روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

نامه شماره 3

بهترین بهترین من

وقتی به عصرهای پنجشنبه ای که کنارم هستی فکر میکنم

احساس میکنم روزهایی که نیستی چیزی در من کم است

چیزی در من می شکند و یا چیزی در من گم می شود

انگار حرفها روی انگشتهایم بی تابی میکنند برای نوشته شدن

انگار در دلم چیزی شبیه نیستی جان میگیرد

دلم که تنگ میشود بی تاب می شوم

دلم که تنگ میشود لیوان چای سرد میشود و من بی توجه زل زده ام به لحظه های تنهایی

بهترین بهترین من

کاش عاشقت نمی شدم

کاش عاشقم نمی شدی

کاش آن روزهایی که برای داشتنم حقیقتها را نادیده می گرفتی ، فکر این روزهای سخت را می کردی

روزهایم سخت شده

صنوبرهای عاشقیمان قد کشیده و تا آسمان رفته ....

پنجشنبه های بی تو ، مرا بی قرار می کند

و امروز بی قرارم

بی قرار تر از هر پنجشنبه ای که نبوده ای

چیزی در دلم شکسته است

چیزی شبیه طعم تلخ خیانت


روزهای عاشقی آفتابی و روشن است

روزهای عاشقی آبی و ملایم است

روزهای عاشقی چیزی شبیه اوایل بهار و اوایل پاییز است

روزهای عاشق مزه گسی دارد

روزهای عاشقی....

و من در کنار تو هزاران روز است که عاشقی میکنم

میخواهم در کنارت عاشقی کنم و پیر شوم

و عاشقی کنم و بمیرم


پ ن 1 : حسرت مادر شدن عاشقی را سخت تر می کند

پ ن 2 : چیزی در من هست که در هیچ زن عاشقی نیست

پ ن 3 : زن ها همه شبیه هم هستند .... کاش مردها این را نفهمند....

پست عجله ای

سلام

اصلا وقت ندارم

کار زیادی مونده و من از برنامه کاری عقبم

فقط اومدم بگم  ، اینجا را با دوستای جدیدم خیلی دوست دارم و فراموشتون نمیکنم


امروز داداشم اومد کمکم

خیلی چیزها را برام جابجا کرد و کلی همه چیز را مرتب کرد

در عوض داشت از قفسه بالا چیزی بر می داشت که یهو ... بعله پشت بلوزش (نزدیک درز آستینش) پاره شد

و حالا فقط نیم ساعت وقت داره تا قراره کاریه که داره

و هنوزم ناهار نخوردیم

منم (نه اینکه خیلی دختر مرتب و همه چی تمومی هستم  : )))))) )  گفتم توی کیفم نخ و سوزن دارم

هورا

درز بلوز را به بدترین شکل ممکن (خب خیاطیم خوب نیست) دوختم

و بعد

ناهار و

خدانگهدار

الان باید برم دنبال بقیه کارهام



پ ن 1 : چای هلو کنار دستمه و حس خوبی دارم

پ ن 2 : نانا که حواسش بهم باشه انگار خدا داره بهم لبخند میزنه

پ ن 3 : دیروز دوستم انگشترش را داد به من و من امروز هر چی بهش نگاه میکنم انرژی میگیرم

دوستانه

سلام

این روزها زندگی برایم روی دور تند است

وقت ندارم لحظه ها را مزمزه کنم

اگر به دوستای خوبم هم سرنمیزنم دلیلش شلوغی زیادکارم در این روزهاست

امروز هشت صبح سرکار بودم

من دوستی دارم به اسم للی، در واقع من للی صدایش میزنم در دنیای واقعی هم للی صدایش میزنم

دوستی که واقعا دآستش دارم

سالهای زیادیست که دوست هستیم

امروز برای ناهار کنار هم بودیم

البته یک ناهار دیرهنگام

نزدیک ساعت چهار

حرف زدیم و حرف زدیم و بعد للی به من کمک کرد

کار کردیم و حرف زدیم

چقدر داشتن دوست حس خوبی دارد

دوستانه های آراممان را دوست دارم

در دنیای واقعی، تعداد افرادی که از وجود نانا خبر دارند خیلی کم است

و للی یکی از همان تعداد محدود است



پ ن ۱ : الهی همیشه دلگرم و سرگرم به کارهایی باشیم که دوستشان داریم

پ ن ۲ : انگشتر انگشتی للی در انگشت من است

پ ن ۳  : من امروز میان مداد رنگیها فهمیدم ، هنوز کودک درونم خردسال است....

