روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

به خدا در دل و جانم نیست / هیچ جز حسرت دیدارش

سلام

روزتون قشنگ

آخر هفته تون دلنشین

در حالت عادی پنجشنبه ها نمیام سرکار

حالا فکر کنید پنجشنبه بین التعطیل شده باشه

ولی الان سرکار هستم ...

وسط این شلوغیا باید از هر موقعیتی که میشه استفاده کنم

بلکه یه کمی کار را پیش ببرم

سه شنبه نزدیک ساعت 3 حس کردم دیگه توان کار کردن ندارم

این شد که پاشدم و رفتم سمت خونه

ولی چشمتون روز بد نبینه رسیدم سر کوچه و دیدم همون اول کوچه یه ساختمانی بتن ریزی داره و راه را کلا بسته

ماشین را یه جایی توی خیابون اصلی پارک کردم و گفتم پیاده میرم خونه و یکساعت بعد میام ماشین را میبرم...

ولی راه کلا بسته بود و حتی پیاده هم نمیشد عبور کرد... البته اگه تلاش میکردم و خودم را از بین دیوار و اون ماشین کثیف رد میکردم میشد... ولی نمیخواستم لباسام کثیف بشه...

خلاصه که برگشتم توی ماشین و نشستم به تماشای بتن ریزی

به کمی با آقای دکتر حرف زدم و در این مواقع که کلافه هستم توصیه ها بیشتر حالم را خراب میکنه

اینکه برای چیزهایی که در کنترلت نیست حرص نخور و ... را خودم هم بلدم ولی در اون شرایط شنیدنش هم منو حرص میداد

خلاصه چهل دقیقه طول کشید تا کار تمام بشه و اون ماشین ها یکی یکی از کوچه بیان بیرون و راه باز بشه....

راه باز شد و رفتم سمت خونه و متوجه شدم کائنات دست به دست هم دادن...

برق قطع شده بود...

پیاده شدم و در پارکینگ را دستی باز کردم و بعدش هم چهارطبقه را با پله های تاریک رفتم بالا

حالا رسیدم بالا به دلیل نبودن برق ، قطره ای آب هم نداریم ...

یعنی کاملا عصبی شده بودم

مادرجان همیشه یه ظرف بزرگ آب توی تراس نگه میدارن

همون را آوردیم و دست و صورتم را شستم و ناهار خوردیم

هوا هم گرم بود و کلافگیم چند برابر شده بود...

یه کمی که نشستم و آرومتر شدم با مادرجان در مورد پنکه حرف زدیم

و اینکه مدلهایی که دیدم را نپسندیدم

ولی توی شهر لوازم خانگی یه سری از پنکه ها آف خورده بود

تصمیم گرفتیم که بریم سمت شهر لوازم خانگی و حضوری یه پنکه بخریم و برگردیم

روی برنامه «نشان» چک کردم دیدم 35 دقیقه زمان لازمه

نزدیک 5 برق اومد و لباس پوشیدم و پیش به سوی شهر لوازم خانگی

به بزرگی سرای ایرانی نبود ولی تنوع خوبی داشت و از یه جهاتی قیمت خوب...

مستقیم رفتیم قسمت پنکه ها و تنوع عالی بود

حداقل 30 تا مدل و برند پنکه اونجا بود

اول یه نگاهی به ظاهرشون انداختم و بعد از آقای فروشنده کمک خواستم

ایشون گفتند در حال حاضر بهترین گزینه پنکه «دلمونتی» هست

من خودم مدل های بیشل را پسندیده بودم که آف خوبی هم داشتند

اما دلمونتی هم حرکت سینوسی داشت که بقیه پنکه ها نداشتند و هم اینکه بسیار بی صدا بود

چند مدل مختلف از پنکه ها را برام تست کردند و روشن کردیم و متوجه شدم این مدل واقعا بی صدا هست و پرقدرت

به راحتی قدرتش چند برابر «بیشل » بود

من توی ذهنم دنبال مدلهای فلزی با پره های فلزی بودم که فکر میکردم بهتره

ولی بعدا متوجه شدم مدلهای پلاستیک فشرده خیلی صدای کمتری دارند و پرتاب باد بیشتر...

اینا را گفتم شاید به درد کسی بخوره

خلاصه همون دلمونتی را با قیمت چهار میلیون و هفتصد و پنجاه خریدیم و قسمت تحویل تست شد و تحویلمون دادند

ساعت 7 و نیم بود که از اونجا اومدیم بیرون

نشان را روشن کردم و نشون میداد به خاطر ترافیک یک ساعت با خونه فاصله داریم

اومدیم سمت خونه و با اون ترافیک وحشتناک واقعا یکساعت توی راه بودیم

بعدش رفتیم سمت پاتوق عموجان

یکساعتی اونجا پیششون بودیم و بعد اومدیم خونه

آقای افغانستانی همسایه ی باغچه برامون بادمجان و گوجه آورده بود

مادرجان هم تقسیم کردند بین خودمون و همسایه ها و دو قسمتش را هم دادند ببرم برای عموجان ها...

دیگه حال نداشتم ماشین را دربیارم

پیاده رفتم و برگشتم

و تا نصفه شب سرهم کردن پنکه برام طول کشید

یه قسمت را اشتباه بسته بودم و همین گیجم کرده بود و دیگه هیچ جوره جور در نمیامد و خلاصه خیلی طول کشید تا درست شد...ولی شد...

حالا گذاشتیمش دقیقا نقطه مقابل اسپلیت اون طرف سالن توی گوشه

اینطوری انگار یه تبادل باد خنک بین پنکه و اسپلیت رخ میده و اون وسطا هوا خیلی خوب مخلوط میشه و خلاصه خیلی هوای مطلوبی توی کل سالن ایجاد میشه



چهارشنبه نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم

خودم که هنگ بودم ... خیلی کم پیش میاد اینهمه خواب بمونم

نزدیک 11 بیدار شدم

خستگی چند روز را در کردم

صبحانه خوردیم و با مادرجان پیش به سوی باغچه

سریع رفتم سراغ چیدن تره و جعفری

بعدش هم با مادرجان عناب چیدیم

اخ که چقدر تیغ داره این درخت... نردبان سه پایه ای که پدرجان برام ساخته را گذاشتم و رفتم بالا...

بعدش هم هرچی هلو داشتیم چیدیم

هلوها امسال هم خراب شدند... هلوهای درشت ولی همه را کرم زده

بعد هم رفتم سراغ انگور سیاه ها... اخ اخ ... انگار عسل هستند از شیرینی

در نهایت انگورها را شستم

مادرجان سبزیها را پاک کردند

باغچه را آبیاری کردیم

ساعت 4 برگشتیم خونه

ناهار خوردیم

عکس سوغاتیهام را براتون گذاشتم اینستا

tilotilomaniya1402

بعدش هم اتاقم را جمع و جور کردم

رختخوابهایی که توی اتاق مهمان نامرتب شده بود را از اول مرتب کردم و توی کمدها جا دادم

بعد هم نشستم پای نقاشی...

مداد رنگی هایی که سوغاتی گرفتم عجیب بهم حال خوب میدن

مقوای مشکی بردم و با این مدادهای نرم با رنگهای بسیار قوی و زنده حسابی کیف میکنم

چک کردم دیدم دیجی کالا مناسب ترین قیمت این مداد را داره و حتی از چیزی که داداش جان برای من خریده هم ارزون تره

چون من با یورو حساب میکنم ولی فکر کنم دیجی کالا قیمتش از قبل هست و بهتون توصیه میکنم بخرید که واقعا برای ماها که نقاشی بلد نیستیم عین معجزه هست



خب دیگه خیلی زیاد پرحرفی کردم

باید برم برسم به کار و زندگیم

همه مغازه های اطرافم تعطیل هستند

من امروز با همون پیراهن و کت و جوراب های راه راه اومدم سرکار

یه حس خوبی داره اینطوری لباس پوشیدن

به خصوص که من هیچوقت با پیراهن نیومده بودم سرکار

حالا که اینستاگرام موازی با این وبلاگ را دارم خیلی چیزها را راحت تر براتون تعریف میکنم

چون میدونم عکسش را دیدید و میدونید دارم از چی حرف میزنم



پ ن 1: نیاز به یه کوله پشتی خوب دارم

دفعه قبلی که میخواستم برم سراغ آقای دکتر کوله آلاله را قرض گرفتم

حالا دارم توی اینستاگرام میچرخم تا یه کوله خوب برای خودم بخرم

اگه چیزی سراغ دارید بهم پیشنهاد بدید

یا اگه سایت و پیچی میشناسید که ازشون خرید کردید بهم بگید



پ ن 2: داداش جان احتمالا شنبه برمیگرده

هنوز وقت برای استراحت دارم


پ ن 3: یکی از تیغ های عناب رفته توی انگشت شست دست راستم ...

فکر کنم نزدیک بینم یه کمی ضعیف شده ...

چون حسش میکنم ولی چیزی نمیبینم



سلام

روز سه شنبه تون آرام



دیروز که خیلی دیر از سرکار رفتم خونه

ولی باید کلا تا شب بمانم و کار کنم ولی نمیدونم چرا هنوز انگار آمادگیش را ندارم

توی مسیر اول رفتم سرمزار پدرجان

گلها را آب دادم و یه کمی حرف زدم

یه آقای جوان فوت شده بود و کمی دورتر در حال مراسم و خاکسپاری بودند....

انگار درد و رنجشون را از دور هم حس میکردم

بعدش رفتم خونه و ناهار خوردیم

داداش جان برام مداد رنگی آورده بود

برای خودم مقوای فابریانوی مشکی برده بودم خونه

با چند تا از این طرحهای رنگ آمیزی بزرگسال

تا آخر شب مشغول بودم و کلی بهم خوش گذشت

عکس مداد رنگی ها را گذاشتم ولی عکس نقاشیم را یادم رفته براتون بزارم

تیلوتیلوی دو ساله از اصفهان ...



پ ن 1: تصمیم گرفتم یه پنکه پایه بلند بخرم

صبح سه تا مغازه لوازم خانگی سرزدم و با قیمت های عجیب و غریب روبرو شدم

توی نت سرچ کردم و بازم هرکسی هرقیمتی دوست داره ...

این چه وضعشه؟؟؟



پ ن 2: دیروز مستر هورس اومد یه سری بهم زد

در حد نیم ساعت

هردو پدرمون را از دست دادیم و کل موضوع بحث پیرامون همین مسائله بود

از در که وارد شد گفت که جای پدرجانم خیلی خالیه...

بعد دوتایی اشک ریختیم و از روزای سخت حرف زدیم ...



گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم

سلام

روزتون قشنگ

روزهای شهریورماه تون پر از آب و رنگ

تابستون داره قطره قطره ته میکشه...

از آفتاب پررنگ و دلچسب تا هست لذت ببرید

بعدازظهرها انگار زاویه تابش خورشید عوض شده... به عصر که میرسیم حس پاییز دارم

ولی این گرمای شدیدی که همچنان هست ، نمیزاره حس کنیم داریم از تابستون عبور میکنیم....



