روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

تعطیلی پر کار

سلام

روزتون قشنگ

مهرتون مهربان

زندگیتون شیرین


دیروز عصر قرار بر این شد که مادرجان و داداش و همسرش برن دنبال خواهر و فندوق و پسته

مغزبادوم و خواهر و همسرش هم خودشون بیان

من هم اول برم خونه لباس عوض کنم و بعد برم خاله و آلاله را بردارم

همگی بریم خونه دایی جان مهمانی که از قبل دعوت بودیم

داشتم میرفتم سمت خونه که نا خودآگاه یاد پدرجان افتادم و اشکام چکید

رفتم سرمزار پدرجان نزدیک غروب بود و نباید زیاد میماندم

برای همین زود آب آوردم و به گلها آب دادم

بعدش هم نشستم و بغضم ترکید

اونقدر گریه کردم که حس کردم جان از تنم داره میره

هق هقم بند نمیومد

یه کمی خودم را جمع و جور کردم و یه کمی آب به صورتم زدم و رفتم سمت خونه

خدا را شکر کسی خونه نبود

یه کت از این مدلهای گلیمی از اینترنت سفارش داده بودم

همون را پوشیدم و یه شال خوشگل و کیف و کفشم را از کمد برداشتم و پیش به سوی خاله جان

توی مسیر مادرجان زنگ زدند و گفتند شیرینی فروشی که به دلشون بچسبه پیدا نکردن و شیرینی نخریدن

قرار شد من شیرینی بخرم و اونا هم نرن داخل تا ما برسیم

خلاصه که شیرینی خریدم و خاله و آلاله را برداشتم و رفتیم سمت خونه دایی جان

زن دایی خیلی زحمت کشیده بودن

دخترهای دایی هم همینطور

و یه شب خاطره انگیز رقم خورد

دور هم بودیم تا آخر شب

آخر شب هرکسی رفت سمت خونه ی خودشون

با داداش و همسرش و مادرجان اومدیم خونه و تا ساعت 3 نصفه شب حرف زدیم

چون دیر اومدیم همسایه ماشینش را سرجای خودش نگذاشته بود و همین باعث شد که ساعت 5 و نیم صبح هممون را بیدار کنه

داداش جان رفت و ماشین را جابجا کرد

سه ساعتی دوباره خوابیدیم و بعدش سریع صبحانه خوردیم

من اومدم سرکار

داداش و همسرش هم با خانواده همسرداداش رفتند به سمت باغبهادران

مادرجان هم موندند توی خانه





بدو بدو اومدم سرکار و الان دیگه واقعا خواب چشمام را گرفته بود

گفتم یه پست بزارم بلکه بیدار بشم

ولی در حد یکساعت دیگه کار انجام میدم و بعدش میرم سمت خونه

ببینم میشه توی آفتاب سایه پاییزی عصر یه روز تعطیل یه کمی توی خونه استراحت کرد یا نه!!!!!






نظرات 6 + ارسال نظر
ربولی حسن کور یکشنبه 2 مهر 1402 ساعت 15:02 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
یه زمانی کامنتها را هم جواب میدادین


سلام جناب دکتر
الان هم دلم میخواد جواب بدم
ولی واقعا نمیرسم

شیرین ۲ یکشنبه 2 مهر 1402 ساعت 16:45

اونجا که یهو برای پدرت بغض کردی، قلبم از درد مچاله شد
اما‌ بعدش فکر کردم چقدر پدرت الان خوشحاله که عزیزانش با هم هستند و هوای هم رو دارند
من یک مادرم، وقتی به مرگ فکر میکنم، بزرگترین غمم اینه که بعدها پسرم تنها و بی‌کس نیاشه

ببخشید که ناراحتتون میکنم
جای پدرجانم خیلی خیلی خالیه
و هیچی نمیتونه دلم را آروم کنه
الهی همیشه سلامت و شاد باشی عزیزدلم در کنار عزیزانت
خداوند بهتون عمر طولانی همراه با سلامتی بده

فاضله یکشنبه 2 مهر 1402 ساعت 21:46 http://1000-va2harf.blogsky.com

پاییز کِی استراحت کنه

پاییز خودش اونقدر تنبلانه و دلبرانه ست که همش در حال استراحته
لم داده یه گوشه و داره به برگ ریزان چشمک میزنه

فاطمه دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت 03:25

سلام دوست خوبم من به عنوان یه دختر بدون هیچ کمک و سرمایه به کمکت احتیاج دارم :)

یه پیج تو اینستاگرام دارم به اسم :

regaloonaa تو این پیج پک های خوشگل، فانتزی و کیوت آرایشی و بهداشتی می فروشم شاید دلت نخواد ازم خرید کنی یا اصلا این چیزا رو دوست نداشته باشی، ولی بدون حتی با یک لایک کوچیک یا کامنت از منِ دست تنها حمایت کردی دعای منم تا آخر عمر بدرقه راهت می مونه

سلام به روی ماهت
چشم حتما
چرا که نه

سعید دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت 11:37 http://www.zowragh.blogfa.com

امان از این داغ که گویا قرار نیست سرد بشه

هرگز...
این داغ تا ابد یه حفره بزرگ در قلب من خواهد بود
من و تمام کسانی که عاشقانه پدرجانم را دوست دارند

سارا چهارشنبه 5 مهر 1402 ساعت 11:10 http://15azar59.blogsky.com

تیتر پست را که خوندم "تعطیلی پرکار" یاد دختر عمه ام افتادم که برای یه عروسی به مامانم میگفتش : زندایی برام یه لباس ماکسی کوتاه بدوز


ماکسی کوتاه ... خیلی خوب بود
منم خندیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد