روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

امروز....

پاشدم برای خودم یک بشقاب انجیر آماده کردم

یک نقل بادوم هم بهش اضافه کردم

tk4z_photo_2016-08-04_11-12-26.jpg


با یه ژست خیلی فعال و ساعی...

مثلا امروز که اومدم میخوام خیلی کار کنم

میخوام کل کارهای عقب مونده را در امروز سر و سامان بدم...



... تلفنم زنگ خورد... پدرجانم بودن...

فرمودن: پنجشنبه ای برا چی رفتی سرکار؟ برای ظهر میام دنبالت....

و من اصلا بی ظرفیت نیستم که با شوق بی حد پذیرفتم....

مناسبت امروز....

بازم سلام

من اصلا نمیدونستم روز دختر هست...

یادم نبود ... دقت نکردم .. هرچی

دیروز رفتم برای مغز بادوم یه حلقه هولاهوپ خریدیم

و از همونجا بهش زنگ زدم و گفتم

از ذوق نمیدونست چیکار بکنه

تا من برسم خونه

اونم مامان و باباش را زور کرده بود و رسیده بود

تمام دیشب تا نصفه شب دوتایی حلقه میزدیم... من حلقه داشتم از قبل

ذوق میکرد

بلد نبود

سعی میکرد

خلاصه .....

چقدر همه چیز میتونه به سادگی زیبا و هیجان انگیز بشه...

گاهی چیزای کوچیک میتونن لحظه های بزرگی برامون درست کنن

مراقب لحظه های کوچیکی که از دست میدین باشین... گاهی این لحظه های بعدها حسرت های بزرگ خواهند شد....



پ ن 1 : پنجشنبه است رفتگانمون فراموشمون نشن

پ ن 2 : همه در اطرافمون مریض هایی داریم که چشم به راه یه لحظه عیادت هستند تا حال دلشون زیر و رو بشه

پ ن 3 : روزهای تند ... گاهی یادمون میبره که برای چی تو این دنیا هستیم

پ ن 4 : چیزی زیباتر از دوست داشتن و دوست داشته شدن در این جهان هست؟

پنجشنبه ای بدون قرار عاشقانه...

سلام عزیزای دلم

امیدوارم دلتون گرم به عشق باشه

خب از پنجشنبه ای که توش قرار عاشقانه نیست هیچی ننویسم بهتره

نه تنها در این پنجشنبه هیچ قراره عاشقانه ای در کار نیست، بلکه هیچ برنامه ای برای پنجشنبه های بعدی هم نداریم....

خب گریه نمیکنم

غر نمیزنم

نق نق نمیکنم

قراره خوب باشم

ولی قول نمیدم.....




پ ن 1 : نگران نباشید اقای دکتر خودشون بلدن چطوری منو گول بزنن....

مرداد هم به نیمه نزدیک میشود...

سلام

روزتون لبریز از شادی و خوشی

زندگی تون پر از هیجان و سلامت

اینقدر زندگیم روی دور تند هست که نمیرسم حتی یک لحظه را مزمزه کنم

عوضش این دور تند باعث میشه غم ها هم لحظه ای بیشتر دوام نیاورند

ترس ها هم همینطور

چالشم داره تند تند روزهاش را سپری میکنه.... چه اهمیتی داره اگه گاهی خیلی سخت میشه؟

لحظه ها و روزها شدن عین قطرات آب

دلم میخواد تو دستم نگهشون دارم... اما نمیشه

انگشتام را سفت حلقه میکنم تا حتی یک قطره را هم که شده برای خودم نگه دارم ... اما شدنی نیست

پس بهتره هرچقدر میتونم از همین گذر سریع لذت ببرم

واقعا به هیچ کاری نمیرسم

میخوام سریال جدید شروع کنم وقت ندارم

میخوام رمانم را تموم کنم وقت ندارم

به مغزبادوم قول یه دونه از این حلقه های هولاهوپ کوچیک را دادم وقت ندارم

میخوام ژاکت مغز بادوم را شروع کنم که تا به زمستون نرسیدیم تمام بشه وقت ندارم

میخوام به مادربزرگم سر بزنم ...

میخوام یه سر به عمه جانم که مریضه بزنم

میخوام قرآن هام را بخونم

میخوام نامه های عاشقانه ی آقای دکتر را بنویسم

میخوام برم یه خرید جانانه و برای همه هدیه بخرم

میخوام یه تولد سوپرایزانه برای پدرم که مردادی هست طراحی کنم

کارهای دفترم مونده

و زندگی روی دور تند ادامه داره.....