دلهره

کسی زنگ زد گفت میخوام بیام دفتر بهت سر بزنم (با کلی شوق و خوشحالی)

خب من میتونستم بگم نه نیا

اما نگفتم ...


و من دلهره دارم

کاش نیاد

کاش بابام زودتر بیاد

کاش یکی بیاد اینجا وقتی اون میاد من تنها نباشم

من الان دلهره دارم




پ ن 1 : بعضیا خوبن و در عین حال بد

پ ن 2: آدم خوبه تکلیفش با خودش لااقل روشن باشه

پ ن 3 : من میان دلهره ها و تردیدها خواهم مرد....

نامه شماره 2

سلام
شماره ی روزهای نبودت از شماره روزهای تحمل من بیشتر شده
شماره روزهای بی توجهیت از شماره روزهای طاقتم فراتر رفته
اونقدر خودم را شخصیتم را و طاقتم را به چالش کشیدم که الان حتی به اصل خلقتم هم شک کردم
اونقدر با خودم کلنجار رفتم که درونم غوغایی نگفتنی داره بیداد میکنه
دیگه الان خوب میدونم که هستند دیگرانی که از من مهم تر و عزیزنرند (البته حق با توست من سر این موضوع با تو بحثی ندارم) اما من مشکلم اینه که فهمیدم هیچ جایگاهی ندارم ... هیچی .... روزهای زیادی اومدند و رفتند و تو هیچ تلاشی برای من نکردی....
از گرفتاری و غصه هات نگو . من اگه از غصه ها و گرفتاریهات بیخبر بودم اینهمه وقت نمیتونستم دوام بیارم
اما .....
غصه ها از مقدار طاقت دلم بیشتر شده....
من هیچی برای تو نیستم؟
بعد از گذشت هشت سال؟؟؟
من الان این وسط چی هستم؟
من حرفهایی که در جواب این حرفها خواهی داد را میدونم
اما من بریدم
شکستم
تو حتی ندیدی
نشنیدی
نه غصه هام را دیدی
نه بی خوابی هام را

زندگی بهم سخت شده .... دیگه کمک نمیخوام ...

دیگه توجه نمیخوام

دلم مردن میخواد

دلم رها شدن از بند این عشق را میخواد

نمیتونم رها شم مگر اینکه بمیرم

رهایی از تو برای من یعنی مرگ

کاش شجاعت داشتم.... کاش خدا را نمیدیدم.... کاش....


پ ن 1 : باز مثل همیشه با چند تا جمله آروم شدم

پ ن 2 : من بخاطر عاشق بودن از خداوند سپاسگزارم

پ ن 3 : همیشه به سادگی دلم را به دست میاری... چرا میزاری به مرز جنون برسم


بعدا نوشت: حال من خوب است و میدانم که میدانی....

چالش امشب

شب تون بخیر

چالش امشب این هست که هرکسی بگه چی دوست داره


مثلا من

عاشق نانا هستم

تو رنگها صورتی طوسی و سرمه ای را برای پوشیدن دوست دارم

برای آرایش رنگ طلایی و بژ را خیلی خوشم میاد

از غذاها ماکارونی را خیلی دوست دارم

از میوه ها انگور و خربزه را

کلا طلا را خیلی دوست دارم

توی لوازم تزیینی ، پابند ( خلخال) را دوست دارم

تو فصلها عاشق بهارم چون فصل تولد نانا هست

سرگرمی مورد علاقه م خوندن رمان هست

توس طعم ها طعم شیرین را بیشتر دوست دارم

توی بوها بوی گرم و شیرین را میپسندم

توی خانه داری آشپزی را دوست دارم ولی در کل از کارهای خونه خوشم نمیاد

پیاده روی را دوست دارم

لباس نو  

کتاب تازه

میوه های تابستانی

شغلم را

و البته خانواده ام را......


پ ن ۱ : در چالش شرکت کنید

پ ن ۲ : مسلما خیلی چیزها از قلم افتاده که بعدا اضافه میشه

درهم بر هم و از همه جا

سلام

جمعه که همش به مهمانی گذشت ... به به اونم چه مهمونی خوبی- خونه خواهرم بودیم و پر از خواهرانه ها

امروز از صبح خیلی شلوغ بودم

خدا را سپاس


راستی شما هم مثل من دارین نزدیک شدن پاییز را لمس میکنید؟

بو و عطرش به مشامتون رسیده؟

خنکاش؟


شهریور ماه آخر تابستان و آبستن پاییزی هزار رنگ...