دیروز تا ساعت 3 سرکار ماندم

بعدش هم زنگ زدم مادرجان که آماده باشن برم دنبالشون بریم خونه خاله

اون یکی خاله هم اونجا بودند

من که ناهار نخورده بودم خونه خاله ناهار خوردم



خاله جان توی هفته قبل یه ماشین ظرفشویی خریده بودند که هیچ فاکتور و هیچ رسیدی در قبال پولی که داده بودند دریافت نکرده بودند

حقیقتش من یه کمی نگران بودم

قرار بود یکی دو روزه ماشین ظرفشویی را بیارن که نیاوردن و این بازم باعث دلشوره من شده بود

روز شنبه وقتی همه خونه ما جمع بودیم فروشنده زنگ زد روی گوشی خاله و گفت که میخواد ظرفشویی را بیاره

خاله و آلاله گفتند : نه ما جایی هستیم... ولی من سریع گفتم بگین که بیاره

و اینطوری شد که لباس پوشیدم و با آلاله و مغزبادوم رفتیم و سه تایی ظرفشویی را تحویل گرفتیم

دیروز بعد از ناهار ، با اطلسی و آلاله تصمیم گرفتیم وکیوم روی کارتنها را باز کنیم و دفترچه گارانتی را دربیاریم و زنگ بزنیم نمایندگی برای نصب...

وقتی وکیوم را باز کردیم متوجه شدیم که ظرفشویی ضربه خورده و یه سمتش شکسته و یه سمتش کاملا کج شده و درش هم درست باز و بسته نمیشه

برای همین امروز صبح بعد از باشگاه بدو بدو رفتم سمت اون فروشگاه و موضوع را گفتم

البته که قبول کردند و قرار شد که برن ماشین را بیارن و بعدش تعویض بشه



تا آخر شب خونه خاله بودیم

دور هم آش کشک خوردیم و حرف زدیم و حرف...

بعدش هم نزدیک 11 اومدیم خونه و بیهوش شدیم...

اخ که چقدر خسته بودم

با آقای دکتر تماس گرفتم و گفتم حتی یه لحظه دیگه نمیتونم بیدار بمونم

صبح هم بیدار شدم و دوش گرفتم و رفتم باشگاه

مروارید جون پاش پیچ خورده بود و به سختی بهمون تمرین داد

خودش حرکات را انجام نمیداد

ولی بازم همین که تحرک داشته باشم برام کافیه ....

برم که یه عالمه کار روی هم تلمبار شده ...




پ ن 1: ملیحه بهم زنگ زد و انگار جون تازه بهم داد

دلم براش تنگ شده بود


پ ن 2: دلم برای للی هم تنگ شده



شاید دعاهای منه خسته اثر کرده...

سلام

روزتون زیبا

یکشنبه تون بخیر

دلخوشی های قشنگ برای همتون آرزو میکنم



از کجا بگم و تا کجا گفتم را یادم نمیاد

فقط میدونم کمبود خواب دارم ولی حال دلم خوبه

همه چی را خلاصه تعریف کنم براتون



سه شنبه تمیزکار نیم ساعت به زمانی که باید میرسید زنگ زد و گفت که نمیتونه بیاد و اگه میشه فردا بیاد

منم برنامه ام اونقدر فشرده بود که اصلا جایی برای جابجایی نداشت

راستش را بخواین خیلی عصبانی شدم ولی دیدم عصبانیت فایده نداره و باید مدیریت بحران انجام بدم

سریع زنگ زدم پسرعمه و پرسیدم توی تالارشون تمیزکاری دارن که بتونه همون ساعت خودش را به من برسونه؟

گفت برو جلوی تالار تا من زنگ بزنم و هماهنگی ها را بکنم

تا من برسم اونجا یه پسرجوان افغانستانی آماده جلوی در ایستاده بود

بردمش و نگم براتون که چقدر تمیز کار میکرد... اما خیلی کُند...

دیگه تا اون آقا پله ها را جارو کنه و تی بزنه و نرده ها را دستمال بکشه منم پارکینگ را شستم

کارواش را در آوردم و با کمترین میزان آب بهترین بازدهی را داشتم

درهای ورودی را هم با همون کارواش شستم

ولی وقتی کار تمام شد من له شده بودم


چهارشنبه صبح بدو بدو رفتم باشگاه

بعدش برگشتم سمت خونه و با مادرجان رفتیم باغچه

سبزی چیدیم

انگور چیدیم

سبزی و انگورها را شستیم و برگشتیم سمت خونه

ناهار خوردیم و رفتیم برای آرایشگاه

سرراه مغزبادوم را برداشتیم

مادرجان رفتند آرایشگاه - من و مغزبادوم و خاله رفتیم سمت بازار گل و گیاه

برای پدرجان گل میخواستم

بعدش هم رفتیم سمت مرکز خرید و لیست خرید مادرجان را خریدیم

آخر دست هم مادرجان را از آرایشگاه برداشتیم و اومدیم سمت خونه


پنجشنبه صبح اول رفتیم برای خرید میوه و وسایل سالاد

بعدش هم رفتیم گل طبیعی خریدیم برای روی میز پذیرایی

بعد هم مغزبادوم را برداشتیم و ظهر بود که رسیدیم خونه

ناهار خوردیم و با مغزبادوم مشغول پختن کیک و شیرینی شدیم

ساعت نزدیک 3 بود که شروع کردیم و 8 شب کارمون تموم شد

بعدش شروع کردیم به مرتب کردن های نهایی خونه

جارو برقی و تی کشیدیم

گردگیری کردیم 

و اتاق مهمان ها را آماده کردیم


جمعه صبح هم با تلفن داداش بیدار شدم

ساعت 6 صبح

رسیده بود تهران و از گیت گذشته بود

قرار بر این بود که پدر و مادر همسرِداداش برن دنبالشون تهران

برای همین خانواده همسرداداش جان هم برای ناهار خونمون دعوت بودن

دیگه بیدار شدم و اول از همه تراس را شستم و گلها را آب دادم

بعدش هم سرویس بهداشتی را شستم

دوش گرفتم

ظرفهای لازم برای ظهر را آماده کردم

میز پذیرایی را چیدم

سالاد درست کردم

خواهر و پسته و فندوق ساعت نزدیک 10 اومدن

بعدش اون یکی خواهر اومد

ساعت حدود یک بود که داداش جان رسید

با فسقلا زودتر رفتیم جلوی در استقبالشون

مهمان ها اومدن و مهمان بازی شروع شد

با ذوق چمدانها را باز کردند و سوغاتی ها را دادند

کلی چیزای خوشگل برامون آورده بودن

منم که یه عالمه چیزمیز بهشون سفارش داده بودم و همش عالی و اندازه بود

چون تولد پسته جان بود بعد از ناهار کیک آوردیم و برش زدیم و با مهمان ها تولد تولد خوندیم و کلی بچه ها ذوق کردند

عصر هم خاله جان و آلاله اومدند

بعدش هم پسرعمه

شب تا بخوابیم ساعت از 2 گذشته بود



شنبه صبح زود بیدار شدم و تا همه خواب بودند دوش گرفتم و رفتم باشگاه

بعد از باشگاه هم رفتم برای جوجه کباب مرغ خریدم

اومدیم خونه و قرار بر تولد بازی بود باز

اخه تولد خواهر و پسته جان فقط دو روز با هم اختلاف داره

دیگه خاله ها هم اومدند و ظهر برای درست کردن جوجه رفتیم پشت بام

خودمون زیر آفتاب زودتر کباب شدیم تا جوجه ها

بازم تا آخر شب هم دور هم بودیم

ولی داداش و همسرش از قبل هم گفته بودند که از یکشنبه به مدت چهار پنج روز میخوان با خانواده همسرش برن شمال

برای همین آخر شب دیگه همه رفتند خونه های خودشون

تا جمع و جور کنیم و بخوابیم بازم ساعت از 2 گذشته بود

امروز هم صبح ساعت 7  بیدار شدیم و دور هم صبحانه خوردیم

بعدش هم رسوندمشون خونه پدر عروس جان

و خودم بدو بدو اومدم سرکار...

و اینگونه شد که فعلا مهمان ها به مدت چند روز رفتند سفر





پ ن 1: داداش جان متوجه شدند که یه قسمت هایی از سقف خونمون نم زده !!!!!!!!!!!!!

من که اصلا ندیده بودم ...

و حالا خدا پروسه تعمیرات را به خیر بگذرونه



پ ن 2: کم کم عکسای سوغاتی ها را براتوت میزارم اینستا

البته یک جفت از کفشهایی که سفارش داده بودم را امروز پوشیدم و اومدم سرکار


پ ن 3: من این دو روز مهمان بازی اصلا لب به شیرینی نزدم


پ ن 4: خیلی کم خوابیدم

ولی حال دلم خوبه ... الحمدلله

من لحظه ها را می شمارم؛ تا رسد فردا...

سلام

روزتون زیبا

سه شنبه تون بخیر

هنوز تا رسیدن داداش جان چند روزی مانده

ولی دیگه داریم ثانیه شماری میکنیم

خودش هم همینطوریه

تصویری باهام تماس میگیره و میبینم که گوشه ی اتاقشون عین بازار شام شده

از یکماه پیش هی چمدانها را میبدن و باز میکنن

عین بچه ها شده ... ذوق میکنه ... میخنده و من از ذوق کردنش ذوق میکنم...

دوری بعد از رفتن پدر بهش سخت تر گذشت... هی تلاش کرد بیاد و نشد... و حالا دیگه دل توی دلش نیست

ما هم این طرف دل توی دلمون نیست

دیروز خاله جان اومدن دفتر کارم و با هم رفتیم یه دوری تو مرکز خرید زدیم ببینیم میتونیم چیزی برای فسقلیا بخریم یا نه

میخواستن کادوی تولد بخرن ... البته چیزی هم ندیدیم و برگشتیم

توی مسیر برگشت خداحافظی کردیم و من اومدم دفتر

خاله جان چند دقیقه بعد زنگ زدند و خواستند تلفنی با آقای فروشنده حرف بزنم

قصد داشتند ماشین ظرفشویی بخرن

حرف زدیم و در نهایت یه ماشین ظرفشویی عین ماله خودمون خریدند

تا نزدیک 4 دفتر بودم

رفتم خونه و بعد از ناهار مغزبادوم اومد اونجا

مادرجان نوبت آرایشگاه داشتند

یکی از همسایه ها برام قلمه ی یه مدل کاکتوس بدون تیغ آورده بودند که کاشتم توی فلاورباکس جلوی در

بعد هم رفتیم به سمت آرایشگاه

موهاشون را کوتاه کردند و برای بقیه کارها ، نوبت گرفتند برای چهارشنبه

چرا من آرایشگاه را دوست ندارم؟

من تنها دختری هستم که آرایشگاه نمیره؟؟؟؟؟؟

بهم بگید که شماها هم دوست ندارید و نمیرید...

در عوض به خودکفایی رسیدید و همه کارهای زیبایی را خودتون با مهارت انجام میدید

بعدش هم یه سر رفتیم خونه خاله

بعد هم خانه و خواب...



پ ن 1: غیر از رسیدن داداش - برنامه های تولد پسته جان را هم داریم

یه تولد فسقلی پر از مهمون و دورهمی


پ ن 2: تولد پسته جان و خواهر در فاصله دو روز هست

مادر و پسر هر دو نزدیک به هم ....

ایشون را هم ذوق زده کنیم


پ ن3: امروز تمیزکار راه پله دارم

انگار تب کردم براش


پ ن 4: اگه پستچی چیزایی که خریدم را امروز نیاره - کلی از برنامه هام بهم میریزه


هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود

سلام

دوشنبه تون زیبا

روزهای زوج... روز باشگاه هستند

و این یعنی یه عالمه حس خوب

گاهی یه خستگی دلچسب توی عضلات و ماهیچه ها ... با یه عالمه انرژی



دیروز با مادرجان اومده بودیم و زودتر تعطیل کردم و رفتیم چند جایی خرید

خرده ریزهایی که توی لیست مادرجان بود

بعد هم رسیدیم خونه و یه سری به مخزن آب و موتور زدم

بعدش هم ماشین پدرجان را استارت زدم ... سه ماه بود دست بهش نزده بودم و یهو که یادم اومد گفتم حتما باطریش از کار افتاده

بعد هم که رفتم بالا کمک مادرجان یکی از کابینت ها را ریختیم بیرون و مرتب کردیم

یه گلدون سفید سرامیکی هم برای پتوسی که مادرجان هوس کردند بزارن روی جزیره خریده بودیم

اول تصمیم داشتم گلدونش را عوض کنم

ولی وقتی دیدم سایزش جوری هست که همون گلدون قبلی را بزاریم داخل جدید... 

دیگه گلدون را عوض نکردم

در عوض خوشگل شد

این تغییرات کوچولو حال دل آدم را عوض میکنن

یه مقداری کمک مادرجان کردم

و باز دیشب حدود ساعت 10 شب رفتم پاتوق عموجان

اون یکی عموجان هم بودند و در حال راه اندازی مینی مارکت....

نزدیک یازده و نیم میز و صندلی را چیدیم توی کوچه و توی هوای خنک نیمه شب بساط شام برپا کردیم

زن عمو پلوعدس با مرغ درست کرده بودند

همراه ترشی و نوشابه و ماست

با اصرارشون نشستیم دور میز و گفتیم و خندیدیم و شام خوردیم

عمه و شوهر عمه هم ساعت 12 بهمون ملحق شدند

عموی خارجکی به خاطر اینکه این روزها شلوغم و کمتر بهشون سر میزنم برام قیافه گرفته بودند

ولی من اصلا به روی مبارک خودم نیاوردم

و خیلی عادی با همه گفتم و خندیدم و نزدیک 12 و نیم ازشون خداحافظی کردم







پ ن 1: بالاخره یکی از آچاره باهام تماس گرفت و گفت که برای تمیزکاری میاد

امیدوارم خیلی حرصم نده



پ ن 2: مغزبادوم برام یه مسیج زده و گفته یه کلاه باکت مشکی برام بخر

پشت فرمان بودم ... ایستادم یه کنار - نوشتم کلاه باکت چیه؟

نوشته برو توی کلاه فروشی بپرس بهت میگن

سر راه رفتم توی کلاه فروشی و یه باکت مشکی خریدم

اسم این رخت و لباسای جدید را من دیگه هرگز یاد نخواهم گرفت

هرروز یه اسم جدید میاد

تازه داشتم با هودی و پافر و شگت کنار میومدم ...



پ ن 3: للی باید کونولوسکوپی انجام بده

توی بیمارستانهای دولتی اصلا نوبت یافت نمیشه

بهش گفتم قرض بدم بری انجام بدی بعدا هر وقت داشتی پس بدی

گفت نه

مجبور شدم زنگ زدم مستر هورس... ببینم میتونه یه نوبت براش جور کنه یا نه....

دیشب که شوهر عمه را دیدم موضوع را گفتم ... گفت فردا پیگیری میکنم ...

کاش به مستر هورس زنگ نزده بودم


پ ن 4: من قاطعانه با «استاد» حرف زدم

همون موقع که براتون تعریف کردم

بعد از اون روز دیگه کلا از هم خبر نداشتیم

دیشب برام آهنگ ازمعین را فرستاده بود « آهنگ سلام یا خداحافظ کدوم را پای قسمت بزارم»

نمیتونم دروغ بگم

ناخواسته اشک ریختم



پ ن 5: دیشب آقای دکتر ازم میپرسن: دیگه نمیخوای منو سوپرایز کنی؟



تبریک دیرهنگام شهریور....

سلام

شهریورتون مبارک

کی وارد شهریور شدیم...

اهان ... همان روزی که تولد آلاله بود

آلاله متولد روز اول شهریور هست

شهریور ته تغاریه تابستون .... دلچسب و دوست داشتنی

دوم شهریور هم تولد دختر دایی جان هست ... همون که خبر حاملگیش را به تازگی گرفتیم

ولی یادم رفت بهش تبریک بگم

اونقدر که در گیر تولد سوپرایزی دخترخاله شدیم و چند روز کشش دادیم

خلاصه که شهریورتون پر از خیر و برکت




امروز که هوا اونقدر آلوده ست که نمیشه نفس کشید

دم کرده و تب دار

از راه که رسیدم دفتر علاوه بر کولر ، پنکه را هم روشن کردم

بطری آبم را برداشتم و یه کمی عطر نعنا ریختم داخلش و یه نفس سرکشیدم

انگار ریه هام به یه عطر و هوای تازه نیاز داره ....



امروز صبح با مادرجان اومدیم

یه لیست بلند و بالا از کار و خرید داشتیم

اولیش خریدن یه گلدان برای گل روی کانتر بود... که تعطیل بود

دومیش خرید نبات چوبی... که چشممون خورد به پولکی ها و پولکی هم خریدیم

بعدش اومدیم دفتر

من اومدم سرکار

مادرجان چرخ دستی شون را برداشتن و رفتند

تا حالا دو سری اومدند و وسایلشون را گذاشتند داخل ماشین و رفتند

اول سیب زمینی پیاز خریده بودند

دوم را نمیدونم

دیگه دارن خریدای مهمونیشون را انجام میدن




دیروز بچه های باشگاه بهم گفتند که تولد مروارید جون هست

فکر کنم گفتم براتون

منم یه تخم غاز میناکاری که عکس فرشته داره از لابلای کارهام جدا کردم

یه کتابم سرراه براش گرفتم

گذاشتم توی باکس تولد... فردا بدم بهش







پ ن 1: بسته دلارام جان رسیده

سالم ...

ای خدا

یعنی دلواپس بودما... شکر خدا



پ ن 2: خواهر به پسته میگه : شما بچه داری؟

میگه : بللللللللللللله

خیلی کشدار و سرصبر در حالی که داره بازی میکنه

میپرسه اسمشون چیه؟

پسته میگه: چنگیز و پیمان و اسکندر

بخدا این کوچولوتره از همه گودزیلاتره



پ ن 3: از آچاره تقاضای تمیزکار کردم

کاری که همیشه میکنم

برای راه پله ها

و دو روز هست هیچ خبری نیست

دوباره کارهای عجله ای ... دوباره نشدن ها



پ ن 4: توی لیستم باید برم برای پدرجانم یه عالمه گل بخرم و ببرم بکارم

از بس آفتاب شدید بود همه ی گلهای اونجا خشکیدند



پ ن 5: باید بیشتر کار کنم

ولی همه کار میکنم جز کارهای دفترم



پ ن 6: آقای دکتر دیروزباید یه سری محاسبات دستی انجام میدادن

تصویری تماس گرفتند و گفتند:

این مداد را از توی کشوی کارم درآوردم و بوی تو رو میده...

همون مدادی که وقتی اونجا بودم و آقای دکتر رفتند جلسه از توی کشو برداشتم و باهاش برای خودم یادداشت نوشتم




خدا امید هیچ بنده ای را نا امید نکنه....

سلام

شنبه تون زیبا

روزتون قشنگ

پر از انرژی باشید

پر از حال خوب باشید

پر از نشاط و هیجان باشید

و البته ... و البته مثل تیلوتیلویی که سالها از ورزش دور بوده ، ورزش کنید که سرحال میشید... کلی انرژی میگیرید


باید برگردیم از چهارشنبه ...

چهارشنبه بعد ازظهر رفتم خونه خاله جان

همه اونجا دور هم بودن و من هم بعد از کار رفتم اون سمت

البته ساعت از 4 گذشته بود و اونا ناهار خورده بودن

ناهار خوردم و همون موقع تکنسین نمایندگی یخچال زنگ زد و گفت که تا 20 دقیقه دیگه میرسه به آدرس ما...

منم سریع لباس پوشیدم و با اطلسی و مغزبادوم رفتیم سمت خونه ما

رسیدیم و دیدیم ای دل غافل... برق قطع شده!!!!!

همون موقع آقای تکنسین هم رسیدن و گفتیم قضیه اینطوریه ... گفت اشکال نداره بریم بالا سر یخچال...

چهار طبقه را با نور موبایل و با پله رفتیم بالا

یه نگاهی به فریزر انداختن و فرمودند یخچال را خالی کنید...

گفتم یخچال درست کار میکنه... فرمودند سریع خالی کنید!

ما هم سه تایی یخچال را خالی کردیم ... ایشون هم یه قسمتی را باز کردند و لوله های یخچال پیدا شد و دست زدند و فرمودند نشتی گاز داره ...

و هیچ راه حلی نداره جز اینکه یخچال بیاد نمایندگی!

گفتم باشه ... تا دو ساعت دیگه یخچال را میرسونم نمایندگی تا سریع بتونید برامون تعمیرش کنید...

ولی در اینجا بود که تیر آخر را خوردیم!!!!!

آقای تکنسین فرمودند که من دارم میرم پیاده روی اربعین ... این کار هم به من ارجاع شده و اگه بیارین هم تا من برگردم یخچال توی نمایندگی میماند!!!!!!!!!

گفتم نمیشه به ما لطف کنید یکی دو روز مسافرت را جابجا کنید و این کار را حل کنید و هرچی مایل هستید از ما پول دریافت کنید؟؟؟؟!!!!!

فرمودند که خیر.... این یخچال وقتی بیاد نمایندگی... یه ریپورت ارسال میشه به دفتر مرکزی و تقاضای قطعه میشه ... قطعات بین یک هفته تا دو هفته زمان میبره تا به نمایندگی ارسال بشه ... و ....و ... و ....

گفتم این یخچال را از ما میخرید؟؟؟؟؟؟ فرمودند شخصاً و بدون ربطی به نمایندگی میخرمش.... چقدر؟؟؟؟ شش میلیون؟؟؟؟؟؟

اخه شما فکر کن من اینو بدم به اون آقایی که زباله میخره دم در بیشتر از شش میلیون براش پول میده ...

در نهایت هم فرمودند فعلا که یخچال خوب کار میکنه... شما ازش استفاده کنید ... تا من برم پیاده روی اربعین... بعد از اربعین برگردم ... بعدش شما اینو بیار نمایندگی....

و اینگونه بود که پروسه یخچال ما ... در زمانی که ما یه عالمه مهمان داری داریم ... رفت روی هوا...

دیدم حرص خوردن بی فایده ست باید خونسرد و آروم باشم

اون آقا که رفت ... برق هم که نبود... من و اطلسی و مغزبادوم هم وسایل یخچال را چیدیم سرجاش و برگشتیم خونه خاله

توی راه برگشت برای مادرجان یه گنجشک کوچولوی برنجی خریدم به همراه چنگالهای طلایی خرما....

دوتا پماد هم برای گوششون که بعد از تعویض گوشواره حسابی درگیر و دردناک شده بود

رفتیم خونه خاله و هرکسی یه نظری داد برای یخچال...

منم توی شرایط هورمونی ماهانه بودم و این حرص و جوشها باعث اسپاسم شکمی شده بود و دل درد شدید داشتم

من پیشنهاد تعویض یخچال را دادم ولی مادرجان نپذیرفتند

نظرشون این هست که این یخچال یه ایراد داره، ولی در نهایت یخچال بزرگ و خوب و سالمی هست و فعلا باید صبور باشیم و حداقل یه بار تعمیرش کنیم

بگذریم ... پرونده یخچال را فعلا مسکوت میگذاریم و میریم دنبال بقیه زندگی...


پنجشنبه صبح دیرتر از خواب بیدار شدم

صبحانه خوردم و میناکاریهایی که دلارام جان سفارش داده بود توی کاورهای حباب دار پیچیدم و چسب زدم

بعدش رفتم دنبال مغزبادوم و رفتیم اداره پست

اونجا گویا یه اتفاقی افتاده بود که قبول نمیکردند چیزای شکستنی را پست کنند

ازم تعهد گرفتند

و بعدش گفتند باید بسته بندی توسط خودشون انجام بشه

منم قبول کردم

بسته بندی کردند و بیشتر از یکساعت وقت ما گرفته شد... و در نهایت پست انجام شد

بعد هم با مغزبادوم رفتیم سمت مرکز خرید

اخه بهش قول خرید داده بودم

رفتیم چند تا فروشگاه و بالاخره یه جایی یه شلوار لی دقیقا برعکس سلیقه من ... ولی دقیقا براساس سلیقه خودش پسندید

دقیقا یکساعت کامل توی اتاق پرو بود و تمام شلوارهای مغازه را تست کرد... منم در این مواقع صبورم و همراه...

بعدش هم تصمیم گرفت یه کراپ طرح دار بخره

یه کراپ جنس لنین انتخاب کرد و به نظرم خیلی قشنگ بود و با اون شلوار واقعا قشنگ شد

دخترمون بزرگ شده ... حالا سلیقه و سبک خودش را داره و من بهش احترام میزارم

برگشتیم سمت خونه و توی راه برای سردوش حمام را که خراب شده بود ، یه سردوش تازه خریدیم...

دوش اصلی نه! دوش به اصطلاح گوشی... اونکه کوچیکتر هست و به صورت دستی استفاده میشه

اومدم خونه و سردوش خوب آب بندی نمیشد... برگشتم فروشگاه و بهم یه واشر دادن و البته سردوش را هم تعویض کردند و یه مدل دیگه دادند

مدل دوم را دوست نداشتم ولی دیگه حوصله گشتن نداشتم

حالا دوتا سردوش کنار هم ... هر کدوم یه سازی میزنن... یکی استیل براق و آینه ای... یکی با لبه های آبی پلاستیکی... اخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ازینم گذشتیم و بیخیال شدیم

بعدا سرفرصت دوتاش را یه ست کامل میخرم و عوض میکنم ...

بعدش هم خواهر و پسته و فندوق اومدن خونمون و در نهایت ساعت نزدیک 4 ناهار خوردیم

بچه ها بازی کردن و با خواهر جان حرف زدیم و به توصیه خواهر از یه سایت پسته خریدم... حالا خدا میدونه در نهایت راضی باشم یا نه...

تا آخر شب بچه ها اونجا بودن



جمعه صبح زودتر از همیشه بیدار شدیم

با مادرجان رفتیم باغچه

اول رفتیم سراغ قسمتی که تره و جعفری کاشتیم ...

علف های هرز اونقدر زیاد شده بودند که گفتنی نیست

دو ساعتی دوتایی در حال کَندن علف بودیم ... بعد هم تره و جعفری چیدیم

بعدش مادرجان نعنا چیدن و بساط عرق گیری را به پا کردیم ....

دستگاه عرق گیری داریم ... البته یه دستگاه خیلی ساده ست

من یادم رفت براتون عکس بگیرم

دستگاه عرق گیری (تقطیر) گلاب - گروه صنعتی سپیانی

ولی این شکلیه

اون قسمت زیر نعنا و آب میریزیم

میزاریم روی شعله ... قسمت بالا هم به جریان آب وصل میشه که خنک باشه

و در نهایت از اون شیرباریک کناری عصاره تقطیر شده قطره قطره میاد بیرون

اون شیر بزرگ برای تخلیه آب قسمت بالا هست که ما یه شلنگ بهش وصل کردیم و با همون فشاری که اب اون طرف وارد میشه ، همونطوری از این طرف خارج میشه

خلاصه که ساعتها هم دستمون بند عرق گیری بود

مادرجان سبزی ها را پاک کردند و شستیم و یه کمی انگور چیدیم

ولی تا برگردیم خونه ساعت از 5 گذشته بود و هردومون هلاک بودیم از خستگی


امروز صبح رفتم باشگاه

بعدش رفتم بنزین زدم

و اومدم دفتر...

بچه های باشگاه بهم گفتند که دوشنبه تولد مروارید جون هست و قرار براین شده که هرکسی براش یه هدیه کوچولو بخره

الانم اومدم دفتر و حسابی شلوغم...






پ ن 1: چقدر طولانی نوشتم ... خودم خسته شدم

شما را بگو که میخوای اینهمه را بخونی


پ ن 2: فقط همین هفته تا رسیدن داداش جان و همسرش وقت داریم

کلی کار لیست کردم


پ ن 3: برای مادرجان یه تونیک شلوار اینترنتی سفارش دادم

سبز ... خوشرنگ

سوپرایزشون کنم


پ ن 4: آقای دکتر به محض اینکه قصه ی یخچال را شنیدند، گفتند که یه یخچال اضافه توی خونه شون دارن که برامون ارسال میکنن

من : با اینهمه فاصله؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ایشون: مگه شما میخوای ببری... میدم ماشین براتون میاره ، کارگر هم میاره بالا...

معرفت

این هیچی نیست جز معرفت... مادرجانشون هم اعلام کردند چون ما مهمان داریم ، اون یخچال که خوشگلتره را برامون ارسال میکنن

و همچنان در دست تعمیر....

سلام

روزتون زیبا

روزگارتون خوش

صبح رفتم باشگاه هرچند دلم میخواست یه ساعت دیگه هم به ورزش کردن ادامه بدم ولی الان چنان بدنم خسته ست که گفتنی نیست

شاید ماله این باشه که دو جلسه از باشگاه به خاطر مسافرت مربی کنسل شده بود و یه هفته بود ورزش نکرده بودم



پریشب بالاخره یه تکنسین بعد از هزار و هفتصد تماس من از طرف سام سرویس فرستادن خونمون

اومد یه نگاهی کرد

یه کمی دور و بر یخچال راه رفت

و بعد یه حس «نمیدونم چشه» توی صورتش موج میزد

گفت احتمالا باید یخچال را بیارین نمایندگی!!!!!!!

یا خدا

اخه مگه یخچال را میشه از طبقه چهارم رسوند به نمایندگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا این دیگه چه کاریه؟

وقتی حال دگرگون شده منو دید گفت که صبر کنید من یه گزارش میفرستم نمایندگی و باز دوباره میام قطعات را چک میکنم

میدونم دیگه داره کار بیخود میکنه

گفتم: کی تشریف میارین... گفت فردا!!!!!!!!

دیروز صبح با خاله و اطلسی قرار گذاشته بودیم که آلاله را برای تولدش سوپرایز کنیم

مغزبادوم را هم برداشتیم و ساعت 9 پشت در خونشون بودیم

تولد تولد خوندیم و از خواب بیدارشون کردیم

بعد هم دیگه دور هم بودیم تا شب

باز زنگ زدم به تکنسین ...

صبح گفت عصر میام

عصر گفت که نمایندگی هنوز بهش جواب نداده و فردا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

گفتم بیخیال نمایندگی بشم

زنگ زدم یه تعمیرکار یخچال که خاله شماره ش را داد

بعد از شنیدن حرفای من اقای تعمیرکار گفت که کار ایشون نیست

ولی خودش یه شماره دیگه داد

به اون شماره زنگ زدم و ایشون نظرشون این بود اینکه معطل نمایندگی بشم ارزشش را داره

باز یه شماره دیگه داشتم که بهش زنگ زدم ولی بازم نشد که نشد

و تمام دیروز را توی تولد حرص خوردم و حرص خوردم

نهایت شب برگشتیم خونه و خوابیدیم

صبح دوباره مادرجان را رسوندم خونه خاله جان تا ادامه بدن مهمانی را ...

خودم رفتم باشگاه

مروارید جون از مسافرت اومده بود و کلاس در خلوت ترین حالت خودش بود

کلا 6 نفر بودیم

ورزش کردیم و انرژیم تخلیه نشد... ولی ساعت تمام شد

در نهایت اومدم سمت دفتر و سرراه به دوتا تعمیریخچال سرزدم و هرکسی یه چیزی گفت و به هیچ نتیجه ای نرسیدم

فعلا صبر میکنم ببینم چی میشه





پ ن 1: یکی از دوستای وبلاگی برای هدیه به یکی از عزیزانش از میناکاریهای من خرید کرد

من ذوق میکنم وقتی با دوستای وبلاگی در تعاملم


پ ن 2: از میناکاریهایی که از کوره اومده بود یه جا شمعی خوشگل هدیه دادم به خاله

خاله جان هم برای من عروسک خریده بودند

دل به دل راه داره؟


پ ن 3: اون خاله از اون یکی خاله میپرسه چطوری به ذهنت رسید برای تیلوتیلو توی این سن عروسک بخری؟

میگه تیلوتیلو برای من همون دختربچه ی کوچولوی دو سه ساله ست ...

یهو یادم اومد منم هیچوقت حس نمیکنم مغزبادوم داره بزرگ میشه


پ ن 4: یادم باشه حتما عکس عروسکم را براتون بزارم

کنار کیک تولد ازش عکس گرفتم که تولدش با تولد آلاله یکی بشه


همچنان در دست اقدام ...

سلام

روزتون قشنگ

دوشنبه ست ولی باشگاه نرفتم

گفتم براتون مربی جان تشریف بردند مسافرت

باشگاه را دوست دارم ولی همیشه آدم به سمت تنبلی گرایش داره ...

حس میکنم اگه چند جلسه دیگه تعطیل بودم هم بد نبود




دیروز روی دور تند گذشت

تازه بعد از سرکار با مادرجان رفتیم سمت باغچه

کلی محصول برداشت کردیم

عکسش را گذاشتم براتون توی اینستا

tilotilomaniya1402

عناب ها رسیده بودن و من عاشق مزه ی عناب تازه ام

اما دیروز وقتی نوبر کردم ... حس کردم دیگه اون مزه را نمیده

عناب اون وقتی خوشمزه بود که پدرجان با اون دستای تپلش از میان تیغ تیغ های درخت عناب رسیده هاش را برام جدا میکرد و میگفت میوه را اون لحظه ای که از درخت میچینی یه مزه دیگه میده...

بعد من عین یه گربه لوس و ملوس دور و بر پدرجانم میچرخیدم و اون هم دونه دونه برام عناب میچید... بعدش از درخت کناری بهم انجیر میداد

اخ ...

چقدر زود دیر میشه ....

باغچه مون از رونق و صفا افتاده

من و مادرجان هم به زور میریم...

اگه ما هم نریم اونهمه زحمت ....

نعناها کم شدن... وقتی پدرجان بود هرچی نعنا میچیدیم یه گوشه دیگه نعنا داشتیم ... حالا دیگه اینطوری نیست

باغبان رفته و انگار باغ دچار خزان اجباری شده ...

بازم نباید ناشکر باشم

الحمدلله

من فلفل چیدن را دوست دارم ... لابلای بوته های قد بلند فلفل می ایستم و دونه دونه فلفل ها را پیدا میکنم

بعدش هم انگور چیدیم

مادرجان انجیر چیدن

تا مادرجان نعناهایی که چیدن را پاک کنند منم همونجا انگور و انجیرها را شستم 

کنار همون حوض...

همون حوض...

همون حوض...

اخ ...

جای خالی بعضی از آدمها پر شدنی نیست .... از دست دادن سخته ... ولی بعضی از آدمها با همه ی آدمها فرق دارن




مادرجان دیروز برام یه جفت دیگه جوراب راه راه جایزه خریده بودند

قابل توجه اونایی که لابلای آدما دنبال پیدا کردن تیلوتیلو هستن

یه دختر رنگی رنگی ... با جورابهای راه راهی...

البته هنوز نپوشیدمشون

لطفا فعلا دنبالم نگردید



داداش جان و همسرش سرما خوردن

از بس ذوق اومدن داشتن همه وسایلشون را بسته بندی کردن

ساک هاشون آماده ست

چند روز پیش برای اینکه زمانشون بگذره رفته بودن یه پیک نیک دو روزه

یه جایی با فاصله یکی دو ساعت از محل زندگیشون

والا عکسایی که فرستاده بودن آدم را به فکر فرو میبرد که اینجا هم جز همین کره زمینه که ما توش هستیم؟؟؟؟

اونقدر زیبا بود که انگار کارت پستال بود... داشتن یکی از قصه های بچگی هامون را زندگی میکردن

ولی به محض اینکه برگشتن سرما خوردن





همه اینا را گفتم که چیزی از یخچال نگما

ولی مگه میشه؟

نمایندگی فرمودند درخواستتون ثبت شد و از این حرفا که دیروز براتون گفتم

دیدم 24 ساعت هم تمام شد و خبری نشد

باز زنگ زدم

فرمودند : عه!!!!!!!!!!!!!! تکنسین از نمایندگی منتخب و نزدیکتون تماس نگرفتند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اخه من چقدر حرص بخورم ؟

شماره نمایندگی اصفهان را دادند... زنگ زدم شخصا... فرمودند به زودی باهاتون هماهنگ میشیم

اخه این چه وضعیه...

یه تعمیرکار یخچال اینقدر سرش شلوغه؟؟؟؟؟

کاش رفته بودم تو حوزه تعمیرات یه شغل انتخاب کرده بودم

والا انگار بازارشون خیلی گرمه ... من که اینجا نشستم هیچ خبری نیست ....

خب پس همچنان در دست اقدام باقی میمانیم تا ببینیم کی وقت و ساعت خوش میاد



فردا قرار هست بریم آلاله را برای تولدش سوپرایز کنیم

با خاله و اطلسی قرار گذاشتیم

عکس کادوها را باید بزارم براتون

فردا هم یادم باشه یواشکی از کیک و چیزای دیگه براتون عکس بگیرم

البته این ها قرارهای قبلی هست و باید ببینیم چی پیش میاد



دیگه؟؟؟؟؟

دوتا کار با پیک ارسال کردم

دقیقا نرخ پیک دوبرابر پارسال همین موقع بود

این را وقتی متوجه شدم که یه نگاهی به فاکتور پارسالی همین مدرسه انداختم

بعد حرف از ده درصد و بیست درصد تورم هست ... خب اینکه صد درصد هست... !!!!!!!




پ ن 1 : توصیه میکنم به شما : خوردن شکلات های شیرپسته ای  اسمارت شیرین عسل

اصلا کلا شکلاتهای شیرین عسل خیلی خوبن... این شیرپسته ای علاقه ی جدیدم هست

من کلا این شکلاتهای اسمارت شیرین عسل را خیلی دوست دارم

مدل دراژه و تلخش هم خیلی خوبه


پ ن 2:  آقای دکتر برام نوشتن: کاش زودتر اومده بودی ... اونقدر آروم شدی که باور کردنی نیست

خودم هم تازه فهمیدم چقدر بدخلق و عصبی شده بودم

دلتنگی آدم را از پا در میاره


پ ن 3: برای همه روزهام برنامه ریزی داشتم

تا اومدن داداش یه عالمه کار دارم که باید دونه دونه تیک بخورن

بعد این یخچال شده قوز بالا قوز و انگار دست و بالم را بسته

میشه انرژی بفرستید تا یخچال درست بشه و از نگرانی در بیام

در حال تعمیر....

سلام

روزتون قشنگ

به ظهر رسیدیم و هنوز نتونستم یه پست بنویسم



فریزر یخچال که درست نشد و همچنان بی نا و بی قدرت داره کار میکنه

دیگه از دیروز شروع کردم به پیدا کردن تکنسین مربوط به نمایندگی

بعد از کلی گشتن تازه متوجه مهر و امضا و شماره تلفن های روی برگه گارانتی شدم

خلاصه که با کلی زنگ و تلفن تازه امروز صبح درخواستم ثبت شد و منتظر هستم که باهام تماس بگیرن


صبح امروز رفتم سمت اداره بیمه

باید مدارک میبردم و تحویل میدادم چون دوباره بیمه ی خودم مشکل پیدا کرده بود

شناسنامه لازم داشتند!!!!!!

یعنی تو این مملکت که ما آب میخوریم با کارت ملی و شماره ملی همه چیز مشخصه... برای کارهای بیمه به شناسنامه احتیاج بود

شناسنامه ی منم از اون قدیماست و کلا ازش بدم میاد

خلاصه که رفتم بیمه و کارهای مربوط به بیمه در کمتر از نیم ساعت حل شد

بعدش هم آدرس گرفته بودم برای استفاده از گارانتی اون دستگاه خرد کن که گفتم از سرای ایرانی گرفتیم و کلا سوخت

فکر کردم کالای سوخته و معیوب را میگیرن و یکی نو تحویل میدن... ولی زهی خیال باطل

خرد کن را گرفتند و گفتند میره برای تعمیر.... اگه نیاز بود شاید تعویض بشه ولی این به صلاحدید کارخانه هست!

خلاصه که خرد کن رفت تا بعدها تکلیفش روشن بشه

بعد هم اومدم دفتر با یه عالمه شلوغی....

یه مشتری هم کنار دستم نشسته و نمیتونم پست کامل بنویسم ...





یخچال

سلام

روزتون زیبا

هفته تون پر از انرژی

هر لحظه تون پر از حال خوب



پنجشنبه خواهر جان و فسقلیا سرما خورده بودن و گفتند که نمیان خونمون

زنگ زدم به سرای ایرانی که شماره نمایندگی را دادند

برای اون خرد کن که سوخت!

نمایندگی هم شماره یکی از شعب در اصفهان را داد و هرچی زنگ زدم دیگه هیچکس جوابگو نبود

پنجشنبه ست دیگه!

مادرجان گفتند که بریم خرید و کارهای خرده ریز را انجام بدیم

قبلش یه سری به فریزر زدند و گفتند نمیدونم چرا فریزر بالای یخچال خوب کار نمیکنه و انگار چیزمیزای توی فریزر داره شل و ول میشه

رفتیم بیرون و خرید پشت خرید...

تولد آلاله هم توی همین هفته هست و برای اونم کادو خریدیم

یه کراپ خوشگل و یه اسپیکر فسقلی دوست داشتنی

اگه یادم بمونه عکسش را براتون میزارم اینستاگرام

همونجا مادرجان یه دونه اسپیکر هم برای تولد خواهرجان خریدند

منم دادم گلس روی گوشیم را تعویض کردند

بعدش هم یه جفت جوراب راه راه رنگی رنگی برای خودم خریدم که با پیراهنی که خاله برام دوخته بود بپوشم

باید جورابام را هم نشونتون بدم

و البته پیراهن و کتی که خاله تازه برام دوختن

خلاصه یه مقدار خرید که هر کمون یه گوشه شهر بود را انجام دادیم

و برگشتیم سمت خونه

گوشت خریده بودیم و مادرجان یکساعتی دستشون بند جمع و جور کردن گوشت ها شد

منم در این فاصله خوراک جگر درست کردم

بعد از ناهار مادرجان باز به فریزر سرزدند و بازم نگران همین قصه ی یخ نزدن بودند

منم فریزر را روی حالت انجماد سریع گذاشتم

زنگ زدیم خونه دایی جان و گفتیم بریم یه سری بهشون بزنیم

با مادرجان آماده شدیم و سرراه یه جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم خونه دایی جان

در بدو ورود خبر بارداری دختر دایی را دادند و کلی با هم ذوق کردیم

با دختردایی ها کلی شلوغ کردیم و کلی نقشه های قشنگ کشیدیم

دختر دایی بیشتر از ده سال هست که ازدواج کرده و سالهاست که آرزوی بچه داشتن داره و برای همین که خودش اینهمه دوست داشت براش خیلی خوشحال شدم

خلاصه که یکی دوساعتی اونجا بودیم

موقع برگشت دایی جان جعبه پنکه را آوردند و گفتند اینم ببر برای خاله

گویا خاله سفارش داده بود و براشون خریده بودن

دیگه بردن پنکه همان و تا نصفه شب خونه خاله دور هم بودن همان

جاتون خالی پلو آلبالوی خاله پز خوردیم

عکسش را براتون گذاشتم

راه افتادیم سمت خونه و ساعت 1 بود

پیشنهاد دادم یه سر بزنیم پاتوق عمو!!!!

و اینگونه بود که تا 2 شب هم اونجا بودیم

رسیدیم خونه و راه به راه رفتیم سراغ فریزر...!!!!!

مطمئن شدیم که درست کار نمیکنه و اصلا سرد نمیکنه...

به توصیه بقیه که از صبح که شنیده بودند قضیه را یخچال و فریزر را از برق در آوردیم

تا مواد غذایی داخل فریزر را جا بدیم توی اون یکی فریزر کلی بهمون سخت گذشت

مواد داخل یخچال هم دیگه جایی نداشتند و رفتند روی کابینت ها

دفترچه و برگه گارانتی یخچال را پیدا کردم و خوندم و هیچی دستگیرم نشد

تا برم بخوابم ساعت 4 صبح هم گذشته بود

صبح 9 بیدار شدم و یکی دوتا نمایندگی زنگ زدم ولی جمعه بود و تعطیل

شوهرخواهر شماره یه تعمیرکار را داد و زنگ زدم و زودی جواب دادند

عکسهای مدل و چیزهایی که خواسته بودند را ارسال کردم و ایشون هم نظرشون این بود که باید 24 ساعت خاموش باشه

من و مادرجان هم فرصت را غنیمت شمردیم و تمام قطعات داخل یخچال را جدا کردیم و شروع کردیم به شستشو

اصولا یخچال تمیز هست

ولی فرصت خوبی بود که حسابی برقش بندازیم

قطعات کوچیکتر را توی سینک آشپزخونه شستیم

قطعات بزرگتر را توی حمام

بعد هم بدنه و داخل و بیرون و همه جای دیگه ی یخچال را

از داخل کابینت یخچال را کشیدیم بیرون و زیر یخچال و پشتش و همه جا را برق انداختیم

بعدش هم یکی دوتا کابینت ها را خالی کردیم و دوباره چیدیم که مرتب تر بشه

جای چند تا از کشوها را هم با هم عوض کردیم

دیگه هلاک شدیم دیروز

بعدش هم مغزبادوم و خواهر اومدن و کلی برنامه ریزی کردیم برای اومدن داداش

تا آخر شب هم دستم بند میناکاریها بود

باید تمام کنم کارهای مانده را

دوتا فنجون با طرح شهر قصه هم زدم برای دوست داداش و همسرش

ساعت 12 و نیم شب دیگه یخچال را زدیم به برق

البته دو ساعتی از زمانِ 24 ساعت باقی مانده بود! ولی ما به خودمون تخفیف دادیم

آروم آروم شروع کرد به سرد شدن

و صبح که میخواستم بیام آبی که گذاشته بودیم توی فریزر در حد خیلی کم یخ زده بود

ولی مطمئن نیستم که واقعا درست شده یا هنوز داره نیمه جون کار میکنه

زنگ زدم به سرویس کار یخچال و ایشون فرمودند 24 ساعت صبر کنید تا مشخص بشه با قدرت و خوب کار میکنه یا نه!!!!

الان هم زنگ زدم به همون شعبه نمایندگی خرد کن اصفهان که فرمودند بیارین تا ببینم...

دوش حمام هم خراب شده و اونم باید عوض کنم




پ ن 1: زندگی سر سازش نداره؟؟؟؟؟؟

غر نمیزنم خدا را شکر



پ ن 2:  اگه بتونم امروز یه نوبت کوره بگیرم

کارهای سفالیم را میرسونم به کوره


پ ن 3: خاله جون موهام را برام نوک گیری کردند....

اونقدر خوب شده


پ ن 4: برنامه تولد پسته جان را با یه روز تاخیر موکول کردیم به زمان رسیدن داداش


پ ن 5: سه شنبه میخوایم بریم دخترخاله را برای تولدش سوپرایز کنیم

هر چی که جاده ست رو زمین به سینه ی من می رسه

سلام

چهارشنبه تون پر از مهربونی و شادی

صبح بیدار شدم و دوش گرفتم

تخم مرغ و پنیر خوردم

البته با چای ایرانی ...

بعدش هم جلوی آینه لبخند زنان کرم زدم ... موهام را سشوار زدم .... لباس پوشیدم

و خودم را سروقت رسوندم باشگاه

مربی قصد داره دو جلسه تعطیل کنه و بره مسافرت

برای همین امروز با تمام انرژی ورزش کردیم

سانس هم یه کمی شلوغ تر از معمول بود چون مربی توی گروه اعلام کرده بود که چند روز نیست و خیلی از بچه های سانس فردا امروز اومده بودند

حالا هم که بعد از ورزش میدونید پر از انرژی و حال خوب هستم

و این حال خوب و آرامشی که ته قلبم ته نشین شده را برای همتون آرزو میکنم



اونقدر از برنامه هایی که برای مرداد ماه نوشته بودم عقب موندم که دیروز عصر با خودم فکر کردم باید کل برنامه را عوض کنم

برای اینکه اونقدر کارهای تیک نخورده زیاد شدند که جز اینکه اعصابم را بهم بریزن هیچ فایده دیگه ای ندارن

برای روزهای مونده ی مرداد یه برنامه جدید نوشتم و سعی کردم طوری بنویسم که شدنی باشه برام

و یه عالمه کار برعکس انتظارم منتقل شد به شهریور



دیروز وقتی رسیدم خونه متوجه شدم خردکنی که از سرای ایرانی گرفتیم روی کابینت هست

از مادرجان پرسیدم ... فرمودند که خرد کن یهو ازش دود بلند شد و سوخت!!!!!!!!!!!!!!!!!!

متشکرم از کالاهای بینهایت خوب و با کیفیت ....

حالا باید بررسی کنم ببینم قابل تعویض هست یا نه

حالا جالب اینکه کارتن و بسته بندیش را کلا انداختیم دور



پ ن 1: یه سری از کارهای میناکاریم را بسته بندی کردم و با خودم بردم برای آقای کتر

خیلی خوششون اومد

و اینکه یه قسمت خیلی خوب توی دکوراسیون سالن انتظارشون ، با یه نور پردازی جداگانه و اختصاصی... یکی از میناکاریهام که مزین به صلوات بود با قاب چوبی خودنمایی میکرد


پ ن 2: میدونید اول ماه قرار بود برم کوره ... هنوز کارهام مرتب نشده ... هنوز نرفتم...


پ ن 3: امروز اگه بشه با للی قرار بزارم

دلم براش تنگ شده

و پر از حرفایی هستم که فقط میتونم به للی بگم


پ ن 4: دوست عزیزم که ناشناس با ایمیل ... بهرامی... برام پیام گذاشتید

منم این حس متقابل را درک کردم و ازتون کلی انرژی مثبت گرفتم

اگه قابل باشم حتما دعاگوی شما و همه دوستای خوب وبلاگیم هستم

براتون بهترین ها را از خداوند خواستارم

گویا دعاهای منِ خسته، اثر کرده

سلام

روزتون زیبا

دست و جیغ و هورا

البته خبر را توی اینستاگرام لو دادم و دیگه ارزش خبری نداره



یه تصمیم یهویی گرفتم

خداوند همه چیز را جور کرد و خواست که بشه

یکشنبه صبح با مادرجان سوار اسنپ شدیم 

من ترمینال پیاده شدم

مادرجان هم رفتند خونه خواهر

سوار اتوبوس شدم

رسیدم... بال در آوردم

از سرشوق روی پاهام بند نبودم

بی انصافی هست اگه نگم آقای دکتر هم خیلی خیلی از دیدنم خوشحال شدند و اگر بیشتر از من ذوق نکردند یقینا اندازه من ذوق داشتند

البته اولش قصدم این بود که سوپرایزشون کنم و اصلا نگم که دارم میرم

ولی بعدش دیدم برای یه آدم خیلی شلوغ با مشغله های رنگ به رنگ کار خیلی قشنگی نیست و به جای خوشحال کردنشون باعث دردسرشون میشه

برای همین شب وقتی بلیط را اوکی کردم بلیط را براشون فرستادم

رسیدم...

یه راست رفتیم ناهار

همونجایی که به قول خودشون غذاش را خیلی دوست دارن

سرصبر نشستیم و ناهار خوردیم و بعد یه دوری توی خیابونها زدیم و حرف زدیم

ساعت 5 جلسه داشتند... رفتیم کلینیک

من توی اتاقشون ماندم

دخترا برام چای توی استکان کمرباریک لب طلایی آوردند... چرا عکس نگرفتم؟

تنقلات هم روی میز بود

بعدش هم هندوانه آوردند

وقتی رسیدم آقای دکتر یه نوشیدنی آلوئه ورای بزرگ برام خریده بودند که خنک بشم ... من مزه ش را دوست داشتم

ولی خودشون خوردند و گفتند دقیقا مزه اکسپکتورانت میده

خلاصه که یکی دو ساعتی توی اتاقشون منتظر بودم و هی توی زاویه های مختلف اتاق نشستم و نگاه کردم و هی نفس های عمیق کشیدم و هی روی کاغذ چیز میز نوشتم

بعد دخترا اومدن و زور زور منو بردن اتاق فیشیال...

و یک ساعتی هی ژل و کرم و اسکراپ زدند و پاک کردن و هی نورهای رنگاوارنگ... هی دستگاههای ویبره ...

یه آهنگ رمانتیک هم گذاشته بودند و اصرار داشتند که من از لحظات لذت ببرم

دیگه آخرای ماجرا بود که برای آقای دکتر مسیج زدم چرا نمیای منو نجات بدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ایشون هم خیلی ریلکس نوشتند لذتش را ببر....

خلاصه بیشتر از یکساعت با ماساژها و این حرفا طول کشید... در نهایت از دستشون خلاص شدم

دکتر باید میرفتن اون یکی دفتر کارشون ...

اونجا هم زحمت کشیدند و پرسنلشون بهم نسکافه و کیک خونگی دادند

ساعت از 12 شب گذشته بود که کارشون تمام شد

رفتیم پیتزا خوردیم و اونقدر خندیدم که مطمئن شدیم که به جای دلستر بهمون آب شنگولی!!!!!!!!!! دادن

صبح دیگه از اونهم جذاب تر بود

آقای دکتر دوتا گزینه گذاشتند روی میز... یه جای شیک و پیک ... یه جای قدیمی

منم جای قدیمی را انتخاب کردم

یه املت چرب با پیاز فراوون.... و چای

خوش گذشت ...

برای همتون لحظات خوش و خوب را آرزو میکنم

میخواستم زود برگردم

بعد از صبحانه رفتیم یه کمی دور زدیم ...

بعد هم یه تاکسی گرفتیم که بهتره بهش بگیم جمبوجت....

یعنی با سرعت نور...




پ ن 1: با اینکه پر از حرفم

دلتنگی لحظه های برگشتن بهم اجازه نمیده فعلا بیشتر براتون حرف بزنم ...

وقتی رسیدم خونه - دلتنگتر بودم ... اما خوشحال


پ ن 2: بیست و چندتا کامنت از شما عزیزانم داشتم

طبق معمول با صبوری و عشق همشون را جواب دادم و تایید کردم

ولی الان که دوباره صفحه را باز کردم میبینم که بلاگ اسکای باز هم از این مسخره بازیهای مخصوص به خودش درآورده و همه کامنتها برگشتن به حالت تایید نشده بدون پاسخ....



چقدر روزهایمان عجله دارند....

سلام

روزتون زیبا

زندگی تون پر از انرژی

اونقدر روی دور تند و شلوغ پلوغم که نمیدونم کی صبحم به شب میرسه و شبهام کی به صبح...

چهارشنبه بعد از کار از راه رفتم خونه خاله جان

جای پارک نبود و نیم ساعتی معطل جای پارک بودم

بقیه همه ناهار خورده بودند

تا شب اونجا دور هم بودیم و خوش گذشت

شب خاله و اطلسی ماندند خونه اونیکی خاله

خواهر و مغزبادوم هم رفتند خونه خودشون

ما و خواهر و فندوق و پسته اومدیم سمت خونه ما

توی راه رفتیم پاتوق عمواینا

اونیکی عمو هم اونجا بود و بچه ها را دید و کلی خوشحال شدند و تا حدود ساعت 2 شب اونجا بودیم

پنجشنبه میخواستم بیام سرکار ولی اونقدر خسته و هلاک بودم که اصلا شدنی نبود

صبح دیرتر بیدار شدم

با فسقلیا صبحانه خوردیم و بازی کردیم و تا عصر با هم بودیم

عصر هم باز رفتیم خونه خاله جان

همگی و دسته جمعی

خواهرجان به کمک خاله کوکوی مرغ پختند و دور هم بودیم و آخر شب همه رفتند خونه خودشون

ولی ما برای جمعه شب عموجان ها و خانواده شون را دعوت کردیم برای شام

خواهر و فندوق و پسته که رفتند خونشون و گفتند نمیان برای مهمونی

جمعه صبح زودتر بیدار شدیم و با مادرجان رفتیم باغچه

من انگور چیدیم

مادرجان انجیر

یه آقایی هم اومده بود کمکمون علف بچینه

دیگه انگورها را با وسواس خودم شستم و بعدش رفتم کمک اون آقا

یه قسمتی را کامل از علف های هرز پاک کردیم و اون آقا گفتند که این علفها دیگه خیلی زیاد شدند و نیاز به سمپاشی دارند

قرار شد امروز خودشون برن و سمپاشی را به کمک اون همسایه افغان که نزدیک باغچه هست انجام بدن

با توجه به اینکه دیروز تولد پدرجان بود بعد از اینکه کارمون توی باغچه تمام شد رفتیم سمت مزار پدرجان

مثل پارسال از قبل هماهنگ کرده بودم که کیک و کادوی تولد پدرجان برسه به دست کسی که خوشحال بشه و این خوشحالی نوری بشه...