غم مگی غم همه بلاگستان است...

منم برای مگی خیلی خیلی ناراحتم

از خداوند براشون صبر و آرامش طلب میکنم

این سوختن رو خاموشی نیست....



منم چند سال پیش دختر عمه ی جوانم را (23 ساله)

که فقط شش ماه بود ازدواج کرده بود از دست دادم


به فاصله کوتاهی عمه ی جوانم را هم از دست دادم (30 ساله)

که دوتا بچه ی کوچولو داشت

و این داغها هرگز سرد نمیشوند


برای تمام رفتگان طلب خیر و آمرزش کنیم

اگه براتون مقدوره فاتحه... صلوات و حتی به یک خدایش بیامرزد ... دل کسانی را که دستشان از دنیا کوتاه است شاد کنیم...


روزهای سخت

سلام

دو روزی هست که به سختی با چالشم کنار میام

مدام دستام به سمت موهام میره و باز قبل از خطا به خودم میام

دوباره و دوباره و دوباره....

هر لحظه میبینم دستام به سمت موهام رفته

دیشب خواب بودم که آقای دکتر از سرکار برمیگشتن...

بهم زنگ زدن

وقتی از وسط خواب بیدار میشم... دستام ناخودآگاه میره به سمت موهام...

فقط چیزی که بود شال را بسته بودم به موهام

صبح هم که بیدار شدم دستام به سمت موهام بود....

خلاصه روزهای سختی را دارم سپری میکنم

به سادگی نیست که فکر کنید یه عادت ساده بوده و داره تموم میشه

هر لحظه دارم براش میجنگم

تو بعضی از لحظات کم میارم

دلم میخواد بگذرم از این چالش...

اینکه باید اینجا بنویسم... اینکه دوست ندارم از شکستی که خودم باعثش بودم بنویسم... اینکه دوستای عزیزی دارم که حواسشون بهم هست... بهم قدرت میده

انرژی میده

یکی دوتا از دوستای وبلاگیم درگیر مرگ عزیزانشون هستن... این ذهنم را به هم ریخته

یکی دوتا از دوستای وبلاگیم....

در عوض دهها دوست دارن به طور مداوم بهم پالس های انرژی مثبت شدید میدن

و من میدونم که میتونم....

من هنوز از دندونپزشکی میترسم...

سلام

خوبین عزیزای دلم

دوست ندارم ناله کنم ... دوست ندارم غمگینانه بنویسم

اما

صبح رفتم دندونپزشکی... روکشم را چک کرد و نوبت داد برای هفته بعد...

یکی از دندونا به شدت اذیتم میکرد...

حال تفصیل نوشتن ندارم

بعد از کلی عکس و فیلم و داستان... باید دندون عقلم را بکشم....

و به شددددددت میترسم

گفتن همین حالا بشین تا دندونت را بکشیم.... و من فقط لرزیدم

گریه کردم

زنگ زدم آقای دکتر...

هرچی گفت ترس نداره....

هرچی گفت به این فکر کن و به اون فکر کن و ...

هرچی گفت سوره توحید بخون ...

هرچی اون گفت من بیشتر و بیشتر گریه کردم

آقای دکتر هم گفتن نمیخواد بکشی

پاشو برو دفتر

منم بدو بدو اومدم....

بابا هم به جای دلداری کفتن ... هروقت اینقدر درد گرفت که ندونی چیکار کنی میری میکشی...

ولی من میترسم

دلیل نمیشه حالا که به فوبیای دندونپزشکی غلبه کردم و هی خودم رفتم و اومد م،  از دندون کشیدن نترسم

خب میترسم

خیلی هم میترسم





پ ن 1: اخمام گره خورده هیچ جوره هم باز نمیشه

پ ن 2 : در راه برگشت به خودم گفتم بیا دختر خوشگلم ببرمت خرید درمانی شاید خوب بشی... رفتم چند تا پارچه برای خودم خریدم... اما خوب نشدم

پ ن 3 : از وقتی از دندونپزشکی اومد نزدیک یکساعت تمام با مغز بادوم حرف زدم ... شاید خوب بشم... اما نشدم

پ ن 4 : مغز بادوم بهم دلداری میده و میگه درد نمیاد که... چشمات را میبندی ... بهت میگه تمام شد...

پ ن 5 : کاش بیهوشم میکردن و همه دندون عقلا را میکشیدن و راحت میشدم...