نانا هم خیلی خیلی درگیره بیماری یکی از عزیزانش هست و خودش هم در این بین بیمار شده

میشه خواهش کنم هم برای خودش هم برای عزیزش دعا کنید


پ ن 1 : هزارتا حرف هست که دلت میخواد بزنی اما نمیزنی چرا؟

پ ن 2 : زندگی روی دور تند هست یا من برای هیچی وقت ندارم؟

پ ن 3 : خدایا به من خیلی خیلی ثروت بده

پ ن 4 : چیزی از برکات نمازهای غفلیه شنیده اید؟

دلخوشی

دلخوشی یعنی اینکه: 

دختر خواهر سه ساله ت لباست را که خونشون مونده برداره بو کنه و بگه:

بوی عطر خاله م را میده....

نامه شماره 1

سلام عزیزترینم

هیچ عنوانی برایت مناسب تر از عزیزترینم نیست

سلام  هدیه ی زیبای خداوند

عصر پنجشنبه ها بدون تو ، یعنی دلتنگی ، یعنی اشکهای بی صدا ، یعنی لحظه های کش دار بی انتها...

چقدر ساده کنارت بودن زیباست و دوری از تو سخت

چقدر ساده عاشقت بودن برایم ناگزیر است و دوری از تو غیر ممکن

گرفتاریهایت فاصله را بیشتر کرده ، اما همیشه فاصله در ذهن عاشقم بی معناست تا وقتی که هستی - تاوقتی که عاشقم و تا وقتی که عاشقی

عزیزترینم

نوشتن از تو برای تو سخت است ، چون تو در واژه ها نمی گنجی

اما نوشتن از تو برای تو ، برای من لذت بخش است چون تو شیرین ترین لذت دنیای منی

هرجا و هرگوشه ای قلمی پیدا کنم می نویسم که دوستت دارم

و این تنها جمله ایست که با گذشت سالها میان من و تو تکرارش از تکراری شدنش کاسته است...

دوستت دارم و ایمان دارم که دوستم داری

عاشقت هستم و میدانم که عاشقم هستی

ولی امروز یادت رفته است که عصرهای پنجشنبه ی بی تو ، لحظه های عذاب من است

یادت رفته است که در گوشم زمزمه کنی

سعی میکنم این روزهای سخت را برایت سخت تر نکنم و کنار تو تحمل میکنم

و باز می گویم دوستت دارم

چالش من

سلام

باید یه چالش « من» راه بندازیم

هرکدوم بیایم و یه پست درباره خودمون بگیم

هرکی هر طور دوست داره


مثلا

من

دختری سی و چهارساله

پانزده ساله که شاغلم

دفتر خصوصی دارم

تجربه ازدواج ناموفق را دارم (اما ماله سالهای دوره - خیلی دور - جوری که اصلا فراموش شده - اونوقت نوزده ساله بودم)

عاشق خانواده م هستم (عاشق پدری که پشت سرمه مثل کوه - مادری مهربان تر از آفتاب و دریا - دوتاخواهر که عاشقانه های فراوانی داریم و یک دونه داداش که عزیزدردونه س )

خداوند به من لطف کرده و اجازه داده عشق را با نانا تجربه کنم، عشقی فرازمینی

بیشتر از هفت ساله عاشق نانا هستم (هرچند عشق ممنوع باشه - گاهی عشق بدون اجازه وارد قلبت میشه و جوری رشد میکنه و ریشه میزنه که هرگز نتونی ازش دست بکشی .... این عشق پنهانیه .... اما هرچیزی که خدا را ناخشنود نکنه میتونه مایه آرامش و تجربه های زیبا باشه)

رنگها من را به شوق می آورند

رنگها و نورها....

کتاب خیلی دوست دارم (دبیرستانی که بودم معلم ادبیاتمون بهم گفت هرکتابی ارزش یکبار خوندن را داره و من این را سرلوحه ی خوندن قرار دادم و هر کتابی به دستم برسه میخونم)

این بیماری لعنتی منو رنج مبده (هرچند توضیحش زیبا نیست ... اما این بیماری به ترجمه فارسی میشه اختلال موکندن ، من بی اختیار شاخه شاخه موهام را میکنم.....)



