روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

شعر هشتم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کاردستی های امروزم...

وقتی خیلی حال خوشی ندارم باید با کاغذها درد دل کنم

دوباره یه عالمه جینگیل و مینگیل درست کردم برای باغچه

فردا برنامه از صبح به باغچه رفتن داریم

بابا حسابی برامون گل کاشته

گلهای میمون

شب بوهای خوش آب و رنگ

شمعدونی های بی نهایت سرحال

اطلسی هایی که ابستن گل دادن هستند

یه سری گل وحشی که اسمشون را نمیدونم و لبریز از گلهای ریز پنج پر کوچولوی رنگ و وارنگ میشن

فصل نرگس ها تمام شده

کوکب ها هم همینطور

داداشم برامون یک درختچه گل خریده (اسمش را نمیدونم)

این درختچه غرق غنچه شده

غنچه های صورتی

غنچه هایی که اگه باز بشن اشک مامان را در میارن

چون داداش آروم آروم باید بار سفر ببنده


یه عالمه آویز و ستاره درست کردم برای لابلای برگهای تازه ی مو

لابلای برگهای درخت انار

ولی امروز انگار چیزی جز خوده خوده آقای دکتر نمیتونه حالم را خوب کنه

بهم زنگ زد

به بهمونه مشتری از دستش در رفتم

همونقدر که صداش آرومم میکنه

امروز دلتنگیش دیوانه ام کرده


راضیم به رضای پروردگار

هرچه هست لطف اوست...

سلام

قرار پنجشنبه بهم خورد

آقای دکتر کمرش به طور ناگهانی دچار گرفتگی شده بود

و ...

صبح پیاده روی نرفتم

امروز آروم و تنها اینجا نشستم تا ببینم حضرت حق چی مقدر فرمودند....

در همیشه رو یه پاشنه نمیچرخه

یادتونه صبح چقدر غرغرو بودم

الان لبریزم .... شادم ... پای کوبانم ... دست افشانم

دیدم خیلی بده که فقط غر غر بیاریم برای دوستامون

پس حال خوبمون را هم میاریم اینجا

یه چهارشنبه عصر خوب

هوای خوب

خواهرم بهم گفت که اوضاعش بهتره ........ شکر خدا

للی را دیدم و کلی حرفای دوستانه زدیم و خوب شدیم

مشتریهای خوبی داشتم و الحمدلله میشه به پولای خوبی فکر کرد

فردام قراره عسل بشه به لطف پروردگار

اسپیکرم داره میخونه ساقیا می می بریز....

پس معلومه که دنیا همش رو یه پاشنه نمیچرخه



پ ن 1 : برای للی یک کیف پولی فوق العاده خوشگل (از نظر خودم با توجه به سلیقه ی اون) خریده بودم

پ ن 2 : برای للی یک کارت پستال محشر تولدانه درست کردم که وقت نشد ازش عکس بگیرم براتون

پ ن 3 : کلی عکس از لحظه های خوب داشتم که لبخند به لبم اورد

پ ن 4 : هوای بهار میتونه هر جنبده ای را به رویش وادار کنه... و من دارم قد میکشم

نباید چهارشنبه ها برم پیاده روی.... یادم باشه

سلام

میخوام غر غر کنم

لطفا نخونین که حالتون بد میشه

دفترم نیاز به تمیز کاری داره شدید

اصلا لباسم مناسب تمیز کاری نیست... نه که بگم کثیف میشه یا هرچی... مناسب نیست

شیشه ها بی نهایت بد و زشت شدن ... خب من چطوری اینهمه شیشه را تمیز کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟



یادتونه یه نفر بود که منو تا سرحد جنون به جهنم نزدیک میکرد...

امروز باز اینجا بود

خدایا من که اینهمه دعا کردم شر مزاحم را از سر من کم کنی

خدا شاهده فقط لازمه آقای دکتر کلمه ای از این آدم بفهمه ... تا کاری کنه که اصلا آدرس دفتر من دیگه هرگز یادش نیاد....


اوضاع زندگی هیچکدوم از خواهرا مرتب نشده

دیگه واقعا کلافه شدم از اول سال دقیقا از لحظه ی شروع سال شروع شده و هنوز تمام نشده


چیزای خوب هم میتونم بنویسم:

 امروز للی قراره بیاد دیدنم، میخوام هدیه تولدش را امروز بهش بدم

براش سررسید هم آوردم

کاپوچینوی مورد علاقش را با کلوچه هم خریدیم


فردا قراره عاشقانه دارم ... دلم میخواد تا فردا می بنوشم ... زیباترین جامه هایم را بپوشم


دوربین را آوردم تا یکسری از عکسهای عید و تولد مغز بادوم را پرینت بگیرم

درسته که روزهای بد زیادی داشتیم ولی لحظه های قشنگ همیشه وجود دارن


پ ن 1: من چشمهایی دارم که قادراست زیبایی ها را از لابلای تمام زشتی ها ببیند

پ ن 2 : خداوند به من احساسی هدیه کرده که قادرم در لحظات بد هم لحظه های خوب را به خاطر بیاورم

پ ن 3 : من از امروز دوباره حرف زدن با امام زمانم را آغاز کرده ام

پ ن 4 : پارسال در این روزها حال و روزم غیر از این حال و روز بود

ماهی قرمزهایم....

یادتونه یه حوض کوچولو داخل اتاقم داشتم

یادتونه دو تا ماهی قرمز کوچولو از پارسال اسفند ماه مهمون اتاق من بودن

یادتونه....

امسالم برای عید دوتا ماهی قرمز تازه خریدم و انداختم توی حوض

میخواستم جمعیتشون زیاد بشه و شادتربشن

روز دوم عید یکی از ماهی قرمز جدیدا از توی حوض پریده بود بیرون و من خیلی دیر فهمیدم....

روز چهارم ماهی قرمز دومی که تازه وارد بود بی هوا مرد

و دیروز صبح که بیدار شدم طبق عادت هرروز ... بعد از مسواک زدن رفتم سراغشون که غذا بدم

یکی از عزیزای دلم مرده بود

سریع به داد اون یکی رسیدم

از اون اب خارجش کردم و بهش غذا دادم و ...

اما شب که رفتم خونه اونیکی هم مرده بود...

حالا من یه حوض خالی از ماهی قرمز دارم

که به شدت دیدنش برام آزار دهنده است

قضاوت کردن مامان

سلام

صبح بخیر

بهارتون لبریز از شادی

کفش های مامانم را پوشیدم

مامانم سخت به کفش نو عادت میکنن...

با اینکه کفش ها طبی و چرم هست بازم پاشون اذیت میشه

من اکثر اوقات کفش های نوی مامان را یک هفته ای میپوشم تا دیگه از قالب نو بودن خارج بشه و پاشون را اذیت نکنه

اینقدر از این کار کیف میکنم

من عاشق کفش نو هستم...

الان به نظرتون چون دارم با کفش های مامانم راه میرم ، میتونم مامانم را قضاوت کنم ؟؟؟؟؟

بغض های خواهرانه

لبریز حرف و کلمه شدم

دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم درد دل کنم

آقای دکتر امروز به شدت شلوغ بودن ... البته مهارت ویژه ای دارن در اینکه با چند تا جمله حال بد من را تبدیل به بهترین حال کنن و البته این کار را هم کردند... اما بازم دلم حرف زدن میخواد

حرف زدن طولانی

دلم للی را میخواد

خواهرم اومد امروز اینجا ولی فقط و فقط گوش دادم

اجازه دادم اینقدر حرف بزنه که فوران کلماتش تمام بشه

اجازه دادم آروم بشه

حرف زد

بغض کرد

خندید

و بعد آروم تر پا شد رفت خونشون...

کتاب همسایه ها

کتاب همسایه ها

نوشته احمد محمود

را تمام کردم ..........