یادآوری یکسال پیش

سلام

روزتون بخیر و شادی

امیدوارم حال دلتون خیلی خیلی خوب باشه

من که خوبم و امروز روز شلوغی را در پیش رو دارم



پارسال همچین روزهایی بود که راهی شیراز شدیم

دکتر پدر تشخیص نیاز به پیوند کبد را داده بود... پیوندی که یکی از سخت ترین پیوندهای اعضا هستش....

مستاصل و پریشان بودیم ... اما لبخند میزدیم و شوخی میکردیم

مگه میشد چیزی گفت که مبادا ترک بردارد....

خلاصه من و داداش و مامان و بابا صبح خیلی زود یکی از روزهای اول مرداد (مثل امروز) راهی شیراز شدیم

میدونید که فاصله اصفهان شیراز خیلی زیاد نیست ... چیزی حدود شش تا هفت ساعت

تو راه گفتیم

خندیدیم

هلو خریدیم

به اون آقایی که ازش هلو خریدیم انجیر باغچه مون را دادیم

عکس گرفتیم

و غوغایی که در دلمون بود را پنهان کردیم

به شیراز رسیدیم جایی که اینترنتی رزرو کرده بودیم پر بود!!!!!! بعله اینجا ایران است....جای در خیابان حر...

خودشون جایگزین اونجا بهمون یک سوئیت دادن

یک سویئت بزرگ در خیابان ارم

جای شما خالی ناهار خوردیم و خوابیدیم

وقتی بیدار شدیم با داداش پیاده زدیم بیرون

از باغ ارم عبور کردیم .. اما دل و دماغ گردش نداشتیم

رفتیم بیمارستان نمازی را پیدا کردیم ... سوالات لازم را پرسیدم

زمان گرفتیم.... ببنیم چقدر راه هست... صبح کی باید بیایم و ...

صبح زود حدود ساعت 5 بیدار شدم .... داداش منو رسوند بیمارستان نمازی

من نشستم تو نوبت و حدود ساعت نه که نوبت بابا بود زنگ زدم و اومدن...

بهتره چیزی از وضعیت اونجا نگم ... بهتره اصلا ندونین آدمهای زیادی منتظر پیوند عضو هستند... از بچه ی کوچیک سه ساله گرفته ... تا آدمهای هشتاد ساله ی هنوز امیدوار....

بهتره نگم چقدر امید و یاس تو فضا بود

بهتره چیزی از اون فضای مه آلود تعریف نکنم... همین بس که مرا را ارجاع دادن به سمت کلی آزمایش و سونو و ....

و این یعنی ما و عده ای زیادی از کسایی که برای پیوند اومدن ... یه روندی که برای افراد بیمارستان عادی هست و برای مراجعین بسیار وهم آور را شروع کردیم.... باید تمام آزمایشات انجام میشد و نتایج در کمیته ی پزشکی و پزشک معتمد بیمارستان بررسی میشد...

بهتره بحث را به درزا نکشم که چقدر دلمون خون بود

بهتره از اشکهام نگم

از شاهچراغی که هنوز به سراغش نرفته بودیم ولی هر روز در نمازها و دعاها صداش میزدیم...

آزمایشات تمام شد... کارهای نهایی... تمام نتایج را بردیم برای کمسیون...

نذر کردم 5 بار برم خون اهدا کنم (هنوزم نرفتم )

و وقتی خدا بخواد معجزه رخ میده ... نیاز به پیوند نیست....

اونقدر اشک ریختم که باورش براتون سخت باشه... این جواب را ساعت یازده شب گرفتیم

از همونجا مستقیم رفتیم شاه چراغ

چقدر گریه کردم

نماز جعفرطیارم را همونجا به جا آوردم

خدایا سپاس

برگشتیم سوئیت.... خوشحال... سیل تلفن و پیام جاری بود

بابا گفت دیگه برگردیم

هرچی اصرار کردیم یک روز لااقل گردش ... تفریح...

گفت دیگه میخوام برگردم...

عین پرنده ای که از یک رنج بزرگ رها شده...


معجزه در دستان توانمند خداست و در هر لحظه امکان وقوع داره.....

من هزاران بار به چشمم معجزه را دیدم....

برای شفای تمامی بیماران دعا کنید....




پ ن 1 : یادآوری اون روزها حسی از خوشی و غم توامان برای من داره

پ ن 2 : دوستای شیرازی زیادی دارم... پارسال با دوتا از دوستای شیرازیم که یکیشون مجازی بود قرار گذاشتم و گفتم که دارم میرم شیراز و برای هر دو گز بردم.... دوست مجازی برای دیدارم نیومد...

پ ن 3 : در سایه توکل به خداوند همه چیز آسان تر خواهد بود

پ ن 4 : بابت تعریف هایی که از پتوی من کردید بسیار منو شرمنده کردید... ممنونم

پ ن 5 : از دیروز با یکی از دوستای وبلاگیم داریم به طور مجازی ، تمرین بافتنی میکنیم... یکی از زیباترین حس هایی هست که تا حالا تجربه کردم

پ ن 6 : آخرش دندان درد مرا خواهد کشت...


عکس نوشته ی بعد از چند روز تعطیلی

سلام

روزتون لبریز از حس های رنگارنگ

خوبید ؟

خوش گذشت تعطیلات؟


اول بگم که پنجشنبه برای ظهر رفتم خونه و آبگوشت مامان پز را زدم به بدن...

از بعد از ناهار دقیقا ساعت یک دست به کار مرتب کردن چهل تکه شدم و در نهایت ساعت یک و نیم نیمه شب تمامش کردم

0k6q_12.jpg


این هم عکس نهایی.... هورا

هورا

من که فکر میکنم خیلی خوشگله... البته کی میگه ماست من ترشه


جمعه هم خونه خواهر مهمون بودیم

مهمونی خداحافظی برای داداش گرفته بود

ehm9_13.jpg


کلا شش نفر بودیم و اندازه شونزده نفر غذا درست کرده بود

گراتن سیب زمینی- سمبوسه- ساندویچ مرغ و قارچ- ساندویچ ژامبون- بندری - میگو سوخاری- مرغ سوخاری- جوجه کباب- خورشت قیمه بادمجان - دیگه از سالادها و دسر ها و اینا چیزی نمیگم

شنبه هم بعدازظهر رفتیم خونه ی اونیکی خواهر (خانه مغز بادوم)

برای شام نگهمون داشتن و اونا هم کلی غذا به خوردمون دادن

فکر کنم باید این هفته کلا ترک غذا کنم تا جبران این یکی دو روز بشه....




پ ن 1 : این روزها اونقدر آرامه که به آرامشش شک میکنم

پ ن 2 : خواهر قول یک لباس زیبا را بهم داده باید پارچه ش را همین یکی دو روزه بخرم

پ ن 3 : آقای دکتر بهم قول یک دیدار یهویی عاشقانه دادن... نمیدونم کی اما ذوق دارم

پ ن 4 : خیلی مراقب سلامتیتون باشین... این روزها یادآور روزهای سختی در سال گذشته است برام... حتما در پست بعدی خواهم نوشت...

پ ن 5 : بعضی از دوستای وبلاگی تو کل روزهای تعطیلی با من و در خاطر من بودن...

پ ن 6 : دلم برای همتون به شدت تنگ شده

پنجشنبه ای که می خوام متفاوت بشه...

سلام دوستای عزیزم

روز گرم تابستونیتون پر از عشق و لبخند

پنجشنبه ای که توش قرار عاشقانه نباشه چهارشنبه ام نیست چه برسه به پنجشنبه

صبح خیلی زود بیدار شدم و همون موقع دلم خواست امروز را متفاوت کنم

با ماشین بابا اومدم دفتر که ظهر برم خونه

تکه های پتوی به اصطلاح چهل تکه و در واقع 77 تکه تمام شدن

انشاله امروز زود میرم خونه و بعد از ناهار شروع میکنم به وصل کردنش

هورا

هورا

بزنین دست قشنگه را....



عکسش را میگیرم حتما

بعد از وصل شدن باید دورش را هم قلاب بزنم ...

تصمیم نهاییم با ایده یکی از دوستام این شد که این پتو را هدیه بدم به داداش... با خودش ببره

البته با خواهر تصمیم گرفتیم هرکدوم بهش یک سکه هدیه بدیم

اما میخوام به عنوان چیزی که یادم بیفته این چهل تکه را بهم هدیه کنم....



پ ن 1: تازگی هر خوابی میبینم آقای دکتر هم توش حضور دارن

پ ن 2 : صبح خیلی دل انگیزیه کاش کسی بود که با هم پیاده روی کنیم

پ ن 3 : هفته گذشته در قرار عاشقانه مون کنار هم بستنی خوردیم و فکر کنم این یکی از خوشمزه ترین بستنی های عمرم بود

پ ن 4 : هنوز نوشتن نامه های عاشقانه را شروع نکردم...

پ ن 5 : با خیال تو رد شدم از شب تنهایی... هرکجا که من بعد از این میرسم آنجایی.... علی زند وکیل به پیشنهاد نازلی جان ، داره برام میخونه ...

کولر درست شد...

از همتون ممنونم که اینقدر هوامو دارین

از توجهتون ممنونم

کولر درست شد...

پدر جان اومدن و شماره ی سرویس کار کولر را که چند کوچه اونطرف تر بود از همسایه کناری درخواست کردن

پدر جان من فنی شون حرف نداره

اما دفتر ما راه پله نداره

و فکر کنید از چه راههایی میشه به پشت بام راه یافت

همسایه جان فرمودن برا یه تسمه (که کاملا تشخیص شخص من بود که نیاز به تسمه هست) نیاز به سرویس کار نیست

یک کارآموز خیلی شلوغ دارن این همسایه بغلی (دفتر فنی مهندسی هست)

که از بس سرو صدا میکرد چند روز بود منو که کلافه کرده بود

بهش گفتن پسر جان از این تیربرق برو بالا روی پشت بام

رفت و در کولر را باز کرد و مشخص شد که تسمه شل شده

تسمه را در آورد

پدرجان تسمه خریدن

اینبار دیگه پسر کارآموز در دسترس نبود

همسایه اونطرف تری گفت من از پشت بام خودمون خودم را میرسونم به کولر

و اینگونه بود که :

همه یاری کردن... تا کولر دفتر من راه افتاد




پ ن 1 : بالاخره همسایه باید به یه دردی بخوره دیگه

پ ن 2 : به همه همسایه های یاریگر از انجیرهای باغچه داده شد...

اصلا هم رشوه و زیر میزی نبود... چون بعد از عملیات داده شد

پ ن 3 : همه کار میکنم جز انجام کارهام



چهارشنبه....

سلام

روزتون لبریز از خوشی های گل گلی

صبح اومدم دفتر و میبینم که کولرم فوت شده...

دیشب تا آخر وقت کار میکرد... الان چی شده نمیدونم... منتظرم مردم از خواب بیدار بشن ببینم باید چیکارش کنم...

خیلی گرمه...

تبخیر نشم یه وقت؟



صبح ها تا یه مسیری را با داداشم میام

به همین دلیل با هم صبحانه میخوریم

هر روز براش یک لقمه نان و پنیر گردو و یک لقمه حلواارده میگیرم ، میزارم دم دستش تو ماشین که تا برسه سرکار بخوره

امروز بهم گفت ... وقتی برم صبحها دلم برای لقمه هات تنگ میشه...

بغض کردما...




پ ن 1 : ما نسبت به آدمهایی که اهلیشون میکنیم مسئولیم... یادمون هست

پ ن 2 : روزها اینقدر خودم را خسته میکنم که شبها فقط لازمه به تختم برسم... دیگه هیچی نمیفهمم

پ ن 3 : از برنامه ریزی کاریم این روزها به شدت عقبم


یادداشت یواشکی

دوست داشتم از گل و سنبل و منظره حرف بزنم

دوست داشتم از رنگهایی که دوست دارم حرف بزنم

دوست داشتم بگم چی رو چطوری میپزم و چه مزه ای میده

دلم میخواست براش بگم دارم بافتنی میکنم

دلم میخواست گوش میداد و براش شعری که تازه عاشقش شدم را میخوندم

دلم میخواست یهو دلش پر بکشه و بگه عکست را ببینم ...همین الان یهویی

براش از آشپزخونه ی رویاهام بگم

از خونه ای که پرده هاش صورتی کمرنگه

کوسن های روی مبل نارنجی هستند

گاهی هوس میکنم از هوس هام بگم

از خواستن هام .... از ....


اما اون وقت نداشت

سرش شلوغ بود

درگیر یه کار مهم بود

زنگ زد... تا اومدم طنازی کنم ، گفت وقت داری یه فرم برام طراحی کنی...

اونقدر جدی بود که دلم نخواست قربون صدقه اش برم

اونم نفهمید که قربون صدقه اش نرفتم

فرمش را فرستاد

طراحی کردم

عجله داشت

چند بار تاکید کرد زمان مهمه

عجله کن

در نهایت تشکر کرد

گفت لطف کردم ... اما من لطف نکرده بودم ...

بعد هم رفت...

نه از رنگ رویاهام چیزی شنید

از نه بغضی که گیر کرد بین چشم و گلوم

نه حتی دلش خواست با من چای عصرونه بخوره....

رفت که به کارهاش نظم بده و زودتر بهشون برسه....


گاهی خیلی زود دیر میشه...

گاهی قبل از اون که بفهیم چی شد رویاها میرن

اصلا رنگی برای نقاشی و حرفی برای گپ نمیمونه...

