روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

یادآوری یکسال پیش

سلام

روزتون بخیر و شادی

امیدوارم حال دلتون خیلی خیلی خوب باشه

من که خوبم و امروز روز شلوغی را در پیش رو دارم



پارسال همچین روزهایی بود که راهی شیراز شدیم

دکتر پدر تشخیص نیاز به پیوند کبد را داده بود... پیوندی که یکی از سخت ترین پیوندهای اعضا هستش....

مستاصل و پریشان بودیم ... اما لبخند میزدیم و شوخی میکردیم

مگه میشد چیزی گفت که مبادا ترک بردارد....

خلاصه من و داداش و مامان و بابا صبح خیلی زود یکی از روزهای اول مرداد (مثل امروز) راهی شیراز شدیم

میدونید که فاصله اصفهان شیراز خیلی زیاد نیست ... چیزی حدود شش تا هفت ساعت

تو راه گفتیم

خندیدیم

هلو خریدیم

به اون آقایی که ازش هلو خریدیم انجیر باغچه مون را دادیم

عکس گرفتیم

و غوغایی که در دلمون بود را پنهان کردیم

به شیراز رسیدیم جایی که اینترنتی رزرو کرده بودیم پر بود!!!!!! بعله اینجا ایران است....جای در خیابان حر...

خودشون جایگزین اونجا بهمون یک سوئیت دادن

یک سویئت بزرگ در خیابان ارم

جای شما خالی ناهار خوردیم و خوابیدیم

وقتی بیدار شدیم با داداش پیاده زدیم بیرون

از باغ ارم عبور کردیم .. اما دل و دماغ گردش نداشتیم

رفتیم بیمارستان نمازی را پیدا کردیم ... سوالات لازم را پرسیدم

زمان گرفتیم.... ببنیم چقدر راه هست... صبح کی باید بیایم و ...

صبح زود حدود ساعت 5 بیدار شدم .... داداش منو رسوند بیمارستان نمازی

من نشستم تو نوبت و حدود ساعت نه که نوبت بابا بود زنگ زدم و اومدن...

بهتره چیزی از وضعیت اونجا نگم ... بهتره اصلا ندونین آدمهای زیادی منتظر پیوند عضو هستند... از بچه ی کوچیک سه ساله گرفته ... تا آدمهای هشتاد ساله ی هنوز امیدوار....

بهتره نگم چقدر امید و یاس تو فضا بود

بهتره چیزی از اون فضای مه آلود تعریف نکنم... همین بس که مرا را ارجاع دادن به سمت کلی آزمایش و سونو و ....

و این یعنی ما و عده ای زیادی از کسایی که برای پیوند اومدن ... یه روندی که برای افراد بیمارستان عادی هست و برای مراجعین بسیار وهم آور را شروع کردیم.... باید تمام آزمایشات انجام میشد و نتایج در کمیته ی پزشکی و پزشک معتمد بیمارستان بررسی میشد...

بهتره بحث را به درزا نکشم که چقدر دلمون خون بود

بهتره از اشکهام نگم

از شاهچراغی که هنوز به سراغش نرفته بودیم ولی هر روز در نمازها و دعاها صداش میزدیم...

آزمایشات تمام شد... کارهای نهایی... تمام نتایج را بردیم برای کمسیون...

نذر کردم 5 بار برم خون اهدا کنم (هنوزم نرفتم )

و وقتی خدا بخواد معجزه رخ میده ... نیاز به پیوند نیست....

اونقدر اشک ریختم که باورش براتون سخت باشه... این جواب را ساعت یازده شب گرفتیم

از همونجا مستقیم رفتیم شاه چراغ

چقدر گریه کردم

نماز جعفرطیارم را همونجا به جا آوردم

خدایا سپاس

برگشتیم سوئیت.... خوشحال... سیل تلفن و پیام جاری بود

بابا گفت دیگه برگردیم

هرچی اصرار کردیم یک روز لااقل گردش ... تفریح...

گفت دیگه میخوام برگردم...

عین پرنده ای که از یک رنج بزرگ رها شده...


معجزه در دستان توانمند خداست و در هر لحظه امکان وقوع داره.....

من هزاران بار به چشمم معجزه را دیدم....

برای شفای تمامی بیماران دعا کنید....




