاله و آلاله هم که اینو شنیدند گفتند پس ما هم اسنپ را لغو میکنیم ... لغو سفر...

اونا هم برگشتند

اون یکی خواهر هم ماند

دور هم ... حرف... حرف... خنده ... و هرازگاهی بغض و اشک...

تا ساعت 4 بیدار بودیم ... بعد یکی یکی همه بیهوش شدند

صبح که اومدم سمت باشگاه همه خواب بودند

بعدش هم باید برن بانک

ولی برای ناهار برمیگردیم و همه مون جمع میشیم دور هم ....






پ ن 1: بغض داره خفه م میکنه

روزی هزاردفعه بوسیدمش

بهش نگفتم ولی بوی پدرجانم را میداد



پ ن 2: هزارتا عکس از این آخرین لحظات گرفتم

ولی آرومم نمیکنه آتیشم میزنه این دوری



پ ن 3: نمیدونم چی تو سرنوشت من بوده که اینهمه دوری قسمتم شده ...



پ ن 4: مهربونی گاهی شکل یه شاخه انگوره ...

پیرمرد همسایه ایستاد جلوی در

داشتم اشک میریختم و کار میکردم

از توی گاری خریدش یه شاخه انگور درآورد و صدام زد

تعارف کردم

گفت : هیچوقت رد احسان نکن...

اشکام را دید... گفت جای خالی بابات را منم حس میکنم اینجا... تو که حق داری...

چقدر زود عصر شد...

سلام

روزتون قشنگ

دیگه پست الان بیات حساب میشه

برای همین فقط اومدم بگم به یاد وبلاگ هستم

به یاد تک تک تون هستم

ولی شلوغ و درهم برهم هستم

امشب خونه خاله دعوتیم

دارم تند تند کار میکنم ببینم میشه یه کمی زودتر برم یا نه...


تعطیلی پر کار

سلام

روزتون قشنگ

مهرتون مهربان

زندگیتون شیرین


دیروز عصر قرار بر این شد که مادرجان و داداش و همسرش برن دنبال خواهر و فندوق و پسته

مغزبادوم و خواهر و همسرش هم خودشون بیان

من هم اول برم خونه لباس عوض کنم و بعد برم خاله و آلاله را بردارم

همگی بریم خونه دایی جان مهمانی که از قبل دعوت بودیم

داشتم میرفتم سمت خونه که نا خودآگاه یاد پدرجان افتادم و اشکام چکید

رفتم سرمزار پدرجان نزدیک غروب بود و نباید زیاد میماندم

برای همین زود آب آوردم و به گلها آب دادم

بعدش هم نشستم و بغضم ترکید

اونقدر گریه کردم که حس کردم جان از تنم داره میره

هق هقم بند نمیومد

یه کمی خودم را جمع و جور کردم و یه کمی آب به صورتم زدم و رفتم سمت خونه

خدا را شکر کسی خونه نبود

یه کت از این مدلهای گلیمی از اینترنت سفارش داده بودم

همون را پوشیدم و یه شال خوشگل و کیف و کفشم را از کمد برداشتم و پیش به سوی خاله جان

توی مسیر مادرجان زنگ زدند و گفتند شیرینی فروشی که به دلشون بچسبه پیدا نکردن و شیرینی نخریدن

قرار شد من شیرینی بخرم و اونا هم نرن داخل تا ما برسیم

خلاصه که شیرینی خریدم و خاله و آلاله را برداشتم و رفتیم سمت خونه دایی جان

زن دایی خیلی زحمت کشیده بودن

دخترهای دایی هم همینطور

و یه شب خاطره انگیز رقم خورد

دور هم بودیم تا آخر شب

آخر شب هرکسی رفت سمت خونه ی خودشون

با داداش و همسرش و مادرجان اومدیم خونه و تا ساعت 3 نصفه شب حرف زدیم

چون دیر اومدیم همسایه ماشینش را سرجای خودش نگذاشته بود و همین باعث شد که ساعت 5 و نیم صبح هممون را بیدار کنه

داداش جان رفت و ماشین را جابجا کرد

سه ساعتی دوباره خوابیدیم و بعدش سریع صبحانه خوردیم

من اومدم سرکار

داداش و همسرش هم با خانواده همسرداداش رفتند به سمت باغبهادران

مادرجان هم موندند توی خانه





بدو بدو اومدم سرکار و الان دیگه واقعا خواب چشمام را گرفته بود

گفتم یه پست بزارم بلکه بیدار بشم

ولی در حد یکساعت دیگه کار انجام میدم و بعدش میرم سمت خونه

ببینم میشه توی آفتاب سایه پاییزی عصر یه روز تعطیل یه کمی توی خونه استراحت کرد یا نه!!!!!






مهر از راه رسید...

سلام

پاییزتون مبارک

فصل عوض میشه

یهو حال دل آدم تغییر میکنه

ذوق میکنی از این تغییر

خوشت میاد از اینکه یه فصل دیگه به زندگیت اضافه شده

میدونی که دیگه هرگز تابستان 1402 برنمیگرده

یادت میاد خاطراتش را

برنامه ریزیهای تازه میکنی

به خودت میگی نیمه دوم سال چکار کنم ... نقشه های تازه میکشی

و هزارتا فکر خوب توی سر آدم شکل میگیره

امیدوارم این پاییز خاطره انگیز باشه برای هممون

هرکدوم بیاین همین جا و برام بنویسید که این پاییز چه چیزهای تازه و قشنگی به زندگیتون اضافه شده ....



من که امروزم را پر از انرژی شروع کردم

صبح دوش گرفتم

مانتو و شلوار لی از توی کمد در آوردم

با یه تی شرت ست کردم

و بعد از آرایش ملایم هرروزه به خودم لبخند زدم

گفتم فصل تازه شروع شد

دیروز کنار عزیزانم آخرین روز شهریور را سپری کردم

ظهر با وجود یه عالمه کار در را بستم و رفتم میوه فروشی نزدیک

یه کمی میوه خریدم

بعد آلاله و خاله را سوار کردم

بریانهایی که سفارش داده بودم تحویل گرفتم

بعد هم رفتیم خونه و دور هم ناهار خوردیم

بعد از ناهار بابای مغزبادوم کار داشت و رفت

داداش هم میخواست بره بیرون دوستاش را ببینه

یه کمی خلوت شد

منم همون وسط سالن بیهوش شدم

حس میکردم بچه ها از روی سرم میپرن و دور و برم بازی میکنن

اما واقعا بیهوش بودم از خستگی

دو ساعتی همینطوری خوابیدم و وقتی بیدار شدم حسابی سرحال بودم

بعدازظهر مهمان داشتیم

دایی و خاله و فامیلهای مادرجان میخواستن بیان دیدن داداش و همسرش

مادرجان هم دلمه آماده کرده بودند

ساعت 10 بود که مهمونها رفتند و مادرجان از قبل به سفارش داداش جان فلافل آماده کرده بود

بعد از رفتن مهمانها ایستادم به پیچیدن ساندویچ

بعد هم شام

دیگه دیشب مغزبادوم رفت خونشون که امروز بره مدرسه

اون یکی خواهر و فسقلیا هم بعد از چندین روز رفتند خونشون

خاله و آلاله هم رفتند

و خونمون یه کمی خلوت شد

با همسر داداش آشپزخونه را جمع و جور کردیم و حرف زدیم و حرف و حرف






پ ن 1: از صبح تا الان دارم پست مینویسم

هر یه کلمه یه بار پاشدم و نشستم


پ ن 2: مادرجان و داداش و همسرش سرراه که داشتند میرفتند بیرون یه سری بهم زدند

یه نسکافه دور هم خوردیم


پ ن 3: روزهای بودنشون ته کشیده ...

چند تا مهمونی دعوتیم و بعدش باید ساک و چمدانها را براشون ببندیم...

حتی فکر کردن بهش هم سخت هست






صدای حسنی را از مکتب میشنوید...

سلام

جمعه تون زیبا

رسیدیم به آخرین روز شهریور ماه

شهریور ته تغاری تابستون

شهریور پر کار و پر ماجرا



دیروز بعد از ظهر مستر هورس برای انجام یه کاری اومد اینجا

دو سه ساعتی هم اینجا بود

گوشیم را دادم بهش ببینم میتونه درستش کنه

که نشد که نشد

نمیدونم چرا هیچی به گوشیم وصل نمیشد و هرکاری کرد که یه فیلتر شکن دیگه بهم بده نشد که نشد

فیلترشکن خودمم دیگه اصلا کار نمیکنه

خب میخوام یه عالمه عکس براتون بزارم توی پیچ

ولی نمیشه که نمیشه

خلاصه که تا من کار ایشون را انجام بدم ایشون در حال وررفتن به گوشی من بودن

مستر هورس رفت

من یه عالمه کار مرتب کردم

ساعت 7 رفتم سمت خونه

خاله و آلاله را سرراه برداشتم

خاله جان برامون آش کشک پخته بودند با پیاز داغ فراووووووان

دیگه دور هم بودیم تا پاسی از شب

فسقلیا که خونه ی ما موندن

چند روز هست

همشون در حال شیطنت

مغزبادوم بزرگ شده و حالا حسابی به مادرجان کمک میکنه

به خصوص زمانهایی که من نیستم

مسئول چیدن ظرفها توی ماشین ظرفشویی هست

با نظم و خیلی مرتب هرچی ظرف کثیف میشه را خودش جمع میکنه و میرسونه به ماشین

بعد هم که پر میشه روشنش میکنه

توی جمع و جور کردن آشپزخونه هم عین خودم دقیق و مرتب کار میکنه و این خیلی خوبه



صبح زودتر از همیشه اومدم سرکار

توی مسیر که میومدم یه خلوتی دلچسبی توی خیابونها بود

دیدم پمپ بنزین هم خیلی خیلی خلوته

رفتم بنزین هم زدم

الان هم میخوام تند تند کارها را پیش ببرم

قرار شده برای ظهر بریانی معروف اصفهانی سفارش بدم و آخرین جمعه دور همی را خوش بگذرونیم

البته همسر داداش با دوستاش رفته چادگان و نیست

ولی... درست شنیدید... آخرین جمعه دور همی

عمر سفر کوتاهه...

برای من که چشم به هم زدنی گذشت

و حالا میدونم وقتی که بره چند روز توی دلم آشوب به پا میشه

از همین الان وقتی ازش حرف میزنم ته دلم یه چیزی فرو میریزه

ولی انشاله که همه سلامت باشن و هرجای این جهان که حالشون خوبه همونجا زندگی کنند...



دردسرهایی که هست ...

سلام

روزتون پر از حس خوب



دیروز قبل از ظهر دانا اومد پیشم

کتابهای پسرش را فنر زدم و دخترش تا تونست به وسایل من ور رفت

حرف زدیم و حالش بهتر بود

بازم باید حرف بزنیم

تصمیم گرفتیم مدرسه ها که شروع شد دخترکوچولو را بزاره پیش مادربزرگش و بیشتر بیاد پیش من

بچه هاش بهم میگن خاله

چقدر خوبه خاله یه سری بچه بودن

ولی مغزبادوم اگه باشه نمیزاره کسی بهم بگه خاله ...

میگه بگین : عمه ...

میگه : تیلو فقط خاله ی خودمه ...

البته بعد از اومدن فندوق و پسته - قبول کرده که خاله اونا هم باشم ...

ولی دیگه خاله ش را با هیچکس شریک نمیشه





دیشب برای شام خونه خواهر جان - مغزبادوم دعوت بودیم

مادرجان و اون یکی خواهر و فسقلیا با تپسی رفته بودند

من هم قرار بود برم خونه دوش بگیرم و اون کت جدیدی که خریدم را بپوشم و برم مهمانی

ولی خاله جان زنگ زدند و گفتند سرراه بیا من و آلاله را هم ببر

اونا را سوار کردم و دیدم اگه بخوام برم خونه با دوتا مهمان که معطل میشن

پس اونا را بردم خونه خواهر و رفتم بالا و گفتم که میرم خونه و برمیگردم که خواهرجان نگذاشت

گفت بیا این فرصت را به جای اینکه توی راه باشی دور هم باشیم

لباسام اصلا مناسب مهمانی نبود

از صبح سرکار بودم تازه صبحش هم باشگاه ...

ولی بازم پذیرفتم

یه آبی به دست و صورتم زدم و یه آرایش کوچولو با لوازم آرایش خواهرجان کردم و نشستیم دور هم

داداش جان و همسرش و خانواده همسرش هم دعوت بودند

دیر اومدند

ولی دور همی خوبی

خواهر جان سوپ و سالاد خیلی خوشمزه درست کرده بود

غذا را از بیرون سفارش داده بود

من همیشه عاشق سوپ و سالادها هستم

دیشب هم اون سالاد و سوپ خوشمزه حسابی به دلم چسبید

تا ساعت 12 دور هم بودیم

مهمونا رفتند و ما هم اومدیم سمت خونه

هلاک و بی جون

تا بخوابم ساعت یک بود

صبح طبق معمول بیدار شدم و دوش گرفتم و یه صبحانه خوشمزه خوردم و اومدم سمت دفتر...

ولی چشمتون روز بد نبینه

ماشین را که پارک کردم متوجه شدم از زیر درهای بسته ، آب داره خارج میشه

در را باز کردم و با یه حجم عظیمی از آب مواجه شدم ...

نگم براتون که چقدر هول کردم

اصولا در این مواقع سریع خودم را جمع و جور میکنم

صدای آب از سمت سرویس بهداشتی بود

یه واشر ترکیده بود و آب با فشار میخورد به دیوار روبرویی که از جنس پی وی سی هست

این دفتر سرویس بهداشتی نداشت و پدرجان با پی وی سی یه قسمتی را جدا کردند

یه قسمتیش شد سرویس بهداشتی و قسمت روبروش هم که با دیوار پی وی سی جدا شده بود شد آشپزخانه

دیگه اصلا نیاز به توضیح نداره جایی که پر از کاغذ و مقواست ....

آب از دیوار پی وی سی عبور کرده بود و جاری شده بود کف دفتر

زیر دستگاهها و تمام وسایل

دستگاهها پایه دار هستند

کاغذها هم روی یه سطحی که تقریبا 10 سانت با زمین فاصله داره

اما همین که آب پاشیده میشد به دیوار و از بالای دیوار شره میکرد 

و انبار کاغذ هم پشت همین قسمت بود یه قسمتی از کاغذها را خیس کرده بود

کاغذها وکیوم پلاستیکی دارند اما باز هم کاغذ خیلی حساس هست و لازمه یه قطره به داخل نفوذ کنه

خلاصه که اندازه چندین بسته کاغذ خیس و لک دار شده بود

تمامی کارتنهایی که داخلشون سفال دپو کرده بودم و زیر میزها چیده بودم اونقد خیس بود که خمیر شده بود

سفالها هم قسمت زیادیشون خیس شده بودند

وضعیت نابسامانی بود

اولین کار که کردم آب را قطع کردم

یه اتصال شکل همون که ترکیده بود پیدا کردم و عوضش کردم

بعد هم شروع کردم به باز کردن بسته های کاغذی که خیس بودند

خرابها و بلا استفاده را ریختم توی یه کارتن بزرگ

کارتنهای خیس را از دفتر خارج کردم

همون موقع ماشینی که بازیافتها را میبره هم از راه رسید و تمام کاغذ و مقواهای خیس را جمع کرد و با خودش برد