چرا مراقب نیستیم؟

چرا حواسمون نیست؟


دیر هنگام...

سلام دوستای خوبم

روزتون بخیر

صبح رفتم کلینیک دندانپزشکی

ساعت هشت و نیم نوبت داشتم و میدونید که کلینیک مثل مطب نیست همیشه مقدار تاخیر داره

یه سری کار هم برای پذیرش و پرونده و ...

این بود که زودتر رفتم

کارهای اداری را انجام دادم

توی سالن انتظار در دنج ترین گوشه نشستم

آفتاب خوشرنگ صبحگاهی از پنجره ها روی کف براق سالن میدرخشید

باد خنک اسپلیت ها هم دما را مطبوع کرده بود

قرآنم را درآوردم و شروع کردم به خوندن

(اگه یه روزی یه دختری را دیدین که در نامتعارف ترین جای دنیا داره قرآن میخونه .... اون منم)

از شلوغی سالن میشد فهمید که دیرتر از ساعت مقرر نوبتم خواهد شد

و من که مشغول قرآن خوندن بودم و اصلا به ساعت نگاه نمیکردم

نزدیک یک جز خوندم ... نشانگر قرآن را گذاشتم و توی کیفم جاش دادم...

نگاهی به اطرافم انداختم ... نور و سایه  در حال پای کوبی بودن

درختای بلند... سالن انتظار طبقه دوم...

دیدم ساعت نزدیک نه و نیم هست و هنوز نوبتم نشده

تبلتم را درآوردم و رمانی که این روزها میخونم را باز کردم

نه حرص خوردم

نه مثل خانوم کنار دستی هزار دفعه رفتم سرک بکشم ببینم چی شده که نوبتم نشده

نه به گوشیم توجهی کردم و ......

سر صبر در حال خوندن کتاب بودم که صدام زد...





پ ن 1: برای انجام کارهای مربوط به روکش رفته بودم و اصلا درد نداشت

پ ن 2: ترس هم نداشت

پ ن 3 : میخواستم در راه برگشت برای خودم جایزه بخرم اما گرمای هوا مانعم شد

پ ن 4 : امروز15 روز از چالشی هست که با کمک دوست عزیزم سارا شروع کردیم و با تعداد زیادی از دوستای خیلی خیلی عزیزم داریم ادامه میدیم... من 15 روز را با موفقیت کامل پشت سر گذاشتم... حتی یک خطا نکردم... و امروز صبح توی آینه به خودم لبخند زدم

پ ن5: دلم کمی شادی های دخترانه میخواهد

پست لازم

سلام

از دوندونپزشکی اومد

پست زیاد تو ذهنم دارم

اما الان لازم بود این پست را بزارم



یکی از خوانندگان خاموش لطف کرده بودن... روشن شده بودن و آدرس یک سایت دادن

برای طبع شناسی

http://www.tabaye.ir

برید داخلش زمان خیلی کمی نیاز داره

ولی نتیجه ی جالبی ازش دریافت می کنید....



پ ن 1 : یک کمی با دقت انجام بدین

یکی دو مورد را غلط بزنین به نتیجه غلط میرسین

من دفعه اول عجله کردم

دفعه دوم انگار صحیح تر هستش


ادامه مطلب ...

قبل از خواب

سلام دوستای عزیزم

قبل از خواب یادم اومد فردا صبح نوبت دندانپزشکی دارم

گفتم شاید از دیر آمدنم نگران بشین

گفتم در جریان باشید...


پ ن ۱ : بی دلیل از روکش کردن دندون بدم میاد، اما فعلا سرم اومده

پ ن ۲ : یادم اومد یکی از دعاهایی که شب قدر امسال کردم در حال اجابته...و من یادم نبود...اجابت چقدر نزدیکه

طبع

بازم سلام

شما در مورد طبع سرد و گرم و... چیزی میدونید؟

اینکه مثلا میگیم سردیم شده .... یا مثلا گرمیم شده...

اصلا این چیزها را قبول دارین...

تجویز خوردنیها براساس طبایع اونا را میدونید؟

مثلا ماهی را با ماست و دوغ نخورید...

خربزه و خرما را کنار هم نخورید....



ولی من به شدت قبولش دارم

همش سردیم میشه

همش در حال خوردن چیزهایی با طبع گرم مثل خرما و گردو هستم

بازم احساس بیحالی و سرد مزاجی میکنم

دائم خرما و ارده میخورم

مراقبم خیار زیاد نخورم

ولی همش سردیم میشه...

میخوام بدونم شما هم اینطوری هستین؟

در این مورد چیزی میدونید؟

چی رو با چی بخوریم و نخوریم اصلا درسته؟

مثلا با پلو عدس ماست نخوریم

سرکه و ماست نخوریم

ترشی و ماست نخوریم

ترشی و برنج نخوریم و ....


مامان شما در این مورد چه نظری دارن... هی نبات داغ به خورد شما میدن؟

هی براتون خاکشیر درست میکنن؟


دوشنبه ها نمیتونه روز دیدار باشه؟

سلام

صبحتون خوشمزه...

به اعتماد به نفسی بی نهایت بهتون میگم امروز میتونه یکی از بهترین روزهای زندگیمون باشه... اگه خودمون بخوایم...

من که صبحم را با انرژی مضاعف شروع کردم

با خوردن انگور

کارهام به کندی پیش میره... پس معلومه لاک پشت پیر درونم باز حلول کرده



یه دفترچه یادداشت خوشگل از آقای دکتر هدیه گرفتم

کمی بزرگتر از دفترچه های معمولی

تصمیم دارم شروع کنم داخلش براش نامه بنویسم....

شاید بعدا چاپ شد به نام چهل نامه تیلو....

آقای دکتر اصولا برای نوشتن های روزانه از روان نویس استفاده میکنن

من همیشه مداد را بر همه ی وسایل نوشتاری ترجیح میدادم

اما اینبار میخوام با خودکارهای رنگی رنگی بنویسم...

شاید میخوام به خودم جرات خطا کردن بدم

با مداد که بنویسی اشتباهاتت را به راحتی پاک میکنی

اما با خودکار.....


پ ن 1 : کاش این چهل تکه ی خوشگلم را تموم میکردم

پ ن 2 : جمعه خونه خواهر دعوتیم و از الان مشکل من چی بپوشم دارم

پ ن 3 : دیشب خواب نه چندان خوبی دیدم که آقای دکتر هم توش بود و صبح تاحالا کلی ذوق خوابم را دارم

پ ن 4 : کاغذهای قرمز منو یاد انار میندازن



یکشنبه ای اوایل مرداد

سلام

صبحتون رنگی رنگی عین میوه های تابستون

صبح زود اومدم دفترم

یه کمی کارهام را مرتب کردم



صبح که میومدم نمیدونم چرا یاد آقای مزاحم افتاده بودم...

انگار موفق شدم شرش را از سرم کم کنم....

کار بدی نکردم... حرف بدی هم نزدم...

یک سو تفاهم پیش اومد ...

من سعی در برطرف کردنش نکردم... همین



زمان رفتن داداشم داره نزدیک میشه و قلبم تند و تندتر میزنه...

براش دعا کنین لطفا


یه لیست بلند و بالا از اقلام لوازم تحریری که لازم داریم نوشتم

باید برم بازار و حسابی خرید کنم (برای دفتر)

شماها تا حالا از این جور خریدا رفتین؟ منظورم خرید عمده ای و زیاد لوازم تحریر هستش

نمیدونید چه کیفی داره

هرچند باید برای من عادی شده باشه

اما نشده

هربار که شکل ها و رنگهای تازه را میبینم باز چشمام برق میزنه



امروز میخوام طراحی یکی دیگه از دفاتر رنگی رنگی م را شروع کنم

بهتره تا دیر نشده دست به کار بشم...


بعد از یک قرار عاشقانه

سلام

صبح شنبه مردادیتون بخیر

امیدوار دلهاتون مهر این روزهای ملتهب تابستانی گرم و لبریز از عشق باشه

با اینهمه ابراز لطف و محبت از طرف دوستای عزیزم

چه خصوصی ها ... چه عمومی ها و حتی خاموشهایی که سکوت میکنید

باید بعد از قرار عاشقانه از عاشقانه ها بنویسم

باید بنویسم حتی اگه بعد از قرار عاشقانه ، بدترین دلتنگی بیاد سراغ آدم ... نباید لحظه های خوب یک قرار را فراموش کرد

نباید یادم بره که زنگ زدم بهش و گفتم کجایی: و گفت دیر میرسم... و چند دقیقه بعد در را باز کرد و اومد داخل دفتر

و من که نمیدونستم از ذوقم چطوری جیغ بزنم

کنار هم چای سبز و دارچین با بیسکوییت خوردیم...