پ ن 1 : یادآوری اون روزها حسی از خوشی و غم توامان برای من داره

پ ن 2 : دوستای شیرازی زیادی دارم... پارسال با دوتا از دوستای شیرازیم که یکیشون مجازی بود قرار گذاشتم و گفتم که دارم میرم شیراز و برای هر دو گز بردم.... دوست مجازی برای دیدارم نیومد...

پ ن 3 : در سایه توکل به خداوند همه چیز آسان تر خواهد بود

پ ن 4 : بابت تعریف هایی که از پتوی من کردید بسیار منو شرمنده کردید... ممنونم

پ ن 5 : از دیروز با یکی از دوستای وبلاگیم داریم به طور مجازی ، تمرین بافتنی میکنیم... یکی از زیباترین حس هایی هست که تا حالا تجربه کردم

پ ن 6 : آخرش دندان درد مرا خواهد کشت...


نظرات 27 + ارسال نظر
بهار دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 08:47

خوشحالم که از شیراز خاطره خوب داری ... الهی شکر

دخترشیرازی دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 08:51

بیمارستان نمازی یکی از بزرگترین مراکز پزشکیه اما نه از لحاظ بهداشت محیط از لحاظ داشتن بهترین متخصص و پزشک اما بدترین و غمناک ترین نقطه ی شهرمونه
2 سال هر روز تو بخش کودکان نیم ساعت مینشستم و می دیدم مردم چه دردایی میکشن

از خدا میخام دیگه این روزا براتون تکرار نشه

برای پدرم همیشه آرزوی سلامتی می کنم و همچنین خودت و خانواده ی گلت که هیچ چیز بهتر از سلامتی نیست

انشاالله برای تفریح بیای شیراز و من در خدمتتون باشم

چقدر شمو گلی
حرف نداری
من کلا دوستای شیرازیم را خیلی دوست دارم
گفته باشم

هدی دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 08:55

سلام تیلو جان خوبید
خیلی خوشحال شدم از اینکه پدر تون نیاز به پیوند نداشتن چقد حس خوبیه دیدن نظر و لطف خدا .
خدا همه بیماران شفا بده

الهی آمین
خدا را سپاس
بازم شکر
ممنونم دوست خیلی خوبم که هر روز بهم سر میزنی
خیلی عزیزی

رسیدن دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 09:07

خدا را شکر که پدرت خوبه و سایه ش بالا سرته . خدا رو شکر که اینقدر دوسش داری و برات مهمه . و خودش هم خیلی دوست داره . ایشالا همیشه کنار هم سلامت و شاد زندگی کنید . تو خودت خوبی و خوبی ها به سمت روانه میشه عزیزم

ممنونم
از بس مهربونی و دلت پاک همه چیز را خوب میبینی

دلژین دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 09:13 http://delzhin313.blogsky.com

الهی شککر :)
همیشه همینطور پر بشه زندگیت از شاادی الهی...

با شما دوستای عزیزم

گلشن دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 09:16

درکت می کنم تیلو جانم خدارو صد هزار مرتبه شکر که پدر حالشون خوبه

شفای همه مریضا، مریض داشتن خیلی سخته خیلی. خدا نیاره برا کسی
تازه کنارش بی پولی هم باشه.....
تو فرشته ای می دونستی?
منم میخوام بیام پیش تو و مردیت لطفا

تو عزیزدلمی

نازلی دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 09:22

چقدر عالی
اونجا قطب پزشکی پیوند ایرانه
کلا ادم هربار که پاش بیمارستان میذاره از اینهمه بیماری شوکه میشه و هزاربار میگه خدایا شکرت

اره
همینطوریه
واقعا آدم هنگ میکنه

Meredith دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 09:51 http://san-antonio.blogsky.com

خدا رو هزار مرتبه شکر که پیوند نخواستن.خدا رو شکر همه چیز به خوبی گذشت

سلام
صبح بخیر
خوبین بانو؟

خاله ریزه دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 10:03 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

وای تیلوی عزیزم نمیدونی از خوندن این یاداوری که نوشتی چه بغضی کردم. وقتی حرف از معجزه زدی یاد یه معجزه زندگیم افتادم و دلم لرزید. خدا خیلی مهربونه خدا رو شکر که نیازی به پیوند نبود