بعد از اینکه عاشق شدم یاد گرفتم که هرروز عاشقتر بشم وبعد قد کشیدم و بزرگ شدم

خودم را انسان منحصر به فردی میدونم

برای خویشتنم احترام قایلم

‌و به قولی « عشق از من آدم بهتری ساخته »


پ ن ۱ : از رنجهام ننوشتم (خیلی کم نوشتم... هرکسی در زندگیش رنج های بیشماری ممکنه تجربه کنه ولی اگه بتونه با این رنجها درس زندگی بیاموزه و بزرگتر بشه ، زیر چرخ زمانه خرد نمیشه)

پ ن ۲ : از عذاب هام ننوشتم

پ ن ۳ : از کابوسهام هم ننوشتم

پ ن 4 : دوستانی که اینجا را میخونید لطفا توی این چالش شرکت کنید... خوشحال میشم...


در نهایت این پشت ویرایش شده... و شاید باز هم ویرایش بشه و بهش اضافه کنم

تصمیم جدید

با خوندن وبلاگ تبسم جان دوست عزیزم به این ایده رسیدم

میخوام شروع کنم و برای عشق نامه بنویسم

هر وقت به نامه هزار و یکم برسم این وبلاگ را بهش هدیه میکنم

توضیح بیشتر این میشه که عشق من زیاد به نوشته های من اهمیت نمیده

من از وقتی عاشقش شدم ، دفترهای زیادی دارم که روزانه براش نوشتم

روزانه

عاشقانه

و .....

اون میدونه که مینویسم ولی هرگز از من نخواسته که نوشته های من را بخونه

قبلا هم داخل بلاگفا ، وبلاگ نویسی میکردم و یک وبلاگ عاشقانه براش داشتم که آدرسش را بهش داده بودم

ولی اون هرگز پیگیر عاشقانه های من نبوده و نیست

ولی من میخوام وقتی به نامه هزار و یکم رسیدم این وبلاگ را بهش هدیه بدم...

: )


به زیر افتاده

خب کتابی که دیشب تمامش کردم


به زیر افتاده

نوشته : دانیل یانگ


کتابی که در مورد ترس های ، بدبختی ها ، خیانت ها و به نظر من حماقت های یک دختر نوشته بود

از دیدگاه من ارزش چندانی نداشت

علاوه بر اینکه خیلی هم زیبا نبود

صبح چهارشنبه

سلام

صبح بخیر

چه صبح خوبی

پانصد قدم امروزم را راه اومدم

ولی نه بیشتر

از این کپسولای ویتامین ای کانادایی هست، از اینا صبح زدم به پوستم

قراره یه چند وقتی بزنم

بعدا بهتون تاثیرش را میگم

قراره روی پوستم معجزه کنه

: )


میدونین فهمیدم یکی از چیزایی که بیماری من را تشدید می کنه کتاب خوندن توی شب هست

و من هر شب دارم کتاب میخونم

و دامن میزنم به ....




پ ن 1 : سادات چهارشنبه ها اخلاق ندارن ... امروز مراقب من باشین

پ ن 2 : خواهرانه هام دوباره عاشقانه شد...

سه شنبه نوشت...

سلام به همه دوستای عزیزم

امروز خوبم

انگار سرما خوردگی رخت بسته و رفته

صبحم را با پیاده روی اجباری شروع کردم ... عالی بود

اجباری از اون لحاظ که وقتی رسیدم دفتر برق قطع بود و دربهای اینجا هم که برقی و هورا

بزن بریم پیاده روی....

هنوز ته مونده سرما خوردگی بود و زیاد حال نداشتم و آروم آروم یکساعتی قدم زدم و برگشتم ...

داره کم کم سر و کارم شلوغتر میشه هرچی به مهر ماه نزدیک تر بشیم هم ادامه پیدا میکنه.... انشاله

حالم خوبه

احوالم خوبه

نانا هم همچنان درگیر




پ ن: میخوام از تبسم خانوم جان : ) اجازه بگیرم و منم هرازگاهی برای نانام نامه بنویسم

پ ن2 : دلم عاشقانه میخواد

پ ن 3 : شهریور منو رنج میده، اما به روی خودم نمیارم (شاید یه موقعی بگم چه زخمی خوردم توی شهریور، زخمی به عمق یک عمر)


بازم عصر و بازم مریضانه

خب هنوز مریضم

بیام بگم خوبم؟

وقتی هنوز تب دارم و کلی ظهر دچار تب و هذیان بودم

بیام بگم خوبم؟

دلم لحظه های عسل میخواد

دلم نگاه و لبخند و عاشقانه میخواد

دلم یه عالمه کارهای زیاد میخواد با پول زیاد....

دلم میخواد ...... کاش کمتر دچار این بیماری بودم .....



پ ن : خواهرم باهام سنگین رنگین شده ؟؟؟؟ یعنی توی خواهرانه ها باید این حرفا باشه؟؟؟؟

پ ن 2: خواهر شماره 2 برام یه تونیک گل گلی دوخته .... خواهرانه ها زیباست....

پ ن 3 : دلم خرید بی حساب و کتاب میخواد....

هنوز مریضم

خب دیگه خیلی برای این سرما خوردگی غر زدم

به نظرم دیگه بسه

در وصف این روزها همین بس که بگم :

اگه نانا برام وقت داشت ، خیلی خیلی زودتر خوب میشدم

عصر مریضانه

هنوز لبریز از تب هستم

قدر سلامتی در این مواقع دست آدم میاد

حتی برای جا بجا کردن چند تا برگه حالم بد میشه

سرگیجه

حالت تهوع

گلو درد

و شدیدا تب....

اصلا نفهمیدم چی شد که سرما خوردم

دارم آموکسی کلاو میخورم

البته طبق تجویز خودم نه نانا

و نانا گفته فقط آبلیمو عسل - آویشن دم کرده - لیمو شیرین بخور

و من از دیدن خوردنی هم حالم بد میشه....

در ادامه مریضانه

سلام

صبح بخیر

همچنان مریضانه هستم

همچنان دستمال به دست و دماغ قرمز

تازه گلو درد شدید.....

مریضانه

سلام

من بعدازظهر رفتم دوش گرفتم و سرحال و سرخوش آماده شدم و رفتم دفتر 

داشتم تند تند به کارهام میرسیدم که یهو چشمم شروع کرد به آب اومدن

نزدیک ساعت شش و نیم

فکرکردم چیزی رفته تو چشمم 

پاشدم که تو آینه نگاهی بندازم 

که آبریزش بینی هم آغاز شد

هنوز فکر میکردم چیزی تو چشمم رفته و آبریزش هم ماله همونه

اما

ای دل غافل

از همون ساعت به شدت در حال عطسه و سرفه و آبریزش و تهوع هستم

نانا هم که کلا مفقودالاثر بود

خب یه همچین موقعی باید باشه و تجویز فوری بکنه

اماااااااااا

خلاصه که تا حدی بد حال شدم که مامان و بابا میخواستن منو به اورژانس برسونن

اما من قبول نکردم

آدم ، عشقش دکتر باشه، بعد پاشه بره دکتر؟؟؟؟؟

الان با تجویزای دوساعت اخیر تا حالا ، روبراه شدم

و انکار حس میکنم زنده میمونم

اما همچنان عرق و تب و لرز ادامه داره......

آغاز هفته

سلام

صبح شنبه را با یک دنیا کار شروع کردم

اول صبح که اومدم چون دفتر نمونه کارم را داده بودم آقای نانا ببره (پیرامون مذکرات تجاری) مجبور شدم بشینم و از اول نمونه کار بگیرم

بعدا در مورد شغلم بیشتر توضیح میدم

یه دفتر فنی چاپ دارم

بعدشم یه نمونه کارت قرار بود طراحی کنم که کردم

الانم کلی کار دارم ولی.......

ای وای از این ولی





امروز صبح یه آقای پیر (حدودا 80 ساله) اومده بود دفتر برای چند برگ کپی

بعد که کارش را تحویل دادم دیدم دستش را کرد توی جیبش و انگار جا خورد

بدوبدو از در رفت بیرون و صدا زد :  «یاسمن جان ، عزیزدلم تو جیبم پول ندارم»!!!!

نگاه کردم تا یاسمن جان عزیزدل را ببینم ، یه پیرزن هشتاد ساله ، با عصا ، چروکیده و با یه لبخند پر از عشق......

خدایا ....... یه لحظه یه دنیا عشق را در لبخندش دیدم

چقدر دنیا میتونه جای خوبی باشه برای زندگی.....