همون اول بعد از سلام دعوا کردیم... (هنوز بلد نیستیم بعد از چهل روز که هم را میبینیم درست به هم ابراز دلتنگی کنیم)

بعد خیلی زود آشتی کردیم

کنار هم بستنی خوردیم

کنار هم لحظه های بی نظیری گذروندیم

ناهار خوردیم

حرف زدیم

باز دعوا کردیم... باز آشتی کردیم

دفترچه ی زمانبندیش را برداشتم برای خودم

آهنگ گوش دادیم

حرف زدیم... حرف زدیم... حرف زدیم

و بعد وقت تمام شده بود.. حتی یک ساعتی بیشتر از هر بار... بغض کردم...

دلم نمیخواست بره

دلم میخواست بمونه... تا ابد بمونه... دیگه اصلا ازش دور نشم

اخم کرد

گفت منطقی باش

نگفت که منم دلتنگم ... نگفت که منم دلم میخواد نرم... نگفت منم الان بیقرارم

گفت منطقی باش

و من دلم شکست.. یه حالی شدم ...

بغض کردم... و اون رفت....



اما این بغض زیاد دوام نیاورد

مامان زنگ زد

یه عالمه مهمون برای جمعه دعوت کرده بودن

رفتم با مامان و بابا خرید

بعدش سر زدیم به عمه

بعد اومدیم تا ساعت سه نصفه شب با مامان تو آشپزخونه بودیم

من کیک پختم

مامان یه کمی آلبالو رو با شکر برای شربت فردا قوام آوردن و مایع شربت تازه تهیه کردن

من دسر درست کردم

مامان به کارهای غذا رسیدگی کردن

صبح جمعه با گریه از خواب بیدار شدم... تو خواب دلم براش تنگ شده بود.. اینقدر اشک ریختم تا آورم شدم

خیلی زود بود... ولی باید میرفتم کمک مامان

شروع کردم به جارو و گردگیری نهایی

بعدش تی کشیدم

مامان دونه دونه کارهای غذا را آماده میکردن

بدو بدو سالاد کاهو و کلم و کلی مخلفات آماده کردم

بعد شربت درست کردم

لیوانها را روی میز چیدم

کیک ها را برش زدم و توی ظرف چیدم

ظرف های لازم را آماده کردم

سالاد ماکارونی درست کردم

میوه ها را شستم و چیدم

وای ساعت نزدیک یازده و نیم بود که یکی از خواهرا اومد

منم بدوبدو رفتم دنبال کارهای خودم

زنگ زدم به آقای دکتر... بازم بغض... دلتنگم... بداخلاقی کرد... گفت این دلتنگیت کلافه ام میکنه

میدونی اوضاع همینه

نگفت منم دلتنگم ... نگفت منم عین تو کلافه ام ... نگفت منم تو رو میخوام

گفت میدونی اوضاع همینه...

....

دوش گرفتم و مهمونی به بهترین شکل برگزار شد

مهمونها حدودای ساعت 5 رفتن

ما موندیم و خواهرام و مغز بادوم شیطون

گفتیم

خندیدیم

شیطنت کردیم

سربه سر هم گذاشتیم

و بعد یادم اومد نماز نخوندم... رفتم اتاقم... باز بغض و دلتنگی گلوم را گرفت

نماز خوندم

قرآن خوندم

زنگ زدم ...


دیگه تعریف کافیه...

فقط اینکه خیلی دلتنگم

فقط اینکه اینبار بی قرار شدم

فقط اینکه آرومم نکرد ... بیقرارم کرد

جای انگشتاش روی میز کارم هست.... بوی تنش را اینجا حس میکنم... دست زده به خودکارام و من روی تک تک خودکارها دست کشیدم

 لیوانی که چای خورده ... فنجانی که نسکافه خورده ......

دلتنگی حسیه که میتونه آدم را دیوانه کنه




اما باید بگم ... قرار عاشقانه آخرش ، قراره عاشقانه است

پر از لحظه های بکری که حتی بی تکرارن

پر از تپش ها و نگاه ها

لحظه های عاشقانه ...گاها میتونن آدم را به خدا برسونن....



پ ن 1: میخواستم پشت سرش نماز بخونم ... یادم رفت

پ ن 2 : میخواستم باهاش برم امامزاده نزدیک ... یادم رفت

پ ن 3 : میخواستم کف دستش بنویسم دوستت دارم... یادم رفت

پ ن 4 : عودمون را یادمون رفت روشن کنیم

پ ن 5 : دلستری که خریده بودم مالت کلاسیک بود و برای هردومون خیلی تلخ بود.. اما خندیدیم و خوردیمش

پ ن 6: بوی عطرش را در فضای دفترم حس میکنم


پ ن 7: جواب های اون پست « اگه » را یادم رفته بود خودم بنویسم... همین الان تکمیلش کردم