کیک به همراه به تیشرت رسید به دست یه پسر جوان که بیمار هست و نیاز به کمک داره

بعد از زیارت اهل قبور اومدیم سمت خونه

اول تراس را شستم و تمیز کردم

بعد هم جارو برقی زدم و گردگیری کردم

مادرجان هم مشغول آشپزخونه بودند

ساعت 4 تا 5 یه چرتی زدم

و وسایل سفره را آماده کردم

مغزبادوم اومد کمکم و یه کیک شکلاتی خوشمزه آماده کردیم

میوه ها را چیدیم

لیوانهای شربت را آماده کردیم

استکانهای چای و ...

دوش گرفتم و لباس پوشیدم و ساعت 8 بود که مهمان ها رسیدند

عموجان برام یه شامپو و یه بسته قهوه آورده بودند

دور هم شام خوردیم و ساعت 12 خونمون بودند

تا جایی که در توانم بود به مادرجان کمک کردم برای جمع آوری ریخت و پاشها

صبح هم دوش گرفتم و رفتم سمت باشگاه




پ ن 1: چندین روز هست که هرکاری میکنم نمیتونم اینستا پست جدید بزارم

یه عالمه عکس براتون گرفتم


پ ن 2: داداش و زن داداش اونقدر بی طاقت شدند

هر روز و روزی چند بار زنگ میزنن


پ ن 3: خیلی حرف دارم ولی اونقدر که کار ریخته سرم کلمات مرتب نمیشن


به تو از دور سلام

سلام

روزتون قشنگ

دیگه امروز واقعا نرسیدم که بیام پست بنویسم

اونقدر که کارهام در هم و برهم شده ...

دیروز حدود ساعت یک بود که برق قطع شد

وای... نگم براتون که اول از همه دفتر من تبدیل به جهنم شد از گرما

بعدش هم که کارهام همینطوری موند

درها هم که برقی... مجبور بودم همینجا بمونم

ماندم

ساعت سه و ربع بود که برق اومد

یه کاری را عجله عجله ای انجام دادم و زنگ زدم صاحبش اومد برد

تا برسم خونه ساعت 4 هم گذشته بود

رسیدم خونه و برق قطع شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ناهار خوردیم

خواهرجان توی خونشون مراسم روضه گرفته بود

با جمعیت خیلی کم

ما و خانواده شوهرش

مغزبادوم هم یه سر زنگ میزد که زودتر بیاین

گفتم که برق قطع شده و مادرجان نمیتونن از پله بیان صبر کن!

یه عالمه غر زد

ساعت 6 بود که رسیدیم خونه خواهرجان

من که یه راست رفتم اتاق مغزبادوم و یه عالمه حرف زدیم

کتابای جدیدش را نشونم داد ... کاردستیهاش... اسباب بازیای جدید

ساعت 8 همه جمع شدند و روضه خوان هم تشریف آورد و روضه برقرار شد

9 و نیم بود که مراسم تمام شد

خواهرجان شام برامون لوبیا پلو (به قول تهرونیا) و استانبولی به قول خودمون با سالاد و ماست و نوشابه و دوغ و ...

من غذاهای نذری را دوست دارم ... انگار یه طعم خاصی دارند

تا 10 و نیم نشستیم به حرف زدن

میدونید که خانواده همسر خواهر، عمه ها و دخترعمه هامون هستند

ماشالا کم هم نیستید و از اون خانواده های پر جمعیت هستند

ده و نیم اون یکی خواهر زنگ زد و گفت اومده خونه خاله جان و ما هم بریم

ما هم رفتیم سمت خونه خاله ... خاله بازی شد همه ی این پست

تا 12 و نیم اونجا بودیم

امروز قرار هست اون یکی خاله هم بیاد

برای همین خواهر تصمیم گرفت خونه ما بمونه

از خونه خاله برشون داشتیم و رفتیم سمت پاتوق عموجان

اخ ... دیگه نا در تن من نمونده بود

تا یک و نیم هم اونجا موندیم

حرف و حرف و حرف

دیگه اصلا دهنم هم درد گرفته بود انگار

رفتیم سمت خونه و من مسواک زدم و خزیدم توی تختخواب... ولی کو خواب؟

با اینهمه خستگی و سرو صدای فندوق و پسته ای که انگار تازه اول صبح هست براشون ... مگه میشد بخوابم؟

تا خوابم ببره ساعت نزدیک 3 بود

صبح هفت و نیم نمیتونستم از رختخواب جدا بشم

اصلا نفهمیدم چطوری رفتم حمام

چطوری لباس پوشیدم

حال صبحانه خوردن نداشتم ... یه تخم مرغ آبپز را همینطوری عین سیب گاز زدم و اومدم به سمت باشگاه

یکساعت ورزش حالم را بهتر کرد... ولی خستگی جای خودش هست

حالا هم که یه سر از خونه خاله زنگ میزنن پس کی میای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دوتا کار باید انجام بدم و بعد برم...





پ ن 1: دوباره اول ماجرا شد

نرخنامه عوض شد و هر فاکتوری مینویسم با کلی اعتراض روبرو میشم

جوری اعتراض میکنن که انگار من مقصرترین آدم جهانم

همه چیز در ارزون ترین حالت ممکن خودش قرار داره و من دارم گرون فروشی میکنم

ای خداااااااااااااااااااااااااااا



پ ن 2: دیروز که برق نبود کلی خشت با دریل سوراخ کردم و یه عالمه آویز خوشگل درست کردم


پ ن 3: یه زنگوله خوشگل هم ، به وقت نبودن برق درست کردم

این یکی را باید آویزان کنم توی تراس و براتون عکس بزارم ...

عکس نه.... فیلم... باید صداش را بشنوید... از اون صداهای دلچسبه

میتپد قلبم و با هر تپشی / قصه عشق ترا میگوید

سلام

روزتون زیبا

وسط هفته تون پر از برنامه های خوب


من باید یه پست تند تند بنویسم

چون شلوغم و همین الان هم کلی از برنامه های روزمره م عقب...



شنبه تا ساعت 1 و خرده ای موندم دفتر و کارها را مرتب کردم

بعد بدو بدو رفتم خونه

ناهار خوردیم با مادرجان

یه کیک شکلاتی آماده کردم و ریختم داخل پلوپز

بدو بدو یه کمی رنگ مو برای جلوی موهام آماده کردم و زدم به موهام

تو این فاصله تندتند چند دست لباس جمع و جور کردم

لوازم آرایش و بهداشتی را گذاشتم توی کیف مخصوص خودش

و دوش گرفتم

لباس پوشیدم و ساعت 4 و ربع از خونه زدیم بیرون

رفتیم جلوی خونه خاله جان

اینبار دختر  اون یکی خاله هم همراهمون بود

از اینجا به بعد اسمش را میزاریم اطلسی...

خاله جان و اطلسی و آلاله را سوار کردیم و راه افتادیم سر محل قرار

بعد هم پیش به سوی چادگان

مسیر را بلد نبودم و با برنامه نشان رفتیم

آخرای مسیر دیگه واقعا کلافه شده بودم از این ناآشنایی مسیر

ولی دیگه ساعت 7 بود که رسیدیم و ویلا را تحویل گرفتیم

ویلای تمیز...خیلی خوشگل... یه فوتبال دستی بزرگ هم اون وسط که باعث یه عالمه خنده و شیطنت شد

شب تا ساعت نزدیک 3 بیدار بودیم 

فردا صبح هم 9 بیدار شدیم

یکشنبه را توی ویلا گذروندیم... عصرش رفتیم یه کمی پیاده روی

دوشنبه صبح رفتیم سمت سد

من و اطلسی و آلاله تا لب آب رفتیم و یه عالمه آب بازی کردیم و یه عالمه عکس گرفتیم ولی بقیه نیومدند

بعد از ناهار روز دوشنبه هم برگشتیم

بازم برنامه ریزی عین سفر سامان بود

مواد غذایی برده بودیم

شب اول که رسیدیم کوکو درست کردند و با سالاد شیرازی و کلم شور خوردیم

میوه هم انگور و انجیر و خیار و هلو و آلو و هندوانه و خربزه برده بودیم

کیکی که من برده بودم هم بود... یکی دیگه از خانم ها هم کیک هویج آورده بودند

تخمه و چیپس و نسکافه  هم برده بودیم

هوا ده درجه ای از اصفهان خنک تر بود

صبحانه هم عسل و مربا و پنیر و تخم مرغ داشتیم

ظهر روز دوم - زرشک پلو با مرغ خوردیم

شب هم غذاهایی که مانده بود را خوردیم

ظهر روز آخر هم قورمه سبزی

و در نهایت دیروز ساعت 7 و نیم رسیدیم خونه

زنگ زدم عموجانم ببینم کجا هستند که برم بهشون سر بزنم

که گفتند پاتوق اون یکی عمو هستند

منم لباس عوض کردم و رفتم اون سمت

تا نیمه شب اونجا دور هم نشسته بودیم








پ ن 1:  امروز بعد از ظهر خونه مغزبادوم اینا روضه دعوتیم


پ ن 2: فردا اون یکی خاله جان میان خونه این یکی خاله جان

قرار شده هممون جمع بشیم خونه خاله


پ ن 3: دیشب برای اولین بار توی عمرم ساندویچ ماکارونی تست کردم

جالب و خوشمزه بود


پ ن 4: للی الان زنگ زد که هماهنگ شیم بریم خونه دانا

وای که توی این شلوغی من چطوری اینهمه رفت و آمد را هندل کنم؟

مرا ببر امید دلنواز من/ ببر به شهر شعرها و شورها

سلام

شنبه تون پر از انرژی

شنبه تون زیبا

شنبه تون تابستونی

تابستون داره به نیمه میرسه؟

یعنی آروم آروم داریم به سمتی میریم که هوا دلپذیرتر بشه؟

هم آفتاب تابستونی باشه و هم هوا برای نفس کشیدن؟

امیدوارم....


پنجشنبه صبح با مادرجان دوتایی رفتیم میدان نقش جهان

یه مقداری ادویه و خرده ریز برای داداش جان خریدیم

لباس تو خونه ای برای داداش و همسرش خریدیم

برای مغزبادوم و پسته لباس خریدیم

و بعد قدم زنان رفتیم تا عبدالرزاق!!!

خب باید آدرس را دقیق تر بدم ... میدان امام علی... که قدیم تر ها به سبزه میدان ... یا میدان کهنه هم معروف بوده

از همون سمت میدان نقش جهان ... از همون ورودی بازار... زیر سقف ها که مسیر را مستقیم بریم میرسیم به سبزه میدون

یه جایی که هرچیزی فکر کنید پیدا میشه ... از شیرمرغ تا جون آدمیزاد...

من و مادرجان قصد داشتیم یه بند رخت یا همون خشک کن لباس ...یا هرچی که شما بهش میگید و من نمیدونم بخریم

خیلی مدلهای مختلف دیده بودیم ... اما سبزه میدون از اون جاهایی هست که یه عالمه مغازه پلاسکویی خیلی خیلی بزرگ داره و از این بند رختها اونجا پیدا میشه

خلاصه که یه بند یونیک طلایی انتخاب کردیم و یه جفت دمپایی هم برای دستشویی خریدیم ولی در توانمون نبود که اینها را تا ماشین بیاریم

برای همین به فروشنده گفتیم ماشینمون را گذاشتیم دروازه دولت!!!!

باز از همون زیر سقف های بازار مسیر را برگشتیم و ماشین را برداشتیم و رفتیم وسایلمون را تحویل گرفتیم

بعدش هم توی مسیر یه صندوق دیگه گوجه خریدیم و اومدیم خونه

تا ماشین گوجه ها را بشوره ناهارخوردیم 

بعدش گوجه ها را بردیم پشت بام و با سبزی خرد کن، پوره شون کردیم

ریختیم توی دیگ و با تک شعله و کپسول کار را راه انداختیم

زیر آفتاب برشته شدیم...