تی را آوردم و تا جایی که میشد آبها را جمع کردم

اصلا گفتنش هم دیگه لطفی نداره

تا ساعت یازده و نیم دستم بند بود

خشک کردم و تا جایی که میشد سعی کردم اوضاع را مرتب کنم

کارها از روال خارج شده بود و چندین نفر بهم زنگ زدند

عذرخواهی کردم و ازشون فرصت گرفتم

و البته که سعی کردم آرامشم را حفظ کنم

کارم که تقریبا تمام شد پنکه را روشن کردم تا یه کمی اطرافم خشک بشه

و البته بوی نم و نا هم خارج بشه

بعد هم یه صدقه گذاشتم کنار

دوتا دسته کتاب مال دخترای همسایه بود فنر زدم

بعد یه دمنوش برای خودم آماده کردم

اصولا بیسکویت نمیخورم ولی همیشه یه مقداری بیسکویت برای پذیرایی دارم

بیسکویت آوردم و با دمنوش خوردم بلکه یه کمی دل آشوبم کمتر بشه

الان خوبم

جای هیچ نگرانی نیست

برق هم منو نگرفته هنوز

شما هم نگران نشید

احتمالا کائنات دست به دست هم دادند تا من امروز دور و برم را حسابی تی بزنم و مرتب کنم

بقیه ش هم که جون آدمیزاد نبوده که جبران نداشته باشه... خدا بزرگه....


اگه نوشته هام اذیتت میکنه اینجا را نخون ....

سلام

روزتون زیبا

روزگارتون قشنگ



دیروز بازم دیر رفتم خونه

هلاک رسیدم

مادرجان میز را چیدند و با هم غذا خوردیم

نمیدونم ناهار بود یا شام ... ولی ساعت هفت و نیم بود

بعدش هم بالشت را گذاشتم وسط سالن و دیگه هیچی نفهمیدم

بی هوش شدم

نیم ساعت نگذشته بود که زنگ در را زدند و خواهر و فسقلیا بودن

به زور بیدار شدم ... به زور چشمام را باز کردم

به فاصله نیم ساعت هم خرماهایی که سفارش داده بودم رسید

زیاد بود و باید بسته بندی میشد و میرفت توی فریزر...

قصه ی یخچال خراب ما را هم که همتون میدونید

دیگه نشستیم به بسته بندی کردن خرماها

توی ظرفهای یکبار مصرف نیم کیلویی

تا خرماها بسته بندی و جمع بشن ساعت از یازده گذشته بود

فسقلیا هم که انگار اول روز هست و پرانرژی در حال شلوغ بازی بودند

ساعت از یک گذشته بود که رفتم توی تختخوابم و سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم

ساعت هفت و نیم در حالی که دیرم شده بود پریدم بالا

یه دوش تند تند

صبحانه

بعدشم آماده شدم برای باشگاه

قبل از باشگاه ظرفهای بزرگ خرما را تحویل دادم به شوهرعمه جان که امروز پس بدن به همون آقایی که زحمت فرستادن خرما را کشیده بود

بعد هم که باشگاه

در طول زمانی که ورزش میکردم یه عالمه تماس تلفنی داشتم

البته که من گوشیم را با خودم نمیبرم داخل

و گوشیم داخل کمد بود... ولی از روی ساعتم متوجه تماسها بودم و یه استرسی گرفته بودم

باشگاه تمام شد و بدو بدو اومدم سرکار

ولی تا این لحظه هنوز فقط رسیدم یه کمی کارهای حسابرسی را انجام بدم یه کمی هم تلفن جواب بدم ...

کار هییییییییییییچی...





پ ن 1: امشب خونه خواهرجان دعوتیم

مامان مغزبادوم

از الان باید برم روی دور تند تا بلکه بتونم زودتر برسم به مهمانی


پ ن 2: امشب برای مغزبادوم یه مقداری لوازم تحریر میبرم که ذوق کنه

و البته یه بسته مداد رنگی فابرکاستل


پ ن 3: دانا یه مشکلی پیدا کرده بود و بهم زنگ زد

وقتی مکالمه تمام شد حس کردم چقدر کنار آقای دکتر چیزای به درد بخور یاد گرفتم و چقدر خوب میتونم به دوستام مشاوره بدم