روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

هفته ی تازه مبارک

سلام

هفته ی تازتون مبارک

این هفته یک تعطیلی پنجشنبه ای در انتظارمونه و هورااااااااااااااااااا

امیدوارم هفته ی همه مون کنار هم عالی باشه

امروزم با را پیاده روی مثل هر روز آغاز کردم و اما میخوام متفاوت باشم



پ ن 1 : للی دفعه قبلی که اومده پیشم با مداد و خودکار روی همه چیز خط خطی کرده و من از این کار متنفرم.... روی کناره های دفتر با خودکار گل و خط کشیده ... روی دم باریکی که باهاش کار میکنم با مداد خط خطی کرده و ....

پ ن 2 : این هفته قراره با خواهر جونم برم خرید.. دیروز قرار مدارش را گذاشتیم

پ ن 3 : از نانا دلخورم و دلخوریم تو تمام کلماتم پیداست... اما اون نمیبینه... اینهمه پیدایی را نمیبینه؟

پ ن 4 : چرا اینهمه غیرحرفه ای زندگی میکنم من؟؟؟؟؟؟؟

عصر پنجشنبه بی تو....

چقدر عصرهای پنجشنبه اینجا دلگیره

بی رهگذر

بی صدا

بی هیچ نوری

من اصولا عصرای پنجشنبه را تعطیل میکنم و وقتم را صرف صله رحم میکنم... غیر از پنجشنبه هایی که ماله خودمه...

امروز اومدم دفتر

و عجیب دلم گرفته

عجیب احساس تنهایی و خستگی بهم چیره شده

کاش ....


بعدا نوشت: من بلدم از رنگها لذت ببرم .. پس لبخند میزنم و باز هم به مقواها و کاغذهای رنگی برشهای ماهرانه میزنم


پ ن 1 : یک موقعی دفتر من پاتوق هزار مدل شیطونی و رفیق بازی بود... یادمه عصرهای پنجشنبه که میشد جا برای نشستن پیدا نمیشد، هرکسی داشت یه گوشه ای برای خودش حرف میزد و یه کاری میکرد... تو اون روزهای شلوغ همیشه یخچالمون پر از خوراکیهای چاق کننده ی هوس انگیز بود... همیشه روی میزهامون شکلات پیدا میشد... سعی میکردیم هفته ای یکبار ضیافت ناهار دوستانه داشته باشیم ... سعی میکردیم بخندیم و بیشتر بخندونیم... آهنگهای جدید را با ولع گوش میدادیم.... یه موقعی پنجشنبه ها جای سوزن انداختن نبود توی دفترم....


پ ن 2 : شما دلگیری های منو به دل نگیرید دل من عصر پنجشنبه که میشه نانا را میخواد... دلجویی هاش را ... مهربونی هاش را .... حرفهای عاشقانه اش را ... اون هم اینو خوب میدونه و پیداش میشه ... نگران نباشید... جای نگرانی نیست


پ ن 3 : دوست دارم عصرهای پنجشنبه کیک و شیرینی بپزم... دسر درست کنم و منتظر مهمانهای روز جمعه باشم...

تیلوتیلو هستم....

دوستان عزیزم

از اینکه توی انتخاب اسم بهم کمک کردین خیلی خیلی ممنونم

نظرات شما نه تنها برام محترمه بلکه بسیار زیاد برام عزیزه

من اسم «تیلوتیلو» را انتخاب کردم به دلایل خیلی شخصی ... گلشن جان دقیقا زد به هدف ...

نمیتونم دلیلش را بگم اما ... وقتی اسم  - آفتاب قزی - را خوندم یه لحظه شوکه شدم

فکر کردم گلشن منو میشناسه یعنی در دنیای بیرون من را میشناسه... از این ترسیدم

دوست ندارم کسی از دنیای بیرون به دنیای اینجا راه پیدا کنه

چون عشق من یه عشق کاملا پنهانه که فقط با شماها میتونم در موردش حرف بزنم

اولین بار بعد از هشت سال جرات کردم از نانا برای کسی بگم،  اینجا بوده ....

خلاصه تشکر میکنم

بازم ممنونم

خیلی اسم های زیبایی بهم دادین

خیلی از اسم هایی که پیشنهاد شد بدون اینکه متوجه باشید ... شخصیت من بود.. صفت من بود... و ...




پ ن 1 : از اینکه اینجا خونه ای دارم بی نهایت خوشحالم

پ ن 2 : از اینکه دوستان زیادی اینجا دارم خوشحالم

پ ن 3 : از اینکه هنوز هم خودم را به شدت سانسور میکنم ناراحتم

پ ن 4 : از اینکه خودم از سایه خودم هم برای نوشتن می ترسم ناراحتم

پ ن 5 : روزهای شما هم خیلی خیلی به سرعت سپری میشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



بعدا نوشت: اینم یه رنگ دیگه از کارتها

gcns_photo_2016-02-04_16-48-14.jpg



بعداتر نوشت : اینم یه رنگ دیگه ش

un0s_photo_2016-02-04_17-01-15.jpg


باید در نهایت یه عکس دسته جمعی ازشون بزارم

یه دونه از هر رنگ کنار هم دیگه

پنجشنبه های بی تو عذاب ممتد است....

سلام

ببخشید که دیروز ننوشتم  (حالا نیست که قلم فرسایی در راه ادبیات مملکت میکنم)

چون دیروز در راستای همون تقدیرنامه های رنگی رنگی غرق در رنگ بودم

امروز هم ادامه داره همچنان

امیدوارم روزهای دگر هم ادامه داشته باشد

بزارین براتون چند نمونه شو بزارم

at38_photo_2016-02-04_09-09-10.jpg


sxmy_photo_2016-02-04_09-09-52.jpg


نکته بعدی انتخاب اسمه که همه دوستان عزیزم بسیار بهم لطف داشتین و کمکم کردین و اسمهای خیلی باحالی برام انتخاب کردین ، میشه بازم کمکم کنین؟؟؟؟؟ من اینجا چند تا از برگزیده هام را بزارم یکیش را برام انتخاب کنید؟؟؟؟؟؟ لطفا

1- تیلوتیلو

2- من خاتون

3- خاتون صورتی

4-من رنگی رنگی



پ ن 1 : میخوام اعتراف کنم بعضی از دوستای مجازیم را در حدی دوست دارم که یک روز کمتر میام اینجا دلم براشون تنگ میشه

پ ن 2 : امروز تا شب سرکارم و به شدت شلوغم

پ ن 3 : دیروز کلی پست تو سرم بود که امروز هیچکدوم یادم نمیاد

پ ن 4 : برای للی خواستگاری اومده که به نظر من خیلی شرایطش وحشتناکه و به نظر اون و خانواده اش خوبه!!!!!!!!!!!

پ ن 5: خانوم توت فرنگی وقتی رمزی کرده یعنی میخواسته من نخونمش؟؟؟؟

یادداشت اضطرای

دوباره سلام

یعنی چی هر جا سر میزنم یه عالمه آدم با اسم «من» نظر گذاشتن... دیگه دوست ندارم اسمم من باشه...

به هیچکس هم فکر کردم ... اما اونم دوست ندارم

دوستان یاری کنید

اسم برام پیدا کنید

مبی بهم میگه : گندم...

گندم خوبه اما یه گندم دیگه تو نظرات اطراف وجود داره که خیلیم فعاله

پس گندم منتفی میشه

یکی دیگه از دوستان (عاقا اسم قشنگت یادم نمیاد ) (وبلاگ ر مثل رسیدن...)

بهم میگه هدیه...


من یه اسم خیلی شبیه خودم لازم دارم

کمک کنید

باید اسمم را عوض کنم

چی بزارم؟

چی بهم میاد؟


دیر اومدم؟؟؟؟

سلام

ببخشید اگه دیر کردم امروز.... (چقدرم که منتظر داشتم....)


امروزم را با اینا سر میکنم...

hwn4_photo_2016-02-02_11-51-23.jpg


zibl_photo_2016-02-02_10-44-57.jpg



میخواستن تقدیرنامه هاشون - ساده - شیک - ارزون قیمت باشه... و این شد...

امروزم هم از دست رفت

سلام

للی حال خیلی خوبی نداشت

یه تعارف خیلی شل زدم بهش: میخوای امروز بیای پیشم...

خب من امروز خیلی کار دارم ... دیروز هم خواهرم اینجا بود... از برنامه عقبم

و للی برای ظهر میاد اینجا....

ناهار اندازه یه نفر داریم...

وقت نداریم....

اما للی را خیلی خیلی دوست داریم....


خب چه اشکالی داره ... هرچی هست با هم میخوریم ... درد دل میکنیم و باز کارها را به فردا موکول میکنیم

بیچاره مراجعین من....



پ ن 1 : همین الان یه خانومی اومدن و من تایپشون را نزده بودم.... با یه عالمه روی گشاده گفت فدای سرت عزیزم ... من میرم عصر میااااااااااااااااااااااااااااااام .....

پ ن 2: برای یه خانومی پایان نامه ویرایش کردم ... فقط کمکش کردم بیشترش را خودش انجام داد... امروز اومد گفت دفاع کردم عالی... بعدشم رفتم مشهد ... یادت بودم برات نقل بادوم آوردم ....

پ ن 3 : للی دیروز که با نانا صحبت کرده ، صداش رو ضبط کرده... همون موقع اومد داد به من که مکالمه را گوش بدم... امروز که به نانا گفتم بسسسسسسسسسسسسیار ناراحت شد... گفت نباید بی اجازه صدای مکالمه را ضبط میکرد



بعدا نوشت:

للی با سه عدد ساندویچ خوشمزه و دلستر اومد

منم پلو سبزی با کوکو سبزی داشتم

جای همه تون خالی

اینقدر ماجرای خواستگاری برای هم تعریف کردیم و خندیدم که نفهمیدیم کی شب شد...




خواهرانه

سلام

سر ظهر یهو دلم برای خواهرم شور زد

دیدم از صبح پی ام های تلگرامم را جواب نداده

زنگ زدم خونشون

دیدم باز هم جواب نمیده

زنگ زدم روی گوشیش .... گوشی را برداشت و گفت : سوپرایززززززززززززززززز.... ده دقیقه دیگه میرسم دفترت...

سریع پاشدم ناهارم را گذاشتم کنار بخاری تا گرم بشه

کتری را گذاشتم روی گاز تا جوش بیاد

رفتم سوپری پفک (چون خیلی دوست داره) و کیک و کلوچه خریدم

و ......

از ظهر تا همین الان که رفت باهم خواهرانه های بسیار داشتیم...

کار نکردم

تمام کارهام موند

اما حالم عالیه....



پ ن 1 : شما خواهرانه دارین؟

پ ن 2 : للی انگار به مشکل برخورد کرده... زنگ زد بهم گفت میشه از نانا مشورت بگیرم؟ و الان داره با نانا حرف میزنه

پ ن 3 : قرار یه عالمه خریدای دو نفره با خواهرم گذاشتیم

پ ن 4 : دعواهای ما را هیچ وقت جدی نگیرید....

پ ن 5 : الهام جان منم نزدیک بود دچار وضعیتی بشم که مجبور به خودسانسوری بشم .... اما فعلا فرار کردم باشد تا رستگار شوم

نمک زیاد برای سلامتی بده...

سلام

میگن دعوا نمک زندگیه

ولی من کلا آدم نمک خوردن نیستم... مامانم هم همیشه رعایت میکنن و غذاهای کم نمک میپزن

منم عادت کردم

زیاد اهل نمک خوردن و این حرفا نیستم ...

بعد دیشب موقع خواب

انوقتی که زنگ میزنی که فقط بشنوی شب بخیر عزیزم .. خوابهای خوب خوب ببینی ... با من دعوا میکنه

دعوای مسخره

بعدشم گوشی را با یه خداحافطی که صبر نمیکنه من جواب بدم قطع میکنه

بعدترش هم من هی زنگ میزنم و اون رد تماس میکنه...

من کلا به نمک عادت ندارم

چطوری باید این را به اطلاع و سمع و نظر حضرت والا برسونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



پ ن 1 : از کامنتهایی که دریافت کردم احساس کردم به تراویس بی احترامی کردم...

پ ن 2 : هرچی فکر کردم دیدم حتی یه حرف (نه حتی کلمه) در راستای بی احترامی به تراویس نزدم...

پ ن 3 : از صبح در حالتی میان مستی و هوشیاری ام ...

پ ن 4 : انگار خسته ام و به تعطیلات نیاز دارم

شنبه تون لبریز از حس های خوب

سلام

صبح بخیر

پنجشنبه نانا اومد... و من از مستی بی حدم براتون گفتم...

(دوست عزیزی که پرسیده بودی .. مستی استعاره است از حال خوش و رخوت بعد از دیدار... نه واقعا مست بودن)

بعدازظهر پنج شنبه خونه مامان بزرگم جمع بودیم

مامان بزرگ من نزدیک به چهار ساله که در اثر یک سکته مغزی نصفه بدنشون فلج شده و کلا تکلم شون را از دست دادن و عملا....

مامان من و خاله هام (2 تا خاله) به نوبت از مادربزرگم نگهداری میکنن

پدربزرگم  توی آذرماه فوت شدن

همه دور همی ها را میزاریم خونه مادر بزرگ

تا اون مریض هم خوشحال بشه

(خانواده مادری من کلا خیلی پر جمعیت نیستیم...)

اینقدر شلوغ کردیم و اینقدر حرف زدیم که حد نداشت

جمعه هم  در آرامش

بعد از مدتها نه مهمانی نه رفتی نه اومدی

حسابی استراحت کردیم

امروز صبح زودتر از همیشه بیدار شدم برای پیاده روی... امااااااااااا... هوا سرد بود و دلم سوخت که پدرم بخواد از خونه بیاد بیرون و مادرم را برسونه خونه مادربزرگ... موندم و ....

الان اومدم دفتر

بلکه یه ذره کارهای عقب مونده را انجام بدم و رستگار بشم...



پ ن 1 : باید یه سری باکس برای عید درست کنم

پ ن 2 : باید شروع به طراحی تقویم های عشقولانه مخصوص خانواده برای سال نو بکنم

پ ن 3 : گلشن جونم حرص نخوریا... من روزا را نمیشمارم

پ ن 4 : تراویس گروه تلگرام درست کرده... به نظرتون کار درستیه؟

پ ن 5 : یکی از یه «زندگی ساده» مینویسه و هی دلم آدم را هوایی میکنه

پ ن 6 : من خیلی دوستای وبلاگیم را دوست دارم  - هر کدوم را زیااااااااااااااااااد

پ ن 7 : مغز بادوم دیروز من را مجبور کرد که کلی برقصم...


دیدار کوتاه...

سلام

الان مستم

از یه شراب کهنه

خیلی خوب بود

خدا را سپاس بابت تمام نعمت ها

من خوب بلدم از بوها ... مزه ها ... رنگها ... حس ها ... نگاه ها .... لبخندها لذت ببرم

کاش همه مون بلد باشیم



اینو ببینین جالبه


اینجا کلیک کنید

برای من جالب بود

برای شما چطور؟

شیون نکن ای دل ...

سلام

از صبح این آهنگ به لطف دوست عزیزم ... پرژین ... داره میخونه

و همینطوری ریز ریز ... قر هست که خودنمایی میکنه

توی تلگرام هم برای اونایی که دوستشون دارم فرستادم

به همه هم گفتم ریز ریز لابلای کارهای امروز باید قر بدن...

شما هم عجله کن که جا نمونی

پدرها

کاش اگه یه روزی بچه داشته باشم، رابطه ام باهاش مثل رابطه پدر و مادر خودم با خودم باشه...

البته نباید از حق گذشت که ما بچه ها ، همیشه راههای پیچوندن والدینمون رو خوب بلدیم




ناهارم هنوز از گلوم پایین نرفته

میز را جمع و جور میکنم و ظرف ها را میشویم

و سریع دستمال و اسپری میارم و شروع میکنم به گردگیری...

پدر جان همون طوری که متفکرانه دارن توی گوشی اینترنت گردی میکنند :

پدر :  کی قراره بیاد دیدنت؟

من: هیچ کس

پدر: هیچکس میخواد بیاد و داری گردگیری میگنی

من : ااااااااا همیشه مگه کی دفتر را گردگیری میکنه... خب من گردگیری میکنم دیگه

پدر: کورشه اون بقالی که مشتریش را نشناسه....

و من در حال گردگیری کردن فکر میکنم ... هیچکس مثل پدرها ... دخترها را خوب نمیشناسه....


پ ن 1 : آقا اندازه سه دقیقه دستمال کشیدم روی میزها - فکرنکنید دارم خونه تکونی میکنما

پ ن 2: بهم زنگ زد گفت میخوام بیام ببینمت ... اندازه یکی دو ساعت و نه بیشتر ... گفتم جوری برنامه ریزی کن که سه شنبه یا پنجشنبه نباشه... گفت باشه... زنگ زده میگه ..عزززززززززززززیزم خوشحال باش، من پنجشنبه صبح میام پیشت....

پ ن 3 : خواهرم خواب پدربزرگ مرحومم را دیده

خوشحال

سلام

توی پوست خودش نمیگنجه

انگار قراره آخر هفته اش به لطف خدا بینظیر بشه...


صبح که میومدم توی بی آر تی نگاهم افتاد به یه خانومی

نگاه اول حس کردم میانساله ... مثلا چهل و هشت .... داشت تند تند ، وسط همه شلوغیا.. ذکر میگفت....

دقیق تر که شدم ... دیدم خیلی جوانه... شاید سی ساله... فقط با حجاب خیلی زیاد این احساس به من منتقل شد.... حجاب زیاد و سادگی

نمیتونستم ازش چشم بردارم

انگار یه آرامشی به اطرافش تزریق میکرد

انگار با هر صلواتی که میفرستاد یه هاله ی روشن اطراف خودش درست میکرد

دلم خواست بدونم هاله ی اطرافم چه رنگیه؟

آدمهایی که صبح من را با شال و کلاه (به نظر خودم خوشگل) میبینن چه حسی نسبت بهم دارن؟

شما ها صبح ها هاله ی اطرافتون چه رنگیه؟


روزهای ما میگذرد چون باد....

سلام

من از این تریبون اعلام میکنم : اگه دیگه شب ها بیدار موندم و نشستم به فیلم دیدن و کتاب خوندن .........

دیشب تا دیر وقت شهرزاد دیدم

خواب از سرم پرید

نشستم به کتاب خوندن

صبح که بیدار شدم احساس جغدی را داشتم که توی مغزش ژله ریختن


رفتم بیمه ، فرمودن سقف دریافت مبلغ آزمایش پدر جانتون تمام شده...


نانا زنگ زد ... دوست اجتماعیشون.... حضرت خانوم... دیشب براشون خواب بد دیدن و صبح زود نگرانشون شدن


للی توی رابطه غلط دچار دور باطله... نصایح را از این گوش میشنوه و ....


پ ن 1 : تعداد روزهای مانده را نمینویسم به خاطر گلشن

پ ن 2 : صبح با ذوق اول از همه صفحه ی مربوط به آنا را باز میکنم....

پ ن 3 : کار زیاد دارم

پ ن 4 : احساس کسی را دارم که باید بره ... اما پای رفتنش نیست....


برای مریض میخوام ...

کسی این بیماری خطرناک را میشناسه؟

دلم یه چیزی میخواد که نمیدونم چیه...

هی سرک میکشم توی این وبلاگ... توی اون وبلاگ اما نیست

میام سرک میکشم توی تلگرام و واتس آب ... اما نیست

میرم سرک میکشم توی اینستاگرام ... اما نیست

پامیشم چای میریزم... قند دلم نمیخواد ... کشمش نمیخوام ... مویز نمیخوام ... کلوچه نمیخوام ... هیچی نمیخوام

چای سرد میشه

میرم سریخچال ... پرتغال ... نه... سیب ... نه ... موز ... نه .... رب انار...نه... کلم شور... نه.... نوشابه...نهههههههههههه..... خرما... نه

ای بابا

چطوره یه کم گردگیری کنم.... نه

چطوره یه ذره دور و بر دفتر را مرتب کنم ... نه

بشینم کنار بخاری کتاب بخونم.... نه

آهنگ گوش بدم ... نه

به للی زنگ بزنم؟

به خواهرم زنگ بزنم؟



کارهام مونده

از برنامه امروز عقبم

یه کار هم از دیروز مونده

یه تحقیق فوری باید بنویسم

یکی منتظره که براش یه بک گراند نشریه درست کنم ......




کسی این بیماری را میشناسه؟؟؟؟؟؟؟؟؟


من طبیبش را میشناسم

اسم بیماری را نمیدونم اما درمانش « نانا» س...

از صبح جلسه و همایش و کار و کار

پس من چی؟

من الان دچار بیماری خطرناک شدم

بهت احتیاج دارم

برای مریض میخوام.....

دیر شده؟؟؟؟؟

سلام

صبح اول وقت رفتم برا یه کار اداری

(گفته بودم یه مدت رفتم یه جایی سرکار... هنوز تسویه حساب نکردم)

انجامش دادم و حال پیاده روی نداشتم

انگار یه حسی منو کشید سمت بی آر تی

سوار شدم و ووووووووووووووووووووووو به به خاله جونم هم داشت میرفت خونه مادر بزرگ

از خوشحالی دیگه نمیدونستیم چیکار کنیم

فکر کنم  یک ماهی بود خاله را ندیده بودم

حرف زدیم و من که پیاده روی نکرده بودم باهاش پیاده رفتم تا دم خونه مامان بزرگ

ایستادیم نیم ساعت دم در و اینقدر خندیدیم که گفتم الان همسایه ها میان شاکی میشن....

و بعد پیاده اومدم دفتر



پ ن 1 : با این حال و هوای عالی باید عید شده باشه و ما بی خبریم....

پ ن 2 : 55 روز مونده

پ ن 3 : بخاری دفترم خاموشه و هوا محشر

پ ن 4 : گنجشکا با هم عشق بازی میکنن و من صداشون را دوست دارم

پ ن 5: باز کم پیداست...

یک شنبه در دل زمستان که عینه بهاره....

سلام

هفته ی جدیدتون لبریز از هیجان و شادی

خوبین

من پایان هفته ی بینظیری داشتم

عالی بود

هرچی از همنوازی نگاه ها و لبخندها بگم کافی نیست

هرچقدر از شیرینی لحظه های بودن بگم کافی نیست

پس هیچی نمیگم


دیروزمون خوب بود

امروزمون هم خوب شروع شد

انشاله که هفته خوبی بشه


پ ن 1 : تلویزیون خریدیم.... هورا شدیم

پ ن 2 : از امشب توی خونه هم وبلاگ نویسی خواهم کرد... لپ تاپم رو دوباره راه انداختم

پ ن 3: شروع کردم به دیدن شهرزاد... علی رغم میل باطنیم

پ ن 4 : از امروز روزها را میشماریم تا رسیدن به بهار .... بخاطر من ... خواهش...     56 روز دیگر....



خبر نوشت:

آقاهه اومد کتاباش را برد و اصلا نگاه نکرد.....

از بس که وجلعنا من بین ایدیهم ... بهش خونده بودم....

هنوزم استرس دارم



کمی در سکوت نوشت:

خب دوست عزیزی مجبور به ترک وبلاگش شد... من خیلی دوستش داشتم

بعد پیدا شد و آدرس جدید داد و من از شوق مردم

امروز دوباره نمیتونم وبلاگش را باز کنم من طاقت دوریت را ندارم .... خودت میدونی

یه فکری بکن

یه چیزی بنویس

پیغامی بزار

خب من چیکار کنم که دوستت دارم

فاطمه جانم روی سخنم با شماست

کجایی؟