وقتی تمام شد خیلی خیلی دلم گرفت...

افتاب بهار

سلام

صبح ها آفتابی ترین و پر نور ترین پیاده رو را برای پیاده روی انتخاب میکنم

افتاب بهار را خیلی خیلی دوست دارم

میگم با این بهانه هم ویتامین دریافت میکنم و هم در خلسه ی شیرین بهارانه ی خودم رویاهام را در آغوش میفشارم

وقتی توی آفتاب شدید عینک آفتابیم را میزنم و بعد بدون توجه به انچه در اطرافم در جریانه قدم میزنم ... دچار یک احساس سبکی خاص میشم...

صبح سردم بود و یه لباس پاییزه نسبتا زمستونه از توی کمد درآوردم و پوشیدم ... شاید من زیادی زود لباسهام را بهارانه کرده بودم با این هوای امسال....



پ ن 1 : به هر دری میزنم که یادم برود ، ناملایمات

پ ن 2 : هنوز لبریز کلمه ام اما فوران نکرده ام

پ ن 3 : شبشه ها نیاز به پاک کردن دارند و من اصلا حال این کار را ندارم

نیمه فروردین

سلام

از امروز برگشتم به روال قبل

پیاده روی بهارانه ی عالی را انجام دادم

اما دلم میخواست به جای این لباس بهارانه ... یک لباس زمستانه پوشیده بودم

یه کمی هوا زیادی خنک بود .... ولی واقعا بهم چسبید

الانم در آفتابی ترین نقطه ی دفتر در حالی که خورشید خانوم قصد داره از شدت نور کورم کنه نشستم و دارم مینویسم



صبح داخل بی آر تی ، یه خانومی نشسته بود کنارم

(من اهل این نیستم که تا نشستم داخل وسایل حمل و نقل عمومی، شروع کنم با کنار دستیم حرف بزنم، تازه اگه کسی هم شروع کنه باهام حرف بزنه خیلی خوشم نمیاد)

هنوز روی صندلی کامل ننشسته بود که شروع کرد به حرف زدن

: خانوم چقدر صبح زود دارین میرین سرکار

من :   : | فقط نگاه و یه لبخند خیلی کم رنگ

: شغلتون چیه که اینهمه زود میرین

من: کارهای کامپیوتری انجام میدم

: من هم میرم سرکار.... هرکاری سختی خودش را داره... صبح ها میرم یه جا تو آرایشگاه فال قهوه میگریم

من: : |

: بعدازظهرها تلفنی هرکی بخواد میرم براشون فال قهوه میگیرم

من : : |

: فالهام هم خیلی خیلی درسته... اینو همه میگن

: چند روز مریض بودم ، رفتم دعا  نویس ... بهم گفت برات دعا نوشتن و ..........

: طلا میخرم ... از طلا خوشم میاد و ...........

: روز مادر کادو برای مامانم ............

: به نظرم آدم باید لباس هم بخره...............

: و.............

و من همچنان در سکوت به ایشون مینگریستم... اصلا متوجه میشد که این بحث به نظر من مفرح نیست؟ من به ادامه ی این بحث مایل نیستم؟ خب اینهمه سکوت کردم....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

در نهایت هم که دیدن من هیچی نمیگم فرمودن: خب شما خیلی از من بزرگتری اینا را خودت میدونی

ولی من اصلا از اون خیلی بزرگتر که نبودم هیچ... اصلا بزرگتر نبودم




پ ن 1 : دیشب گوشیم را دفتر جا گذاشته بودم ... بهم سخت گذشت


پ ن 2 : تصمیم داشتم تا آخر اردیبهشت آقای دکتر را نبینم و باهاش قرار عاشقانه نزارم... دیروز فرمودن : اصلا مهم نیست که تو چه تصمیمی داری ، من دلم تنگ شده و 5 شنبه باید بیام ببینمت، به شدت دلتنگم .... (لازمه بگم چند کیلو قند توی دلم آب شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟)


پ ن 3 : اوضاع زندگی خواهرم وحشتناکه... لجبازی.... و من نگرانم


پ ن 4 : هر سال یک سررسید که از همه ی سررسیدهایی که به دستم رسیده خوشگلتره میشه دفتر نوشته های اون ساله من... اما امسال یک سررسید کوچولو که ماله سال 90 هست منو شیفته ی خودش کرده... چه اشکالی داره؟؟؟؟؟

دیر شده....

سلام عزیزانم

بعد از کلی روز اومدم سرکار و حسابی دور و برم نیاز به برنامه ریزی داره

کم کم شروع میکنم به خوندن همه تون که برام خیلی خیلی عزیز هستید



پ ن 1 : سیزده به در خوبی بود اگه در نهایت به دیشب وحشتناک ختم نمیشد.....

پ ن 2 : چقدر خوبه حس کنی کسی هست که هوات را داشته باشه

پ ن 3 : اون یکی خواهرم هم توی زندگی مشترکش دچار تنش و بحران شده...

پ ن 4 : باید از پارسال این روزها بنویسم...

دعوای عاشقانه

وسط یک دعوای غیرعاشقانه

با بی انصافی تمام داشتیم همدیگه را نقد میکردیم

داشتیم همه ی بدی ها و کاستی ها را یادآوری میکردیم....

که یک دفعه آقای دکتر فرمودن:

« تو میدونی نقطه ثقل زندگی من هستی....»

و این لحظه ی پایان دعوا بود

حلاوت این جمله ... تمام کلمات من را شیرین کرد و .... تمام


بعد از هفده روز دوری....

سلام

عزیزای دلم دیگه برای تبریک سال نو خیلی دیر شده

اما برای داشتن ارزوهای بی نهایت خوب برای همتون همیشه فرصت هست

امیدوارم با اومدن بهار دلهای همتون شکوفه بزنه و بهاری و زیباتر بشه

امیدوارم همیشه و در همه فصول شاداب و سلامت و خوب باشید


همیشه حال خوب و بد نسبی هست

من برآیندم از عید روزهایی که انتظار داشتم نبود... اما من راضیم به رضای پروردگاری که از مادر مهربانتره....



ریز ریز تعریف کردن روزهای عید ... حتما شما را خسته خواهد کرد

اما در کل روزهای بهاری را گذراندم

ته دلم غم عمیقی ایجاد شده که فعلا هیچ التیامی براش وجود نداره

با آقای دکتر روزهای بهاری را میگذرونم... تصمیم داشتند که در ایام عید به دیدنم بیاین که با مخالفت من روبرو شدن.....

در تمام این روزها از اینترنت دور بودم ... نمیدونم چرا

تعطیلاتم خوب بود

خیلی حرف دارم
باید همتون را دقیق بخونم

اما سر فرصت


پ ن 1 : رفتم برای عید شیرینی خریدم که امسال شیرینی نپزم و خسته نشم.... اما روز قبل از عید حسابی پای سیب و کیک هویج پختم که باعث شد همه ی شیرینی هایی که خریده بودم بمونه.....

پ ن 2: سفره هفت سین امسالم را اصلا دوست نداشتم .... روز ششم هم  جمعش کردم

پ ن 3 : خواهرم به جاهای خیلی بدی در زندگی مشترکش رسیده و همین روزهام را زهر کرده... هیچکس جز من خبر نداره

پ ن 4: به عزیزانم هدیه های زیادی دادم و هدیه های زیادی هم گرفتم که باید سرفرصت براتون بگم

پ ن 5: اقای دکتر سال تحویل خواب تشریف داشتند

پ ن 6: تولد مغز بادوم به بهترین شکل برگزار شد.... خانوادگی ولی لبریز از شادی و مهربانی

پ ن 7 : رنگ جدید موهام را خیلی دوست دارم

پ ن 8 : بیماریم به شدت عود کرده ...

پ ن9 : خیلی دلم برای دوستای وبلاگیم تنگ شده