ساعت 6 بود که کارمون تمام شد... روی دیگ را پوشانیدم و گذاشتیم خنک بشه

سریع دوش گرفتیم و طبق قرار قبلی با خاله و آلاله رفتیم به سمت خونه عموی مادرجان

دخترشون آزاد شده بود

یه کیک تولد براش خریدیم و با یه ظرف میوه تزئین شده رفتیم سراغشون

کلی خوشحال شدند

برامون آش پخته بودن و تا آخر شب دور هم بودیم

تازه بعد از اونجا رفتیم خونه خاله جان و تا ساعت 1 نشستیم

رسیدیم خونه و دیگه هلاک خواب بودیم... ولی به جای خوابیدن تا ساعت 4 صبح با آقای دکتر حرف زدیم و بحث کردیم و اصلا هم عاشقانه و حال خوب کن نبودیم....

صبح همون 9 بیدار شدم و با توجه به اینکه شب خوبی را نگذرونده بودم بداخلاق بودم

ولی با این حال با مادرجان رفتیم باغچه

من ماشین را شستم و تمیز کردم

مادرجان هم حساب علف های مزاحم رسیدند

نزدیک 2 اومدیم خونه... دیگه نا توی تنم نبود

ناهار را خوردیم و قصد کردم که یه خواب حسابی برم...

ولی...

ولی

نگم که باز با داداش جان و همسرش انلاین رفتیم توی پاساژهای رم ...

اخ اخ

اینو میگم برای ساره جون که میدونم ذوق میکنه... یه بسته مداد رنگی فابرکاستل که توی حراجی بود خریدیم

از اونایی که بدنه شون مثل ذغال سیاهه

اونا هم برای فسقلیا ماژیک خریدند... یه سطل بزرگ پر از ماژیک ... چه ذوقی بکنن

یه جفت دیگه کفش هم برداشتم

شکلات 100 درصد...

پاستا

و یه عالمه چیزای دیگه

ولی این خرید تا ساعت 7 شب طول کشید و من بازم نخوابیدم و البته که به کارها و برنامه هام هم نرسیدم

بعدش مغزبادوم و خواهر و همسرش اومدن اونجا

و دیگه وقتی رفتن من از خستگی بدن درد داشتم

ما با دوستای مامان و خاله برنامه چادگان داریم

برای همین یه کمی وسایل را جمع و جور کردم و رفتم توی رختخواب

صبح اگه مامان جان بیدارم نمیکردن خواب میماندم ... اصلا هوش نبودم

سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم باشگاه

الان هم اومدم دفتر یکی دوتا کار را مرتب کنم

بعد ازظهر حرکت میکنیم به سمت ویلایی که رزرو شده ...

تا سه شنبه هم میمانیم ... شاید هم عصر دوشنبه برگشتیم ...

دلشوره کارهام باعث شده اصلا دلم نخواد که برم ... ولی دیگه برنامه ای هست که خاله و مادرجان چیدند و چاره ای نیست




پ ن 1: عشق هیچ تعریف مشخصی نداره 

در جان و تنم آمیخته شده

قسمتی از وجودم هست ... مثلا قلبمه... نمیشه که آدم قلبش را جدا کنه


پ ن 2: ملیحه جان ... شدنی نیست...


پ ن 3: امروز صبح اونقدر بدنم خسته و اعصابم ناآرام بود که هیچ لذتی از باشگاه نبردم

ولی تمام تلاشم را کردم که یکساعت را تمرین کنم


تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم”

سلام

روزتون زیبا

چهارشنبه تون بخیر

میدونید که باشگاه بودم

میدونید که بعد از باشگاه انرژیم در بالاترین سطح خودش هست

و برای همین بهتون میگم هرطوری شده ورزش را شروع کنید

ورزش ... اونم ورزش های گروهی یه انرژی خاصی دارن

امروز و فردا گویا همه جا را تعطیل کردند

نگران بودم باشگاه تعطیل باشه

ولی خدا را شکر همه حاضر بودند و یه عالمه ورزش کردیم و انرژی گرفتیم





بچه ها یه توضیح کوچولو بدم

این کلمه «آقای مزاحم» خود به خود بار معنای منفی داره و باعث شده خیلی ها بهش عکس العمل نشون بدید

ولی اونایی که از زمانهای خیلی دورتر همراه این وبلاگ هستند میدونن که این آقای یه دوست معمولی هست جدای از جنسیت

البته در تمام این سالها خیلی آروم و ریز تلاش کرده که نزدیک تر بشه ولی به هر دلیلی نشده

پس ... از اینجا به بعد برای اینکه این حس بد از این کلمه برداشته بشه و حس نکنید دائما این آقا داره منو اذیت میکنه... بهش میگیم «استاد»

این اسم هم بخاطر شغلش ایشون هست




دیروز صبح بعد از اینکه اومدم دفتر و یه مشتری را راه انداختم - رفتم اتحادیه

نرخنامه جدید را تحویل گرفتم و برگشتم

بعد هم مشغول کارهای خودم شدم

استاد اومدم یه سری بهم بزنه و البته به برگه سوال هم داشت که باید تایپ میکردم

یه عالمه خشت های خوشگل و رنگی رنگی را چیده بودم روی میز اونطرفی که سرفرصت ازشون آویز درست کنم

یه تعدادیش ماله خواهر جان بود و یه تعدادی ماله خودم

باید خشت ها با دریل سوراخ میشدند که یکی دوتاشون را سوراخ کرده بودم

استاد اومد و من مشغول تایپ سوالا شدم که پرسید قضیه این خشت ها چیه

توضیح دادم و بعد گفت که چرا با مته به این درشتی سوراخ کردی و خشت های به این زیبایی حیف هستند که اینطوری سوراخ بشن و ...

گفت من با یه مته ریزتر سوراخشون کنم؟

گفتم به شرطی که اون نخ های کنفی که برای آویز لازمه هست از اون سوراخ ها رد بشن...

گفت خودم دست به کار میشم ...

منم نشستم سر تایپ

ایشون هم با دریل و مته ها و نخ های کنفی مشغول شدند

یک ساعت بعد سوالات آماده غلط گیری بود... و البته دوتا آویز به زیباترین شکل ممکن...

هم سوراخشون کرده بودند و هم با نخ های کنفی به همدیگه وصلشون کرده بودند... 



دیروز از اون روزهایی بود که داداش و همسرش هزار بار زنگ زدند و هزارتا رنگ و اندازه و جنس و مدل را با من چک کردند

منم تا ساعت نزدیک 4 سرکار بودم ومشغول کارهایی که انگار اصلا جلو نمیرن

راه افتادم سمت خونه و سرراه یه صندوق گوجه فرنگی هم خریدم

به محض اینکه رسیدم خونه گوجه ها را چیدم توی ماشین ظرفشویی تا بشوره

ناهار خوردیم

گوجه ها را بردیم پشت بام و قاچ زدیم و گذاشتیم توی آفتاب تا امروز مادرجان برن سراغشون

و بعدش تا ساعت 7 بیهوش شدم ....

بیدار شدم و سریع رفتم سراغ میناکاری...

طبق برنامه ی زمانبندی شده باید فردا میناکاری ها را تحویل کوره میدادم... ولی آماده نیستند

حتی فکر نکنم تا آخر هفته بعد هم تمام بشن!!!!!!!

خلاصه که تا آخر شب میناکاری کردم





پ ن 1: عموجانم اینجاست و نمیرسم حتی برم بهش سر بزنم


پ ن 2: برای اومدن داداش جان - مغزبادوم برام یه عالمه طرح فرستاده که پرینت بگیرم و ببرم براش

تا بتونه ریسه و چیزهای جینگیل پینگیل درست کنه... ولی باورتون نمیشه حتی نمیرسم بهشون نگاه کنم


پ ن 3: باورتون میشه حتی وقت نمیکنم یه سربه باغچه بزنم؟



سقوط یا پرواز

سلام

روزتون زیبا

سه شنبه تون آرام


از اون جایی که هر روز باید یه موضوعی برای تعریف کردن داشته باشم

و از اون جایی که اصلا زندگی بدون ماجرا هیجان خودش را از دست میده

دیروز که بازم خیلی دیر رفتم خونه بعد از ناهار مغزبادوم و خواهر اومدن خونمون

نشسته بودیم که گوشی پدرجان زنگ خورد

آقای گلخانه دار افغان بود

همسایه باغچه هستن

مادرجان بهشون سپرده بود هر وقت زمان برداشت فلفل دلمه ای های قرمز هست برامون 20 کیلویی بزارن

زنگ زد که براتون آماده کردم

گفتم بیام جلوی باغچه؟

گفت : نه ماشین ندارم و بیاین گلخانه

یه آدرس در هم برهم و نامفهوم هم گفت

یه قسمتی از مسیر را متوجه شدم

با خواهر جان و مغزبادوم و مادرجان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم

وارد مسیری شدیم که دو طرف گلخانه بود ... خیلی آروم و یواش یواش داشتم نگاه میکردم و دنبال آدرس میگشتم که یهو یه صدای مهیبی آمد و انگار از بلندی پرت شدیم پایین ....

سرعتم خیلی کم بود

ولی صدا اونقدر بلند بود که مغزبادوم یه جیغ بلند بزنه

یه جوی آب بزرگ (اصفهانی میدونن مادی چی هست... مادی بود)

من اصلا ندیده بودمش و افتادیم داخلش

از ماشین پیاده شدیم و سمت رانند کامل افتاده بود پایین و لاستیک عقب اون سمت ماشین توی هوا معلق بود

زیر ماشین کاملا پیدا

لاستیک توی هوا

جلوی ماشین کامل داخل جوی آب

یه عکس نصفه نیمه گرفتم ... البته که گویای اون صحنه نیست ... ولی براتون میزارم اینستاگرام

پیاده شدیم و شوک شده بودیم

یه کمی به وضعیت نگاه کردم ... بازم حس کردم میتونم بیام بالا

ماشین را روشن کردم و یکی دوبار سعی کردم با دنده عقب خارج بشم ولی شدنی نبود

دوتا از آقاهای کشاورز همون منطقه بدو بدو اومدن سراغمون

ولی شدنی نبود

زنگ زدم شوهر عمه- سرکار بود

خواهر زنگ زد به همسرش که سرکار بود

در نهایت زنگ زدم عمو با پسرعمه اومدن...

اون دوتا آقای کشاورز هم دونفر دیگه را خبر کردند

اول تصمیم داشتند یه تراکتور خبر کنند و ماشین را ببندند به تراکتور

ولی در نهایت دو نفر دیگه کمکی گرفتند و هرطوری بود ماشین را کشیدند بیرون...

و اینگونه بود که ماجرا ختم به خیر شد

مغزبادوم خیلی ترسیده بود... بردمش پاتوق عمو و براش فست فود خریدم تا یه کمی یادش بره

بعد هم اومدیم خونه و مشغول فلفل ها شدیم



این پست را صبح ساعت 9 شروع کردم به نوشتن

ولی اونقدر کار ریخت روی سرم که تا الان نشد بیام سراغش

وسطش هم رفتم اتحادیه و نرخنامه جدید را گرفتم

با آقای مزاحم رفتم و اومدم

خشت های میناکاری شده خواهر اینجا بود سوراخ کردم و با نخ کنفی آویز درست کردم

و در نهایت الان دیدم بزار پست امروز را تمام کنم و فردا بیام سر فرصت یه پست درست و حسابی بنویسم