ممنونم که اینهمه خوبین شما دوستام

اذر دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 10:38 http://azar1394.blogfa.com

خدا رو شکر به خیر گذشت و حال پدرتون خوبه
من ک از بیمارستان بیزارم

منم ازش متنفرم
اما گاهی ادم دچارش میشه

گلشن دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 10:51

من هیچی بلد نیستم تیلو خب
میدونی آموزشای اینترنت آدمو گیج میکنه
اگه سی دی خوب میشناسی بهم معرفی کن بخرم

من همه چی را خودم یاد میگیرم و نصفه نیمه
هیچوقت دنبال آموزش اصولی نمیرم

delaram دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 10:59

Che khob

خوبی دختر؟
بهتر شدی؟
کمرت خوب شده؟

روشن دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 11:28

خدا رو شکر ک همه چیز به خوبی تموم شد.برای پدرتون و همه مریضا آرزوی سلامتی میکنم

چقدر خوبه که یک روشن برای آدم دعاهای خوب خوب کنه

مدادرنگى دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 13:28

چقدر احساسِ اون لحظه ى تو رو توى بیمارستان درک میکنم
خدا همه ى بیماران رو شفا بده

+پتوى خیلى قشنگیه،قلقلکم دادى که منم شروع کنم


خیلی کم پیدا شدین خانوم

Juddya دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 14:12 http://juddya-abbot20.blogsky.com

چقدر خووووووووب خداروشکر
خیلی حفظ ظاهرخوبی داشتید عالیه
واسه منم دعا کن :-)
اگه افتخار بدی منم میتونم یه دوست شیرازی باشم :-)

خدایا سپاس
چقدر دوستای شیرازی
البته که خیلی هم دوست دارم

نیلی دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 16:56 http://niiliia.blogsky.com

سلام تیلو.
خوبی خانوم؟؟؟؟؟

خداروشکر که پدر در سلامت کاملن ...
خود مام معجزه ایم،کاش باورش میکردیم
راستی پتو هم معرکه شده...
وقتشه کم کن سفارش هم قبول کنی

سلام عزیزم
راست میگی ما همه معجزه ایم و هر روز معجزه ی تازه ای از خداوند
لطف داری
شما سفارش بده با دل و جون قبول میکنم

The Conqueror Worm دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 17:08 http://lunacy.blogsky.com/

دفعه ی دیگه شیراز رفتین تو خیابون رودکی زیاد هتل هست اگه واقعا جای مناسبی گیر نیاوردین میتونین بهش سر بزنید. خیابون ارم رو عجیب دوست دارم. در مورد این که به پیوند نیازی نبود هم واقعا چی خوشحال کننده تر از این اما در مورد بافتنی آیا سخت هست یا آسون من دلم میخواد یاد بگیرم

انشاله دفعه ی دیگه با شادی های زیادی بیایم و بریم
ممنونم
به نظر من که کار ساده ای هست... زود یاد میگیری

طلوع ماه دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 20:55

سلام
خداروشکر که حال باباتون خوبه
خدا انشاالله همه ی مریضا رو شفا بده
دندونت مگه خوب نشد؟

الحمدلله
انشاله
واااااااااااااااااااای از دندون نگو که بیچاره ام کرده

شاذه دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 23:13 http://moon30.mihanblog.com

فقط می تونم از ته دل بگم خدایا شکرت...

واقعا همینطوره
منم همینطور

پرپر سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 08:56 http://timeforlife.persianblog.ir

سلام تیلو تیلو. امیدوارم حالت خوب باشه. من دومین باره که میام وبلاگت. مدتها پیش یه بار سر زدم. دیروز اما نشستم و خوندمت. همشو نه ها. فقط همین صفحه اول رو. خوب می نویسی. شاید یه کم زود باشه واسه اینکه باهات صمیمی بشم و این حرفو بزنم. ولی می ترسم بعدا یادم بره بهت بگم. اگه اجازه بدی...
یکی دو جا از نوشته هات به چیزی اشاره کرده بودی که درد منم بوده و هست. فقط در من دردش تبدیل به عادت شده. معلومه که دختر احساساتی هستی. نه از اون مدلا که همیشه احساساتین. از اون مدلا که همسرشون آینه ی تمام نمای آرزوهاشونه و دوست دارن رویاهاشون رو توی همسرشون ببینن. گفته بودی بعضی وقتا دوست داری همسرت بهت بگه دلش برات تنگ میشه. بگه دوست داره. بگه منتظر دیدار بعدیه. اما نمیگه. بجاش میگه منطقی باش. جدی باش و اینا. اون وقتا که من و همسرم نامزد بودیم منم عین تو قند تو دلم آب میشد واسه ابراز احساسات همسرم. ولی خبری نبود. چون ما توی دو تا شهر زندگی می کردیم اکثرا تلفنی با هم حرف می زدیم. شاید برات عجیب باشه اما از خواستگاری تا ازدواج جمعا تقریبا ده بار همدیگه رو دیدیم! بار دهم عروسیمون بود! من خیلی مشتاق عشق همسرم بودم. بهش ابراز علاقه می کردم. با جونم جونم صداش می کردم. براش ناز می کردم ولی اون جواب نمی داد. دقیقا مثل همسرت. من با اینکه دلگیر می شدم اما فراموش می کردم. بعد از عروسیمون برام مشخص شد که همسرم کلا عادت به ابراز علاقه نداره. از این کار به شدت گریزانه. به هر دلیلی. من هنوز نتونستم بعد از سه سال این قضیه رو درک کنم و باهاش کنار بیام. هنوز هم حس کمبود محبت رو دارم. با اینکه می دونم دوسم داره و خیلی حواسش بهم هست. اما چون با کلمات بهم نمیگه این نیازم ارضا نشده. درکم می کنی چی میگم؟ واقعا کسی جز همسر آدم نمی تونه عاشق آدم باشه. گاهی به خودم میگم باید همون اول اینو می دونستم و این مسئله رو حل میکردم.
خواستم بهت بگم حالا که نامزدین و حرفت بیشتر برو داره درباره ی این موضوع با همسرت حرف بزن و بگو چی دوست داری. بگو حتی منطقی ترین و جدی ترین زن دنیا هم که باشی به اندازه ی احساساتی ترین زن دنیا به عشق و ابراز علاقه ش احتیاج داری. این کار فقط کار همسرته و اگه اون اینکارو نکنه تو از کس دیگه ای انتظاری نداری. امیدوارم این مسئله که خوب می دونم چقدر دل آدمو به درد میاره در مورد تو از بین بره.
ببخشید اگه دخالت کردم. می تونی این نظرو برای خودت نگه داری عزیزم.
در ضمن خیلی خیلی بابت ترک عادتت بهت تبریک می گم. ان شا الله موفق باشی.

میدونی عزیزدلم از داشتن دوستای تازه چقدر خوشحال میشم
خدا را شکر که شماها را دارم
ممنون از توجهت
دقتت
و از این وقتی که برام گذاشتی
حرفات همه درست هستند
اما کلا ما زنان ونوسی هستیم و اونا مردای مریخی... دیگه خودت بقیه اش را در نظر بگیر
امیدوارم همیشه دوست بمونیم
خیلی ممنون که بهم سر زدی

دخترشیرازی سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 09:32

سلام صبحت بخیر.
نیستیا

عمرت به خیر و شادی

دخترشیرازی سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 10:00

کجایی تیلو؟

دندونپزشکی
بسیار غمگین

هدی سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 10:04

سلام تیلو جونم کجایی امروز غیبت غیر موجه داری
شایدم قرار عاشقانههههههههههههه بیا زود خبر بده

راست میگی غیر موجه بود
دندونپزشکی بودم

دخترشیرازی سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 10:22

شرمنده ام به خدا

دخترشیرازی سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 12:07

دشمت خانم گل

الا چهارشنبه 13 مرداد 1395 ساعت 03:37

امیدوارم دندانت بهتر باشه.
خوشحالم که روزهای بد بخیر گذشتن. خوش به حالت...

ممنونم

زرین یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 09:13

سلام عزیزم
کاش بیهوشمون میکردن ودلمون رو میکشیدن بعد زندگی راحت تر بود

کاش
این کار را میکنن....یه کمی هزینه اش زیاده... برای من که زیاده
اما کاش ما هم کمی صبورتر بودیم... کمی شجاع تر...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد